روششناسی اندیشه اجتماعی دورکیم، وینچ و علامه طباطبایی

Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
به طور كلي، مكاتب عمدة جامعهشناسي را به دو دستة طبيعتگرا و ضدطبيعتگرا تقسيم كردهاند، كه دستة اول بهدنبال پيروي از روشهاي علوم طبيعي و دستة دوم در پي تدوين روشهاي متفاوتي بودهاند. جامعهشناسي پوزيتويستي با تأكيد بر پديدههاي اجتماعي، به عنوان موضوع جامعهشناسي و انتخاب تبيين علّي به عنوان روش در دسته اول، و جامعهشناسي تفهمي با طرح نظريههاي تفسيري براي مطالعه رفتار معنادار در دسته دوم قرار ميگيرد. هريك از اين مكاتب، با تقليل مطالعات جامعهشناختي به سطحي از واقعيت، ظرفيتهاي محدودي داشته و با نقدهاي متعددي روبرو شدهاند. اما بر مبناي فلسفة اسلامي، به دليل برخورداري از منابع متعدد معرفتي و همچنين توجه به سطوح مختلف واقعيت، ظرفيتهاي ويژهاي براي جامعهشناسي قابل تصور است. به منظور بررسي اين ظرفيتها، به مقايسه روششناسي دوركيم به عنوان نماينده طبيعتگرايان، وينچ به عنوان نماينده ضدطبيعتگرايان و علامه طباطبايي به عنوان نماينده فلسفة اسلامي ميپردازيم. دوركيم را به دليل اتخاذ رويكرد طبيعتگرايانه از يك سو، و تأثير ژرف او در علم جامعهشناسي انتخاب نموديم؛ چرا كه او بنيانگذار جامعهشناسي است، همچنين در حوزههاي مردمشناسي، تاريخشناسي و زبانشناسي تأثير به سزايي داشته است. وينچ را به دليل اتخاذ رويكرد ضدطبيعتگرايانه، كه مقابل دوركيم قرار دارد و همچنين پايبندي بيشتر وي به رويكرد تفهمي نسبت به ماكس وبر، برگزيديم. علامه طباطبايي را نيز به دليل مباني متفاوت ايشان، كه امكان ايجاد رويكرد تازهاي را به علوم اجتماعي پديد ميآورد، انتخاب نموديم. بدين منظور، با رويكردي روششناختي و با استفاده از روش تطبيقي، به مقايسه آراي متفكران مذكور در خصوص مباني هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي پرداخته، پس از بررسي تأثير آن در نظريه، ظرفيتهاي متفاوت آنها را براي توليد علوم اجتماعي مورد توجه قرار ميدهيم.
دوركيم، دانشمند فرانسوي قرن نوزدهم، تحت تأثير رويكرد پوزيتيويستي كنت است. وي با اتخاذ رويكرد تجربهگرايي، فلسفه و دين را غيرعلمي و مهمل ميخواند و تلاش ميكند تحليلهاي تجربي از پديدههاي اجتماعي ارائه نمايد. هرچند ناخودآگاه از تحليلهاي عقلي نيز بهره ميبرد. وينچ دانشمند انگليسي قرن بيستم، تحت تاثير ويتگنشتاين دوم است. وي با اتخاذ رويكرد مابعد تجربهگرايي، به فلسفههاي پست مدرن متمايل است. وي ترجيحي براي علم، نسبت به دين و فلسفه قايل نيست و هريك را بازي زباني ويژهاي ميداند كه از رويكردي خاص به تحليل موضوعات مشترك ميپردازد. وي برخي موضوعات را با روش تجربي و برخي ديگر را با روشهاي فلسفي و معرفتشناختي مورد مطالعه و تحليل قرار ميدهد. علامه طباطبايي نيز يك دانشمند ايراني قرن بيستم، و تحت تأثير حكمت صدرايي است. وي با اتخاذ رويكرد ماقبل تجربهگرايي، فلسفه و دين را نيز علمي شمرده و قايل به انسجام و جمع اين حوزهها با علم است. ايشان، فيلسوف و مفسري است كه با رويكردهاي تجربي، عقلي و شهودي به طرح مباحث اجتماعي پرداخته است.
مشخصات عمومي دوركيم، وينچ و علامه طباطبايي
نوع نگاه متعارف اين انديشمندان به نظام هستي، معرفت و انسان موجب شده است كه هريك، ساختمان علوم اجتماعي را به گونهاي متفاوت معماري نموده و از مسئله، موضوع و روشهاي متفاوتي سخن به ميان آورند كه ظرفيتها و نقاط قوت و ضعف متفاوتي را بهدنبال داشته است. دوركيم با پيروي از روشهاي علوم طبيعي، نقش كنشگر را ناديده انگاشته و به نظريههاي سطح كلان علاقه نشان ميدهد. وي براي مطالعه پديدههاي اجتماعي، به سراغ افراد نميرود، بلكه آمار پديدهها را مورد بررسي قرار ميدهد. از اينرو، قصد و نيت كنشگر براي او اهميتي ندارد. در حالي كه، وينچ با پذيرش تفاوت علوم طبيعي و علوم اجتماعي، بهدنبال كشف معناي رفتار كنشگر بر اساس قواعد فرهنگي حاكم بر كنش اوست. به همين دليل، به نظريههاي سطح خرد تمايل داشته و ساختارها را ناديده ميانگارد. در مقابل، نقش عامل و قصد و انگيزه او را برجسته ساخته و از نظريههاي تفسيري سخن ميگويد. اما علامه طباطبايي، با مباني متفاوتي علوم اجتماعي را در زمره علوم اعتباري قرار ميدهد و از اين طريق، ظرفيت رويكرد تفهمي را ايجاد ميكند. از سوي ديگر، با پذيرش عقل و وحي به عنوان منابع معرفتي، امكان نظريههاي انتقادي و هنجاري را ايجاد نموده، با طرح سنتهاي الهي به عنوان قوانين حاكم بر جامعه نيز ظرفيت نظريههاي كلان و نوع خاصي از تبيين را فراهم مينمايد.
مباني هستيشناختي دوركيم
دوركيم براي جامعه، طبيعتي ويژه و متفاوت از طبيعت افراد قائل است. از نظر وي جامعه هدفهايي دارد كه چون نميتواند بدون وساطت افراد به آنها دست يابد، مايل است افراد، منافع خويش را فراموش نموده و خدمتگزار او باشند. جامعه، افراد را به انواع زحمات، محروميتها و فداكاريهايي كه زندگي اجتماعي بدون آن ممكن نيست، وادار ميسازد. از اينرو، افراد مجبور به پذيرش قواعدي در زمينه رفتار و انديشه هستند كه نه آنها را ساخته و نه خواستهاند؛ قواعدي كه حتي گاه با علايق و بنياديترين غرايز انسان مخالفند. البته از نظر دوركيم، اگر افراد در برابر جامعه سر تسليم فرود ميآورند، نه به اين دليل است كه جامعه به چنان نيرويي مسلح است كه ميتواند بر مقاومتهاي آنها فايق آيد، بلكه بيش از هر چيز به اين دليل است كه جامعه موضوع احترام و بزرگداشت حقيقي از جانب آنهاست. وجود چنين عباراتي در متون جامعهشناختي دوركيم، موجب شده برخي اعتقاد به وجودي مستقل براي جامعه را به وي نسبت دهند. حالْ اينكه، اگر شيءانگاري پديدههاي اجتماعي به اين معني باشد كه تفاوتي با پديدههاي طبيعي ندارند، قابل پذيرش نخواهد بود. اما دوركيم منظور ديگري دارد. وي معتقد است: مفهوم شيء به هر نوع واقعيتي كه ميتوان و بايد از بيرون مشاهده كرد، اطلاق ميشود. و مراد وي اين است كه چون پديدههاي اجتماعي مثل دولت، آزادي، حاكميت و دموكراسي براي ما مبهم است، بايد آنها را در حكم اشياي واقعي در نظر بگيريم. يعني بايد آنها را به صورت عيني مورد مطالعه قرار داده، از پيشداوريها، تصورات و مفاهيم قبلي پرهيز نماييم. دوركيم با اين پيشنهاد، تحليل اجتماعي را از آنچه ميتوانيم نظريهپردازي نظري بناميم، متمايز ميسازد؛ زيرا همه ما ايدههايي دربارة جهان اجتماعي و چگونگي عمل آن داريم كه اساس آن، فهم متعارف است و اين وسوسه وجود دارد كه افكار خود را بر آنها متمركز كنيم و نظريهها را بر اساس آنها بسازيم. پس، شيءانگاري پديدههاي اجتماعي از نظر دوركيم، به اين معني است كه فهم متعارف خويش را از آنها كنار نهاده، و با گسست كامل نسبت به تصورات پيشين خود، به بررسي و مطالعه عيني پديدههاي اجتماعي بپردازيم؛ زيرا واقعيتهاي اجتماعي، صرف نظر از اينكه ما چه تصوري در مورد آنها داريم، به حيات خويش ادامه ميدهند. آنها به اين معني، عيني هستند كه مانند اشيا بوده و با ايجاد تحول در تصورات ما در مورد آنها، تغيير نميكنند. درست مانند ميز تحرير، كه همواره يك ميز تحرير باقي ميماند، حتي اگر ما فكر كنيم آن ميز حيواني چهار پاست. عينيت صفتي از صفات اشياست، نه نگرش ذهني. بر اين اساس، از نظر دوركيم نميتوان مثلاً جرم را با تكيه به قوانين اخلاقي يا متون ديني تعريف كرد؛ چرا كه اين همان تصورات و فهم پيشين ما نسبت به جرم است، بلكه بايد با شيءانگاري جرم و رجوع به واقعيت و بر اساس آنچه جامعه جرم ميپندارد، براي آن مجازاتهايي در نظر ميگيريد، به تعريفي مناسب دست يابيم.
