معرفت فرهنگی اجتماعی، سال شانزدهم، شماره سوم، پیاپی 63، تابستان 1404، صفحات 109-130

    مبانی انسان‌شناختی فمینیستی و دلالت‌های اجتماعی آن

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    ✍️ اسماعیل چراغی کوتیانی / استادیار گروه جامعه‌شناسی مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره) / cheraghi@iki.ac.ir
    dor 20.1001.1.20088582.1404.16.3.5.8
    doi 10.22034/marefatefarhangi.2025.5001685
    چکیده: 
    علم اجتماعی فمینیستی، مبتنی‌بر بنیاد‌های معرفتی ویژه‌ای است که به رویکردها، نظریه‌ها و روش‌های آن رنگ بخشیده و آن را از علم اجتماعی و مبانی آن در رویکرد اسلامی تمایز می‌بخشد. یکی از اصلی‌ترین مبانی ‌شناختی که علم اجتماعی فمینیستی از آن اثر پذیرفته‌، موضوع چیستی انسان و چگونگی ارتباطش با واقعیت‌های اجتمـاعی است. این نوشتار کوشیده است تا مبانی انسان‌شناختی فمینیستی و دلالت‌های اجتماعی آن را مورد بررسی قرار دهد. در گردآوری داده‌ها از روش اسنادی و کتابخانه‌ای بهره برده و با روش توصیفی و تحلیلی به پردازش داده‌ها پرداخته است. یافته‌ها بیانگر آن است که علم اجتماعی فمینیستی ضمن نقد تاریخی به انسان‌شناسی و مردانه دانستن آن، به اشتراک زن و مرد در انسانیت و تبعی بودن جنسیت، نفی ذات‌گرایی جنسیتی، ماهیت متفاوت و متمایز زن، باور به شرارت ذاتی مردان، نفی دوگانگی طبیعت و فرهنگ و نفی تقابل بین احساس و خردورزی، اعتقاد دارد. این مبانی امتدادهای اجتماعی خاصی را به دنبال دارد.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    The Anthropological Foundations of Feminism and Its Social Implications
    Abstract: 
    Feminist social science is based on specific epistemological foundations that shape its approaches, theories, and methods, distinguishing it from conventional social science and its foundations within an Islamic approach. One of the primary cognitive foundations influencing feminist social science is the question of the nature of humanity and its relationship to social realities. This paper seeks to examine the anthropological foundations of feminism and their social implications. Data were gathered using documentary and library research methods and analyzed through descriptive and analytical methods. The findings indicate that feminist social science, while offering a historical critique of anthropology and deeming it male-centric, adheres to the following principles: the shared humanity of women and men and the derivative nature of gender; the rejection of gender essentialism; the distinct and different nature of women; a belief in the inherent malice of men; the negation of the nature/culture duality; and the rejection of the opposition between emotion and rationality. These foundations entail specific social implications.
    References: 
    • Andersen, M. L. (2006). Thinking about Women: Sociological Perspectives on Sex and Gender. New York: Pearson.
    • Barriteau, Violet Eudine (2007). 30 Years Towards Equality. Caribbean review of gender studies. Burr, Vivien, 2002, Gender and Social Psychology, New York, Routledge, p. 1-15. 
    • Heywood, Andrew (2017). Political ideologies: an introduction. Sixth edition. London: Palgrave.
    • Lloyd, Genevieve (1993). The Man of Reason: Male and Female in Western Philosophy, Routledge, London.
    • Neuenfeldt, Elaine (2015). Identifying and Dismantling Patriarchy and Other Systems of Oppression of Women. World Council of Churchess, 104, 18-25.
    • Reed, Evelyn (1975). Woman's Evolution from Matriarchal Clan to Patriarchal Family. NewYork: Pathfinder Press.
    • Song, Sarah (2007). Justice,Gender, and the Politics of Multiculturalism. New York: Cambridge University Press.
    • Sterling, Anne Fausto (2000). Sexing the Body (Gender Politics and the Construction of Sexuality). New York: Basic Books.
    متن کامل مقاله: 

    مباني انسان‌شناختي فمينيستي و دلالت‌هاي اجتماعي آن
    اسماعيل چراغي کوتياني         / استاديار گروه جامعه‌شناسي مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني    cheraghi@iki.ac.ir
    دريافت: 30/11/1403 - پذيرش: 17/03/1404
    چکيده
    علم اجتماعي فمينيستي، مبتني‌بر بنياد‌هاي معرفتي ويژه‌اي است که به رويکردها، نظريه‌ها و روش‌هاي آن رنگ بخشيده و آن را از علم اجتماعي و مباني آن در رويکرد اسلامي تمايز مي‌بخشد. يکي از اصلي‌ترين مباني ‌شناختي که علم اجتماعي فمينيستي از آن اثر پذيرفته‌، موضوع چيستي انسان و چگونگي ارتباطش با واقعيت‌هاي اجتمـاعي است. اين نوشتار کوشيده است تا مباني انسان‌شناختي فمينيستي و دلالت‌هاي اجتماعي آن را مورد بررسي قرار دهد. در گردآوري داده‌ها از روش اسنادي و کتابخانه‌اي بهره برده و با روش توصيفي و تحليلي به پردازش داده‌ها پرداخته است. يافته‌ها بيانگر آن است که علم اجتماعي فمينيستي ضمن نقد تاريخي به انسان‌شناسي و مردانه دانستن آن، به اشتراک زن و مرد در انسانيت و تبعي بودن جنسيت، نفي ذات‌گرايي جنسيتي، ماهيت متفاوت و متمايز زن، باور به شرارت ذاتي مردان، نفي دوگانگي طبيعت و فرهنگ و نفي تقابل بين احساس و خردورزي، اعتقاد دارد. اين مباني امتدادهاي اجتماعي خاصي را به دنبال دارد.
    کليدواژه‌ها: انسان‌شناسي، فمينيسم، مباني، ذات‌گرايي، برساخت.
     
    مقدمه
    رويکرد فمينيستي در برابر مسائل علمي در حوزه‌‌هاي دانشي مختلف به اين معناست که لازم است اين مسائل از منظر جنسيتي، مورد بررسي قرار گيرند. از نظر آنان اگر از رويکرد فمينيستي به مسائل مختلف نگريسته شود، فهم‌هايي متفاوت با آنچه تا کنون بوده، به‌دست مي‌آيد. علت اين امر آن است که در رشته‌هاي گوناگون علمي، دستاوردها آلوده به جنسيت‌زدگي بوده و از موضع مردان مورد توجه قرار گرفته است. يکي از موضوع‌هاي مهمي که از اين منظر مورد توجه فمينيست‌ها قرار گرفته است، بحث از چيستي ماهيت انساني است.
    نوع نگاه به انسان يکي از ارکان مهم معرفتي يک نظريه محسوب مي‌شود. اعتقاد فمينيست‌ها بر اين است که آنچه تا کنون در خصوص انسان و ماهيت او مورد بحث قرار گرفته، ناظر بر ماهيت مردان بوده و در اين ميان ماهيت انساني زن يا انکار شده و يا مغفول مانده و يا در حاشيۀ ماهيت مردان مورد توجه قرار گرفته است.
    بخش زيادي نظريه‌هاي انسان‌شناختي فمينيستي، تصورات موجود دربارۀ رفتار انساني «طبيعي» را به چالش کشيده‌اند؛ ازاين‌رو چهرۀ غالب هستي‌شناسي فمينيستي در تقابل با رويکرد ذات‌گرايي و همراهي با رويکرد وجودگرايي شکل‌ گرفته است.
    در اين نوشتار تلاش مي‌شود که به مباني انسان‌شناختي نظريۀ فمينيستي بپردازيم. منظور از مباني انسان‌شناختي در اين نوشتار، گزاره‌هايي شالوده‌اي دربارة انسان است که بر علم اجتماعي فمينيستي تأثير گذاشته و مسائل علم اجتماعي و نظريه‌هاي ناظر به کنش‌هاي اجتماعي بر پاية آن سامان مي‌يابند.
    گفتني است نظريۀ فمينيستي، رويکرد يکپارچه‌اي نيست. اين پراکندگي در انديشه در بحث از مباني، خود را نشان داده و ازاين‌رو ارائۀ مباني مشترکي که مورد توافق همۀ رويکردهاي فمينيستي باشد، امري دشوار است. کوشش نويسنده اين است که به بيان مباني بپردازد که با اندکي تسامح قابل ‌انتساب به همۀ رويکردها باشد. بااين‌همه هرجا تفاوت بارزي بين برخي رويکردها وجود داشت، به آن اشاره خواهد شد.
    پژوهش پيش رو در شمار پژوهش‌هاي بنيادي است. روش پژوهش در اين نوشتار از لحاظ گردآوري داده، اسنادي و کتابخانه‌اي و از حيث پردازش مبتني‌بر روش توصيفي و تحليلي است.
    با گذري بر نگاشته‌‍‌ها در خصوص فمينيسم، اثري که به‌صورت مستقيم به مباني انسان‌شناختي فمينيسم و امتداد اجتماعي آن پرداخته باشد، يافت نشد؛ هرچند در آثار مختلف به مناسب به برخي از جنبه‌هاي انسان‌شناسانۀ فمينيستي اشاره شده است. باقري (1382) در کتاب مباني فلسفي فمينيسم ضمن اشاره به مباني فلسفي به بحث از چيستي ماهيت انسان نيز پرداخته‌اند. قانعي‌راد و ديگران (1388) در «انديشۀ پسافمينيستي و مسئلۀ کليت انساني» کوشيده تا رابطۀ فمينيسم با مسئلۀ کليت انساني را ـ که يکي از نظرگاه‌هاي فمينيستي است ـ تحليل کند. رهبري و ديگران (1394) در «فمينيسم و چالش‌هاي تاريخي در جريان‌هاي فکري انسان‌شناختي» در تلاش است که جنسيت‌زدگي انسان‌شناسي را از منظر فمينيست‌ها نشان دهد. در اين مقاله به‌صورت گذرا به برخي مباني انسان‌شناسي فمينيستي هم اشاره شده است. بااين‌همه، هيچ‌کدام از اين نگاشته‌ها به تحليل مسئلۀ اين نوشتار نپرداخته‌اند.
    پيش از ورود به طرح مباني انسان‌شناختي، مروري گذار به انسان‌شناسي فمينيستي خواهيم کرد.
    انسان‌شناسي فمينيستي
    نگرش فمينيسم به موضوع چيستي انسان دو سويه دارد: سويۀ انتقادي و سويۀ ايجابي. در سويۀ انتقادي، فمينيست‌ها بر اين باورند که انسان‌شناسي موجود، مبتني‌بر ديدگاه مردانه بوده و به جهت سوگيري جنسيتي از اعتبار علمي برخوردار نيست. اين اعتقاد، آغازي است بر شکل‌گيري سويۀ ايجابي انسان‌شناسي فمينيستي. در سويۀ ايجابي، فمينيست‌ها مي‌کوشند تا با برافکندن ساختاري نوين و مبتني‌بر ديدگاه زنانه به توليد علم انسان‌شناسي جديد بپردازند.
