صورت بندی سریال معمای شاه در تعامل سه گانه هستی شناسی، تاریخ، رسانه
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
موضوعات تاريخي، پديدههاي سربستهاي هستند که با ناپديدشدن بازيگران اين پديدهها، ماهيت معماگونه مييابند و براي گشودن معما، به دو فرايند شواهد تاريخي و تحليلهاي هوشمندانه و در نظر آوردن متغيرهاي گوناگون نياز است. در مواجهه با پديدههاي تاريخي، با سه رويکرد هستيشناسي ميتوان مواجه شد: رويکرد متأثر از نگاه سوژهمحورانه، نگاه پساساختارگرايانه و گسسته و نگاه رئاليستي. در ميانه اين سه رهيافت، سريال گرايش رئاليستي خود را با نوعي گمانهزنيهاي متعدد به نمايش گذارده و با اندازهگيري متغيرهايهاي متعدد، سعي در اقناع مخاطبان با گرايشهاي گوناگون دارد. مخالفان بسياري پشت مفاهيم ايران، آزادي پنهان شده و با ابزارهاي رسانهاي خود، به تحريف تاريخ ميپردازند. سريال با بازخواني تاريخي و با نشان دادن پشينه استبدادي، ادعاي آزاديخواهي و با تبيين پيشينه استعماري، ادعاي ايراندوستي آنان را مورد ترديد قرار داده است. تبيين ارتباط و همنشيني بين استبداد و استعمار و رابطه اين دو، با سلب حقوق يک ملت، موضوعي است که سريال در آن مسير سعي در همنوايي جمعي دارد. مسلماً پاسداشت تاريخ و انديشه سرزميني که هويت شيعي دارد و مرزهاي «حي علي خيرالعمل» در جغرافياي هستي شمرده ميشود، نوعي تکليف و حس خاص در کارگردان و عوامل ايجاد نموده است. در سريال «هست»هاي متعددي وجود دارد و هستهاي گوناگوني مطرح شدهاند، اما اين هستيها به نيستيها تبديل شدهاند. جايي که هستي «بودن» چون نواب، فاطمي، کاشاني، خميني، آزادي، قانون، دين، ناديده انگاشته ميشوند، دقيقاً همين ناديده انگاشتنها براي نظام سياسي سلطنت بحرانآفرين ميشود. اين هستيها را بايد درک کرد و نگاه سريال از اين جهت، رئاليستي است. سريال در واقع متن دادههاي تاريخي است که به زبان تصوير «رسانه» تبديل شده و براي مخاطب، قابل رويت گرديده است. سريال در کشاکش سه رکن اساسي تاريخ، رسانه و هستيشناسي صورتبندي شده است.
اين تحقيق، با اين سؤال اصلي «تلفيق سهگانه تاريخ، رسانه و هستيشناسي، چه تأثيري بر محتواي سريال برجاي نهاده است؟»، اين فرضيه را به آزمون گزارده است: «سازنده سريال با تکيه بر مفهوم ايران به طرد عناصر ناسازگار با اين شبکه مفهومي پرداخته و رهيافت ويژهاي در توسعه و تحليل تاريخ ايران در نظر ميگيرد». در اين سريال، جريانهاي تأثيرگزار تاريخ معاصر پيجويي شدهاند: سه جريان مورد توجه بيشتري قرار گرفته که عبارتند از: سلطنت استبدادي و حاميان خارجي، جريان مذهبي- ملي و جريان چپ. اهميت اين تحقيق، با توجه به اهميت انديشه مذهبي و همنشيني آن با ارزشهاي مفهوم ايران، در اين نکته نهفته است که سريال اين نهفتگي را انعکاس داده و بازشناسي اين انعکاس، هدف اين تحقيق است. در واقع، عناصر معنايي سريال، در عصر دورتر از سلطنت پهلوي، که حاميان فکري سلطنت سعي در ترسيم سيماي مثبت از آن دارند، اين سريال توانسته هواداران سلطنت را بيدفاع سازد. هدف اين تحقيق، تحليل محتواي اين سريال است. در تحليل محتوا ساختهاي گوناگون از قبيل زبان، موسيقي، تصوير، متن و ديالوکها در نظر گرفته ميشوند؛ يعني در واقع تحليل محتوا درون کاوي با روش تفسير، تأويل و تبيين، به ساختهاي ياد شده است. اما پيشاپيش اعلام ميدارد، هدف اين پژوهش دستيابي به هستيشناسي توليدکننده پيام، متن [تاريخ] پيام و بستر [رسانه] و کشاکش اين سه ميباشد.
تبيين مفاهيم
الف. تاريخ
تاريخ، به مثابه «متن» راوي رفتار انسان از درون موقعيت زماني و مکاني است؛ آنچه انسانها دربارة گذشته ميگويند، ميانديشند و مينويسند (استنفورد، 1385، ص 272). جوهر و ذات تاريخ، براي هيچ مورخي قابل دستيابي نيست. اما ميتوان به روح حوادث دست يافت. هگل مدعي بود با تصور ساده عقل و اين ادعا که حاکم مطلق بر جهان عقل است، بر اين روح دست يافته است (همان، ص 366). البته اين دستيابي با نوعي تبيين فرا مفهومي (meta-concept) و امر منطقي (Logical)، ممکن گرديده که از امر تاريخي حاصل گرديده است؛ نوعي گرايش که براي نگريستن به کل معرفت و صورتهاي تجربي در بستر تحول تاريخي به کار ميرود (حقيقت، 1385، ص 274). تاريخ داراي دو رکن اساسي است: يکي راوي، ديگري روايت. عناصر ديگري از قبيل زبان و موقعيت زماني و مکاني نيز از اهميت ويژهاي برخوردارند. فهم روايت، با ابزارهاي کيفي ممکن است. تبيين تاريخ، با روشهاي کمي که با روش در علوم طبيعي همخواني دارد، سخت و دشوار است. ويژگي کيفيت به دستگاه فهم تاريخ وجه تفسيري ميبخشد، و همچنين لايههاي خاصي از واقعيت را بيان ميدارد. در تاريخپژوهي، دو سؤال مهم مطرح ميشود: يکي حادثه و رويدادي است که چه اتفاق افتاده است؟ ديگري چرايي اين رويداد است؟ پرسشها و چراييهايي تاريخي، هر پژوهشگري وارد فلسفه تاريخ ميسازد، و فلسفة تاريخ ميکوشد معناي کلي يا جزيي را از تاريخ کشف نمايد. تاريخ تحليل رفتار انسان است و در رفتار انسان، معنا وجود دارد. کشف اين معنا حوزة ادعاي فلسفه تاريخ است (دراي، 1993، ص 1). فلسفه تاريخ بر آن دسته از افعالي تأکيد ميكند که معنا و اهميت اجتماعي داشته باشد. اما رفتار انسان، که تابع نظم و مقررات خاصي نيست، چگونه ميتوان از آن قواعد قابل فهم استخراج کرد؟ براي پاسخ به اين سؤال، روانشناسي فرويدي به نقش غرايز و تأثير آن بر رفتار انسان تأکيد ميكند. لذا براي فهم تاريخ، به شناسايي غرايز دروني تأکيد ميكند. ماکياولي تأکيد دارد كه انسانها در هر نسلي، دچار تغيير ميشوند. آدمها متفاوتند، اما يک چيز مشترک و آن هم اميال و غرايز آنان است (ماکياولي، 1384، ص 79). دو گرايشي که به نظريههاي پسامدرن بيشتر شباهت دارند، و هگل تاريخ را محصول فرايند آگاهي ميشمارد (استنفورد، 1385، ص 403)، مارکس تاريخ را محصول فرايند ساختار [structure] طبقه به حساب ميآورد (همان، ص 416). البته ميتوان مفهومهاي مبتني بر اين ايدهها را مستقيماً به مفهومهايي تعبير کرد که به موقعيت انديشه اشاره دارند (ادواردز، 1375، ص 179-180). اما تاريخ معاصر ايران را با کدام رويکرد ميتوان تحليل کرد؟ در تحليل تاريخ ايران، تجربههاي فوق ارائه شدهاند، اما نميتوان در سريال انعکاس اين ديدگاهها را شاهد بود.