وينچ با پذيرش نظرية بازيهاي زباني ويتگنشتاين و به كارگيري آن در علوم اجتماعي، هستيشناسي و معرفتشناسي را در هم ميآميزد و همه را يكجا به جامعهشناسي تقليل ميدهد. وي معتقد است: زبان در چارچوب و بافت اجتماعي خاص خود معنا مييابد. از همين جايگاه و كاربرد، نه تنها واقعيت را به نمايش ميگذارد، بلكه آن را خلق ميكند.
مباني هستيشناختي وينچ
وينچ، به پيروي از ويتگنشتاين معتقد است كه تصور ما از آنچه به قلمرو واقعيت تعلق دارد، در چارچوب زباني كه به كار ميبريم، به ما عرضه ميشود. مفاهيمي كه ما داريم، قالب تجربهاي را كه از جهان داريم، براي ما معين ميكنند. هيچ راهي براي بيرون رفتن از مفاهيمي كه در قالب آنها پيرامون جهان ميانديشيم وجود ندارد. بنابراين، هرگونه تلاش پيرامون بررسي چيستي واقعيت، ما را به انديشه و از آنجا به زبان ميكشاند. زبان ما جهان ماست. هيچ واقعيتي مستقل از آن وجود ندارد. بنابراين، زبانهاي مختلف، واقعيات متفاوتي را تعريف ميكنند. هر زباني، هر طريق نظارهگري جهان، راهي است كه به طريقي متفاوت جهان را فهمپذير ميسازد. كار فيلسوف اين است كه كاوش كند كه هريك از زبانهاي دين، علم، علم اجتماعي، ادبيات و غيره، چگونه اين عمل را انجام ميدهند. وينچ ميكوشد تا دو مفهوم از فلسفه را از يكديگر متمايز كند: يكي، فلسفه را پادو و خادم علم و ديگري، فلسفه را مستقل از علم ميداند. وي تعريف دوم را برميگزيند و بر اين اساس، وظيفة فلسفه را بررسي ماهيت ادراك و تأثير چنين ادراكي در زندگي بشر ميداند. وي بحث از دو موضوع مذكور (ادراك و تاثير آن در زندگي) را مستلزم بحث از ماهيت كلي يك جامعه بشري ميداند و ناگزير وارد بحث از چيستي جامعه ميشود. وينچ با تأكيد بر روابط اجتماعي و اشباع آن با ايدههاي انسان در مورد واقعيت، در مقابل دوركيم قرار ميگيرد. وي، جامعه را چيزي جز روابط اجتماعي اشباع شده نميداند و هرگونه وجود مستقلي براي جامعه را ردّ ميكند. وي ميگويد: ايدههاي فرد در مورد اينكه افراد پيرامون او دربارة وي چه ميانديشند، در گذشته چه كردهاند و احتمالاً در آينده چه خواهند كرد، روابط اجتماعي وي را اشباع ميكند. بنابراين، فلسفه در تحقيق پيرامون ماهيت فهم انسان، ماهيت روابط متقابل انسان در جامعه را روشن ميكند. تبيين ماهيت پديدههاي اجتماعي از منظر وينچ، مهمترين مشكل جامعهشناسي است كه خود به فلسفه تعلق دارد.
مباني هستيشناختي علامه طباطبايي
علامه با رويكردي كاملاً متفاوت، عالم واقع را به موجودات مادي تقليل نميدهد، بلكه سه عالم ماده، مثال و عقل را به تصوير ميكشد كه ترتيب طولي دارند؛ يعني اول عالم عقول، پس از آن، عالم مثال و پس از آن، عالم ماده قرار دارد. ايشان وجود را نيز به سه قسم اعتباري، ذهني و خارجي تقسيم ميكند. طرح اين موضوع، نشان ميدهد كه علامه هم به عالم واقع و هم به لايههاي رقيقتري از آن توجه داشتهاند. اين نوع ويژهاي از رئاليسم است كه ايشان را از ديگران متمايز نموده است. علامه بر اين باور است كه انسان براي دستيابي به كمالات خويش، مجبور به اجتماع، تعاون و تمدن است. در اين مسير نيازمند تفهيم و تفهم. از اينرو، زبان و اعتباريات را خلق ميكند. اين مفاهيم و اعتباريات، هرچند در ادامه حيات خويش وابسته به اعتبار معتبران است، اما به دليل دروني شدن و شيوع در ميان افراد اجتماع، منجر به شكلگيري عقايد، باورها، ارزشها و هنجارهايي ميشود كه افراد را مجبور به عمل در همان قالب ميكند كه در ادبيات جامعهشناسي تحت عنوان «فرهنگ» از آن ياد ميشود. استمرار اين فرهنگ، در طول نسلها و بازتوليد آن در رفتار افراد، آن را نيرومند ساخته و از نيرويي برخوردار ميسازد كه ديگر در زمرة معاني وهميه و سرابيه تلقي نميشوند، بلكه اموري حقيقي و بيروني به نظر ميرسند. در نهايت، علامه با پذيرش وجودي مستقل براي جامعه، ويژگيها و قوانين خاصي براي آن قايل است كه عمر، آگاهي، فهم، عمل، طاعت و معصيت از آن جمله است. هرچند معتقد است كه استنباط وجود حقيقي جامعه از كلام ايشان كار آساني نيست.
موضوع جامعهشناسي از ديدگاه دوركيم، وينچ و علامه طباطبايي
پس از بررسي مباني هستيشناختي از منظر انديشمندان مذكور، موضوع علوم اجتماعي را از منظر ايشان مورد توجه قرار ميدهيم. از نظر دوركيم، برخي شيوههاي عملكردن، انديشيدن و احساس كردن خارج از شعورهاي فردي وجود دارند و داراي قدرتي آمر و قاهر هستند كه بهواسطه همين قدرت، خود را عليرغم ميل فرد به وي تحميل ميكنند. اين دسته از پديدهها، كه نميتوان جز اجتماع، بنيادي براي آنها قائل شد، صفت اجتماعي به خود ميگيرند و قلمرو خاص جامعهشناسي را ميسازند. اما اين وقايع جزيي هستند. به همين دليل، در قلمرو علم جايي ندارند. بنابراين، عموميت پديدههاي اجتماعي نيست كه آنها را از پديدههاي ديگر متمايز و مشخص ميسازد. دوركيم براي حل اين مشكل، به كاربرد آمار در علوم اجتماعي متوسل ميشود. به عنوان مثال، وي براي مطالعة خودكشي به سراغ مصاديق خودكشي نميرود، بلكه كار خود را از آمار خودكشي شروع ميكند و نرخ آن را با ساير متغيرها ميسنجد.