    نظريه‌هاي فمينيستي از منظر پارادايمي در حوزة رويکرد انتقادي قرار مي‌گيرند؛ ازاين‌رو انسان‌شناسي فمينيستي نيز با انسان‌شناسي انتقادي قرابت داشته و برخي ويژگي‌هايي که رويکرد انتقادي براي انسان تعريف مي‌کرد در اين نظريه نيز مورد تأييد قرار مي‌گيرد. در رويکرد انتقادي، انسان موجودي خلاق با قدرت انطباق‌پذيري بالا به تصوير کشيده مي‌شود. از نظر آنان هرچند انسان گاه در چارچوب محدوديت‌آفرين شرايط تاريخي و فرهنگي اسير مي‌شود، اما با اتخاذ رويکردي فعال، توانايي رها شدن از اين محدوديت‌ها را دارد. فمينيست‌ها نيز بر اين باورند که زنان از منظر هستي‌شناختي، واجدِ دو بُعد‌اند؛ يعني در آفرينش جهان اجتماعي خود، هم فعالانه به عمل دست مي‌زنند و هم خلاقانه جهان را دگرگون مي‌سازند. زنان با اين دو بعد وجودشناختي خود در تلاش‌اند تا جهان اجتماعي و طبيعت را فعال ديده و در آن مشارکت کنند؛ ازاين‌رو رويکرد فمينيستي با تمرکز بر دو نيروي آفرينش‌گري و اراده‌گرايي انسان با رويکردهاي انتقادي و تفسيري وجوه اشتراک زيادي دارد. از نظر آنان نيز اراده، اختيار و عقلانيت انسان، محدوديت نداشته و مي‌تواند محدوديت‌هاي تاريخي را محو کند.
    يکي از مسائل مهمي که در انسان‌شناسي فمينيستي مورد توجه قرار مي‌گيرد، نقد به تاريخ انسان‌شناسي در مواجهه با موضوع شناخت ماهيت انساني است. از نظر فمينيست‌ها فيلسوفان و نيز انسان‌شناسان، در بحث از ماهيت آدمي درحقيقت به دنبال شناخت ويژگي‌هاي مردان بوده‌اند. آنان بر اين باورند که آنچه مردان تحت عنوان ماهيت آدمي مطرح مي‌کردند، نه‌تنها شامل زنان نمي‌شد، بلکه در عمل آنان را از صحنۀ تأمل فلسفي خارج مي‌ساخته است. فمينيست‌ها براي مستندسازي ادعاي خود به تعاريفي که فلاسفه مختلف از مفهوم انسان داشته‌اند، تمسک جسته‌اند. از نظر آنان تعريف انسان به «حيوان ناطق»، «حيوان اجتماعي»، «حيوان سياسي» و «حيوان ابزارساز» درواقع اشاره‌اي است به ويژگي‌هاي بارز مردان (باقري، 1382، ص68). فمينيست‌ها با بررسي آثار فلاسفۀ بزرگي چون ارسطو، کانت، روسو و... به اين نتيجه دست يافته‌اند که پيش‌فرض ناپيداي همۀ آنان در تعريف ماهيت انساني، ماهيت مردانه بوده است (Lloyd, 1993). فمينيست‌ها از پيش‌فرض‌ها اين برداشت را داشته‌اند که وقتي فلاسفه‌اي چون ارسطو در تعريف انسان از «حيوان ناطق» استفاده مي‌کند، تعريف او با توجه ‌به فضاي فرهنگي و اجتماعي زمان خود ـ که چيرگي در ميدان علم و سياست با مردان بوده و عقل را نيز در مردان جست‌وجو کرده است ـ ناظر به جنس غالب يعني مردان بوده است؛ زيرا بسياري از فيلسوفان عقيده داشتند که بهرۀ زن از عقل کمتر از مرد است؛ ازاين‌رو ضمن توصيف آرمان‌هاي عقلي خود نمونه‌هاي مردانه را مورد توجه داشته اند (Lloyd, 1993, p1043).
    مباني انسان‌شناختي فمينيستي
    1. اصالت اشتراک زن و مرد در انسانيت و تبعي بودن جنسيت
    فمينيست‌هاي ليبرال در خصوص ماهيت انساني معتقد به ماهيت به‌مثابۀ امري کلي و غيرجنسي هستند؛ بدين معنا که سرشتي جنسيت‌زده تحت عنوان ماهيت زنانگي يا مردانگي وجود ندارد. آنچه در عينيت اجتماعي مي‌توان از آن ياد کرد، ماهيت انساني فارغ از جنسيت است. از اين منظر اصالت دادن به اشتراک در انسانيت زن و مرد و طفيلي پنداشتن جنسيت آنها نيز يکي از مهم‌ترين مباني انسان‌شناختي برخي از فمينيست‌ها محسوب مي‌شود. از منظر اين دسته، جنسيت گرايي عامل تعيين‌کننده در منزلت فرودستانه زنان در گذر تاريخ بوده و براي دگرگوني اين وضعيت و دستيابي زنان به موقعيت اجتماعي برابر با مردان بايد بر انسانيت به‌مثابۀ امر مشترک تأکيد و نشان داد که زنان خصوصيات کامل انساني دارند و تفاوت‌ها ناشي از تفاوت در تربيت دختر و پسر است (آبوت و والاس، 1380، ص288). مهم‌ترين استدلال فمينيست‌ها براي يکساني ذاتي زن و مرد، تکيه بر «موجود عاقل» بودن آنهاست. از نظر آنان انسان‌ها ذاتاً مخلوقات عاقل بوده و تفاوت‌هاي فيزيکي آنها نبايد توجيه‌کنندۀ رفتار متفاوت با آنها باشد (مندوس، 1382، ص322). در برابر، دسته‌اي ديگر، ايدۀ ليبرال فمينيسم مبني‌بر «ماهيت کلي انسان» را برنتابيده و با رويکردي انتقادي مورد پرسش قرار داده‌اند. از منظر آنان اگر از موضعي جنسيتي به مسئلۀ ماهيت انساني نگريسته شود، مفهوم «انسان»، مفهومي تهي خواهد بود؛ زيرا در اين مفهوم، بنا بر آن است که تمايز جنسيتي اساسي ميان مرد و زن ناديده گرفته شود و به‌جاي آن ويژگي‌هاي امري انتزاعي و غيرواقعي تحت عنوان «انسان» مورد بررسي قرار گيرد؛ چنان‌که گويا واقعيتي معين و غيرجنسيتي به اين نام وجود دارد (باقري، 1382، ص72ـ73)؛ ازاين‌رو در انديشۀ بخشي از فمينيست‌ها ماهيت آدمي به‌منزلۀ امري کلي مورد نظر نيست، بلکه از ماهيت زن و ماهيت مرد سخن به ميان آمده است. البته در اينکه جايگاه هرکدام از اين ماهيت‌ها چيست، تفاوت‌هايي بين فمينيست‌ها وجود دارد که در بحث‌هاي بعدي به آنها پرداخته مي‌شود.
    يکي از مهم‌ترين لوازم پذيرش اشتراک زن و مرد در انسانيت، اعتقاد به برابري کامل زنان و مردان در حقوق است. هرچند دسته‌اي از رويکردهاي فمينيستي معاصر بر تمايز حقوقي زن و مرد اذعان دارند (Song, 2007, p43)، اما بخش زيادي از آنها بر تشابه و برابري حقوقي ميان زن و مرد تأکيد مي‌کنند. در اين ميان فمينيست‌هاي ليبرال‌ها بيش از ديگر رويکردهاي فمينيستي به مسئلۀ برابري پرداخته‌اند. محور بحث آنها، اذعان بر برابري زن و مرد با وجود تفاوت‌هاي فيزيولوژيک و جنسي است. تأکيد فمينيست‌ها بر برابري بين زنان و مردان، مبتني‌بر نوع انسان‌شناسي فمينيسمت‌ها ـ به‌ويژه فمينيسم ليبرال ـ است؛ زيرا آنها وجه تمايز انسان از ديگر گونه‌هاي هستي را قابليت خردورزي انسان‌ها دانسته و زن و مرد را در اين ويژگي شريک مي‌دانند.
    فمينيست‌هاي ليبرال در اين انديشه از دکارت تأثير پذيرفته بودند. دکارت معتقد به دوگانگي نفس و بدن بود. وي هستي انسان را متشکل از دو جوهر متمايز و مستقل نفس و بدن مي‌دانست که هرچند با هم در ارتباط‌اند، اما هيچ‌گونه تأثيري در يکديگر ندارند (فروغي، 1377، ج2، ص140). پيامد چنين باوري اين بود که اگر جسم هيچ‌گونه تأثيري بر نفس و عقل ندارد، پس تفاوت‌هاي جسماني (رنگ پوست، نژاد، جنسيت و...) هيچ‌ تأثيري بر توانايي عقلي انسان‌ها نخواهد داشت. بدين جهت است که دکارت بر اين باور است که: «ميان مردم، عقل از هر چيز بهتر تقسيم شده است.... عقل و خرد در همه يکسان است» (فروغي، 1377، ج2، ص601). فمينيست‌هاي ليبرال با بهره‌گيري از اين انديشه، خواستار برابري و تشابه حقوق زن و مرد به حکم خردورزي يکسان اين دو بودند.
    بر اين اساس، آنان بر اين باورند که طبيعت و سرشت بشر بر اساس جنس تمايز نيافته است، بلکه هر دو جنس از استعدادهاي انساني يکساني بهره‌مندند و همين قابليت‌هاي برابر پشتوانۀ محکمي براي حقوق متشابه و برابر در حق آنها خواهد بود (بيسلي، 1385، ص86). مري ولستون کرافت در کتاب استيفاي حقوق زنان، زنان را انسان‌هاي خردورز و عقلاني دانسته و موقعيت فرودست زندگي‌شان را معلول بي‌سوادي توصيف مي‌کند که با برابري فرصت‌ها جبران مي‌شود (هام و گمبل، 1382، ص294).
    اهميت اين مبناي انسان‌شناختي (اصالت اشتراک زن و مرد در انسانيت) براي فمينيست‌ها به ‌ميزاني است که مفهوم «عدالت جنسيتي» را در امتداد برابري و تساوي جنسيتي دانسته و ضمن به‌کارگيري اين دو مفهوم به‌جاي يکديگر در متون فمينيستي بر اين باورند که عدالت جنسيتي از دو مسيرِ برابري و برقراري روابط متعادل بين زن و مرد و محو نظام‌هاي نهادينه‌شدة فرهنگي و بين‌فردي که تبعيض را حفظ مي‌کند به وجود مي‌آيد (Neuenfeldt, 2015, p23). در همين راستا برخي از فمينيست‌ها نيز به لزوم تمرکز بر برابري جنسيتي به‌جاي عدالت جنسيتي تأکيد دارند (Barriteau, 2007, p4). تلاش فمينيست‌ها در اين راستا تا جايي پيش ‌مي‌رود که نظرگاه آنان در خصوص گسترش نظري و عملي برابري در اسناد بين‌المللي که اغلب با تلاش‌هاي فمينيستي پرداخته مي‌شود، قابل مشاهده است. به‌عنوان نمونه، در مادۀ اول کنوانسيون رفع همۀ اشکال تبعيض عليه زنان هرگونه تفاوت در زمينه‌هاي سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي مدني و... داراي «اثر مخرب» معرفي مي‌شود. در اين سند «تبعيض عليه زنان»، به معني «قائل شدن هرگونه تمايز، استثنا يا محدوديت بر اساس جنسيت است که بر به رسميت شناختن حقوق بشر زنان و آزادي‌هاي اساسي آنها و بهره‌مندي و اعمال آن حقوق، بر پايۀ مساوات با مردان» تأثير مخرب مي‌گذارد. اين بدان معناست که در هيچ زمينه‌اي از ساحت‌هاي زندگي اجتماعي نبايد هيچ تفاوتي بين زن و مرد وجود داشته باشد. تشابه کامل در حقوق زنان و مردان، آرماني است که بسياري از فمينيست‌ها در پي آن هستند.