ب. هستيشناسي
در تحليل تاريخ و يا رمزگشايي از هر متن و يا حادثه طبيعي، سه سطح از مباني روش، معرفت و هستي [شناسي] پا پيش مينهد. معرفتشناسي در باب چيستي شناخت و منابع آن بحث ميكند. معرفتشناسي، توجيه باور يا توجيه باور داشتن است (فعالي، 1379، ص 29). روششناسي، به رهيافتي اشاره دارد که در آن يک پديده، با چه ابزارهايي مورد تحقيق قرار گرفته است که به آن منطق عملي نام دادهاند (جمشيدي، 1387، ص 312). هستيشناسي در واقع مطالعه هستي و مرتبط با آنچه هست، ماهيت و وجود و شناخت واقعيت آن طوري که هست ميباشد. هستيشناسي و معرفتشناسي با يکديگر ظهور ميکنند (بليکي، 1391، ص 42). مسلماً در هر رويکردي، سه سطح معرفتشناسي، روششناسي و هستيشناسي نقش تعيينکنندهاي در الگوهاي مسلط فکري و فلسفي دارند. در واقع عالم تاريخ، به مثابه عالم پديدار، هر پژوهشگري را با مباني ياد شده مواجه ميسازد. بهعنوان مثال، روششناسي دکارت در فهم تاريخ، تابع اين نظم فکري اوست، نفس بهعنوان جوهر انديشنده در مواجهه با عالم، بهعنوان جوهري که صفت اصلي آن بُعد است و نفس صرفاً بهعنوان فاعل شناسا لحاظ ميشود و عالم بهعنوان شناسا است. از ديد دکارت، عينيت چيزي نيست جز ارجاع آن به نفس (ريختهگران، 1389، ص 10). از اين ديدگاه، تاريخ بهعنوان سوژه مورخ مطرح شده و به همين دليل، دکارت مدعي است تاريخ نميتواند گذشته را آن طور که واقعاً بوده، تصوير نمايد (ادواردز، 1375، ص 4). هيوم تابع روششناسي تاريخي خود، معجزات انبيا را منکر ميگردد. برهان مشهور هيوم عليه صدق و قابل باور بودن معجزات در کتاب در باب فاهمه بشر، عمدتاً مبتني بر اين ادعا است که چنين داستانهايي، از طريق پيشفرضهاي علم مردود شناخته ميشوند. اين ادعا بهعنوان معيار کلي در باب قابل باور بودن روايات تاريخي رواج يافت (همان). در دستگاه فکري هگل تاريخ داراي شعور است و در انديشه هايدگر، بيتاريخ تفکر ممکن نيست (حقيقت، 1385، ص 281). در تبيين پديدهاي انساني از جمله تحليل تاريخ به روشهاي متافيزيکي، ايدئاليستي، پوزيتويستي و رئاليستي اشاره شده است. ديدگاه سريال، گرايشي رئاليستي است که تحت تأثير هستيشناسي ويژه ارائه شده است.
ج. رسانه
يادآوري اين واقعيت ضروري است که رسانه به مثابه متن اجتماعي درآمده است. متن اجتماعي، يعني طرحوارههاي زندگي روزانه، که برنامههاي متنوع زندگي را به هم ربط داده و شکل ميدهد. متن اجتماعي، به تنظيم روال زندگي روزانه در طول تاريخ متفاوت بوده است. براي مثال، در قرون وسطي متن مسيحي زندگي روزانه را سامان ميداد. مردم زندگي خود را با آموزهها و مراسم ديني تحت متن مسيحي تنظيم ميکردند. خردهمتنهايي وجود داشت که در سرنوشت فرد تعيينکننده بود. افراد با آن احساس امنيت و معنويت ميکردند، مانند رستگاري و معاد. اما در دوره جديد، متن اجتماعي تغيير يافته است (يثربي، 1387، ص 243-244). در ميان ابزارهاي رسانهاي، تلويزيون داراي چنين موقعيتي است. تلويزيون ترکيبي از راديو و فيلم است (هورکهايمر و آدرنو، 1390، ص 39). در باب تأثير تلويزيون گفته شده است:
تلويزيون داراي تأثير اسطورهسازي است، به اين معني که تلويزيون در فضاي الکترونيک شخصيتسازي اسطورهاي ميکند، و همچين تاريخسازي نموده، يعني به القاي اينکه رويداد معمول، واقعه حياتي است، آنچه در تلويزيون نشان داده ميشود، مهمتر از آن چيزي است که نشان داده نميشود، و تراکمشناختي به اين معنا که تلويزيون اطلاعات را به صورت فشرده در زمان محدود انتقال ميدهد، به گونهاي که بيننده فرصت فکر کردن ندارد (دانسي، 1387، ص 243).
نيل پستمن معتقد است: در جامعه آمريکا تصويري از واقعيت که در تلويزيون پخش ميشود، جاي خود آن واقعيت مورد اشاره را گرفته و به گونهاي است که تا مردم توصيف واقعهاي را بر صفحه تلويزيون نبينند، گويا وقوع آن را باور نميکنند. در اين ميان، لطمهاي که از راه برنامه «شو»، مانند تلويزيوني بر مذهب وارد شده است، گوياترين نمونه از دست کارهاي عميق اين رسانه پرطرفدار در باورها و برداشتهاي آمريکاييان به شمار ميرود (پستمن، 1373، ص 9). به عقيده پستمن، تلويزيون در ايالات متحده به مرکز فرماندهي فرهنگ بدل شده است.
تلويزيون به شکلي از کليسا که در قرون وسطي مثلاً در قرنهاي چهارده و پانزده شاهد آن بوديم تبديل شده است، مشروعيت يافتن هر چيزي منوط به گذر از کانال تلويزيون است و از اين نظر ما به يک قوم تلويزيوني تبديل شدهايم (همان) ... مذهب در تلويزيون به طرز شرمآور شکلي از کسب و کار نمايشي به خود گرفته است، اگر موعظهگران بسيار موفق را در تلويزيون در نظر بگيريد، هيچ تاريخ هيچ الهيات هيچ عقيده يا هيچ سنتي در برنامههاي آنها شاهد نيستيد، بلکه آنان مشروعيت و قدرت خود را از رسانه تلويزيون کسب مينمايند (همان، ص 16).
در دهههاي اخير، مخالفان نظام جمهوري اسلامي با دستيابي به امکانات عظيم دولتهاي غربي، از جمله ابزارهاي رسانهاي سعي در تحريف و تخريب تاريخ معاصر داشتهاند. سريال، در واقع در خنثي كردن حجم عظيم تبليغات رسانههايي است که با همه تضاد در يک چيز متحداند و آن هم ضديت با حاکميت سياسي موجود در ايران است. هدف سريال ارائه تصوير واقع [رئال] از تاريخ ايران در محدوده معين تاريخي است.
روايت تاريخ معاصر ايران
در روايت تاريخ معاصر، سه سطح از شناسايي بستر حضور بازيگران، انديشه و مشرب فکري آنان، اساس روايت را شکل ميدهد. در اين سريال، موضوعات تاريخي از قبيل ظهور و سقوط رضاشاه، اشغال ايران و شرارت روسها در آذربايجان، بر آمدن محمدرضا، فدائيان اسلام و نهضت ملي شدن نفت و کودتاي 28 مرداد 1332ش، تأسيس ساواک، انقلاب سفيد شاه، نقش استعمار خارجي، فساد دربار و نخبگان و قيام پانزده خرداد، جشنهاي شاهنشاهي و باستانگرايي و سرانجام، انقلاب اسلامي پديدارشناسي شدهاند. بيترديد تاريخ معاصر با تاريخ سنتي [متن روايي]، تفاوتهاي ماهوي [نه جوهري] دارد. اگر روايت تاريخ سنتي [متني] پيرامون يک موضوع باشد، اما روايت از دريچه دوربين تاريخ را با فرهنگ، سياست، اجتماع و شيوه معيشت درگير ميسازد. روايت تاريخ معاصر ايران، از جهات گوناگون داراي سختيهاي بسياري است. اين مشکلات، با توجه به حضور گسترده بازيگران و روششناسيهاي گوناگون، داراي معضلات بسياري است. سريال در معماگشايي تاريخي، در بستر مفهومي ايران، دهها سند مکتوب ارائه نموده و با مشورتهاي فراوان، توانسته متن تاريخي را به صورت ديالوک درآورده و سريال را خط به خط مستند سازد.