وينچ با پذيرش حاكميت قواعد بر جامعه، رفتار معنادار را به عنوان موضوع جامعهشناسي مطرح ميكند. وي معتقد است: اگر فردي همواره به يك طريق، در يك نوع موقعيت عمل كند، به اين معني است كه از قاعدهاي متابعت ميكند. بنابراين، تنها در موقعيتي ميتوان به صورت قابل فهم خود را واقعا تابع قاعده دانست كه معني داشته باشد كه فرض كنيم فردي ديگر ميتواند در اصل، قاعدهاي را كه من از آن تبعيت ميكنم، كشف كند. در اين صورت، فقط رفتاري كه مطابق يك قاعده انجام ميشود، آن را قابل ارزشيابي ميكند؛ يعني ميتوان گفت آن كار درست يا غلط است.
هرچند علامه به طور مستقل و صريح موضوع علوم اجتماعي را مورد توجه قرار نداده است، اما بر مبناي ايشان و نيز با توجه به طرح حوزه اعتباريات از سوي ايشان، ميتوان رفتار معنادار را يكي از موضوعات جامعهشناسي دانست. مطالعه هدف كنش، عقلانيت هدف و همچنين پيامدهاي تكويني كنش نيز در جامعهشناسي علامه، مورد بررسي قرار ميگيرد. البته با توجه به بحث سنتهاي الهي به عنوان قوانين حاكم بر جامعه، سطح ديگري از موضوعات براي مطالعه جامعهشناختي شكل ميگيرد كه هريك، با روشهاي متناسب با خود صورت خواهد گرفت.
مباني معرفتشناختي دوركيم، وينچ و علامه طباطبايي
بر اساس ديدگاه دوركيم به عنوان يك پوزيتويست، فرهنگ هرگز تأثير درونى بر علم ندارد؛ به بيان ديگر، هويت و ساختار درونى معرفتِ علمى، مستقل از فرهنگ است. بنابراين علم، هويت فرهنگي، ديني يا ايدئولوژيك ندارد و علم بومي و علم اسلامي بيمعناست. بر مبناي وينچ، به عنوان يك انديشمند پستمدرن، فرهنگ عنصر مقوّم علم است. مطابق اين نگاه - با حفظ غلبه و برترى فرهنگ بر علم- همانگونه كه علم با هويت و ساختار درونى فرهنگ نسبت دارد، فرهنگ نيز در هويت علم، تعريف و مصاديق آن مؤثر است. بر اين اساس، رابطة علم و فرهنگ، رابطهاى درونى و ديالكتيكى است؛ يعنى فرهنگ، هويت علم را پديد مىآورد. علم نيز به نوبه خود، بر فرهنگ اثر مىگذارد. بر اين اساس، علم همواره جزيى از فرهنگ بوده و در بيرون از فرهنگ، مقام و جايگاهى براى آن نمىتوان تصور كرد. با اين همه، علم، هويت و يا روشى مستقل از فرهنگ نيز نمىتواند داشته باشد. اما ديدگاه علامه، مبتنى بر احاطة علم بر فرهنگ است. در اين نوع ارتباط، هويت مستقل علم محفوظ است؛ زيرا اگر علم، هويتى فرهنگي داشته باشد، هرگز احاطه بر آن نمىتواند پيدا كند و زير مجموعة آن خواهد بود. اين ديدگاه، مبتنى بر رويكرد عقلانى و وحيانى به علم است. اگر عقل، شهود و وحى، نظير حس، به عنوان منابع معرفتى به رسميت شناخته شوند، دانش علمى به گزارههاى آزمونپذير محدود نميشود و علم، ساحتهاى ديگر معرفت را نيز كه در حوزة فرهنگ، ناگزير حضور دارند، در معرض نظر و داورى خود قرار ميدهد؛ يعنى علم مىتواند نسبت به ارزشها، هنجارها، آرمانها و دريافتهاى كلان از عالم و آدم و همچنين عواطف، انگيزهها، گرايشها نيز نظر داده و داورى نمايد و از صدق و كذب و يا صحّت و سقم آنها خبر دهد. به همين دليل، همة فرهنگ در همة حالات، در معرض داورى علم قرار مىگيرد، بلكه علم مىتواند نسبت به صورتهايى از فرهنگ كه غير واقعياند، يعنى به عرصة واقعيّت انسانى قدم نگذاردهاند و حتّى در قالب آرمانهاى فرهنگى به صورت فرهنگ آرمانى نيز در نيامدهاند، داورى كرده و از حقيقت و يا بطلان آنها خبر دهد.
در خصوص روش در علوم اجتماعي نيز دوركيم، همانند دانشمندان علوم طبيعي، بهدنبال كشف علت رخداد پديدههاست. وي معتقد است: جامعهشناسي همچون علوم طبيعي قادر به كشف علل و اثبات علمي آن است. وي ميگويد: براي اثبات اينكه پديدهاي علت پديدهاي ديگر است، بيش از يك وسيله در دست نيست و آن مقايسه مواردي است كه در آن، اين دو پديده، هر دو با هم حاضر يا غايب باشند. به همين دليل ببينيم كه صورتهاي گوناگون اين پديدهها در تركيبات مختلف اوضاع و احوال، به وجود يكي با ديگري دلالت دارد. بنابراين، در جامعهشناسي، تبيين منحصراً عبارت از اثبات وجود روابط علّي است كه با روش تغييرات متقارن قابل دستيابي است. اما وينچ بر اين باور است كه براي تفسير يك پديده اجتماعي، دانشمند بايد قواعد حاكم بر فرهنگ آن جامعه را بشناسد و آن پديده را بر اساس همان قواعد تفسير كند. به همين دليل، تفسيرها و نظريههاي تفسيري از جامعهاي به جامعه ديگر و از فرهنگي به فرهنگ ديگر متفاوت خواهند بود؛ زيرا نظريه بايد دليل رفتار را تفسير نمايد و پرده از قصد و انگيزه عاملان بردارد. بر اين مبنا، ملاك صدق و كذب نظريه هم آمار و مشاهده نخواهد بود، بلكه با مشاهده موارد خلاف در جامعه بايد تلاش كرد تا به تفسيري بهتر و كاملتر دست يافت. بر مبناي علامه طباطبايي، در مقام فهم و تفسير كنش توده مردم، ميتوان به قواعد فرهنگي تمسك جست و از قصد و نيّت عاملان پرده برداشت. اما در خصوص كنش نخبگان و خواص، بهترين روش فهم كنش، پرسش از خود كنشگر است. در خصوص بررسي هدف كنش، شايستگي اهداف، پيامدهاي تكويني كنش و قوانين حاكم بر جامعه نيز رجوع به قواعد فرهنگي يا قصد و نيّت كنشگر لازم نيست. متناسب با نوع نظريه ميتوان از روشهاي تجربي، عقلي، شهودي و نقلي بهره برد.