    دلالت‌هاي اجتماعي اين مبنا شامل بازتعريف نقش‌ها و هويت‌هاي جنسيتي، تغيير در قوانين و سياست‌ها، کاهش تبعيض در عرصه‌هاي مختلف اجتماعي و کاري، و تقويت مشارکت زنان در عرصه‌هاي عمومي است. با پذيرش اشتراک زن و مرد در انسانيت، هر نوع قوانين تبعيض‌آميز عليه زنان؛ ازجمله در حوزه‌هاي حق رأي، ارث، حقوق مالکيت، حق تحصيل، حق اشتغال و حق مشارکت سياسي بايد لغو شود. اين مبنا نشان مي‌دهد که تفاوت‌هاي زيستي نمي‌توانند توجيه‌گر نابرابري حقوق باشند.
    2. نفي ذات‌گرايي جنسيتي
    ذات‌گرايي، اشاره به باوري است که تفاوت‌هاي بين زن و مرد را ذاتي آن دو جنس دانسته و برساختي بودن تفاوت‌ها را برنمي‌تابد (هام و گمبل، 1382، ص143). در اين منظر فرض مي‌شود ذاتي وجود دارد که همان چيزي است که باعث مي‌شود زن به يک زن تبديل شود. اين ذات ممکن است توانايي فرزندآوري، نگرش دلسوزانه‌تر يا داشتن بدن زنانه باشد (هولمز، 1402، ص12). ذات‌گرايي درحقيقت، برچسبي توهين‌آميز براي نقد انديشة فمينيست‌هايي است که به تفاوت‌هاي چشمگير جنسيتي اعتقاد دارند. در برابر، ضد ذات‌گرايي به انديشه‌اي اطلاق مي‌شود که معتقد است اختلافات جنسيتي نه در سرشت زن و مرد، بلکه در ساختارهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي جامعه ريشه داشته و ماهيتي برساختي دارند.
    رويکرد ذات‌گرايي، به‌منزلة رويکردي غالب در بين مکاتب فلسفي شناخته مي‌شد. بر اين ‌اساس در حوزة ماهيت انساني نيز اعتقاد بر وجود تفاوت‌هاي طبيعي بين دو جنس زن و مرد بود. از اين منظر ذات‌گرايي در حقيقت رويکردي بود که به وجود يک ذات مشترک براي زنان باور داشته و ذات زن و مرد را به‌صورت دو امر کاملاً متفاوت از يکديگر جدا مي‌دانست. تصور بر اين بود که زنان و مردان به جهت تفاوت‌هاي جسمي و رواني که با يکديگر دارند، افزون بر کنش‌هاي متفاوت، ويژگي‌ها، صفات و حالات رواني متفاوتي را از خود بروز مي‌دهند.
    رويکرد ذات‌گرايانه در قرن نوزدهم، با مقاومت زنان روبه‌رو شد. زنان، در اين دوره خواستار فرصت‌هاي آموزشي برابر و حقوق اقتصادي عادلانه و حق رأي بودند، اما خواسته‌هاي آنان با مخالفت انديشمندان در حوزة مختلف دانشي روبه‌رو شد؛ مثلاً پزشکان معتقد بودند که سوادآموزي و تحصيل زنان سبب به‌ خطر افتادن سلامت آنان شده و به ناباروري و در نهايت از بين ‌رفتن نژاد سفيد مي‌انجامد (Sterling, 2000, p40). اما بااين‌همه در همان دوران افرادي وجود داشتند که رويکرد ذات‌گرايانه را به پرسش کشيدند. يکي از برجسته‌ترين آنان جان استوارت ميل بود. وي معتقد بود که: «آنچه را امروز طبيعت زنانه مي‌نامند، چيزي يکسره تصنعي است؛ زيرا محصول سرکوب در برخي جهات و تشويق و ترغيب در جهاتي ديگر است» (ميل، 1379، ص32). بااين‌همه، فريادهاي اين گروه اندک در برابر ذات‌گرايان برجسته‌اي چون کنت، انعکاس چنداني نداشت. سلطة ذات‌گرايي چنان در ساختار اجتماعي و فرهنگي جوامع رسوخ کرد که به تعبير فوکو، بدن زن را در حوزة کردارهاي پزشکي ادغام کرد. در اين نگره، بدن زن با کالبد اجتماعي (تضمين باروري منظم)، با خانواده (عنصري جوهري و کارکردي بودن) و با زندگي کودکان (توليد و تربيت کودک بر پاية مسئوليت زيست‌شناختي ـ اخلاقي) رابطه‌اي ارگانيك پيدا کرد (فوکو، 1386، ص121).
    پژوهش‌هاي انسان‌شناختي ميانة قرن بيستم به‌ويژه مطالعات مارگارت ميد زمينه را براي طرح نظرية ضد ذات‌گرايي توسط فمينيست‌ها فراهم کرد. وي بر اساس مطالعة ميداني در سه جامعه واقع در گينه‌نو، دريافت که زنانگي و مردانگي به‌مثابة ويژگي‌هاي صرفاً زيست‌شناختي قابل پرسش بوده و تصوير يکساني از آن در جوامع و فرهنگ‌هاي مختلف وجود ندارد. افزون بر اينکه امروزه پژوهش انسان‌شناختي، نشان داده که نقش‌هاي جنسيتي که به عهدة زن يا مرد گذاشته شده است، بر اساس عوامل گوناگوني چون شرايط اقتصادي، زيست بوم، درجة پيچيدگي جوامع، منش ملي و... قابل تحليل است؛ ازاين‌رو نقش‌هايي که در جوامع به زنان و مردان اختصاص داده مي‌شود، صرفاً برساخت‌هايي اجتماعي است و هيچ نسبتي با ذات زن و يا مرد ندارد.
    افزون بر مطالعات انسان‌شناختي، پژوهش‌هاي دانشمندان دربارة هورمون‌ها هم به نفي ذات‌انگاري کمك کرد؛ زيرا تا پيش از آغاز قرن بيستم، ويژگي‌هاي شخصيتي خاصي با ذات زنان هم‌آهنگ انگاشته مي‌شد؛ مثلاً در مطالعات زيست‌شناختي، خشونت و رقابت، حاصل وجود هورمون تستوسترون بالا در مردان دانسته مي‌شد و زنان، ناتوان از پذيرش چنين صفاتي انگاشته مي‌شدند، اما مطالعات فمينيستي نشان داد که خشونت يا رقابت، حاصل ويژگي‌هاي ذاتي نيست؛ زيرا زنان و مردان پيش از بلوغ ميزان مشابهي از اين هورمون‌ها را در بدن دارند، ولي در اين دوران نيز تفاوت ميان دختران و پسران قابل ‌مشاهده است (Andersen, 2006, p25).
    رويکردهاي ذات‌گرايانه دربارة زنان در سال‌هاي پس از پايان جنگ دوم جهاني، با چالش بيشتري مواجهه شد؛ زيرا زنان در اين سال‌ها به مشاغلي روي آوردند که پيش از آن کاملاً مردانه انگاشته مي‌شد (هنسن، ريد و واترز، 1381، ص19ـ20). اين زنان در کنار مردان، به فعاليت‌هايي مشغول بودند که تا دهه‌هاي پيشين در عرصة نقش‌هاي مردانه به‌شمار مي‌آمدند. اصل حضور زنان در اين ساحت‌ها، به‌معناي شکستن انحصار نقش‌ها در چارچوب جنسيت بود.
    برخي از فمينيست‌ها برانند که آنچه امروزه تحت عنوان ماهيت «زن» از سوي ذات‌گرايان ارائه مي‌شود، ناظر به ماهيتي ساختگي است. بر اين اساس، دوبوار معتقد بود: «زن زاده نمي‌شود، بلکه به‌صورت زن درمي‌آيد» (دوبوار، 1382، ج2، ص13). جداانگاري ميان دو مفهوم جنس و جنسيت، بنيان هستي‌شناسي دوبوار را تشکيل مي‌دهد که بعدها مورد استناد ديگران فمينيست‌ها نيز قرار گرفت.
    به هر روي امروزه فمينيست‌ها با طرد رويکرد ذات‌گرايانه بر اين باورند که تفاوت‌هاي رفتاري بين زنان و مردان، ناشي از تفاوت زيستي نبوده، بلکه ريشه در زيست اجتماعي انسان‌ها دارد. فمينيست‌ها براي تثبيت انديشة خود بين دو مفهوم جنس (sex) و جنسيت (gender) تفاوت قائل شدند. در اين نگره، جنس به آن دسته از تفاوت‌هاي بين زن و مرد اشاره داشت که صبغة فيزيولوژيک داشتند. اين دسته از تفاوت‌ها در نزد بسياري از فمينيست‌ها، اموري ثابت تلقي مي‌شوند، اما جنسيت در نظرگاه فمينيست‌ها بر تفاوت‌هايي دلالت دارد که ناشي از ارزش‌ها، نگرش‌ها و هنجارهاي اجتماعي است. اين دسته از تفاوت‌ها، از نظر آنها، به جهت برساختي بودن، اموري تغييرپذيرند. آنها معتقدند هرچند خصوصيت‌هاي جنسي زنان و مردان کارويژه‌هاي متفاوتي را به اندام‌هاي آنها مي‌دهد، اما تفاوت‌هاي که در کنش اجتماعي و شخصيت انسان‌ها نمود مي‌يابد، از محيط و شرايط اجتماعي و تاريخي آنان نشئت‌ گرفته و به‌هيچ‌وجه متأثر از ژن‌ها و هورمون‌هاي آنان نيست.
    بر اين ‌اساس، آنان جنس را امري زيستي و واقعي و در مقابل، جنسيت را موجوديتي فرهنگي و تاريخي و ناظر به سرشتي جعلي براي زنان تعريف مي‌کنند. از منظر آنان مردسالاري بر پاية همين ماهيت ساختگي، خصوصيات ويژه‌اي براي زنان معرفي مي‌کنند. آنان همة اين نقش‌ها را ساختة فرهنگ مردسالار مي‌دانند با اين هدف که بتواند به سلطة مردانه خود بر زنان تداوم ببخشد؛ ازاين‌رو فمينيست‌ها، جنسيت را نه به‌عنوان «چيزي که زنان از آن برخوردار هستند»، بلکه به‌عنوان «چيزي که زنان آن را انجام مي‌دهند» مورد مطالعه قرار مي‌دهند؛ يعني در موقعيت‌هاي خاص، مردان و زنان به شکلي آموزش مي‌بينند يا تشويق مي‌شوند که متفاوت از يکديگر رفتار کنند؛ بنابراين جنسيت، ذاتي فرد نيست، بلکه آموخته مي‌شود (کاسگرو و مک‌هيور، 1385، ص320ـ321).
    دلالت اين انديشه اين است که هم جهان طبيعي و هم جهان اجتماعي، سازه‌هايي اجتماعي هستند. جهان اجتماعي از نظر اينان به‌وسيلة انسان‌هايي ساخته مي‌شود که در موقعيت‌هاي اجتماعي متفاوتي قرار گرفته و تجارب متفاوتي از زندگي دارند. طبيعي است که در پي تفاوت تجارب، واقعيت‌هاي چندگانه‌اي نيز امکان‌پذير مي‌شود (محمدپور، 1389، ص293). آنان بر اين باورند که جهان طبيعي و اجتماعي بر اساس سازه‌هايي مردانه ساخته شده‌اند؛ ازاين‌رو براي رفع اين کاستي بايد بر سازه‌هاي زنان از جهان تمرکز کرد؛ سازه‌هايي که با سازه‌هاي مردان متفاوت‌اند (باقري، 1384، ص120). بدين سبب، دوبوار بين جنس و جنسيت جدايي مي‌ديد. سخن وي مبني‌بر اينکه زن، زن زاده نمي‌شود، بلکه زن مي‌شود، در مقام بيان اين واقعيت است که جايگاه فرودست زنان امري «طبيعي» نبوده، بلکه درحقيقت اين جامعه است که موجودي به نام زن را خلق مي‌کند.