فرم قدرت
تاريخ معاصر ايران، متأثر از فرم قدرت مطلقه استبداي است. مهمترين مشخصه قدرت مطلقه، خودکامگي در قالب سلطنت است. به باور بسياري از متفکران، خودکامگي عامل اصلي انحطاط و عقبگرد تاريخي ايران بوده است. در اوايل قرن بيستم، رويداد مشروطيت تنها حادثهاي بود که قدرت سلطنت را محدود و سلطان را در برابر اقداماتش، پاسخگو نمود. از فروپاشي سلطنت مطلقه رضاشاه در شهريور 1320، تا سقوط دولت مصدق در مرداد 1332 را دوره ضعف استبداد مطلقه نام دادهاند. در اين دوره، با خروج روسها از ايران، سرعت گرفتن درآمدهاي نفتي، تجهيز ارتش و به دست آوردن حق انحلال مجلس توسط شاه، بعد از تشکيل مجلس مؤسسان در سال 1328ش و سرنگوني دولت مصدق، موقعيت شاه و دربار بهبود يافت (ازغندي، 1379، ص 35-41) و با تأسيس سازمان امنيت و اعدام مخالفان، همچون نواب صفوي و خانهنشيني آيتالله کاشاني قدرت مطلقه در اين دوره تجديد گرديد. افزايش درآمدهاي نفتي، دولت را به مهمترين نيروي مسلط بر اقتصاد سياست و امنيت مبدل ساخت. شاه از درآمدهاي نفتي، براي تقويت ارتش نيروهاي امنيتي و اطلاعاتي و صنعتي کردن کشور بهره برد. وي با کسب درآمدهاي نفتي، نيازي به مشارکت جامعه و نيروهاي آن در پيشبرد برنامههاي خود نميديد. ازاينرو، هرچه بيشتر نيروهاي سياسي را حاشيهاي کرد (سردارآبادي، 1386، ص 326). پس از کودتاي 1332ش، آمريکا به مهمترين بازيگر خارجي ايران تبديل شد. کمکهاي اقتصادي و اطلاعاتي و نظاميآمريکا، در تثبيت اقتدار شاه و انباشت بيشتر قدرت سياسي، از جمله موانع شکلگيري مشارکتهاي مردمي بود و بعضاً عملاً سرکوب بود. در فاصله سالهاي 1330-1350ش، کمکهاي اقتصادي و نظامي آمريکا، آنچنان استقلالي به دولت پهلوي بخشيد که نيازي به طبقات و گروههاي اجتماعي نداشت (گازيوروسکي، 1371، ص 367-370). در تاريخ معاصر ايران، با سياست نوسازي بيشتر، خاندان، تبارها و اشراف زميندار بجا مانده از دوره قاجار، با نيروي عصبيت خانوادگي و ارتباطات فاميلي و با استفاده از رانتهاي دولتي، جذب بدنه دولت پهلوي شده، عناصر عمده کارگزار دولت گرديدهاند. با از همپاشي ارتش قبيلهاي، در نتيجه سياست نوسازي، برخي تبارهاي پيشين حمايت خارجي را جايگزين آن نمودهاند (ازغندي، 1385، ص 79-80). در دوره پهلوي، به ويژه سلطنت محمدرضاشاه، با گسترش مداوم ديوانسالاري اداري و نظامي، هرم قدرت شکل ديگري به خود گرفت، به نحوي که با حذف زمينداران و شاهزادگان، بر قدرت و توانمندي شخص شاه افزوده گرديد (همان، ص 111). علاوه بر سيستم نظام کهن استبدادي، که در آن شاه غايت تمام کارها شمرده ميشد و همه بدون توجه به حاکميت قانون و منشأ طبقاتي و علايق خود، بايد به اجبار در برابر شاه تمکين ميكردند، عناصر جديدي همچون سازمان ساواک و سرمايه نفتي و عناصر کنترل ديواني، به آن اضافه گرديد. استبداد ماهيت چند برابر يافته بود که از آن، بهعنوان «سلطنت مطلقه» ياد شده است؛ شكلي از قدرت که تا پيش از پهلوي بيسابقه بود. در ارزيابي شيوه حکومتي محمدرضاشاه، شيوه حکومتي او بر اساس اصل قدرتمندانه و پدرسالارانه، مبتني بر سلسلهمراتب فرماندهي و فرمانبري استوار بوده است. در حقيقت، ساختار قدرت سياسي پهلوي عبارت بود از: غيررسمي بودن قدرت، اعطاي مناصب بر اساس اراده سلطنت، وابستگي به سيستم امنيتي (همان، ص 116). فرايند اقتدارجويانه که به پشتيباني نيروي خارجي مجهز گرديده بود، مانع از شکلگيري نهادهاي ملي و مذهبي بود. اما مهمترين سؤال اين است که نظام معيوب مطلقه، مانع چه فراينديهايي از تاريخ ايران گرديد که از صحنه طرد گرديد؟
براي پاسخ به سؤال، بايد به «هست» بودن يک ملت، به مفهوم هايدگري آن توجه کرد. اين «بودن» را يک حکمراني خوب تحقق ميبخشد؛ حکمراني خوب، يک الگو است. در اين الگو، نظامي از ارزشها، سياستها، و نهادها وجود دارد که به وسيله اين نظام، جامعه ميتواند اقتصاد سياست و مسائل اجتماعي خود را از طريق تعامل، سه بخش خصوصي، مدني و دولتي مديريت کند. اين سه بخش، در سيستم قانوني با هم تعامل دارند. اما در سيستم سلطنت مطلقه، همه بخشها در يک فرايند ادغام شده، نهادهاي دولتي، صورت شخصي به خود ميگيرند. در واقع آن منطقي که به رضاشاه، جرأت ميبخشيد تا چادر از سر زنان بردارد، منطق استبدادي بود، نه منطق توسعه و حقوق مدني. چنين نظامهاي سياسي، بر فرهنگ سياسي و اخلاق زيستي تأثير سوء برجا نهاده، هستي مردم خود را ناديده ميانگارند. حفرههاي نامرئي فراوان براي فرار و توجيه رفتار ساخته و بحرانهاي عميق تربيتي پديد ميآورند. در چنين نظام سياسي، کرامت انساني قرباني توجيهات و توهمات توخالي امنيتي ميگردد. مشارکت عمومي، به حداقل ميرسد؛ چون تصميمات يک جانبه است و سيستم ورودي و خروجي عرضه و تقاضا معيوب است. نوعي دوگانگي بين نظام و مردم به وجود ميآيد. سيستم آموزشي در اين نظامها، با پاسداشت قدرت مطلقه معيوب بوده و با چرخه تربيتي به نابساماني دامن ميزنند. چنين فرايندي، با هست بودن مفهوم مادي و معنوي ايران ناسازگار است. از اين فرايند، بازيگراني چون ايادي و اسدالله علم، اقبال و اشرف پهلوي، با مفهوم ايران ناسازگار و معماگونه ميآيند. سريال، به دنبال رمزگشايي از اين معماها، به دنبال تبيين رويدادها در دو ساحت بيروني استعمار [نوظهور آمريکايي] و پديدههاي دروني استبداد سلطنتي، که با غرش خرسگونه ساواک و با پيوندهاي خاندانهاي وابسته به فرهنگ بيگانه و ظهور بهائيت توسعهطلب، در رقابت با تشيع امامي است، پرداخته و به معضل فراماسيونري، به مثابه تخريب فرهنگ ايران مينگرد. در اين سريال، همه چيز معماگونه است. پديده سلطنت [وابسته خارجي] مشروعيت سلطنت، پهلوي با انديشه سلطنت باستاني، بنيادهاي مشروعيتي جديدي براي حاکميتي خود تعريف نمودند، با اينکه مباني انديشه سلطنت باستاني، در دوره اسلام رنگ ديني يافته بود، اما در انديشه مورد نظر سلطنت پهلوي، سلطنت باستان از مفهوم اسلامي آن تفکيک گرديده، با ايجاد گسست فکري از سنت اسلامي و تضعيف بنيانهاي مشروطيت، پهلويها در وضعيت بحران مشروعيتي قرار داشتند. چنانکه با عزل رضاشاه که بيپشتوانه مردمي و ديني بود، نظام او از هم پاشيد. معماي شاه، با کارگرداني و سلطه خارجي و وابستگي سلطنت، ائتلاف استبداد و استعمار و فساد جنسي و عياشي دربار گشوده نميشود، تنها ميتوان زماني اين معما را گشود که سريال با صورتبندي تصويري به مفهوم ايران رو ميآورد. بايد گفت: شاه و هر آنچه مربوط به اوست، با مفهوم ايران ناسازگار است، غريبههايي که از جنس ملت ايران نيستند.