مقايسه علوم طبيعي و علوم اجتماعي از ديدگاه دوركيم
دوركيم تعريف تجربهگرايان از علم را ميپذيرد و علم را فرازماني و فرامكاني ميداند. نسبت علم و فرهنگ از ديدگاه وي، تباين است؛ به اين معني كه علم مستقل از فرهنگ بوده و در نتيجه، علم بومي و غيربومي، علم اسلامي و غيراسلامي يا علم شرقي و غربي نداريم. علم از اين ديدگاه، قادر است با اراية نظريههاي جهانشمول، به تبيين پديدههاي مشابه در همه زمانها و مكانها بپردازد. وي، بدون اينكه تفاوتي ميان علوم طبيعي و علوم اجتماعي قايل شود، همچون كنت، تفاوت موضوع آنها را نه در ماهيت، كه در پيچيدگي ميشمارد. هر آن چيزي را كه به آزمون تجربي درآيد، علمي شمرده و نظريههاي غيرقابل آزمون تجربي را غيرعلمي ميداند. دوركيم، با اعتقاد به امكان مشاهده ناب و عاري از هرگونه نظريه، بر اين باور است كه علم از مشاهده آغاز ميشود. همين مشاهده قادر به اثبات نظريه است. از اين ديدگاه، علوم اجتماعي همچون علوم طبيعي، داراي قانون است كه كشف و دستيابي به آن از طريق بررسي علل وقوع پديدهها با روشهاي تجربي، وظيفه دانشمند است. كشف اين قوانين، دانشمند را قادر به پيشبيني و در نتيجه، كنترل پديدههاي اجتماعي ميسازد. هدف اوليه نظريه از ديدگاه دوركيم، تبيين و پس از آن، پيشبيني و كنترل است. موضوع جامعهشناسي نيز از منظر او پديدههاي اجتماعي است كه با دو ويژگي بيروني و قهري بودن قابل شناسايي است براي مطالعه آن، لازم است دانشمند پيش فرضهاي خود را كنار گذاشته و پديدههاي اجتماعي را همچون اشياي فيزيكي مورد مطالعه بيروني قرار دهد؛ به اين صورت كه با مشاهده كافي و متنوع، از طريق بررسي آمار به اثبات وجود روابط علّي پرداخته و از طريق كشف علل رخداد پديدهها و بيان مكانيسم آن به ارائه تبيين بپردازد.
مقايسه علوم طبيعي و علوم اجتماعي از ديدگاه وينچ
وينچ، تعريف مابعد تجربهگرايان از علم را ميپذيرد و علم را كاملاً تاريخي، زمانمند و مكانمند ميداند. از ديدگاه وي، علم تحت احاطة فرهنگ قرار دارد؛ به اين معني كه علم بومي و غيربومي، علم اسلامي و غيراسلامي يا علم شرقي يا غربي، بدون برتري هيچ يك بر ديگري، قابل تصور و ممكن است. هيچ يك از علم، فلسفه، جادو و ساير بازيهاي زباني، از اين منظر برتري بر ديگري نداشته و قادر به نقد و ارزيابي ديگري نيست. علم از اين ديدگاه، با اراية نظريههاي خرد به تفسير رفتار معنادار در يك جامعه و زمان خاص ميپردازد و به هيچ وجه كاربردي جهانشمول ندارد. وينچ، رفتار معنادار را موضوع جامعهشناسي ميداند كه تفاوت ماهوي با موضوع علوم طبيعي دارد. از ديدگاه وي، جامعه تحت حاكميت قواعد و نه قوانين قرار دارد. از اينرو، هدف اولية نظريه، فهم و تفسير پديدههاست كه از طريق بررسي دليل آن امكانپذير است. از اين ديدگاه، علوم اجتماعي به خلاف علوم طبيعي، داراي قواعدي است كه خلق و نه كشف ميشوند و توسط كنشگر قابل تخطي هستند. به همين دليل، پيشبيني و به تبع آن، كنترل در علوم اجتماعي جايگاهي ندارد. از نظر وينچ، فهم رفتار معنادار بايد مطابق قواعد فرهنگي همان جامعه صورت گيرد. بر اين اساس، لازم است دانشمند با زبان و فرهنگ جامعه مورد مطالعه خود آشنا باشد. از ديدگاه وي، مقايسه و نقد و ارزيابي فرهنگها ممكن نيست و هيچ فرهنگي را نميتوان برتر از ساير فرهنگها شمرد.
مقايسه علوم طبيعي و علوم اجتماعي از ديدگاه علامه
علامه، تعريف ماقبل تجربهگرايان از علم را ميپذيرد. وي منابع معرفت را حس، عقل و شهود ميداند. ايشان با طبقهبندي علم به حقيقي و اعتباري، ميان علوم طبيعي و علوم اجتماعي تفاوت قايل است و با قرار دادن علوم اجتماعي در جايگاه علوم مدني يا علوم اعتباري، ظرفيت رويكرد تفهمي را ايجاد ميكند؛ با اعتقاد به پيامدهاي تكويني اعتباريات، و همچنين سنتهاي الهي به عنوان قوانين حاكم بر جامعه، ظرفيت اتخاذ رويكرد كلان و علتگرا را به وجود ميآورد. از سوي ديگر، ايشان معتقد به احاطه علم بر فرهنگ است؛ يعني علم (حقيقي) حقيقت واحدي دارد كه كشف ميشود و علوم اعتباري به بررسي اعتباريات در جوامع مختلف ميپردازد. فهم پديدههاي اجتماعي و رفتار معنادار از اين ديدگاه، بايد با استفاده از قواعد فرهنگي همان جامعه مورد مطالعه و بدون هرگونه پيشداوري صورت گيرد. اما مقايسه ميان فرهنگها با ملاكهاي فرازماني و فرامكاني صورت ميگيرد؛ زيرا از اين ديدگاه، مفاهيم سعادت و شقاوت و همچنين فرهنگ حق و باطل قابل تصور است. ميتوان ميان فرهنگها داوري نمود يا حتي فرهنگي را برتر دانست. از ديدگاه علامه، علم از حس آغاز ميشود. اما كاروان علم تنها به كمك عقل به راه ميافتد و با اتكا بر سلطان و سيمرغ علوم، يعني وحي كه عاليترين مرتبه شهود است، عمق، بسط و گسترش مييابد.
مباني انسانشناختي دوركيم، وينچ و علامه طباطبايي
از نظر دوركيم، انسان موجودي دو بعدي است. بدن، اميال و اشتها يك بُعد و شخصيت اجتماعي، بُعد ديگر اوست، البته بُعد اصيل او، همين شخصيت اجتماعي است؛ چرا كه انسان تنها در بُعد اجتماعي صورت انساني به خود ميگيرد و تنها از طريق جامعه، انسان به معناي كامل آن ميشود. بنابراين، انسان انسان نيست، مگر اينكه متمدن باشد. متمدن شدن انسان هم در جامعه و از طريق جامعه صورت ميگيرد؛ يعني اگر انسان در جامعه نبود، حيواني بيش نبود، از طريق جامعه است كه حيوانيت بشر به مقام انساني رسيده است. دوركيم بر اين باور است كه انسان فردي، انسان تمايلات است. از اينرو، نخستين ضرورت اخلاق و جامعه، ضرورت انضباط است. انسان نياز دارد كه تحت انضباط نيرويي برتر، مقتدر و شايسته دوست داشتن قرار گيرد. اين نيرو، كه هم مسلط بر فرد و هم جلب كننده اوست، چيزي جز خود جامعه نيست. به نظر دوركيم، انسان نيازها و آرزوهاي نامحدودي دارد. وي بر خلاف جانوران ديگر، با برآورده شدن نيازهاي زيستياش اشباع نميشود. انسان هر چه بيشتر داشته باشد، بيشتر ميخواهد و برآورده شدن هر نيازي، نيازهاي تازهاي را برميانگيزد. از اين سيري ناپذيري نوع بشر، برميآيد كه آرزوهاي انسان را تنها ميتوان با نظارتهاي بيروني، يعني با نظارت اجتماعي مهار كرد. جامعه بر آرزوهاي بشري محدوديتهايي را تحميل ميكند و نيروي تنظيم كنندهاي را ميسازد كه بايد همان نقشي را در برآورده كردن نيازهاي اخلاقي انسان بازي كند، كه ارگانيسم در برآورده ساختن نيازهاي جسمي ايفا ميكند.