    به بيان ديگر، هستي «مؤنث» از نسل انساني زاده مي‌شود، اما آفرينندة زن، نه نسل انساني که تمدن است. تمدن، زنانه ‌بودن را تعريف و تعيين مي‌کند که زنان چگونه بايد رفتار کنند. از نظر دوبوار، انسان‌ها يا مؤنث‌اند و يا مذکر، اما از طريق فرايند برساخت اجتماعي به زن و مرد بدل مي‌شوند (فريدمن، 1381، ص25). از اين منظر، جنسيت نه امري طبيعي، بلکه امري برساختي است که پيوسته بازتوليد مي‌شود. بازتوليد جنسيت فرايندي است که افراد را بر اساس ارزش‌ها و هنجارهاي جنسيتي متفاوت جامعه‌پذير مي‌کند. نقش‌هاي جنسيتي که افراد در ظاهر به‌گونه‌اي خودخواسته در زندگي روزانه‌شان تجربه مي‌کنند، درواقع، تحت ‌تأثير عناصر اجتماعي و فرهنگي تعيين مي‌شود.
    نظريه‌پردازان اجتماعي فمينيست بر اين باورند که جنسيت نيرويي محوري‌ است که به روابط اجتماعي و سلطة فرهنگي شکل مي‌دهد؛ ازاين‌رو اگر در ميدان اجتماعي مي‌بينيم که نقش‌هاي جنسيتي الگوهاي نامتقارن جنسي را بازتاب مي‌دهند، بدين جهت است که ما در جامعه‌اي زيست مي‌کنيم که در آن غلبه با مردان و نهادهاي مردانه است. بر اين اساس، فمينيست‌ها عدم ‌تفکيک بين جنس و جنسيت را سياست جامعة مردسالار براي انتقياد مستمر زنان تلقي مي‌کنند. در برابر، اعتقاد به تفکيک بين اين دو حوزه را سياستي هوشمندانه براي مقابله با مردسالاري مي‌دانند.
    بنابراين انسان‌شناسي فمينيستي بر فرايند آموزش يا جامعه‌پذيري تمرکز مي‌کند؛ زيرا از نظر آنان محتواي فرهنگي که در اين فرايند انتقال داده مي‌شود، عامل اصلي انطباق جنسيت فرهنگي بر جنسيت زيست‌شناختي است. فمينيست‌ها براي اثبات ديدگاه خود، به نتايج پژوهش‌هايي استناد مي‌کنند که در آنها جنسيت به‌مثابة امري ‌آموختني انعکاس مي‌يابد. روشن‌ترين پژوهشي که آنان بدان اشاره مي‌کنند، پژوهش مارگارت ميد است.
    اين رويکرد با ديدگاه سنتي که جنسيت را بازتاب تفاوت‌هاي طبيعي مي‌داند، تفاوت بنيادين دارد. افزون بر آن، با ديدگاه آن دسته از فمينيست‌ها که به زنان به‌مثابة گروهي خاص و گونه‌اي ممتاز و برتر مي‌نگرند نيز سر سازگاري ندارند.
    نقش دبوار در نفي ذات‌گرايي
    شالودة اين مبنا را بايد در انديشه‌هاي اگزيستانسياليستي دوبوار جست‌وجو کرد. وي که از تبيين‌هاي زيست‌شناختي، روان‌شناختي و اقتصادي دربارة ستم‌ديدگي زنان، ناراضي بود، با تکيه‌ بر بنيادهاي فلسفي اگزيستانسياليسم، به جست‌وجوي توجيهي معرفت‌شناختي بر مبناي هستي زن برآمد (تانگ، 1387، ص327). او با تمايز ميان جنس و جنسيت، نقش‌هاي زنانه (مادري و همسري) را امري تاريخي، فرهنگي و برساختي مي‌دانست؛ ازاين‌رو معتقد بود که اين شرايط زن را ملزم نمي‌کند تا براي هميشه در اين وضعيت فرودستانه به ايفاي نقش بپردازد. دوبوار در وجود‌شناسي دنباله‌رو سارتر است. سارتر سه ناحيه براي وجود قائل است: وجود في‌نفسه، لنفسه و لغيره.
    1. هستي در خود که همان جهان اشياست و به ماهيات تعلق دارد، فقط «هست». هستي همان است که هست (سارتر، 1389، ص19). اين بدان معناست که معنا و آگاهي در ذات شي نيست، بلکه جامعه، تاريخ و فرهنگ است که اين دست داريي‌ها را به شيء مي‌دهد.
    2. هستي براي خود: هستي لنفسه بر خلاف هستي في‌نفسه، هستي است که به خودش آگاهي دارد. خودش را مي‌شناسد و دربارة هستي خود قضاوت مي‌کند (سارتر، 1389، ص161). با اين وصف، چون انسان تنها هستي است که قدرت آگاهي يافتن اتز خود را دارد، لاجرم لنفسه به‌معناي انسان واجد آگاهي و شناخت است.
    3. هستي براي ديگري: اين مفهوم گوياي وجود ديگران است؛ يعني انسان‌هاي ديگر به شکل هستي براي ديگري براي فرد پديدار مي‌شوند.
    سارتر و دوبوار بر اين باور بودند که انسان يک هستي في‌نفسه است، اما چون آزادي، آگاهي دارد، هستي لنفسه است. انسان با ميانجيگري آگاهي‌اش اين توانايي را دارد که خويشتن را از وضعيت «في‌نفسه» رها و به «لنفسه» وارد کند. از نظر آنان «هستي لنفسه‌» انسان همچون سطحي سفيد بود و هيچ‌گونه ماهيت و شکلي خاص ندارد. انسان پس از پوشيدن رخت هستي، ماهيت خويش را به هر شکلي که اراده کند، خواهد ساخت. ماهيت انسان ساخته‌ هستي اوست. انسان محصول عمل خويش است. از اين منظر، انسان شيء نيست تا ماهيتي معين، ثابت و از پيش‌ساخته داشته باشد.
    دوبوار با استفاده از اين مبناي نظري سارتر در پردازش موضوع جنسيت بر اين باور است که اگر اصالت با وجود است و هر دو جنس از منظر وجودشناختي، يک‌ جايگاه دارند، پس همة انسان‌ها با هرگونه جنسيتي، برابرند؛ زيرا تذکير يا تأنيث، امري عارض بر سرشت انساني بوده و ماهيت بهره‌مند از اصالت نيست. از نظر او انسان در ساحت وجودشناختي، فاقد جنسيت است. جنسيت در وضعيتي پيش از وضعيت لنفسه است، يا به تعبيري انوثيت و ذکوريت مربوط به بعد جسماني و بدني انسان است. زن يا مرد بودن تأثيري در بعد وجودشناسي انسان ندارد. اين بدان معناست که اصالت بشر به زن يا مرد بودنش نيست، به آگاهي اوست؛ همان آگاهي که در مرد و زن يکسان و برابر است.
    از سوي ديگر، دوبوار بر اساس همان مبناي اگزيستانسياليستي «تقدم وجود بر ماهيت»، منکر ذات و سرشتي مقدر براي انسان است. از نظر او ذاتي در کار نيست. طبيعت انسان ساختة‌ خود اوست، و درواقع چيزي به نام فطرت و ماهيت انساني در کار نيست (مرديها و پاک‌نيا، 1394، ص99)؛ بنابراين وقتي سرشتي ابدي براي زن وجود ندارد، وجود نقش‌هاي زنانه‌اي چون مادري و همسري هم بي‌معناست. او منکر ذات براي انسان است؛ ازاين‌رو بر اين باور است که هيچ چيزي در جهان وجود ندارد که به‌صورت انحصاري و مُوبَد مردانه يا زنانه باشد. او همة ويژگي‌هايي را که در طول تاريخ به زن نسبت داده شده و به‌مثابة سرشت زن تلقي کرده‌اند، ويژگي‌هاي جعلي برشمرده که اولاً در خدمت منافع گروه‌هاي مسلط جامعه است و ثانياً بسترساز فرودستي و ستم بر زنان است (آبوت و والاس، 1380، ص293ـ295). دوبوار حتي تفاوت‌هاي رفتاري دختران و پسران را به نحوة تربيت و برخورد والدين با آنان ارجاع مي‌دهد. از نظر او پدران و مادران از همان کودکي، دختران را دخترانه تربيت مي‌کنند و به پسران آموزش‌هاي مردانه مي‌دهند. اين بدان معناست که اگر دختر و پسر به‌صورت يکسان تحت تعليم و تربيت يکپارچه قرار گيرند، هيچ الگوي رفتاري متفاوتي از دختر و پسر بروز نخواهد يافت.
    با انکار جنسيت، وضعيت مطلوب در مناسبات اجتماعي چيست؟ اين دسته از فمينيست‌ها، جامعة آندروژني (دوجنسي) را به‌عنوان جامعة مطلوب از جهت ايفاي نقش‌هاي اجتماعي، پيشنهاد مي‌دهند. منظور از اين مفهوم، حالت زن يا مردي است که از هر دو نوع صفاتي که به‌طور سنتي مردانه يا زنانه شمرده مي‌شود، برخوردار است. اين بدان معناست که نقش‌هاي اجتماعي و نيز جهت‌گيري‌هاي جنسي بر محور زن بودن و مرد بودن معين نمي‌شوند، بلکه هريک از زنان و يا مردان مي‌توانند هر نقشي را که ترجيح مي‌دهند انتخاب کنند. در اين جامعه، احساساتي‌ بودن، کار خانگي، فرزندپروري و حتي گاه فرزندآوري، ويژگي زنانه نيست، بلکه‌ مردان هم مي‌توانند از طريق تربيت، اين ويژگي‌ها را به‌دست آورند. همان‌گونه که زنان نيز مي‌توانند رفتارهاي مبتني‌بر صلابت، رقابت، عقلانيت و همة ويژگي‌هايي که مردانه تلقي مي‌شود، انجام دهند.
    يکي از رويکردهاي ضد ذات‌گرايانه‌اي که دسته‌اي از فمينيست‌ها در امتداد تحولات فناورانه‌اي چون مهارت‌هاي زيست ژنتيک و هوش مصنوعي اتخاذ کرده‌اند، ايده‌اي است که از آن تحت عنوان «سايبورگ» ياد مي‌شود. اين مفهوم که از ترکيب دو واژة «سيبرنتيک» و «ارگانيسم» ساخته شده، به‌معناي ارگانيسمي است که به‌صورت سيبرنتيکي دگرگون شده و توانايي‌هاي جديدي کسب کرده است. اين مفهوم بيانگر ترکيب امر طبيعي و امر فناورانه بوده و به اين قصد مطرح شده که مرز ميان آنها را در هم بريزد. سايبورگ حاکي از آن است که چيزي خالص به نام طبيعت انساني وجود ندارد؛ بنابراين مقوله‌هاي متمايز مرد و زن به چالش کشيده مي‌شود. دلالت ضمني اين سخن آن است که تفکيک جنسيتي حوزة عمومي براي مردان و حوزة خصوصي براي زنان نيز مردود است. با توجه ‌به تصرفي که اين فناوري‌ها در وضع ژنتيکي انسان ممکن ساخته‌اند، مفهوم طبيعت آدمي به‌منزلة امري معين و قاطع مردود شناخته شده است (باقري، 1382، ص75ـ76). البته گفتني است که در تفسير و جايگاه فناوري نوين در بين فمينيست‌ها رويکرد يکساني وجود ندارد، اما به هر روي، ديدگاه اين دسته از فمينيست‌ها به‌معناي تأثير دگرگوني‌هاي فناورانه در نفي ذات‌گرايي و ماهيت کلي انسان يا ماهيت ويژة زنان است. بر اين ‌اساس سخن‌ گفتن از ذات انساني و يا حتي ذات زنانه و ذات مردانه، هيچ جايگاه منطقي و علمي ندارد.