مفهوم ايران
ايران يک مفهوم تاريخي است: حضور ايران در سه تجربه حاکميتي تاريخي باستان، اسلامي و مدرن، به اين مفهوم عمق و غناي بيشتري بخشيده است. در سريال، مفهوم «ايران» داراي شبکه معنايي بوده که با مفاهيم مادي و معنوي بسياري از قبيل تمدن، دين، فرهنگ، زبان و بستر زيستي همنشيني داشته، قابل تفکيک از اين مفاهيم نيست. در مجموع، کارگردان قلب تپنده اين زيستگاه را عوامل چندگانه مادي و معنوي در نظر ميگيرد. در جايجاي فيلمنامه تأکيد دارد که اين مفهوم تاريخي و فرهنگي و سياسي، براي دنياي مدرن قابل هضم نيست [ديالوگ کاشاني، مصدق]. از ديدگاه سريال، کساني که اين همنشينيها را ناديده ميگيرند، بحران ميآفرينند. سريال تأکيد دارد که ناديده انگاشتن و طرد برخي از اين مفاهيم، از سوي جريانها و بازيگران تاريخ، معماهاي خاصي را خلق نموده و يا خواهد کرد. سريال معماي شاه را بايد از جمله سريالهايي دانست که سعي نموده تاريخ به مثابه متن، قرباني تصويرسازي خيالي و يا نوستالژيک کارگردان نشود، و سعي شده بيشتر ديالوکهاي آن، از درون تاريخ سر برآورند. سريال، به دنبال طرح سيال پديدههاي سياسي، تحليل خود را با نقادي دنبال ميكند. ديدگاههاي بسياري که پهلويها را در جهت اهداف مشروطه، بلکه با نگاه جبر تاريخي توجيه ميكنند. ديدگاهي که پديدههاي تاريخي را محصول تقدير ناشناخته ميشمارد. اما سريال، با نگاه نقاد به علل خارجي متغيرهاي دروني روي آورده، عوامل متعدد را مورد توجه قرار ميدهد. سريال، پيگير اين مدعا است که پهلويها، ايران را از اهداف مشروطه دور ساختند و فرايند ناسازگار با پيشرفت ايران بودند.
هستيها
سريال معماي شاه از جهات بسياري، در زمره تبيين رئال جاي دارد. در واقع، سريال به دنبال گشايش رهيافت جديد روايت تصويري از تاريخ معاصر است. طبق سنت مرسوم در دهههاي اخير، چنانكه رسم شده مخالفان پهلوي، اعم از مسلمانان انقلابي و چپها، از ادبيات مارکسيستي در محکوم ساختن آنان بهره گرفتهاند. اين مدل در صنعت فيلمسازي و نوشتاري، چنان رسم ديرين شد، که حتي تبيين مفهوم «استکبار» [قرآني]، بدون توضيح مفهوم امپرياليسم [مفهوم چپ] ممکن نميگردد. در سريال جعفري جوزاني، قلب داستان سريال خانواده تاجيک [مارکسيست] و نفوذ انديشه چپ، در قيام ميرزا کوچکخان همه داستان را شکل داده بود. اما در سريال معماي شاه، با رويکرد واقعگرايي معمولاً اين مفاهيم مورد طرد قرار گرفتهاند. همچنين در ميانه رويکرد ايدئاليستي [سوژهمحور] و پستمدرنيستي، گرايش رئاليستي خود را به نمايش گذاشته است. سريال معماي شاه، با نقادي تاريخ معاصر و با کشاندن تاريخ به حوزه تصوير و با عنوان معما خواندن بازيگران، در واقع مشي رئاليستي را پيگيري نموده است. انديشه رئال را شايد بتوان با اين بيان افلاطون توضيح داد که در توضيح عقلاني بودن ميگويد: «داشتن معرفت واقعي به موضوعي خاص، يعني داشتن توانايي [توضيح يا] ارائه دليل آن موضوع، اما اين کار متضمن آن است که بتوان به روشي بگوييم موضوع مورد نظر به راستي چيست، فهم عقلاني با کلام يا بيان منظم و روشن» (تيلور، 1387، ص 93). رئاليسم، در صدد ارائه تصويري از فهم هستي در برابر ايده ايدئاليسم قرار دارد. واقع از ديد رئاليسم متعين و مستقل از ذهن است. شايد بتوان اهتمام خاص رئاليسم را به متن واقع، و خارج از ذهن، مهمترين اشارت آن دانست (اندريد، بيتا، ص 1177). ايدئاليست، ذهنگرايي معناگرايي بر اين امر تأکيد دارد که تجربه ما، سراسر از بازنماييهاي ذهني است، نه از جهان خارج در ايدئاليسم استدلال ميشود که عالم خارج دارد، هيچ مبنا و ملاکي ندارد (عباسي، 1382). از ديدگاه معرفتشناسي، ديدگاه رئاليسم معرفت دکارت و کانت را مورد نقادي قرار داده، معرفت و شناخت را در عالم خارج بيرون از ايده و ذهن به رسميت ميشناسد. کانت معرفت به جهان خارج را آنگونه که هست، ممکن نميداند. به نظر کانت، ما هر چه ادراک ميکنيم، در ضمن صورتهاي خاص در مييابيم؛ صورتهايي را ذهن به ماده ادراک ميافزايد و ذهن هيچگاه بدون صورتها اشياي جهان خارج را ادراک نميکند، ذهن به اشياي فينفسه، يعني اشيا آنگونه در واقع هستند، دسترسي ندارد. پس ما هيچگاه به عالم واقع، آنگونه که هست، دسترسي نداريم (قائمينيا، 1382، ص 33-34). اما سريال مدعي است كه ميتوان به گذشته دست يافت. از اين ديدگاه، تاريخ سوژه مورخ نيست. همين رويکرد واقعگرا به سريال، فرصت ميدهد که هستهاي بسياري را در نظر گرفت. در سريال، هستيهاي زيادي قابل شناسايي است. از ديدگاه واقع، سوژه و ابژه هر دو در توليد معنا مشارکت فعال دارند. رويکردي که از گرايشات ايدئولوژيک گريزان است. گزارش ساده اينکه به مدت چهل سال، شصت درصد انگليسيها از سهام نفت ايران سود دريافت ميکردند. يک گزارش ساده واقعبينانه اينکه نميتوان از کنار دولت و مجري آن و بينقد آن [پهلوي] گذشت. در سريال، نزاع سه گرايش مطرح و با مفهوم ايران نسبتسنجي شده است: 1. جريان چپ در قالب حزب توده که سريال به نقش منفي اين جريان در اشغال آذربايجان اشاره نموده و اين جريان را با مفهوم ايران همسنخ نمييابد و آن را طرد ميكند. 2. جريان ملي و مذهبي که از ديد سريال وقتي در کنار هم هستند، هستي يک ايران واقعي را به نمايش ميگذارند و انشقاق اين دو جريان، در نتيجه عوامل خارجي و دهنبيني و تمرد مصدق از ارزشهاي خاص به شمار ميآيد (ديالوگ کاشاني). 3. در ميانه انشقاق، جريان خشن سلطنت سر برآورده و تقويت ميگردد.
يکي از هستهايي که از ديدگاه سريال از سوي بازيگران تاريخ معاصر، بهويژه پهلوي ناديده انگاشته شده، «هستي دين» است. از ديدگاه کارگردان سريال، سالهاي مشروطه و سريال معماي شاه، انديشه پيشرفت بهعنوان يک حق مفروض گرفته ميشود. سريال به دنبال تبيين اين موضوع است كه فقيهان نجف در تحديد سلطنت استبدادي و تأمين امنيت جاني و مالي مردم، در برابر استبداد در ورود ايران به تاريخ جديد، نقش اصلي را داشتند. ناديده انگاشتن اين هستي براي شاه و کارگزاران وي، بحرانآفرين بوده است. ايران در اوائل قرن بيستم، وارد دورة تاريخي سرمايهداري شده و گسست نوي را تجربه نموده است. اين گذار از عصر پيشين به دوره جديد، متأثر از فرايند درک و فهم کشورها از مدرنيته بوده است. بهعنوان نمونه، فهم ژاپن از مدرنيته، با فهم ترکيه متفاوت است. به همان نسبت، گسست ژاپن از تاريخ سنتي، با گسست ترکيه متفاوت گرديده است. در رهيافت ژاپن، وجه ابزاري مدرنيته شناسايي شده است، درحاليکه در فرايند فهم کمال آتاترک، وجه فرهنگي برجسته شده است. اما بايد گفت: نحوه گسست ايران از تاريخ پيشين، مشابه ترکيه است. کارگزاران گسست ايران از تاريخ پيشين، فهم صوري از مدرنيته داشتهاند.