وينچ وجه تمايز مهم انسان از ساير حيوانات را اعتبارسازي ميداند. وي معتقد است: اين تلقي را فلسفه و نه علم به ما ميدهد. انسان موجودي اعتبارساز است. به همين دليل، همه آثار او معني ديگري دارد و فهم ديگري برميدارد. از نظر وينچ، رفتار حيوانات، همانند حيات طبيعي محكوم قوانين است. در حالي كه، حيات اجتماعي انسان محاط در قواعد است و تنها تفاوت رفتار افراد، هنگامي نمايان ميشود كه قواعد فرهنگي حاكم بر رفتار آنها متفاوت شود؛ زيرا درست است كه افراد در رفتارهاي خود از قواعد پيروي ميكنند، اما آنچه قاعده را تشكيل ميدهد، كاربرد جمعي آن از سوي ماست؛ پيروي از قاعده، روشي عمومي است كه با توافق، رسم و آموزش تثبيت ميشود. بنابراين، هر چند قواعد ما را به راستي هدايت ميكنند و معيارهاي صحت را در اختيار ما قرار ميدهند، اما از ما مستقل نيستند، از اينرو، معياري وادارنده نيستند كه از خارج روشهاي پيروي از قواعد را بر ما تحميل كرده باشند. همچنين وينچ معتقد است: شيوههاي زندگي مانند دستور زبان، مرزهايي دارد كه شخص در آن چارچوب محكوم به رعايت قواعد است. فرد نميتواند اين قواعد را نقض كند، مگر اينكه از دايره آن صورت زندگي خارج شود. فرد در اين محدوده، حق هيچگونه انتخابي ندارد.
علامه انسان را مركب از جسم و روح و حقيقت انسان را همان روح ميداند. از نظر علامه، انسان موجودي هدفمند است كه با اراده و اختيار خود ميتواند به آن هدف؛ يعني سعادت دست يابد، يا اينكه از آن هدف دور شود و به بدبختي و شقاوت برسد. از سوي ديگر، انسان موجودي راحتطلب و زيادهخواه است كه رفتار او را بايد به انضباط درآورد. از نظر علامه، دو شيوه براي برقراري نظم و كنترل زيادهخواهي انسان وجود دارد. يكي وضع قوانين و ديگري جامعهپذيري مناسب است. در اين ميان، شيوة اول در همه موارد كارآيي ندارد، تنها شيوه دوم است كه قادر به كنترل كنشهاي انسان در ظاهر و باطن ميباشد. از نظر علامه، انسان موجودي اجتماعي است. بدون اجتماع قادر نيست به تكامل و اهداف بلند خود دست يابد. هويت انساني فرد، از درون او و با تحريك محرك خارجي از قوه به فعل ميآيد. البته، محرك واقعي و اصيل همانا عنايت الهي است. ولي علل و عوامل مباشر و قريب، اموري ديگرند؛ يعني بر مبناي صدراييون، هويت انساني با تأثير علل و عوامل خارجي از گوهر ذات او پديد ميآيد. آن محرك بيروني ميتواند فرد ديگر يا جامعه باشد، آن فرد ميتواند معصوم يا غيرمعصوم، عادل يا غيرعادل و آن جامعه، ميتواند فاضله يا غيرفاضله باشد.
مفاهيم علوم اجتماعي از ديدگاه دوركيم، وينچ و علامه
وينچ معتقد است: مفاهيمي كه در تفسير رفتار معنادار به كار ميروند، بايد براي جامعهشناس، مخاطبان او و خود كنشگر قابل فهم باشد. به همين دليل، آشنايي با بافت اجتماعي كنش، شرط فهم آن است؛ زيرا قاعده، تعاريف و فرمولها همگي معناي خود را از همان بافت اجتماعي ميگيرند. اما دوركيم، با يكسان انگاري علوم طبيعي و علوم اجتماعي، مفاهيمي را برميگزيند كه هر چند از محيط اجتماعي اخذ شدهاند، اما در دستگاه نظري وي تعريفي مييابند كه از تعاريف كنشگران متمايز ميشود. بر مبناي علامه، ميتوان چنين گفت: در مقام فهم معناي كنش، بايستي از مفاهيم همان فرهنگ و زبان استفاده نمود و نظريه تفسيري را بر همان مبنا ارايه داد، اما در مقام تبيين يا نقد و ارزيابي فرهنگها، ضرورتي ندارد از چنين مفاهيمي استفاده شود. دانشمند ميتواند مفاهيمي را خود جعل نمايد.
از جمله مهمترين مفاهيمي كه در نظرية دوركيم مطرح شده است، ميتوان به مفهوم «نقش»، «همبستگي»، «جامعه»، «وجدان جمعي»، «تقسيم كار»، «همبستگي مكانيكي»، «همبستگي ارگانيكي» و از جمله مهمترين مفاهيم روششناسي وي، به «علت»، «تبيين»، «تغييرات متقارن»، «قانون» و «اثبات» اشاره كرد. علتگراهايي همچون دوركيم، اغلب مفاهيم فوق را در دستة مفاهيم ساخته ارزيابي ميكنند؛ زيرا از نظر ايشان پديدههاي اجتماعي اشياي واقعي و قابل مشاهدهاند و برخي از مفاهيم مانند «علت»، «تبيين» و «قانون» را نيز در دستة مفاهيم تبييني جاي ميدهند. حال اينكه از منظر فلاسفة اسلامي، همة مفاهيم فوق از جمله مفاهيم فلسفي است كه مابازاي خارجي ندارد. دوركيم، توجهي به تفكيك مفاهيم ماهوي و فلسفي ندارد. به همين دليل، مشاهدة ناب را پذيرفته و بر اين باور است كه علم از مشاهدة ناب و فارق از هرگونه نظريه آغاز ميشود. حال اينكه اغلب مفاهيم فوق فلسفي بوده و از نحوة وجود پديدههاي اجتماعي انتزاع ميشود. از اينرو، تحت تأثير اصول موضوعة مورد پذيرش انديشمند قرار خواهد داشت.
وينچ نيز نظرية تفسيري خود را از مفاهيمي همچون «فرهنگ»، «قواعد فرهنگي» و «رفتار معنادار» تشكيل داده و مفاهيمي چون «دليل»، «قصد»، «نيّت»، «معنا»، «فهم»، «قواعد» و «تفسير» را در روششناسي خود به كار ميگيرد. وي با اعتقاد به نظرية بازيهاي زباني ويتگنشتاين، ميپذيرد كه معناي مفهوم در كاربرد آن نهفته است. بنابراين، بافت اجتماعي و فرهنگ، مرجع اصلي قواعد و تعيين كاربرد چنين مفاهيمي هستند. از نظر وي، اين مفاهيم در حوزههاي معرفتي گوناگون، متفاوت خواهند بود. بر اين اساس مفاهيم فوق، تفسيري و وابسته به شبكهاي از مفاهيم و بافت اجتماعي خواهند بود. مفاهيم مورد استفاده وينچ نيز از ديدگاه فلسفه اسلامي در دستة مفاهيم فلسفي قرار ميگيرد.
علامه طباطبايي نيز در نظرية اجتماعي خود مفاهيمي چون «اجتماع»، «تكامل»، «سعادت»، «استخدام»، «عدالت»، «مالكيت»، «اراده»، «اجبار» و در روششناسي خود از مفاهيمي چون «برهان»، «قياس تجربي»، «اعتباريات»، «علّت»، «معلول»، «معنا»، «انگيزه»، «ميل»،«عقل عملي» و «عقل نظري» بهره ميبرد. ايشان با تفكيك دقيق مفاهيم به ماهوي، فلسفي و اعتباري، هر مفهوم را در جايگاه شايستة خود قرار داده و پيامدهاي منطقي آن را به روشني و آگاهانه ميپذيرد. ايشان با طرح دقيق مفاهيم اعتباري و كاربرد آن در زندگي افراد، پيامدهاي اعتباري و تكويني اين اعتباريات را مورد توجه قرار داده و امكان گذر از تفسير و دستيابي به تبيين را فراهم مينمايند.