    به هر روي، اين مبنا دلالت‌هاي گوناگوني در عرصة مختلف اجتماعي به همراه دارد؛ مثلاً با نفي ذات‌گرايي، باور به کليشه‌هاي جنسيتي که زنان را عاطفي، مطيع و خانگي و مردان را عقلاني، خشن و اجتماعي معرفي مي‌کنند از بين مي‌رود. اين تغيير مي‌تواند به بازنگري در نقش‌ها و هويت‌هاي جنسيتي منجر شود. نقش‌هاي شغلي و اجتماعي که پيش‌تر بر اساس جنسيت تفکيک شده بودند (مانند مشاغل مديريتي براي مردان و کارهاي مراقبتي براي زنان)، تحت تأثير اين مبنا بازتعريف شده و اين فرصت‌ها به‌صورت بدون تبعيض براي هر دو جنس در دسترس قرار مي‌گيرند.
    3. ماهيت متفاوت و متمايز زن
    عده‌اي از فمينيست‌ها نه‌تنها بر وجود تفاوت بين زن و مرد تأکيد دارند، بلکه از چنين تفاوت‌هايي استقبال مي‌کنند. برخي از موافقان اين انديشه، زنان متدين مسيحي بودند که برابري کامل و انکار تفاوت‌هاي دو جنس را مخالف با تعاليم مسيحيت تلقي مي‌کردند که از آنان تحت عنوان فمينيست‌هاي انجيلي ياد مي‌شود (ويلفورد، 1375، ص355). برخي از فمينيست‌ها ـ به‌ويژه گروه‌هايي از راديکال‌ها ـ ضمن تأکيد بر وجود ماهيت زنانه بر تفاوت ذاتي ميان زن و مرد اذعان دارند. اين مبنا به‌نوعي توجيه‌کنندة رويکرد تند و انقلابي راديکال‌ها در مواجهه با مردان است؛ زيرا نگرة «دشمن اصلي بودن مردان» براي زنان بر اين پايه بيشتر تثبيت مي‌شود.
    البته دسته‌اي از اين فمينيست‌ها پاي را از «باور به تفاوت ذاتي» فراتر نهاده و بر برتري هستي زن بر هستي مرد پاي مي‌فشارند. اين رويکرد بر وجود تقابل ميان دو جنس تأکيد داشته و معتقد است که نوع فرهنگ و زندگي زنانه قابل جمع با مردان نيست. از اين منظر هر امر مردانه‌اي ناپسند و هر امر زنانه‌اي پسنديده است.
    اينان در تقابل با برخي ديگر از فمينيست‌ها معتقدند که مطرح نمودن مسئلة «هويت مشترک ميان زن و مرد»، بخشي از ايدئولوژي نظام مردسالاري است که ستم بر زنان را پيوسته بازتوليد مي‌کند؛ ازاين‌رو لازم است که زنان هويت زنانة خود را به‌عنوان گروه متفاوت حفظ کرده و به تمايزهاي حقيقي خود با مردان توجه نشان دهند (Heywood, 2017, p310).
    تفاوت اين گروه از فمينيست‌ها با گروه‌هاي پيشين، به‌معناي اين نيست که هيچ نقطة اشتراکي بين آنها در اين خصوص وجود ندارد، بلکه اين گروه نيز مانند ديگر فمينيست‌ها بر اين باورند که در تاريخ و فرهنگ‌هاي گوناگون پيوسته تصويرهاي جعلي از ماهيت زن ارائه شده و همان را پايه‌اي براي تعين‌بخشي به نقش‌هاي خاص قرار مي‌دادند، اما بااين‌همه، به نفي کلي ماهيت زن اعتقاد نداشتند، بلکه بر اين باور بودند که اولاً زن داراي ماهيت است و ثانياً ماهيتش متمايز از ماهيت مرد است و ثالثاً ماهيت زن بر ماهيت مرد برتري و رجحان دارد؛ هرچند برخي از اين دسته هم صرفاً بر تفاوت و نه برتري تأکيد داشتند.
    پرسشي که از فمينيست‌هاي تفاوت پرسيده مي‌شود، اين است که چه عاملي را مبناي باور به تفاوت قرار مي‌دهند. پاسخ‌ها را در دو طيف کلي مي‌تواند صورت‌بندي کرد: برخي علت را به تفاوت فيزيولوژيک زن و مرد ارجاع داده و با رويکردي زيست‌شناختي به تبيين تفاوت‌ها پرداخته‌اند؛ دستة دوم با اتخاذ رويکرد فرهنگي، تفاوت‌ها را به‌منزلة سازه‌هاي مختلف اجتماعي در نظر گرفته‌اند. در ادامه به تبيين رويکرد هرکدام از آنها مي‌پردازيم.
    الف) رويکردهاي زيست‌شناختي
    رويکرد زيست‌شناختي بر اين نکته تأکيد دارد که فرودستي زنان مبناي زيست‌شناختي زنانه نداشته و نبايد تقصير را به گردن زنان انداخت، بلکه گناه را بايد به پاي زيست‌شناسي مردان نوشت؛ زيرا طبيعت مردان پرخاشگري است و از اين ويژگي براي کنترل زنان استفاده مي‌کنند. اين سخن نشان مي‌دهد که آنان به دو سرشت مردانه و زنانه اعتقاد دارند؛ افزون بر اينکه اين تمايز را تفاوت صرف نمي‌بييند، بلکه سرشت مردانه سراسر شرّ و سرشت زنانه را خوب مطلق مي‌دانند. به بيان ديگر، اين دسته از راديکال فمينيست‌ها با قبول اين ادعا که پروراندن و جان‌بخشي در ذات زنان است و مردان به‌طور ذاتي فاسدند، به‌گونه‌اي ارزش‌ داوري دست مي‌زنند که بر اساس آن صفات زنانه معناي مثبت و صفات مردانه معناي منفي بيابند (تانگ، 1387، ص220). تصور مي‌شود که ماهيت پرخاشگر و رقابت‌طلب مردان و سرشت خلاق و عاطفي زنان، نشانگر تفاوت‌هاي هورموني و ساير تفاوت‌هاي ژنتيکي بوده و صرفاً بازتاب ساختار جامعه نمي‌باشد (هي‌وود، 1379، ص425). برخي از فمينيست‌ها معتقدند که مردان نسبت به زنان دچار نقص زيست‌شناختي هستند؛ زيرا مذکرها به دليل فقدان بهره‌مندي از قابليت توليد مثل و ويژگي‌هاي طبيعي زنان، قابليت همکاري و تعامل محدودي با همنوعان خود دارند (Reed, 1975, p44).
    اين دسته، زنان را به آفرينش هويتي نوين براي خود ـ که بر پاية زنانگي «حقيقي» استوار است ـ تشويق مي‌کنند. از اين چشم‌انداز، «زنانگي حقيقي» از ماهيت واقعي زنان نشئت مي‌گيرد و مرد‌سالاري آن را واژگون و تحريف کرده است. آنان در امتداد اين نظر، زنان را به تمرکز بر شکل تازه‌اي از آفرينندگي زنانه فرامي‌خوانند که بر مدار خواهري و به هويت خويشتن متکي است؛ افزون بر اينکه اينان دوجنسيتي بودن (آندروژني) را قبول نمي‌کنند؛ زيرا بر اين باورند که باارزش‌ترين خصوصيت‌ها همان ويژگي‌هايي است که اختصاص به زنان دارد (آبوت و والاس، 1380، ص294ـ295)؛ ازاين‌رو مطالبة آنان از زنان اين است که به جنسيت خود ارج نهاده و به شکلي متمايز زن بمانند. آنها بر اين باورند که غفلت از تفاوت‌هاي زنان و معرفي آنان به‌عنوان موجود فاقد جنسيت، زنان را به‌سوي مرد شدن و بروز رفتارهاي مردانه سوق داده و باعث محو ويژگي‌هاي ارزشمند زنانه مي‌شود.
    مبناي انسان‌شناختي «ماهيت متمايز زنان و مردان» واجد دلالت‌هاي اجتماعي متنوعي است. تأکيد بر تفاوت ذاتي يا اجتماعي ميان زن و مرد، بسته به ديدگاه‌هاي متنوع در درون اين گرايش، مي‌تواند نتايج مثبت و منفي در پي داشته باشد. از يک‌سو تأکيد بر تفاوت‌ها مي‌تواند موجب ارزش‌گذاري به نقش‌ها و هويت زنانه و تقويت هويت زنان شود؛ از سوي ديگر، اگر اين تفاوت‌ها به‌صورت افراطي يا ذات‌گرايانه تعبير شوند، ممکن است به بازتوليد تبعيض‌ها، تقويت کليشه‌هاي جنسيتي و کاهش عدالت جنسيتي منجر شود.
    ب) رويکردهاي فرهنگي
    دسته‌اي ديگر از فمينيست‌هايي که به ماهيت براي زن باور دارند، آن را محصول فرهنگ مي‌دانند. اينان تفاوت ماهيت زن و مرد را ذاتي آنان ندانسته، بلکه بر اين باورند که تجربة زنان در موقعيت‌هاي خاص، براي آنان ماهيت ويژه‌اي را مي‌سازد. از نظر آنان نقش‌هاي جنسي متفاوتي که زنان و مردان ايفا مي‌کنند، نشانگر تفاوت اساسي ميان آنان است؛ يعني آنچه «زن بودن» و «مرد بودن» را مشخص مي‌سازد، همين تفاوت‌هاي نقش جنسي است که آنها ايفا مي‌کنند. نقش جنسي مردها، اغلب تصرف و تجاوز است؛ درحالي‌که نقش جنسي زنان اغلب طعمه يا قرباني بودن است. از نظر آنها اين ويژگي‌ها زيستي نيستند، بلکه طي حيات فرهنگي همچون سازه‌هاي اجتماعي شکل گرفته‌اند، اما به‌هرحال ريشه‌هايي سخت و استوار دارند و به‌راحتي نمي‌توان رفتارهاي زنان و مردان را از اين ‌الگوهاي برساخته فرهنگي دور کرد.
    برخي ديگر نيز ويژگي‌هايي چون حيات‌بخشي، همکاري، مراقبت و رسيدگي را براي زنان و در مقابل، ويژگي‌هايي چون مرگ‌آفريني، پرخاشگري و کنترل را براي مردان در نظر مي‌گيرند. نظر بر آن است که اصولاً نظام ارزشي زنان و مردان با رويکرد کلي آنان به زندگي، تفاوت اساسي با يکديگر دارند (باقري، 1382، ص86). عمق رويکرد فرهنگي اينان به ميزاني است که در نگاه اين گروه حتي زايش نيز نمي‌تواند روندي بيولوژيک و طبيعي باشد، بلکه نوعي «توليد اجباري» است که خصلتي تاريخي ـ اجتماعي دارد؛ يعني زنان بر خلاف خواست و ارادة خود در جامعه به‌ نوعي براي زايش تربيت مي‌شوند. درواقع، زنان بي‌آنکه بدانند به رفتارهايي که از سوي نظام مردسالاري و سرمايه‌داري طبيعي جلوه داده مي‌شود، وادار مي‌شوند و همين امر به آفرينش دو جنس با ويژگي‌هاي زيست‌شناختي متفاوت منجر شده است. در اين نگاه، تفاوت‌ها اصالت نداشته، بلکه حاصل تربيت و گونه‌اي برساخت اجتماعي تلقي مي‌شود.