در باب ورود ايران به مدرنيته، سه مدل طراحي شده که سه قلمرو مفهومي مختلف را شکل داده است. اين سه ديدگاه را ميتوان در گفتمانهاي مشروطيت مشاهده کرد.
الف. فهم صوري و تقليدي از مدرنيته
نگاه صوري اين نسخه را براي ايران تجويز نمود که براي توسعه و پيشرفت، بايد از فرهنگ سنتي و دين عبور كرده و اين ديدگاه، عامل تحولات توسعهاي مغربزمين را در کنار نهادن فرهنگ ديني و نمادهاي ظاهري آن ميديدند. نماد اين تفکر، سخن تقيزاده است که ميگويد: «ايران و مردم آن بايد، ظاهراً و باطناً جسماً و روحاً فرنگيمأب شود» (تقيزاده، 1338ق، ص 2)؛ گرايشي که حاکمان پهلوي را بايد تابع اين سنت فکري دانست. آنچه که بيش از همه در توسعه و تحولات فرهنگي ايران، در يک قرن اخير تأثير بوده، حاکميت ديدگاهي است که تفسير و فهم صوري از تمدن غرب داشتهاند. مقلدان صوري مظاهر فرهنگ غربي، خود دچار از خود بيگانگياند و هم از عقده حقارت رنج ميبرند و تماميکوشش خود را به کار ميبرند تا خرده مدلهاي نمايشي را که بيانگر همگوني جوامع آنها با جوامع اروپايي باشد، خلق کنند (همايون کاتوزيان، 1384، ص 171).
ب. فهم سنتي از مدرنيته
سنتگرايان، به دو گروه عمده مذهبي و زمينداران تقسيم ميشدند. اين تفکر، ناتوان از درک تغييرات زمان اسير نوعي واپسگرايي بود که با سلطنت استبدادي، قرابت يافته و مروج نوعي محافظهکاري و گوشهگيري سياسي بود. اين تفکر، حاشيه امني براي گروههاي غيرسياسي به وجود ميآورد که سلطنت، گاه از آن براي اهدافي بهرهجويي مينمود. اين گرايش، گاه هنجارهاي توصيفي خود را مبتني بر مباني فقهي ارائه ميکرد و دستاويز شرعي و فقهي ميبافت.
ج. فهم اجتهادي مدرنيته
پس از صفويه، تاريخ تفکر در ايران، با اجتهاد شيعي گره خورده است. در تاريخ انديشه شيعي، انديشه اجتهادي خراساني سرنوشت مهمي براي ايران و تشيع رقم زده است. آخوند خراساني و عالمان نجف، در مواجهه با مدرنيته و نوسازي ايران، مشي موافق در پيش گرفتند. اين امر سبب ورود نيروهاي مردمي و تحرک اجتماعي و فکري گرديده و فتواي مجتهدان نجف، به سهم خود، مردم ايران را که قرنها رعيت خوانده ميشدند، سياسي نمود و تحرک خاصي به آنان بخشيد. در آغازين روزهاي گسست از دوره سنت، رويکرد اجتهادي رهيافت خاصي براي ورود ايران به مدرنيته ارائه نمود که برداشت و فهم ويژهاي از مدرنيته ارائه ميداد. شايد بتوان اين رهيافت را به رهيافت ژاپن نزديک دانست. مرحوم آخوند خراساني، به مظفرالدين شاه توصيه نمود براي ترقي ايران، از تجربه ژاپن استفاده نمايد؛ تجربهاي که نگاه ابزاري به تمدن غرب دارد و از نگاه صوري فاصله دارد و بر وجه ابزاري غرب توجه دارد و مرعوب فرهنگ غرب نيست. آخوند خراساني، به مظفرالدين شاه يادآوري کرد که پادشاه ژاپن ميکادو، به همين طريق عمل کرده، مملکت وي مسير ترقي را طي نموده است (کفايي، 1358، ص 179)؛ مسيري که پيش از آن، مورد انتخاب اميرکبير بود؛ انديشهاي که در دوره مشروطه جوشيد و با رويش اين نهال عقلانيت و در ضديت با استبداد تاريخي رشد کرد و در افق و تحول مفهومي، با عقل محوري شيعي همسويي نص و آزاديهاي حقوقي نمودار گرديد. اين رويكرد به تحولات توسعهاي ايران توجه خاص مينمود. اين گرايش، مفهوم ايران را ضمانت ميکرد.
مهمترين سؤال اين است که در ميان کدام يک از اين سه رهيافت، ميتوان يک ايران عزتمند و داراي هويت جستوجو كرد؟ از ديدگاه طرفداران فقه سياسي آخوند خراساني و علامه ناييني و امام خميني، جستوجوي يک ايران عزتمند در مشي انتقادي و خود بنياد ممکن است، نه در رهيافت تقليدي از مظاهر غربي. دولت پهلوي متعلق به انديشه تقليدگرا بود. ازاينرو، ورود ايران به عصر مدرن و فرايند نوسازي را دچار اشکالات و معضلاتي فراوان نموده، موجب چالشها و عقبگردها گرديد. سريال معماي شاه، بر اساس اين مشرب انتقادي، به نوعي وارونگي و عدم سنخيت پهلوي با شبکه مفهومي ايران تاريخي و فرهنگي اشاره دارد. نظام سلطنت مطلقه پهلوي و مشرب فکري و صوري آن را لايق يک زيستگاه تاريخي و فرهنگي نميداند.
رسانه به مثابه متن اجتماعي
همانطور که گفته شد، رسانهها حيات جمعي را تحت تأثير قرار داده، جهان زيست مدرن را تعين خارجي بخشيدهاند. جهان با ورود به عصري موسوم به ارتباطات، که رسانهها ابزار مهم آن هستند، به تاريخ جديدي دست يافته است. صورتبندي بيروني رسانه، ابزارهاي ارتباطي هستند که موجوديت خود را با توجه به نهادهاي فرهنگي و سياسي تعريف مينمايند. اگر ارسطو زبان را وجه تمايز انسان از حيوان دانست و زبان را محمل خروج ازنا آگاهي شمرد، امروز نيز اين زبان در قالب رسانه در توليد و ايجاد هويت و آگاهي و اقناع به الگوي عصر جديد در آمده است. در واقع، رسانه زبان عصر مدرن بوده و فرهنگهاي بيرسانه را بايد ارزشهاي بيزبان به حساب آورد. رسانه از جهات گوناگون قابل توجه است. رسانهها، افکار عمومي را ميسازند و گفتمانها را شکل ميدهند. جهاني شدن و جهانيسازي، مفهومي است که از درون وسايل ارتباط جمعي و رسانه سر برآوردهاند. رسانهها در سه سطح فردي، گروهي و سازماني، در رفتار و گفتار شهروندان تأثير گذارند. تلويزيون يکي از مهمترين ابزارهاي ارسال پيام به شمار ميرود. سطح تماس اين رسانه با مخاطب، قابل قياس با هيچ يک از رسانههاي ديگر نيست. دربارة اهميت فيلم و تصويرسازي در بسط مفاهيم سياسي و تاريخي گفته شده، اگر سقراط و افلاطون، که دانش خود را در قالب ديالوک [زبان عصر] مطرح کردهاند، امروز اگر ميبودند، آن را در قالب فيلم مطرح ميکردند؛ زيرا زبان عصر مدرن رسانه در قالب تصوير است. زماني که يک فيلم ساخته شود، يک زبان متولد ميگردد. هر نماي يک فيلم، يک جمله کامل، که داراي يک فعل و فاعل است، توليد ميگردد. يک جمله و يا يک نماي تصوير، به مثابه يک نثر است (نيکولاس تي-پرافيز، بيتا، ص 6).