قضايا در علوم اجتماعي از ديدگاه دوركيم، وينچ و علامه
مسائلي كه در علوم به حكم برهان استنتاج شود و حتي مفاهيمي كه به حكم تجربه و نه استقرا بهدست آيد، از نوع قضاياي حقيقيه است و نه خارجيه. اما اگر قضايا به حكم استقرا به دست آيد؛ يعني با مطالعه موارد جزيي حكمي صادر ميشود كه اگر چه ممكن است از لفظ «كلي» استفاده شود، اين لفظ بيانگر چيزي نيست جز اينكه خواهان تعبير مجموع افراد با يك لفظ باشد. در اين صورت، نميتوان گفت: قضاياي علوم از نوع قضاياي حقيقيه است، بلكه بايد گفت: از نوع قضاياي خارجيه است؛ يعني وقتي دانشمند با مشاهده موارد متعددي، حكمي را در مورد آن صادر ميكند، اين حكم كلي نيست و حتي قضيه خارجيه نيز نميباشد، بلكه در زمرة قضاياي جزئيه و شخصيه قرار دارد كه ارزش علمي هم نخواهد داشت. به عبارت ديگر، دانشمند با مشاهده افراد خارجي، قضاياي شخصيه متعدد را با لفظي واحد و كلي بيان ميكند، حال اينكه قضاياي خارجيه به طبيعت ساريه اشاره دارند. اين همان به كارگيري ابزار حس به صورت مستقل و همان روشي است كه بسياري از دانشمندان علم مدرن، از جمله استقراگرايان از آن به عنوان تنها روش علمي سخن ميراندند.
دوركيم در نظرية خودكشي خود، از استقرا شروع ميكند. عليرغم همة اشكالاتي كه به روش مشاهدة وي وارد است، تلاش ميكند با يك تحليل عقلي ميان ذات و طبيعت فردگرايي و خودكشي رابطه برقرار كند. هرچند به دليل رويكرد پوزيتويستي خود از اين ادبيات استفاده نميكند. بنابراين، نظرية وي را ميتوان در زمرة قضاياي حقيقيه جاي داد. اما از آنجايي كه موضوع مورد مطالعة دوركيم يك پديدة انساني و نه طبيعي است، در خصوص يقيني بودن نظرية وي، مناقشاتي بيشتر از تبيين پديدههاي طبيعي وجود خواهد داشت. طبيعتگرايان از جمله دوركيم، ظاهر عمل را ملاك ميدانند و به نيّت و انگيزه افراد توجهي ندارند. براي دوركيم، آمار خودكشي اهميت دارد، نه اينكه فرد با چه قصد و انگيزهاي دست به اين عمل زده، يا اين عمل در آن فرهنگ خاص چه معنايي دارد. اما وينچ، نظري متفاوت دارد. وي بر اين باور است كه خودكشي يك عمل معنادار است. پس به اعتبار شخص بستگي دارد. علاوه بر اين، بايد واكنشهاي ديگران را نيز در مقابل عمل وي مورد توجه قرار داد؛ زيرا تنها هنگامي عمل وي معنادار خواهد بود كه براي ديگران نيز قابل فهم باشد.
ديدگاه فلاسفة اسلامي در اين سطح از اعتباريات، به نظر وينچ نزديكتر است. از نظر ايشان، عمل جواني كه براي حفظ اعتقادات و دفاع از ميهن خود، خود را به زير تانك مياندازد و جان خود را از دست ميدهد، هرگز خودكشي محسوب نميشود. حال اينكه اين امر از ديدگاه ناظر بيروني، كه با فرهنگ و اعتقادات وي آشنا نيست، خودكشي است. پس در اينجا، فلاسفه مسلمان با نظر دوركيم مخالف و با نظر وينچ موافقند. اما ايشان به اين سطح اكتفا نكرده و از نظر وينچ فراتر ميرود و آن اينكه اولاً، عمل اين جوان را ميتوان با توجه به اعتقادات و قواعد فرهنگي جامعه وي مورد نقد و بررسي قرار داد و تفسيري از اين جهت ارائه داد كه آيا عمل وي، مطابق با فرهنگ خودش چه تفسيري دارد: آيا شهادت و ايثار محسوب ميشود يا خير؟ آيا اين كنش، وي را به هدفش ميرساند يا اينكه هدف او با اين عمل محقق نميشود. ثانياً، اينكه آيا اصلاً چنين هدفي درست و منطقي است؟ اين سؤالي است كه بر مبناي فلاسفة اسلامي، نيازي نيست براي پاسخ آن، به قصد و نيّت فرد و اعتباريات جامعه رجوع كرد. اين مسئلهاي است كه بايد بر مبناي قواعد عقلي مورد بررسي قرار گيرد. بالأخره اينكه، عمل وي چه پيامدهاي تكويني بهدنبال خواهد داشت. طبيعي است كه پيامدهاي تكويني نيز به انگيزه كنشگر ارتباطي ندارد. ممكن است وي اصلاً از آن بياطلاع باشد. بنابراين، بايد گفت: بر مبناي علامه، ميتوان اعتباريات را پذيرفت، اما بر اين مبنا هدف اعتباريات و پيامدهاي تكويني آن ديگر اعتباري نخواهد بود؛ يعني در بررسي پيامدهاي تكويني اعتباريات، از قواعد فرهنگي و انگيزة افراد دور و به مباني دوركيم نزديكتر خواهيم شد. بنابراين، قضايايي كه در تفسير كنش فرد بر اساس قواعد فرهنگي يا قصد و نيّت وي به كار ميرود، قضاياي شخصيه يا حداكثر خارجيه است، اما هنگامي كه از تفسير گذشته و تبيين صورت ميگيرد قضايا حقيقيه خواهند بود.
آزمون نظريه از ديدگاه دوركيم، وينچ و علامه
دوركيم، آزمونپذيري را شرط علمي بودن نظريه ميداند و معتقد است: همين آزمون و مطابقت نظريه با شواهد تجربي، ملاك صدق وكذب نظريه است. وينچ، به آزمون نظريههاي تفسيري اعتقادي ندارد و نظريه را كاملاً نسبي و زمانمند و مكانمند ميداند. هرچند وي زبان علم را مستقل از زبان ساير بازيهاي زباني مثل فلسفه ميداند، اما همانند دوركيم به ملاك و روش روشني براي علم، كه يقين را بهدنبال داشته باشد، اعتقاد ندارد. از نظر وي، تفسير درست و غلط نداريم. فقط برخي تفاسير بهترند. اما بر مبناي علامه، كه به سطوحي براي واقعيت و نظريه قايل است، ملاك علمي بودن و همچنين صدق و كذب متفاوت خواهد بود. در خصوص نظريههاي تجربي و عقلي، ملاكهاي منطقي و در خصوص نظريههاي شهودي، هنجاري و انتقادي ملاكهاي علم حضوري يا ملاكهاي اجتهادي شرط علمي بودن نظريه است. در خصوص ملاك صدق و كذب از منظر علامه نيز اولاً، نظريه از ابعادي غيرتجربي برخوردار است كه به تور آزمون تجربي درنميآيند. ثانياً، همة نظريهها تجربي نيستند. از اينرو، اعتبار آنها از طرقي غير از آزمون تجربي قابل دستيابي است. ثالثاً، ابعاد تجربي نظريهها نيز با آزمون تجربي محض و بدون دخالت معرفت عقلي نه اثبات ميشوند و نه ابطال. بنابراين، مطابقت هر دسته از نظريهها با نفسالامر متناسب با خود ملاك صدق و كذب است.
هدف نظريه از ديدگاه دوركيم، وينچ و علامه
مهمترين عامل تعدد نظريه، در تفاوت مباني هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي مكاتب جامعهشناسي نهفته است. دوركيم با يكسان انگاري علوم طبيعي و علوم اجتماعي، هدف اوليه نظريه را تبيين ميداند. وينچ با طرح تفاوت علوم طبيعي و علوم اجتماعي، تفسير را هدف مهم نظريه ميشمارد. بر مبناي علامه نيز ميتوان تبيين، تفسير، انتقاد و تجويز را به صورتي سازگار، هدف نظريه دانست و همه اينها رابطة منطقي و تنگاتنگي با مباني هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي انديشمندان فوق دارد.