    رويکردهاي ذات‌گرايانة فمينيستي از سوي خود فمينيست‌ها مورد نقد قرار گرفته است. جاگر بر اين باور است که توجه برخي فمينيست‌هاي راديکال به پيکر زن به‌منزلة چارچوب اصلي تحليل موجب شده تصويري جبري از طبيعت انسان نمايان شود که ويژگي‌هاي زيستي را مقوله‌اي ثابت جلوه مي‌دهد؛ درحالي‌که ويژگي‌هاي زيستي به‌اندازة عوامل محيطي دستخوش دگرگوني است؛ مثلاً از نظر وي کوتاه‌تر بودن قد زنان در بسياري از جوامع به پيشينة زنان ربط دارد؛ زيرا زنان به‌ دليل منزلت اجتماعي فرودست خود نسبت به مردان رژيم غذايي فقيرانه‌تري داشته‌اند. مسئول کوتاه‌ بودن زنان طبيعت نيست، بلکه فرهنگ مسئوليت بيشتري دارد. از نظر او گاه در شرايط محيطي نامساعد و کمبود فناوري، بقاي جامعه ايجاب مي‌کند که زنان از کودکان نگهداري کنند، اما از اين حکم نمي‌توان نتيجه گرفت که وقتي شير دادن با شيشه امکان‌پذير است يا وقتي کارهاي توليدي مستلزم نيروي بدني زياد يا غيبت طولاني از خانه نيست، باز هم زنان بايد مراقبت از کودکان را بر عهده داشته باشند (تانگ، 1387، ص208ـ209).
    4. اعتقاد به شرارت ذاتي مردان
    يکي از مباني انسان‌شناختي برخي گروه‌هاي فمينيستي، اعتقاد به شرارت ذاتي مردان است. بدبيني فمينيست‌ها نسبت بـه مـردان، اما به يک ‌ميزان نيست. ليبرال‌ها و نيز پست‌مدرن‌ها صرفاً به بدبيني اکتفا کرده و مردستيزي را روا نمي‌دارند، امـا مارکسيست‌ها و سوسياليست‌ها بدبيني شديدتري داشته و راديکال‌ها بدبيني را تا مردستيزي کشانيده‌اند. اينان مردان را عامل اصلي ستم‌هاي تاريخي بر زنان و علت مظلوميت زنان مي‌شناسند. از نظر آنان چون پرخاشگري و مردسالاري زاييدة شرايط زيست‌شناختي است و در اثر شرايط اجتماعي پديد نيامده است؛ پس مردان در حکم دشمن مي‌باشند؛ افزون بر‌ اينکه مردان به جهت ذات شرورشان، افرادي اصلاح‌ناپذيرند. مردان قادر به سازگاري با زندگي در يک جامعة غيرجنسيتي نمي‌باشند. اين دسته از فمينيست‌ها بر جدايي از مردان و جامعة مردانه تأکيد مي‌ورزند؛ تصميمي که پيامدهاي عميقي را براي استراتژي‌هاي زنان و نيز رفتار شخصي و جنسي آنان دارد (هي‌وود، 1379، ص426). آنان در اين مسير تا آنجا پيش مي‌روند که مردان را موجوداتي غيرقابل اعتماد قلمداد کرده و به زنان توصيه مي‌کنند که با هيچ مردي ازدواج نکنند؛ زيرا ازدواج با مردان هم‌آغوشي با دشمن‌ خوني زنان است (فريدمن، 1381، ص99). آنان به بهانة رهايي هميشگي زنان از اسارت مـردان، همجنس‌گرايي و سـقط جنين را نيز تجويز مي‌کنند. با اين استدلال که تفاوت‌هاي بين زن و مرد جنبة طبيعي دارد، اذغان مي‌کنند که تمامي مردان به لحاظ جسماني و روحي به ستم در حق تمامي زنان تمايل دارند.
    البته اين نوع نگاه به صفات زنان و مردان از سوي برخي فمينيست‌ها مورد انتقاد قرار گرفته است. جاگر به ‌دليل مردود دانستن نظرية جبر زيست‌شناسي، ارائة حکم کلي در مورد زنان و مردان را قبول ندارد. وي نمي‌پذيرد که تمام مردان يا حتي بيشتر مردان به‌طور طبيعي يک ‌جور باشند و تمامي زنان جور ديگر. از نظر او تأثير بر هم‌کنشانه ويژگي‌هاي طبيعي و محيط‌زيست است که مرد يا زني را چنان مي‌سازد که هست. به نظر او نه همة مردان قرباني‌کننده و نه تمامي زنان قرباني‌اند (تانگ، 1387، ص209ـ210)؛ زيرا امتداد اين نوع ‌نگاه آن است که انسان در چارچوب عوامل زيست‌شناختي خود اسير است؛ زيرا انسان به‌مثابة موجودي بهره‌مند از گوهري پيشيني نگريسته مي‌شود که تکليف او را از پيش تعيين‎ کرده است. از نظر آنان اين نوع نگاه به موضوع، نه‌تنها هيچ مشکلي از زنان را حل نمي‌کند، بلکه بر بار مشکلات مي‌افزايد؛ زيرا تحليلي که فاقد توان تغيير باشد، تحليلي ارزشمند نيست.
    به هر روي، مبناي انسان‌شناختي «اعتقاد به شرارت ذاتي مردان» که در برخي گرايش‌هاي راديکال فمينيستي مطرح است، پيامدهاي اجتماعي قابل ‌توجه و عميقي به همراه دارد. اين پيامدها هم مثبت، در جهت نقد ساختارهاي مردسالارانه و برجسته‌سازي ظلم تاريخي به زنان، و هم منفي، در قالب ايجاد شکاف اجتماعي و محدود کردن امکان همزيستي برابر ميان جنسيت‌ها، قابل تحليل است. اين مبناي انسان‌شناختي اگرچه در نقد مردسالاري و برجسته‌سازي نابرابري‌هاي تاريخي ممکن است نقش روشنگرانه‌اي داشته باشد، اما با افراط‌گرايي در نگاه به مردان به‌عنوان «دشمن» يا «شرور ذاتي»، دلالت‌هاي منفي اجتماعي زيادي دارد؛ ازجمله ايجاد شکاف جنسيتي، کاهش اعتماد ميان زن و مرد، و ضربه به گفتمان‌هاي برابر طلب.
    5. نفي دوگانة طبيعت / فرهنگ
    يکي از بحث‌هاي مبنايي و مهم در انسان‌شناسي، نسبت بين طبيعت و فرهنگ در شکل‌دهي به کنش‌هاي انساني است. طبيعت‌گرايان بر اين باورند که رفتار انسان بر اساس عوامل زيست‌شناختي تعيين شده است، اما فرهنگ‌گرايان معتقدند رويکردها، ارزش‌ها و کنش انسان‌ها بر پاية تجربه‌ها و مهارت‌هاي انسان در طي فرايند جامعه‌پذيري شکل مي‌گيرد. اين موضوع توسط انسان‌شناسان فمينيست هم در خلال بحث از «نقش‌هاي جنسي» و «ميل جنسي» مورد بحث قرار گرفته است.
    يکي از مهم‌ترين محورهاي مورد بحث در انسان‌شناسي فمينيستي، تبيين رابطة ميان زن و مرد به‌عنوان دو مفهوم فرهنگي بوده است. از اين نظر چندين تقابل از سوي انسان‌شناسان فمينيست ارائه شده است. اين تقابل‌ها به سه صورت تقابل بين طبيعت و فرهنگ، تقابل حوزة خانگي و حوزة عمومي، و ميان بازتوليد و توليد، صورت‌بندي شده است. تقابل نوع اول، قديمي‌ترين نظريه است که از سوي «‌شري‌اورتنر» ارائه شده است. از نظر او درک مفهوم زن در چارچوب طبيعت و مرد در چارچوب فرهنگ در بسياري از جوامع به چشم مي‌خورد و عاملي براي سلطة مردان بر زنان شده است. از نظر او رابطة طبيعت / فرهنگ با رابطة خام / پخته قابل مقايسه بوده و مردانگي را به‌مثابة گونة پيشرفته و تکامل‌يافته از زنانگي فهم مي‌کند. در اين برداشت فرهنگ از درون طبيعت بيولوژي بيرون مي‌آيد، اما ميزان فاصله گرفتن از طبيعت در زنان نسبت به مردان کمتر است؛ ازاين‌رو مردانگي در دورترين موقعيت از طبيعت قرار گرفته و کامل‌ترين شکل فرهنگ است و در برابر، زنانگي در نزديک‌ترين نقطه به طبيعت واقع شده و ناپخته‌ترين شکل فرهنگ است. انسان‌شناسي فمينيستي در پژوهش‌هاي خود در پي اثبات ذهني بودن اين تقابل در بخشي از فرهنگ‌ها بوده و بر اين نکته تأکيد مي‌کند که چيرگي مرد بر زن درنتيجه پنداشت به برتري فرهنگ بر طبيعت به وجود مي‌آيد (فکوهي، 1384، ص237).
    اورتنر در رد اين انديشه، نخست به علل پيدايش آن اشاره و سه علت اصلي را شناسايي مي‌کند (اورتنر، 1385، ص48ـ64):
    1. نزديک‌تر به طبيعت شمرده‌ شدن فيزيولوژي زن: اورتنر بر اين باور است که ماده بيش از نر در اسارت نوع خود است و جنبة‌ حيواني‌اش آشکارتر است؛ زيرا بدن زن، سلامتي و قدرت او در بيشتر دوران زندگي در خدمت فرايندهاي طبيعي بازتوليد انسان است. اين وضعيت باعث توليد اين انديشه مي‌شود که بدن زن پيوند نزديک‌تري با طبيعت دارد؛
    2. نزديک‌تر به طبيعت شمرده شدن نقش اجتماعي زن: وي در اين مورد به کارکردهاي اجتماعي جسم زن اشاره مي‌کند که به شکلي اجباري به او تحميل شده‌اند. نوزاد از شير مادر تغذيه مي‌شود، کودک تا سال‌ها براي انجام دادن ساده‌ترين فعاليت‌هايش به مادر نياز دارد؛
    3. نزديک‌تر به طبيعت شمرده شدن روان زن: اورتنر با تکيه بر ديدگاه چودرو ـ فمينيست روانکاو ـ به تبيين سازوکاري مي‌پردازد که سبب‌ساز تفاوت روان زن مي‌شود. او معتقد است روابط خود ـ ديگري در فرهنگ‌هايي که زن در آنها وظيفة مراقبت از کودکان را به عهده دارد، به‌گونه‌‍‌اي است که محيط به پسران ياد مي‌دهد که هويت فردي‌شان را در سرکوب ديگري (مادر / جنس مؤنث) بيابد. درواقع زن، اولين ديگري سرکوب‌شده براي استقرار هويت فردي کودک است. اين رفتار به‌عنوان نخستين رفتار جنسيت‌دهنده بر کودک مذکر تأثير مي‌گذارد. رفتار هويت‌ياب او، او را به سرکوب ويژگي‌هاي زنانه و گرايش به خودمحوري سوق مي‌دهد و ابعاد زنانه را از ذهن او پاک مي‌کند.