ايران با موقعيت استثنايي بينالمللي و منطقهاي و فرهنگي، کانون توجه بازيگران جهاني است. ويژگيهاي بسياري موجب شده تا سه لاية دشمني، رقابت و سلطهجويي، در برابر و مخالفت با آن پديد آيند. فرايند رسانهاي ابتداييترين روشي است که مخالفان از آن بهره ميگيرند. مسلماً استراتژي مشروعيتبخش نظام جمهوري اسلامي مذهب تشيع است. در ائتلاف سهگانه سلطهجويي غربي و اپوزيسيون برانداز و وهابيت سلفي، مباني اعتقادي مذهب شيعه در سه سطح نوشتار و گفتار و تصوير [و اخيراً تمسخر] رسانهاي، مورد تخريب قرار گرفته است. بهعنوان مثال، تخريب تشيع يا شريک جلوه دادن خاندان نبوت در جنايات تاريخي خلفا، در حمله به قلمرو ساساني، نشان از ائتلاف بين وهابيت و مخالفان جمهوري اسلامي دارد. اما در اين فرايند، وهابيت انتظار دارد با عبور دادن نسل جديد و گذار از تشيع، آنان را به مباني سلفي بکشاند. در سالهاي اخير چنين فرايندي به تحريف تاريخ روي آورده و سعي در تطهيرسازي و بازنمايي مثبت از چهره نظام سلطنت دارد. اين پروسه تحريفي، مانع دستيابي صحيح نسل جوان به وقايع و حوادث تاريخ گرديده و نگرانيهاي متعدد را فراهم آورده است. مخالفان با در دست داشتن امکانات وسيع رسانهاي، از جمله تلويزيون به سطح بالايي از تأثيرگذاري دست يافتهاند. بنابراين، ساخت سريال تاريخي براي روايت حوادث مربوط به تاريخ انقلاب، با توجه به اين شرايط ضرورت دو چندان مييابد. در برنامهسازي و انتقال پيام ديني و فرهنگي براي تلويزيوني، کارکردهاي چندگانهاي در نظر گرفته ميشود.
1. کارکرد آگاهيبخشي
مفاهيم و پيامها و ارزشهاي مطرح در يک متن، که از طريق رسانه مطرح ميشود، داراي کارکرد آگاهيبخشي در حوزههاي مختلفي است از جمله:
الف. کارکرد ارشادي: در کارکرد ارشادي، هدف انگيزش احساسات معنوي مخاطب و ترغيب بر مباني ديني است.
ب. کارد اطلاعرساني: ميتوان گفت: اطلاعرساني علاوه بر آگاهيبخشي، داراي ويژگي تنبه [حيرت] بخشي نيز هست.
2. کارکرد آموزشي
آموزش محصول فرايند آگاهيبخشي است. در لايههاي متن تصوير و صدا، مفاهيمي عرضه ميشوند که نقش ويژهاي در ابعاد آموزشي دارند.
3. کارکرد تفريحي
زبان تلويزيون، زبان تکنيک و تسهيل است؛ يعني مفاهيم و متن در قالب زبان تلويزيون درآمده، هويت تکنيکي مييابد. اين تکنيک، پيام را با عناصر تفريحي آميخته نموده، عرضه ميدارد. ازاينرو، رعايت نکات اخلاقي مانع آن شده است که تصويرسازان سريال، نتوانند رفتار زيستي شاه و کارگزاران او را که در عرف شرعي، فساد جنسي به حساب ميآيد، بازنمايي نمايند. وقتي شاه از ديوار خانه معشوقهاش به پايين ميپرد، موانع اخلاقي مانع تصويرسازي رفتار شهواني شاه ميگردد. از ديد سريال، بيماري جنسي کارگزاران در قالب رفتار جنسي شاه و اشرف و عبدالکريم ايادي و ديگران، سوژههايي هستند که در عالم «ديگر» وجود دارند. اما اين «بودن»، در عالم فرهنگ و مفهوم ايران، «نابودن» به حساب ميآيد؛ ملتي که از عياشي و ريخت و پاشهاي اشرافمنشانه و شهوترانيهاي لجامگسيخته، خاکنشين فقر و مصائب بسيارياند و شهوتراني و اشرافيت در ميان مردم چنين، نابودن به حساب ميآيد. کاش سريال براي تبيين بهتر وضعيت تودههاي مردم و مصائب آنان، وارد ادبيات چپ ميگرديد و به مثابه ابزار، از آن ادبيات بهتر ميتوانست وضعيت روستا و مهاجرتهاي اجباري به شهرها و اصلاحات ارضي و حلبآبادها را تصوير نمايد، مسلماً نسبتسنجي بين زيست مردم و نخبگان حاکم، روايتي که ميتوانست معماي شاه بهتر تصويرسازي نمايد؛ مخاطباني که ديدگاهها و ايدئولوژيهاي متفاوت دارند، به اجماع بيشتري دست مييافت.
حوادث دورة تاريخ معاصر ايران، داراي اين ويژگي عمده است که به خاطر حضور ابزارهاي مدرن، بيشتر وقايع ثبت و ضبط گرديدهاند. تاريخنگاري عصر مدرن، متفاوت با عصر پيشين است. مثل تاريخنگاري سنتي نيست که روايت در انحصار يک راوي باشد؛ زيرا تاريخ معاصر، حداقل براي دوره معاصر قابل جعل و دستبرد نيست. همانطور که ادعا شده، هر تاريخ راستين تاريخ معاصر است (هيوز، 1369، ص 186). پس ميتوان به يک روايت عام و فراگير دست يافت که براي عموم قانعکننده باشد، و معضلات مردم در اين فرايند، قابل چشمپوشي نيست. روايت از مشهورات تاريخي که درد و مصائب ملي است، قابل چشمپوشي نيست. اما متأسفانه اين نظم اقناعي در بستري از معرفتشناسيها و ايدئولوژيهاي متفاوت در هم شکسته ميشود.
دستاورد تحليل
آيا ميتوان تبيين صورتبندي سريال، توسط اين پژوهش را بهعنوان يک رهيافت تحليلي در نظر آورد؟ در پاسخ بايد گفت: سه موضوع هستيشناسي، تاريخ و رسانه، در يک کليت تبييني، توانسته از اهداف استراتژيک تاريخي و آرماني حفاظت نمايد. تبيين اين استراتژي، بهعنوان يک تحليل راهبردي قابل توجه و اهميت است. «تحليل»، به معني گشودن مترادف با تقسيم منطقي است. تحليل عبارت است از: شکستن کل به قسمتهاي مختلف، به منظور تعيين چيستي و ماهيت موضوع (جمشيدي، 1387، ص 81). تحليل به دو صورت تحقق مييابد: تحليل کمي و تحليل محتوايي؛ در تحليل محتوا، پديدهها يا به صورت عرضي يا طولي مورد تحليل قرار ميگيرند. در روش تحليل محتوايي «سريال معماي شاه در قالب فيلمنامه گفتاري»، به سه عنصر هستيشناسي، تاريخ و رسانه تقسيم شده و مورد ارزيابي قرار گرفته است. اما روش ترکيبي، در برابر تقسيم به اهداف عمده متن اشاره دارد که بايد آن را فهم عقلاني ناميد. فهم عقل تاريخي و يا تحليل عقلاني تاريخ [تحليل رئال] و ترکيب آن با رسانه، حراست از هستيها و همنوايي با هستيهاي يک ملت، ميتواند به مدل تحليل روشني اشاره داشته باشد که در سريال به آن اشاره شده است. در تاريخ معاصر ايران، تغييرات ژرفي در پايههاي مشروعيتي نظام سلطنت به وجود آمد. سلطنت در دورههاي قاجار و زنديه و پيش از آن، در قالب نظم سلطاني توجيه ميگرديد. اما در تاريخ معاصر، باستانگرايي در کنار نوگرايي، افق جديدي در پايههاي مشروعيتي نظام سلطنت گشود. سريال معماي شاه، به درستي توضيح ميدهد که قرارگيري باستانگرايي و بسط و توسعه هويت سلطنت، در کنار تهديد و ارعاب و نوگرايي، در واقع ترکيب ناموزوني بود که از سوي نخبگان حاکم درک نشد و خود بحران آفريد. در واقع در تقابل با «بودن» يک ملت قرار گرفت. پهلويها تلاش کردند تا همانگونه که صفويه مردم ايران را تحت لواي تشيع امامي به يگانگي رسانده بودند، اين يگانگي را درهم ريخته و با عنوان نوگرايي، ملت ايران را دچار گسست تاريخي نموده، به رهيافت جديد غربيسازي صوري دست يابند. اين رهيافت جديد به معناي گسست تاريخي از تشيع امامي بود که تا ظهور روحالله خميني، فهم آن به تأخير افتاد. در سريال معماي شاه، در ديالوگ امام [سخنراني سال 1342ش] از تباني اسرائيل با سلطنت، در پروسه گسست برده بر ميدارد. در واقع نيروي جديدي به کمک پهلويها شتافته بود تا اين گسست را کامل نمايد. سريال با زيركي درمييابد كه روحالله خميني، درک عميقي از تاريخ ارائه نموده و ازاينرو، امام خميني، عميقاً رابطه تصويري و زباني برقرار مينمايد. تصوير با هيبت امام خميني در سريال القا ميکند که امام خميني دهه چهل، در هيبت يک فاضل حوزوي نيست که تلاش دارد تا به فضل وي آسيبي نرسد. تصويري که سريال از روحالله خميني ارائه ميدهد، در واقع با امام همنوايي مينمايد. رمزگشايي از يک دوره تاريخي است که امام به درک آن نايل شده است. در واقع سريال درمييابد که روحالله خميني، به درک جديدي از تاريخ دست يافته است که بايد با آن براي حراست از ايران همنوايي کرد. اضطراب ناشي از اين گسست هم در کلام پر طنين امام وجود دارد و هم سريال با درک آن، به خوبي به درک و انعکاس آن موفق گرديده است. احساسي که براي هر بينندهاي قابل درک است.