از نظر وينچ، به دليل تفاوت ماهوي موضوع در علوم طبيعي و علوم اجتماعي، تبيين و علتگرايي مختص علوم طبيعي بوده و در علوم اجتماعي نبايد به كار گرفته شود، بلكه لازم است رويكرد دليلگرايي و تفسير جايگزين آن شود. از اين ديدگاه، ركن نظريه تفسير است، نه تبيين. دانشمند بايد بهدنبال كشف دليل پديدههاي اجتماعي باشد. اما از ديدگاه فلاسفة اسلامي، جايگاه علوم اجتماعي در طبقهبندي علوم، همان طور كه در مباني معرفتشناختي علامه به آن اشاره شد، ظرفيت رويكرد تفهمي و تفسير را ايجاد ميكند. توجه به پيامدهاي تكويني اعتباريات و همچنين قوانين اجتماعي (سنتهاي الهي) ظرفيت هنجار، انتقاد و آرمان را به ارمغان ميآورد. بنابراين، نظرية از ديدگاه فلاسفة اسلامي، اهداف تبييني، تفسيري، هنجاري، انتقادي و آرماني را به صورتي منسجم و سازگار با هم خواهد داشت.
منبع نظريه، آزمون و هدف آن از ديدگاه دوركيم، وينچ و علامه
در دستگاه نظري دوركيم، تنها يك دسته نظريه در علوم اجتماعي وجود دارد و آن نظريههاي تجربي است كه از دادههاي آماري به دست ميآيند و با همان دادههاي آماري مورد ارزيابي قرار ميگيرند. هدف اين نظريهها، همانند نظريههاي علوم طبيعي در مرحله اول، تبيين و در مراحل بعدي، پيشبيني و كنترل است. از منظر وينچ نيز تنها يك دسته نظريه در علوم اجتماعي وجود دارد كه آن هم تجربي است. البته از نظر وينچ، اين نظريهها نه از دادههاي آماري، كه از بررسي رفتار معنادار بر اساس قواعد فرهنگي به دست ميآيد. ارزيابي اين نظريهها نيز از همين طريق صورت ميگيرد. وينچ، به خلاف دوركيم، قائل به جعل و خلق نظريه است و به دليل تاريخي بودن نظريه، آن را قادر به پيشبيني و كنترل نميداند. اما علامه بر اساس منابع معرفتي متعددي كه قايل است، نظريههاي متنوعي را مطرح ميسازد كه بسته به نوع نظريه، ميتواند از منابع حس، عقل، نقل و شهود به دست آيد و از طريق آزمونهاي تجربي و تحليل منطقي يا عرضه به شهود انسان معصوم در نظريههاي شهودي مورد بررسي قرار گيرد. هدف نظريه نيز بسته به نوع نظريه، ميتواند تفسير، تبيين، تجويز يا انتقاد باشد. پيشبيني و كنترل نيز در برخي سطوح امكان دارد.
انواع نظريه، منبع، آزمون و هدف آن از ديدگاه علامه
علامه با پذيرش حس، عقل و شهود، به عنوان منابع معرفت، به سه دسته نظريه تجربي، عقلي و برخاسته از شهود قايل است. نظريههاي تجربي از حس و عقل برخاسته و با حس و قواعد منطق نيز مورد ارزيابي قرار ميگيرند. هدف اين دسته از نظريهها، تبيين و تفسير است. نظريههاي عقلي از منبع عقل برخاسته و با قواعد منطق نيز مورد بررسي قرار ميگيرند، هدف اين دسته از نظريهها نيز تبيين و تفسير است. اما نظريههاي برخاسته از شهود، از منبع شهود يا نقل برميخيزند و با قواعد برهان يا عرضه به شهود معصوم نيز مورد بررسي قرار ميگيرد. هدف اين دسته از نظريهها، ميتواند تبيين، تفسير، تجويز يا انتقاد باشد.
سطوح نظريه از ديدگاه فلسفه اسلامي
با پذيرش اينكه انسان موجودي است اجتماعي، كه با اعتبارسازي به زندگي خويش معنا ميبخشد و با آگاهي و اختيار، دست به كنش ميزند، به اين نتيجه ميرسيم كه براي مطالعة زندگي اجتماعي وي، توجه به معنا و قصد و نيّت او از اهميت بسزايي برخوردار است. بنابراين، گام اول در پژوهشهاي اجتماعي، تفسير رفتار معنادار است. هدف نظريههاي تفسيري، فهم معنا، قصد و نيّت رفتار كنشگر است. نظريه در اين سطح، با مطالعة رفتار معنادار افراد و به منظور كشف دليل آن شكل ميگيرد. بنابراين، پژوهشگر بايد با زبان و قواعد فرهنگي جامعة مورد مطالعة خود آشنايي كافي داشته باشد. در غير اين صورت قادر به ارايه تفسيري دقيق نخواهد بود. اما اين روش در تفسير كنشهاي آگاهانه كارآيي ندارد. به عنوان مثال، در رفتار نخبگان و خواص كه معمولاً كنشهاي آگاهانة اختياري و در برخي موارد كنشهاي آگاهانه اجباري انجام ميدهند، نميتوان بر اساس قواعد فرهنگي تفسير مناسبي ارائه نمود. در اين گونه موارد، انجام مصاحبه با خود كنشگر مناسبتر به نظر ميرسد. بيتوجهي به اين نكته، موجب ارايه تبيينها و تفسيرهاي نادرستي ميشود كه ما را از فهم رفتار كنشگر دور ميسازد. بنابراين، در تفسير كنشهاي آگاهانه، خود كنشگر تواناتر از ناظر است. از اينرو، مراجعه به او و پرسش از قصد و نيّت او مناسبتر خواهد بود.
سطح ديگر نظريه، كه حاوي بعد انتقادي است ، به ميزان تطابق امور اعتباري و فرهنگ يك جامعه با نظام تكوين ميپردازد. بر اين اساس، قادر است به نقد فرهنگ يك جامعه بپردازد و پيامدهاي حقيقي آن را به آنها گوشزد كند. سطح ديگر بعد هنجاري است كه در نتيجة بعد انتقادي حاصل ميشود و آن اين است كه، به بايدهايي در اعتباريات بر اساس مطابقت با نظام تكوين تصريح كند. بنابراين، صدق و كذب در اعتباريات ملاكهاي متفاوتي خواهد داشت؛ گاهي صدق و كذب مربوط به اعتبار معتبر است، گاهي معطوف به واصل بودن يا نبودن هدف است و گاهي نيز به بررسي خود هدف ميپردازد. از اينرو، گام دوم، بررسي هدف كنش است. در اين سطح از نظريه، آشنايي با قواعد فرهنگي جامعه مورد مطالعه ضرورتي ندارد و ملاكهاي عقلاني براي بررسي هدف كنش مورد توجه قرار ميگيرد. اينكه هدف انسان از زندگي اجتماعي چيست و اينكه كنشها بايد در راستاي كدام هدف قرار گيرند، در اين دسته جاي دارد. اينكه هدف از اعتباريات، كسب سعادت حقيقي است يا امور ديگر، با ملاكهاي منطقي، شهودي و نقلي مورد نقد و بررسي قرار ميگيرد. با بررسي هدف كنش، ميتوان جهتگيري كنش و همچنين انواع جوامع را مشخص نمود؛ جوامعي كه بهدنبال ثروت، قدرت، لذت و ... اموري از اين قبيل هستند، يا جوامعي كه سعادت دنيا و آخرت را در نظر دارند، از همين طريق قابل تشخيصاند.