    اورتنر با رد اين سه‌گانه‌ها بر اين باور است که زنان به‌اندازة مردان در فرهنگ و فرايندهاي آن نقش دارند. از نظر او زن هرگز از مرد به طبيعت نزديک‌تر نيست، اما واقعيت اين است که چنين بينش دروغيني وجود دارد و شرايط کنوني زنان با توجه به اين بينش است که تعريف و تثبيت شده است.
    مبناي انسان‌شناختي که تقابل ميان طبيعت و فرهنگ را بررسي و سلطة مرد بر زن را نتيجة پنداشتِ برتري فرهنگ بر طبيعت مي‌داند، دلالت‌هاي اجتماعي عميق و گسترده‌اي دارد. اين دلالت‌ها در سه سطح اصلي شکل مي‌گيرند:
    1. بازانديشي در نقش‌ها و هويت‌هاي جنسيتي؛ زيرا منجر به ترک کليشه‌هايي مي‌شود که زنان را محدود به نقش‌هايي همچون پرورش فرزندان و فعاليت‌هاي خانگي مي‌کند. با اين بينش، هويت‌هاي جنسيتي برساختة فرهنگي ديده مي‌شوند، نه ريشه‌دار در طبيعت؛ درنتيجه جوامع مي‌توانند به سمت تعريف نقش‌هاي انعطاف‌پذيرتر جنسيتي حرکت ‌کنند؛
    2. نقد ساختارهاي اجتماعي مردسالارانه و نابرابري‌ها؛ مثلاً به چالش کشيدن برتري عقلانيت مردانه که در آن به تقدم فرهنگ (مردانه) بر طبيعت (زنانه) که به‌واسطة انگاره‌هاي برتري عقلانيت بر احساس تبيين مي‌شد، بازنگري مي‌شود؛
    3. بازتعريف مفاهيم فرهنگي و اجتماعي براي ساخت جامعه‌اي عادلانه‌تر؛ به‌عنوان مثال مفهوم فرهنگ از حالت مردانه و انحصاري خارج و آن را دربردارندة مشارکت همة افراد جامعه، ازجمله زنان مي‌داند. اين بازنگري منجر به برجسته‌سازي نقش زنان در توليد دانش، هنر، علوم و تمدن مي‌شود.
    6. نفي تقابل بين احساس و خردورزي در زنان
    يکي از دوگانگي‌هاي انسان‌شناختي بين زن و مرد ـ که از نظر فمينيست‌ها دوگانه‌اي کاذب و ناشي از معرفت‌شناسي مردمحور است ـ دوگانة عقل / احساس است. از نظز فمينيست‌ها، اغلب، مردان موجوداتي عقلاني و زنان موجوداتي احساسي فرض مي‌شوند. پي‌آمد احساسي شمردن هستي‌شناختي زنان، طرد آنان از فرايند خردورزي معرفت‌شناسانه‌اي است که علم بر پاية آن بنا شده است. در اين رويکرد به‌طور طبيعي علم، ساحتي مردانه بوده و زنان در جايگاه توليد علم نخواهند ايستاد. در برابر، فمينيست نيز علوم موجود را مردمحور و فاقد اعتبار علمي مي‌داند.
    گفتني است که در خصوص پذيرش موضوع «عاطفي» و «احساسي» بودن زنان بين فمينيست‌ها اختلاف‌نظر وجود دارد. برخي با اتخاذ موضعي برابري‌طلبانه، منکر هرگونه تفاوت بنيادين بين زن و مرد بوده و همة تفاوت‌هاي موجود، ساختة فرهنگ مردسالار با هدف بهره‌گيري از خدمات زنان بوده است. از اين منظر ارائة آموزش‌ها و نظم تربيتي يکسان به دختران و پسران و هدف قرار گرفتن «تربيت انسان» به‌جاي «تربيت دختر و پسر» راه برون‌رفت از پيامدهاي اين‌گونه برساخت‌هاي اجتماعي است. اين بدان معناست که اگر مواجهة پدر و مادر با دختران هم بسان مواجهة آنان با پسر باشد، ويژگي عاطفي و احساسي‌ بودن هم در او شکل نخواهد گرفت.
    در برابرِ اين رويکرد، عده‌اي ديگر از فمينيست‌ها وجود ويژگي «احساس و عاطفه» بيشتر در بين زنان را پذيرفته و آن را به‌مثابة ويژگي مثبت تلقي مي‌کنند. آنها نه‌تنها وجود احساس و عاطفه در زنان را انکار نمي‌کنند، بلکه به‌هيچ‌وجه به تقابل بين عقل و عاطفه در زنان اعتقاد ندارند. به بيان ديگر، در تلاش‌اند تا ميان انديشه و احساسات، ظرفيت‌‌هاي منطقي و نيات، استعدادهاي عقلي و احساسي مواجهه‌اي انسجام‌گونه برقرار کنند (باقري، 1384، ص114).
    بحث تقابل بين عقل و عاطفه در سه ‌نقطه بين فمينيست‌ها و رقباي آنها صورت‌ گرفته است: نخست موضوع حضور و کنشگري اجتماعي زن؛ دوم در موضوع معرفت‌شناسي و سوم در بحث از انجام فعل اخلاقي.
    الف) نفي تقابل عقل و احساس در عرصة کنشگري اجتماعي
    در بسياري از فرهنگ‌ها، گونه‌اي تقابل بين عقل و احساس در عرصة کنشگري اجتماعي فرض گرفته مي‌شود. در اين‌گونه فرهنگ‌ها، اعتقاد بر اين است که زنان به دليل دارا بودن ويژگي‌هاي زنانه‌اي چون احساس و عاطفة بيشتر نسبت به مردان، از ايفاي نقش در امور مهمي چون مسائل سياسي و اجتماعي ـ که نيازمند خردورزي و عقلانيت است ـ ناتوان بوده و کارآمدي آنها در عمل به نقش‌هاي خانوادگي است.
    بر خلاف اين انديشه، بسياري از فمينيست‌ها بر اين باورند که نه‌تنها تقابلي بين عقل و احساس در عرصة کنشگري زنان در جامعه وجود ندارد، بلکه اتفاقاً زنان به جهت بهره‌مندي از احساس و عاطفه و ويژگي‌هاي زنانه، به باز نظم‌بخشي به مناسبات اجتماعي کمک مي‌کنند؛ بنابراين اگر ويژگي‌هاي پر‌ارزش زنان در همة جامعه گسترش يابد، کنش‌هاي آسيب‌زايي چون رقابت و دشمني، جنگ و خشونت، و اين دست از وضعيت‌هاي نابسامان اجتماعي فرصت ظهور نيافته و جاي خود را به وضعيت‌هاي مطلوبي چون صلح، دوستي و مهرورزي خواهد داد. خواستة اين دست از فمينيست‌ها اين است که شيوه‌هاي متفاوت زندگي زنان ـ نه به‌عنوان انحرافي از روش‌هاي بهنجار، بلکه به‌منزلة شيوه‌اي کارآمد ـ به ‌رسميت شناخته شوند. آنان بر اين باورند که اگر شيوه‌هاي زندگي زنانه بخشي از حيات همگاني گرديد، جهان براي همه مکاني امن‌تر و انساني‌تر خواهد بود (ريتزر، 1374، ص473).
    ب) نفي تقابل عقل و احساس در عرصة کسب معرفت
    عاطفي تلقي ‌کردن زنان به لحاظ هستي‌شناختي، در فرايند معرفت‌شناسي نيز مورد بحث و نظر قرار گرفته است. معرفت‌شناسي نوين، دخالت عواطف در فرايند شناخت را باعث ايجاد خطا در معرفت تلقي کرده و بدين جهت بر لزوم اجتناب از دخالت هرگونه عاطفه و احساس در فرايند شناخت تأکيد کرده‌اند.
    اما فمينيست‌ها با مردود دانستن اين رويکرد آن را ناشي از توليد نظام‌هاي دوگانة کاذبي دانسته‌اند که با فرض گونه‌اي از سلسله‌مراتب بين پديده‌ها، عقل را در برابر احساس و عاطفه قرار مي‌دهد؛ درحالي‌که نه ضرورت ذاتي مستلزم اين‌گونه تقسيمات ارزشي است و نه اين‌گونه تقسيمات دربردارندة همة وجوه قابل ‌دسترس است. از نظر آنان، به همان ميزاني که عقل و ذهن در فرايند شناخت نقش دارند، احساسات نيز در اين فرايند دخيل‌اند. شناخت به‌ همان ميزاني که با احساسات خوب تربيت‌يافته رشد مي‌کند، با عقل خوب پرورش‌يافته نيز پرورده مي‌شود (کد، 1382، ص212ـ213). از نظر آنان احساسات زن نقشي اساسي در به‌دست ‌آوردن دانش ايفا مي‌کند؛ ازاين‌رو عاطفي بودنِ هستي‌شناختي زن، نه مانعي براي عقلاني بودن اوست و نه بين احساس و عقلانيت در گسترة هستي انساني او تقابلي ايجاد مي‌کند و نه مانعي براي دستيابي به شناخت است.
    ج) نفي تقابل عقل و احساس زنان در عرصة اخلاق
    سومين عرصه‌اي که بين عقل و احساسات و عواطف زنان، تقابل تصور شده است، ساحت اخلاق است. اين تصور از آنجا نضج يافته که محور بنيادين کنش‌هاي اخلاقي در اخلاق عدالت‌گرا، عقل بوده و نقش انگيزشي عواطف مورد ترديد قرار مي‌گيرد (خزاعي، 1385، ص30). بر همين اساس در اخلاق سنتي، زنان به دليل کاستي در عقلانيت، به ضعف اخلاقي متهم مي‌شوند. پيامد اين رويکرد تقابلي بين عقل و عاطفه در فرهنگ غرب، اين است که اخلاق، امري عقلاني و غيرعاطفي شمرده شده و عواطف نقشي حاشيه‌اي و حتي گاه مزاحم در اخلاق پيدا مي‌کند؛ به‌عنوان نمونه در نظام اخلاقي کانت، کنش اخلاقي آنگاه ارزشمند خواهد بود که صرفاً با نيت اداي تکليف و وظيفه انجام شود و دخالت داشتن هرگونه عاطفه و احساس در انگيزة عمل اخلاقي، ارزش آن را از بين مي‌برد (مصباح، 1386، ص99ـ100). اين سخن به‌معناي پذيرش نوعي تقابل بين عقل و عواطف و احساسات در ساحت انگيزش‌ها و کنش‌هاي اخلاقي است.
    فمينيست‌ها با مردود دانستن اين رويکرد، نقش عواطف در اخلاق را محوري دانسته و هم‌داستان با فيلسوفاني چون هيوم و شوپنهاور ضمن انتقاد از اخلاق عدالت‌محور، شالودة اصلي اخلاق را حس دلسوزي به ديگران معرفي مي‌کردند (باقري، 1382، ص181ـ182)؛ ازاين‌رو فمينيست‌ها اخلاق سنتي را به دليل عدم توجه به نقش و تأثير عواطف در انگيزش‌هاي اخلاقي، به چالش مي‌کشند. آنان بر اين باورند که اخلاق سنتي از فهم اين موضوع ناتوان است که عواطف نوع‌دوستانه، مثل شفقت و همدردي، دليل‌هايي براي عمل اخلاقي فراهم مي‌کنند (پرنر، 1383، ص114).