مهمترين سؤالي که در اينجا قابل طرح است، اينکه آيا سريال توانسته در وحدت ميان عناصر سهگانه ياد شده توفيق يابد؟ از ديدگاه سطحي، ميتوان ادعا کرد که سريال با ايجاد وحدت ميان عناصر سهگانه توانسته دغدغههاي تاريخي را وارد زندگي روزمره نمايد. اما پاسخ نياز به استدلال دارد. اما پيش از پاسخ، نکات زير را مورد بررسي قرار ميدهد:
الف. تصوير به مثابه زبان
سريال داراي دو زبان شهروندان و زبان تصوير است. زبان تصوير داراي هويت تفريحي است. هرگاه تصوير از هويت پيشين خود [تفريح] گسسته شود، تمايل واقعگرايانه مييابد. در اين صورت، امکان تلفيق زبان تصوير و زبان شهروندان فراهم ميآيد. سريال معماي شاه، موفق ميشود دو زبان شهروندان و زبان تصوير را در هم ادغام نمايد. ادغام شدن دو لايه زباني به معني درهمنگري سطح مخالفتها با سلطنت استبدادي نيست. مخالفت چپ مارکسيست، با نظام سلطنت که به دنبال پروسه تحقق پيشگويي مارکس هستند، متمايز از مخالفت نيروهاي مذهبي است که به دنبال نفي استبداد داخلي و استعمار خارجي است. در واقع، قالب مخالفتهاي گوناگون در هم ادغام نشده و قابل تفکيکاند. بهطورکلي، سريال همه مخالفتها با نظام سلطنت را در چند لايه جدا قرار ميدهد. در سريال انديشهها و خواست دکتر وزيري [راوي]، با انديشه و خواست مهرداد و جلال آلاحمد و هواداران حزب توده، در مخالفت با استبداد شاهي در تصوير و زبان شهروندان، در هم ادغام ميشود اما به راحتي قابل تفکيکاند. وقتي زبان شهروندان و زبان تصوير به وحدت ميرسند، مسلماً باورپذيري گزارههاي سريال که با رويکرد رئال گزارش ميشوند، مخاطب را تحت تأثير قرار ميدهند.
ب. عقل تاريخي
در دهههاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در اغلب وقايع عمومي، صنعت فيلمسازي و همه تاريخ و ريشهها و علل رويداد انقلاب اسلامي، به پاي درگيري ساواک و انقلابيون فروکاسته ميشود. اما در سريال معماي شاه، در حوادث تاريخ به عقل تاريخي اشاره ميشود، به طرح تازهاي دست مييابد. سريال معماي شاه، با استناد دادههاي تاريخي و به تصوير در آوردن نزديک به چهار دهه سلطنت محمدرضاشاه، به ابعادي از نقادي در غيريتسازي ميان دو ساحت از عقل تاريخي [نقادي رئال] و توهم تاريخي [نظم ذهني]، نخبگان سلطنت را خارج از حوزه خود آگاهي قرار ميدهد. سريال ميکوشد با کنار هم گذاردن ديدگاههاي مخالف، به طرح عقلاني اشاره كند که ديگران در کوچه و بازار آن را دريافتهاند. اما نخبگان حاکم خود را در پس پرده توهم قرار داده، عقلانيت تاريخي را درک نميکنند. در مواجهه ميان نظام سلطنت با دو گروه مصدق و کاشاني، اصولاً با فهم زمان بيگانه است. جمعيت خيابانهاي تهران، براي حمايت از نهضت هيچ آگاهي در نهادخفته شاه ايجاد نميکند. سريال در حفاظت از کليت ايران، ميکوشد تا آگاهي عمومي و درک مخالفان رژيم را به واقعيات و مصالح ايران نزديک توصيف نمايد و درک نظام استبدادي را در حوزه ناآگاهي تاريخي ميداند.
ج. راهبرد سريال
هر اثر هنري و علمي، در درون و لايههاي پنهاني خود، داراي يک استراتژي نهفتهاي است که کشف آن، بسيار دشوار و در عين حال، نيازمند روششناسيهاي متعددي است. به نظر اشتراوس، آثار افلاطون با آنچه در ظاهر آن نگاشته شده، متفاوت است. پنهاننگاري شيوه و هنري از نگارش است که در آن فيلسوف به دلايلي، افکار خود را به گونهاي به نگارش در ميآورد که فهم واقعي آن، براي همگان ميسر نيست (رضواني، 1383، ص 18). اما به راستي، اشتراوس از کجا به فهم فلسفه افلاطون راه يافته است؟ در پاسخ بايد از مفهوم استراتژي هنر ياد کرد که حفاظت از هستي [بودن به مفهوم هايدگري] را بر عهده دارد. در واقع هر متني، چه نوشتار و يا تصوير، داراي استراتژي نهفته است که قلب متن شمرده ميشود. سريال معماي شاه نيز داراي استراتژي است که توسط عوامل زبان گفتار و تصوير حفاظت شده و توسعه مييابد. استراتژي که راهبردانه به کشف هستيهايي نايل از آن، به زبان تصوير حفاظت نموده، آن را بسط و توسعه ميدهد. در واقع سريال، هستيهايي را کشف ميکند و از آن، در قالب تصوير و زبان حفاظت نموده، ميان سه ساحت تاريخ، هستيشناسي و رسانه وحدت و هماهنگي ايجاد ميكند. در واقع در پشت پرده هر اثر، يک استراتژي نهفته است که کشف آن استراتژي بسيار مهم است. سريال با وحدت سهگانه يادشده، به خوبي استراتژيهاي تاريخي را کشف و حفاطت نموده، با زبان تصوير، آن را جزو دغدغههاي نسل جديد قرار ميدهد. ايران زماني تمدن مستقلي بود، از آنجا متغيرهاي زماني، غيرقابل پيشبيني و پيشگيرياند، حوادث تاريخي نا متعين و بيشکلاند. با تغيير نسلها، ذهنيتها دچار تغيير ميشود. سريال با دميدن روح تازهاي در تاريخ تصويري از استراتژي تاريخي، يعني «هست بودن» يک ملت حراست ميكند.
نتيجهگيري
در جمعبندي، سؤال قابل طرح اين است که آيا سريال موفق شده از معماي مورد طرح خود رمزگشايي نمايد؟ براي پاسخ به اين سؤال، به سه زمينه عمده اشاره ميگردد:
الف. روايت واقعي از تاريخ معاصر: سريال معماي شاه، از دو جهت روايت واقعي به حساب ميآيد: يکي اينکه سريال، تاريخي را به تصوير کشيده که هر پژوهشگري به راحتي ميتواند به آن دست يابد. روايات اين سريال را ميتوان جزو مشهورات تاريخي دانست. ديگر اينکه، رويدادهاي مشکوک را با ايجاد يک علامت سؤال مهم مورد ترديد قرار ميدهد. بهعنوان نمونه، روايت نقش آمريکا در بازگشت آذربايجان، سريال با اشاره به تأثير موافقتنامه قوام- سادچيکف، که خروج شوروي را تضمين ميکرد (همايون کاتوزيان، 1384، ص 199)، نقش آمريکا را با ترديد مواجه ميسازد، و يا قتل رزم آرا، که به سرعت ملي شدن صنعت نفت انجاميد (همان، ص 205)، به نقش عمده فدائيان اسلام اشاره ميكند. همچنين، به درستي سريال روي ناتواني مصدق در حفظ نيروها و آزاديخواهان (همان، ص 203-235)، اشاره معنيداري ميكند، و از ابزارهاي قدرت مطلقه پهلوي دوم، ارتش و سازمانهاي امنيتي- پليسي، نظام اداري و بروکراسي، صنعت نفت و حاميان خارجي شاه، تصاوير واقعي ارائه ميدهد و اينکه مردم در چنين فرايندي، به هيچ انگاشته ميشدند.