گام سوم در تفسير، بررسي شايستگي اعتباريات براي دستيابي به اهداف است. سؤال اساسي در اين گام، اين است كه آيا اين دسته از اعتباريات قادر است كنشگر را به اهداف خود برساند؟ مثلاً، براي حلّ مسائل اجتماعي، نظريههاي هنجاري طرح ميشود. در اين صورت بايد بررسي شود كه آيا اين نظريهها توانستهاند هدف مورد نظر را محقق و آن مسئله اجتماعي را حل كنند؟ ملاك صدق و كذب اين دسته از نظريهها اين است كه آيا شايستگي و توانايي حل اين دسته از مسائل اجتماعي را داشتهاند يا خير؟ به عبارت ديگر، در صورتي كه به هدف دست يافته باشند، صادق و الا كاذب خواهند بود.
از سوي ديگر، در تبيين پديدههاي اجتماعي بهدنبال علت رويدادن پديده هستيم؛ يعني بايد ريشههاي قصد و نيّت و لايههاي پنهان آگاهي را مورد بررسي قرار دهيم. تبيين خود انواع و سطوح متفاوتي دارد. در خصوص انواع تبيين، ميتوان به تبيين علّي، كاركردي، مادي و ... اشاره كرد و در مورد سطح تبيين، ميتوان از تبيين تجربي، عقلي و شهودي ياد كرد. از اينرو، هم از حيث عمق و هم از حيث فروعات، گستردگي زيادي دارد. بنابراين، داراي ابعاد مختلفي خواهد بود.
اما سطح عميقتري از نظريه نيز وجود دارد كه به ابعاد، عوامل و پيامدهاي فراتجربي و فراعقلي يك پديده اجتماعي معطوف است. اين سطح، تأويل ناميده ميشود. حقيقت پديدههاي اجتماعي داراي ابعادي است كه با روش تجربي صرف، قابل تبيين و بررسي نيست، بلكه يك روش فراتجربي مورد نياز است كه قادر به كنكاش در اعماق آن پديده باشد. اين روش در فلسفة اسلامي «شهود» ناميده ميشود. تنها از طريق روش شهودي ميتوان از تبيين فراتر رفت و لايههاي ديگري از پديده را مورد بررسي قرار داد كه روش تجربي و عقلي از درك آن محروم است. بنابراين، براي شناسايي علل و عوامل پديده و پيامدهاي تكويني آن، به سطح ديگري از نظريه نياز است كه ميتوان آنها را نظريههاي «تأويلي» ناميد. براي دستيابي به اين سطح از نظريه، راههاي متعددي وجود دارد كه شهود مستقيم، تأويل آيات الهي و يا استفاده از متون نقلي، كه حاوي تاويلاند، از آن جملهاند.
نتيجهگيري
در پايان، ظرفيت جامعهشناسي در سه مكتب فوق را مورد بررسي قرار ميدهيم: جامعهشناسي دوركيم با تأكيد بر مشاهده و حس به عنوان تنها منبع معرفت و طرد ساير منابع معرفتي، علم را به سطح واقعيات قابل مشاهده تقليل داده است و بدون توجه به اعتباريات و معناي رفتار، تنها تبيين علّي را در دستور كار خويش قرار ميدهد. از نظر وي، علم فرازماني و فرامكاني است و علم بومي و غير بومي وجود ندارد. نظريههاي هنجاري، انتقادي و آرماني نيز در جامعهشناسي وي جايگاهي ندارد. وينچ نيز تنها منبع حس را براي علم ميپذيرد و علوم اجتماعي را به حوزه اعتباريات تقليل ميدهد. وي به خلاف دوركيم، بدون توجه به علت پديدههاي اجتماعي، تفسير رفتار معنادار با روشهاي تفهمي و بررسي دلايل انجام كنش را برجسته ميسازد. جامعهشناسي وي نيز ظرفيت نظريههاي هنجاري، انتقادي و طرح جامعه آرماني را ندارد. همچنين وي مقايسه فرهنگها و ارزيابي انتقادي آن را مجاز نميداند. اما علامه طباطبايي، حس، عقل، شهود و وحي را به عنوان منابع معرفت ميپذيرد و معتقد است كه هريك به سطحي از واقعيت نظر دارد. از اينرو، نظريههاي متنوع تفسيري، تبييني، هنجاري و انتقادي بر مبناي ايشان قابل طرح است كه هريك از منبعي خاص برخاسته و به سطحي از واقعيت معطوف است و با آزمونهاي ويژهاي نيز مورد بررسي قرار ميگيرد. ايشان با قبول احاطه علم بر فرهنگ، ظرفيت مقايسة ميان فرهنگها و ارزيابي انتقادي آن را فراهم ميآورد. از نظر وي، فرهنگ را ميتون به حق و باطل تقسيم نمود و براي اصلاح آن نيز ميتوان نظريههاي هنجاري را طرح نمود. ظرفيت طرح جامعه آرماني و اتخاذ تدابيري براي هدايت جامعه به سوي آن نيز از جمله ظرفيتهاي جامعهشناسي مبتني بر انديشه ايشان است كه در جامعهشناسي دوركيم و وينچ جايگاهي ندارد.
- آرون، ريمون، مراحل اساسي انديشه در جامعهشناسي، ترجمه باقر پرهام، چاپ اول، تهران، علمي و فرهنگي، 1381.
- اچ. ترنر، جاناتان، مفاهيم و كاربردهاي جامعهشناسي، ترجمه محمد فولادي و محمدعزيز بختياري، چاپ اول، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره)، 1378.
- استونز، راب، متفكران بزرگ جامعهشناسي، ترجمه مهرداد ميردامادي، چاپ چهارم، تهران، مركز، 1385.
- پارسانيا، حميد، روششناسي انتقادي حكمت صدرايي، چاپ اول، قم، كتاب فردا، 1389.
- جوادي آملي، عبدالله، تحرير تمهيد القواعد، ويرايش حميد پارسانيا، چاپ اول، بيجا، الزهراء، 1372.
- ـــــ ، جامعه در قرآن، تنظيم و ويرايش مصطفي خليلي، چاپ اول، قم، اسراء، 1387.
- دوركيم، اميل، صور بنياني حيات ديني، ترجمه باقر پرهام، چاپ اول، تهران، مركز، 1383.
- ـــــ ، قواعد روش جامعهشناسي، ترجمه عليمحمد كاردان، چاپ هشتم،تهران، دانشگاه تهران، 1387.
- ريتزر، جورج، نظريه جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثي، چاپ هفتم، تهران، علمي، 1382.
- سروش، عبدالكريم، «درسهايي در فلسفه علم الاجتماع»، روش تفسير در علوم اجتماعي، چاپ اول، تهران، ني، 1376.
- طباطبايي، سيدمحمدحسين، اصول فلسفه و روش رئاليسم، چاپ دوم، قم، صدرا، 1409 ق.
- ـــــ ، الميزان في تفسير القرآن، چاپ اول، قم، مؤسسة النشر الإسلامى، 1417ق.
- ـــــ ، انسان از آغاز تا انجام، ترجمه صادق لاريجاني، چاپ اول، قم، موسسه بوستان كتاب، 1387.
- ـــــ ، بدايه الحكمه، ترجمه علي شيرواني، چاپ دوازدهم، قم، دارالعلم، 1386.
- كرايب، يان، نظريه اجتماعي مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، چاپ اول، تهران، آگاه، 1381.
- كلانتري، عبدالحسين، معنا و عقلانيت در آراي علامه طباطبايي و پيتر وينچ، چاپ اول، قم، كتاب طه، 1386.
- كوزر، لوييس، زندگي و انديشه بزرگان جامعهشناسي، ترجمه محسن ثلاثي، چاپ سيزدهم، تهران، علمي، 1386.
- گيدنز، آنتوني، دوركم، ترجمه يوسف اباذري، چاپ اول، تهران، خوارزمي، 1363.
- مطهري، مرتضي، شرح مبسوط منظومه، چاپ چهارم، بيجا، حكمت، 1369.
- وينچ، پيتر، ايده علم اجتماعي، چاپ اول، بيجا، سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاهها «سمت»، 1372.
- هيوز، استوارت، آگاهي و جامعه، چاپ اول، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1369.