    نقد فمينيست‌ها به اخلاق سنتي در اينجا صرفاً به تقابل عقل و احساسات منحصر نمي‌شود، بلکه آنان معتقدند اخلاق سنتي علاقه‌مند است که ويژگي‌هايي چون «استقلال، عدم وابستگي، تعقل، اراده، احتياط، سلطه‌گري، توليد و...» که به‌طور سنتي مردانه به‌شمار مي‌آيند را بيش از ارزش‌هاي واقعي آنها ارزيابي کند. از سوي ديگر، خصوصياتي مثل «وابستگي به ديگران، اشتراک، ارتباط، سهيم ‌شدن، عاطفه، اعتماد، طبيعت، نفوذ، شادي، صلح و زندگي و...» را که به‌طور سنتي زنانه شمرده مي‌شوند، کمتر از ارزش واقعي آنها ارزيابي مي‌کند (تانگ، 1382، ص175)؛ درحالي‌که بسياري از رويکردهاي فمينيستي بر اين باورند که ويژگي‌هاي سنتي زنانه مثل مراقبت، خيرخواهي، دلسوزي، پروراندن، مهرورزي، به لحاظ اخلاقي از ويژگي‌هاي سنتي مردانه مثل عقلانيت، عدالت و استقلال کم‌اهميت‌تر نيستند. در برخي از رويکردهاي فمينيستي نيز عقيده بر آن است که ويژگي‌هاي زنانه برتري ارزشي نسبت به ويژگي‌هاي مردانه دارند.
    نفي دوگانگي عقل و احساس و رد انگاره‌هايي که زنان را صرفاً موجودات احساسي مي‌دانند، پيامدهاي اجتماعي مهمي براي حضور فعال زنان در عرصه‌هاي عمومي دارد. زنان مانند مردان مي‌توانند هم در تصميم‌گيري‌هاي منطقي و عقلاني مشارکت کنند و هم احساسي به مسائل نگاه کنند. افزايش اعتبار زنان در امور مديريتي و تصميم‌گيري‌هاي کلان، حذف پيش‌داوري‌هايي که زنان را ناتوان از تصميم‌گيري‌هاي سخت يا پيچيده نشان مي‌دهند، تلاش براي ايجاد رويکردهاي متعادل که عواطف و خرد انساني را در کنار هم مي‌بيند، چالش با پيش‌فرض‌هاي شغلي، تقويت مشارکت اجتماعي زنان و... ازجمله دلالت‌هاي اجتماعي اين مبناست.
    نتيجه‌گيري
    مباني انسان‌شناختي يکي از مهم‌ترين بنيادهاي معرفتي در علم اجتماعي فمينيستي است. اثربخشي اين مباني به ميزاني است که رويکردها، نظريه‌ها و روش‌هاي علم را تعين مي‌بخشد؛ ازاين‌رو علم اجتماعي در بسترهاي معرفتي مختلف، تعينات گوناگوني را پذيرا مي‌باشد؛ بنابراين علم اجتماعي که مبتني‌بر آموزه‌هاي ديني است به جهت تفاوت بنيادهاي انسان‌شناختي با علم اجتماعي مدرن اعم از اثباتي، تفسيري، انتقادي و فمينيستي متفاوت است؛ همان‌گونه که علم اجتماعي مدرن خود نيز در پارادايم‌هاي مختلف، به لحاظ نظري و روشي تنوع پذيرفته است. يکي از راه‌هاي فهم اين تنوعات، بررسي امتداد اجتماعي پذيرش اين بنيادهاي معرفتي است. مباني انسان‌شناختي فمينيسم بر مفاهيمي نظير نفي ذات‌گرايي جنسيتي، اصالت اشتراک زن و مرد در انسانيت، تبعي بودن جنسيت و نقد دوگانه‌هاي تقابلي سنتي استوار است. اين رويکردها نشان مي‌دهند که جايگاه فرودست زنان در طول تاريخ، نه حاصل تفاوت‌هاي طبيعي و ذاتي، بلکه برساختة نظام‌هاي اجتماعي، فرهنگي و قدرت مردسالارانه بوده است. بااين‌همه، اما اين رويکرد به جهت يک‌سونگري و غفلت از تفاوت‌هاي واقعي و غيرقابل انکاري که بين زن و مرد وجود دارد، نتوانست به اهداف خود مبني‌بر محو فرودستي زنان دست يابد. اين رويکرد نه‌تنها باري از دوش زنان برنداشت، بلکه با اتخاذ راهبردهايي زمينه براي توليد مسائل و مشکلات جديدي براي زن در عرصه‌هاي فردي، اجتماعي و خانوادگي فراهم آورد. تأثير مباني انسان‌شناختي علم اجتماعي فمينيستي را مي‌توان در عرصة تعامل زنان و مردان در عرصة خانواده و جامعه مشاهده کرد. آنچه امروز از آن تحت بحران هويت و بحران خانواده در غرب ياد مي‌شود، امتداد اجتماعي همين مباني انسان‌شناختي غيرجامع و غيرواقع‌گر است.

    References: 
    • آبوت، پاملا و والاس، کلر (1376). درآمدی بر جامعه‌شناسی نگرش‌های فمینیستی. تهران: دنیای مادر.
    • آبوت، پاملا و والاس، کلر (1380). جامعه‌شناسی زنان. ترجمة منیژه نجم عراقی. تهران: نی.
    • اورتنر، شری ب. (1385). آیا نسبت زن به مرد نسبت طبیعت به فرهنگ است؟ در: فمینیسم و دیدگاه‌ها: مجموعه ‌مقالات. ترجمة فیروزه مهاجر. تهران: روشنگران و مطالعات زنان.
    • باقری، خسرو (1382). مبانی فلسفی فمینیسم. تهران: وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، دفتر برنامه‌ریزی اجتماعی و مطالعات فرهنگی.
    • باقری، شهلا (1384). علوم اجتماعی، فمینیسم و انگارة مردمحوری. مطالعات راهبردی زنان، 8(30)، 109ـ131.
    • بیسلی، کریس (1385). چیستی فمینیسم: درآمدی بر نظریة فمینیستی. ترجمة محمدرضا زمردی. تهران: روشنگران و مطالعات زنان.
    • پرنر، الیزابت (1383). علم اخلاق زنانه‌نگر. ترجمة سوگند نوروزی‌زاده. ناقد، 2(2)، 93ـ136.
    • تانگ، رزمری (1382). اخلاق فمینیستی. در: فمینیسم و دانش‌های فمینیستی. ترجمة عباس یزدانی. قم: مرکز تحقیقات زن و خانواده.
    • تانگ، رزمری (1387). نقد و نظر: درآمدی جامع بر نظریه‌‌های فمینیستی. ترجمة منیژه نجم عراقی. تهران: نی.
    • جین فریدمن (1381). فمینیسم. ترجمة فیروزه مهاجر. تهران: آشیان.
    • خزاعی، زهرا (1385) عقلانیت اخلاق. اندیشة دینی، 6(21)، 23ـ50.
    • دوبوار، سیمون (1382). جنس دوم. ترجمة قاسم صنعوی. تهران: طوس.
    • ریتزر، جورج (1374). نظریة جامعه‌شناسی در دوران معاصر. تهران: علمی و فرهنگی.
    • رید، ایولین (1379). آیا سرنوشت زن را ساختمان بدنی او تعیین می‌کند؟ ترجمة رها دانش. تهران: دانش.
    • رهبری، لادن، رازقی، نادر و جانعلی‌زاده، حیدر (1394). فمینیسم و چالش‌های تاریخی در جریان‌های فکری انسان‌شناختی. پژوهش‌های انسان‌شناسی ایران، 5(1)، 125ـ145.
    • سارتر، ژان پل (1389). هستی و نیستی. ترجمة عنایت‌الله شکیباپور. تهران: دنیای اول.
    • فروغی، محمدعلی (1377). سیر حکمت در اروپا. تصحیح و حاشیه جلال‌الدین اعلم. تهران: البرز.
    • فریدمن، جین (1381). فمینیسم. ترجمة فیروزه مهاجر. تهران: آشیان.
    • فکوهی، ناصر (1384). تاریخ اندیشه و نظریه‌های انسان‌شناسی. تهران: نی.
    • فوکو، ‌میشل‌ (1386). اراده ‌به‌ دانستن. ‌ترجمة نیکو ‌سرخوش‌ و ‌افشین ‌جهاندیده. ‌تهران: نی.
    • قانعی‌راد، محمدامین، محمدی، نعیما و ابراهیمی خیرآبادی، جواد (1388). اندیشه‌های پسافمینیستی و مسئلۀ کلیت انسانی. پژوهش زنان، 7(4)، 115ـ138.
    • کاسگرو، لیزا و مک‌هیو، مورین (1385). پژوهش برای زنان: روش‌های فمینیستی. ترجمة ابوالقاسم پوررضا. در: فمینیسم و دیدگاه‌ها: مجموعه‌ مقالات. تهران: روشنگران و مطالعات زنان.
    • کد، لوین (1382). معرفت‌شناسی فمینیستی. در: فمینیسم و دانش‌های فمینیستی. ترجمة عباس یزدانی. قم: مرکز تحقیقات زن و خانواده.
    • محمدپور، احمد (1389). روش در روش، دربارة ساخت معرفت در علوم‌انسانی. تهران: جامعه‌شناسان.
    • مردیها، مرتضی و پاک‌نیا، محبوبه (1394). سیطرة جنس. تهران: نی.
    • مصباح، مجتبی (1386). فلسفة اخلاق. قم: مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی.
    • مندوس، سوزان (1382)فلسفه سیاسی فمینیستی. در مجموعه‌ مقالات فمینیسم و دانش‌های فمینیستی. قم: مرکز تحقیقات زن و خانواده.
    • میل، ‌جان استوارت (1379). انقیاد ‌زنان. ‌ترجمة علاءالدین طباطبایی. ‌تهران: ‌هرمس.
    • ویلفورد، ریک (1375). فمینیسم. در: رابرت اکلشال و دیگران. مقدمه‌ای بر ایدئولوژی‌های سیاسی. ترجمة محمد قائد. تهران: مرکز.
    • هام، مگی و گمبل، سارا (1382). فرهنگ نظریه‌های فمینیستی. ترجمة فیروزه مهاجر، فرخ قره‌داغی و نوشین احمدی خراسانی. تهران: توسعه.
    • هنسن، جوزف،‌ رید، هاولین و واترز، ‌ماری آلیس‌ (1381). آرایش، ‌مد ‌و‌ بهره‌کشی از زنان. ترجمة افشنگ مقصودی. تهران: گل‌آذین.
    • هولمز، ماری (1402). جنسیت چیست؟ ترجمه مینا ارشادیان. تهران: جغد.
    • هی‌وود، اندرو (1379). درآمدی بر ایده‌ئولوژی‌های سیاسی: از لیبرالیسم تا بنیادگرایی دینی. ترجمة محمد رفیعی مهرآبادی. تهران: وزارت امور خارجه.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    چراغی کوتیانی، اسماعیل.(1404) مبانی انسان‌شناختی فمینیستی و دلالت‌های اجتماعی آن. فصلنامه معرفت فرهنگی اجتماعی، 16(3)، 109-130 https://doi.org/10.22034/marefatefarhangi.2025.5001685

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    اسماعیل چراغی کوتیانی."مبانی انسان‌شناختی فمینیستی و دلالت‌های اجتماعی آن". فصلنامه معرفت فرهنگی اجتماعی، 16، 3، 1404، 109-130

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    چراغی کوتیانی، اسماعیل.(1404) 'مبانی انسان‌شناختی فمینیستی و دلالت‌های اجتماعی آن'، فصلنامه معرفت فرهنگی اجتماعی، 16(3), pp. 109-130

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    چراغی کوتیانی، اسماعیل. مبانی انسان‌شناختی فمینیستی و دلالت‌های اجتماعی آن. معرفت فرهنگی اجتماعی، 16, 1404؛ 16(3): 109-130