ب. مفهوم ايران: مفهوم «ايران»، موتور محرک سريال به حساب ميآيد. سريال بدون اينکه وارد نظريههاي جامعهشناسانه شود و تحليل جامعهشناسانه تاريخي ارائه دهد، سراغ نسبتسنجي بازيگران تاريخ معاصر، با مفهوم تاريخي ايران ميرود، و به عدم ناسازگاري بازيگران با مفاهيم ارزشي ايران، که در اين مفهوم هستيهاي زيادي قابل شناسايي است و ماخوذ از فرهنگ شيعي و پيشرفت است، ميپردازد.
ج. گشودن معما: روايت چپ مارکسيستي، به تعبير مهمي اشاره دارد که پديده شاه و تاريخ معاصر ايران را محصول امپرياليسم ميشمارد. دو قدرت روس تزاري و استعمار انگليس، مصائب فراواني براي ايران آفريدند. غارت منابع زيرزميني و جدانمودن مناطق تاريخي و حمله و اشغال ايران و ناکام گذاردن مشروطه و جنبش آزاديخواهي از اين جملهاند. در نتيجه، بايد پديده شاه را مخلوق امپرياليسم و قدرتهاي استعماري دانست. سريال معماي شاه، در تبيين قدرتهاي خارجي از استعاره هنري بهره ميگيرد. در هنر هفتم، صحنه و کارگردان، دو رکن اساسي هنر است. در سريال معماي شاه، با استفاده از معناي استعاره سينما، يعني کارگرداني به خوبي کاگرداني خارجي تصويرسازي شده، انعکاس يافته است، بلکه ميتوان گفت: بهتر از مفهوم مورد اشاره چپ، اين فرايند تبيين شده است. بدينصورت که کارگردانان خارجي از صفحهاي که سريال انعکاس داده، حوادث ايران را کارگرداني مينمايند. اما اين زبان تصوير و استعاره هنري، در معماگشايي کافي نيست. تنها وجه واقعي به تبيين معماگشايي نزديک ميشود، ديدگاه واقعي عوامل متعدد را در نظر ميگيرد. يکي از اين عوامل، روحيات فردي و اخلاقي شاه است. شاه به واسطه اين خصوصيات فردي و اخلاقي، موجود مفلوک به نظر ميآيد. اين فلاکت، نتيجه ناسازگاري وي با هست تاريخي ايران پديد آمده است. حتي اگر مشاوران خوب داخلي و خارجي هم بتوانند ضعف شخصيت او را جبران کنند، باز هم وي از فلاکت، به دليل گسست از هست تاريخي نجات نمييابد. شايد در تاريخ ايران، شاهاني بودند که با گسست از هستهاي مفهوم ايران، به فلاکت مبتلا گرديدند، نادرشاه افشار را بايد نتيجه و قرباني چنين فرايندي دانست. وي با گسست از تشيع و يا بيتوجهي به هستي، که به او هستي بخشيده بود، در اوج قدرت به فلاکت افتاد. محمدعلي شاه قاجار نيز در مخالفت با اراده مردم در قيام تبريزيهاي مجاهد، که مجري فتواي آخوند خراساني بودند، به فلاکت گرفتار آمد. زنگ خطري که در اين سريال به صدا درآمده، ترسناک و دلهرهآور است. اين دلهره براي اپوزيوسيون و حاميان خارجي، که هستهاي بسياري را ناديده ميگيرند و مفهوم ايران تهي از تشيع ارائه ميدهند، دوچندان است. معما با تبيين گسست شاه از هستيهاي ايران، به خوبي رمزگشايي ميشود. اما به زنگ خطري که اين سريال به صدا در آورده، بايد توجه کرد. نميتوان ايران را از هستيهايش جدا کرد؛ تلاش بيهودهاي که از نادرشاه افشار تا محمدعلي شاه و رضاخان و محمدرضاشاه قرباني گرفته است. از ديدگاه سريال، انقلاب اسلامي جرياني است که بيش از مشروطه با مفهوم تاريخي ايران همنشيني دارد. در تاريخ مشروطه، مبارزه با استبداد، مشروطهخواهان را از استعمار خارجي غافل نمود، اما انقلاب اسلامي التفات، به هر دو حوزه است. انقلاب اسلامي با مفهوم ايران عميقترين قرابت دارد؛ زيرا انقلاب اسلامي از درون اراده جمعي مردم جوشيده است.
- ادواردز، پل، 1375، فلسفه تاريخ، ترجمة بهزاد سالکي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- ازغندي، عليرضا، 1385، نخبگان سياسي ايران بين دو انقلاب، تهران، قومس.
- ـــــ ، 1379، تاريخ تحولات سياسي و اجتماعي ايران، تهران، سمت.
- استنفورد، مايکل، 1385، درآمدي بر تاريخپژوهي، ترجمة مسعود صادقي، تهران، دانشگاه امام صادق.
- اندريد، لالاند، بيتا، موسوعه لالاند الفلسفيه، بيروت، منشورات عويدات.
- بليکي، نورمن، 1391، پارادايمهاي تحقيق در علوم انساني، ترجمة سيدحميدرضا حسيني و ديگران، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
- پستمن، نيل، 1373، «نمادهاي تلويزيوني»، ماهنامه سياحت غرب، سال هفتم، ش 73، ص 7-19.
- تقيزاده، سيدحسن، 1338ق، دوره جديد، کاوه، سال پنجم، ش 1-36ج، ص 2-34.
- تيلور، چارلز، 1387، عقلانيت، ترجمة مراد فرهادپور، ارغنون، ش 15، ص 89-110.
- جمشيدي، محمدحسين، 1387، مباني و روششناسي تبيين با تأکيد بر انديشه سياسي، تهران، دانشگاه امام صادق.
- حقيقت، سيدصادق، 1385، روششناسي علوم سياسي، قم، دانشگاه مفيد.
- دانسي، مارسل، 1387، نشانهشناسي رسانهها، ترجمة ميراني- دوران، تهران، چاچار.
- رضواني، محسن، 1383، «اشتراوس و روششناسي فهم فلسفه سياسي اسلامي»، علوم سياسي، ش 28، ص 17-33.
- ريختهگران، محمدرضا، 1389، پديدارشناسي هنر مدرنيته، تهران، ساقي.
- سردارآبادي، خليلالله، 1386، دولت مطلقه مدرن و عدم شکلگيري توسعه سياسي در ايران، دولت مدرن در ايران، به اهتمام رسول افضلي، قم، دانشگاه مفيد.
- عباسي، وليالله، 1382، «رئاليسم هستيشناختي و معرفتشناختي»، ذهن، ش 14، ص 53-76.
- فعالي، محمدتقي، 1379، درآمدي بر معرفتشناسي، قم، معارف.
- قائمينيا، عليرضا، 1382، «دو نوع رئاليسم خام و انتقادي»، ذهن، ش 2، ص 18-37.
- کفايي، مجيد، 1358، مرگي در نور، تهران، زوار.
- گازيوروسکي، مارک ج، 1371، سياست خارجي آمريکا و شاه، ترجمة فريدون فاطمي، تهران، مرکز.
- ماکياولي، نيکولا، 1384، شهريار، ترجمة محمود محمود، تهران، عطار.
- نيکولاس تي-پرافيز، بيتا، اصول کارگرداني سينما، ترجمة رضا نبوي، تهران، افکار.
- همايون کاتوزيان، محمدعلي، 1384، اقتصاد سياسي ايران، ترجمة محمدرضا نفيسي، تهران، مرکز.
- هورکهايمر، ماکس و تئودور آدرنو، 1390، «صنعت فرهنگسازي»، ترجمة مراد فرهادپور، ارغنون، ش 18، ص 35-83.
- هيوز، استوارت، 1369، آگاهي و جامعه، ترجمة عزتالله فولادوند، تهران، علمي و فرهنگي.
- يثربي، چيستا، 1387، ريختشناسي تطبيقي سينماي ديني در شرق و غرب، سينما فردا، پرونده سينماي ديني.
- Dray,W.H, 1993, philosophy of history, 2nd ed, prentice-hall inc.



