روششناسی فارابی و هابرماس
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
تلقي رايج از علم در عصر جديد، غالباً همان تلقي پوزيتيويستي بوده است كه براساس آن، علم مساوي با دانش تجربي و آزمونپذير فرض ميگردد. اين تلقي از علم پس از آن رواج يافت كه از قرن نوزدهم به بعد به دليل غلبۀ معرفتشناسي آمپريستي، علم حسي يگانه راه شناخت و ارتباط انسان با جهان خارج معرفي شد. معناي پوزيتيويستي علم در نيمۀ دوم قرن نوزدهم و نيمۀ نخست قرن بيستم به اوج اقتدار تاريخي خود رسيد و بر تمام حوزههاي علمي، اعم از علوم طبيعي و انساني، تسلط يافت. از آغاز قرن بيستم به بعد به تدريج محدوديتها و تنگناهاي اين مكتب علمي محور توجه قرار گرفت. اين مكتب هنوز در ميان برخي دانشمندان طرفداراني دارد، ولي تحولات جديد در فلسفۀ علم، مشكلات اساسي آن را بيش از پيش آشكار كرده و امروزه عموم صاحبنظران، دستكم از برخي خطاهاي آن آگاهاند.
قرنهاي نوزدهم و بيستم قرنهاي مكتبسازيهاي جديد علمي است و در كنار مكتب اثباتگرايي، مكتبهاي فلسفي و علمي ديگري نظير فلسفۀ انتقادي كانت، ابطالگرايي پوپر، پارادايم علمي كوهن، نظريۀ انتقادي حلقۀ فرانكفورت و امثال آنها پديد آمدند. با ظهور اين مكاتب، مفهوم پوزيتيويستي علم با ابهامات و پرسشهاي جدي مواجه شد و ارزش معرفتي و جهانشناختي آن بهتدريج و طي چند مرحله در كانون ترديد قرار گرفت. با آشكار شدن وابستگي دانش حسي و تجربي به ديگر حوزههاي معرفتي، نهتنها ارزش جهانشناختي علم و دانش تجربي انكار شد، بلكه دسترسي بشر به دانش علمي نيز با ترديد جدي مواجه گرديد. بدين ترتيب، ارزش معرفتي و جهانشناختي علم بهطور كامل فرو ريخت و نقش ابزاري آن غالب شد.
رنه گنون، انديشور فرانسوي، بحرانها و مسائلي را كه امروزه دامنگير علم گرديده است، با تيزبيني كامل پيشبيني كرده بود. گنون اين امر را نتيجۀ طبيعي و اجتنابناپذير مادي كردن فزايندۀ همه چيز معرفي ميكند كه حاصل آن چيزي نيست جز انواع منازعات و مشاجرات. به نظر وي بينظمي و آشوب فكري و علمي، ويژگي جهاني است كه همه چيز در آن در حال صيرورت محض است و ديگر جايي براي امر ثابت و قطعي وجود ندارد. وي وضعيت حاكم بر علوم نو را بهدرستي چنين ترسيم ميكند: «پيدايش متوالي و سريع تئوريها و فرضيات بياساس كه هنوز ساخته نشدهاند، درهم ميريزند و تئوريها و فرضيات ديگر جايگزين آنها ميگردد كه باز هم حياتشان كوتاه و ناپايدارتر است.»
علم امروزي به لحاظ روشي در مرحلهاي از بينظمي و بيثباتي قرار دارد كه برخي فيلسوفان طرح هرگونه شيوه و قواعد كلي و اصولاً هرگونه روشي را براي علم نفي كردهاند. پاول فايرابند با طرح نظريۀ شناخت نظمگريزانه دربارۀ ماهيت و وضع علم تأكيد ميكند كه هيچ روششناسي موجود توانايي دستيافتن به حقيقت علم را ندارد. به نظر وي همۀ روششناسيهاي علم، حدود خود را دارند و يگانه قاعدهاي كه وجود دارد اين است كه همه چيز خوب است.
افول مكتب پوزيتيويسم و آشكار شدن هويت ايدئولوژيك و فرهنگي آن، فرصت جديدي براي تغيير تئوريها و نظريههاي علمي با استفاده از بنيانهاي فرهنگي و ديني جوامع اسلامي فراهم آورده است. دستيابي به اين هدف مستلزم آن است كه جريانهاي علمي و فلسفي نيرومندي كه در طول قرنها در جهان اسلام شكل گرفته و استمرار يافتهاند، احيا، تجديدبنا و بازسازي شوند. يك شيوۀ آن همين بررسي مقايسهاي آرا و نظريات علمي و روششناختي فيلسوفان و دانشوران برجستۀ عالم اسلام با انديشوران معاصر است. در اين ميان فارابي، مؤسس فلسفۀ اسلامي و نخستين فيلسوفي كه در جهان اسلام به صورت نظاممند و جامع به شناسايي انواع علوم و طبقهبندي آنها اقدام نموده، از اهميت خاصي برخوردار است. هابرماس نيز يكي از جديترين مدافعان مدرنيته و عقل روشنگري در زمان حاضر است و برجستهترين نظريهپرداز كنوني نظريۀ انتقادي محسوب ميشود. مطالعۀ مقايسهاي نظام علمي و روشي اين دو متفكر و بررسي شباهتها و تفاوتهاي تفكرات آنها در حوزۀ معرفتشناسي و روششناسي ميتواند براي مسائلي كه فراروي اين حوزه قرار دارد، ثمربخش باشد.
مكتب فارابي
پيش از پرداختن به موضوع اصلي لازم است به مكتب فارابي و اهميت و جايگاه آن در شكلگيري فلسفۀ اسلامي اشاره كنيم. فارابي از جمله فلاسفه و حكماي قرون سوم و چهارم است كه در پيدايش و شكوفايي فرهنگ و تمدن اسلامي نقش مهمي ايفا كردهاند. وي مكتب فكري خاصي را ارائه كرد كه پس از او پيروان و شاگردانش آن را پيگرفتند و تعاليم او را بسط و گسترش دادند. يان ريچارد نتون، انديشور و محقق برجسته در حوزۀ فلسفه و كلام اسلامي، اين دوره را عصر فارابيگري مينامد كه جز فارابي چهار متفكر برجستۀ ديگر را دربر ميگيرد. اين چهار انديشهور كه هريك به طريقي در يكديگر اثر گذاشته يا عميقاً از فارابي متأثر بودهاند، عبارتاند از: يحيبن عدي، ابوسليمان سجستاني، ابوالحسن عامري و ابوحيان توحيدي. به گفتۀ ريچارد نتون تفكرات و عقايد اين چهار متفكر همراه با تفكرات فارابي، يك جريان عقلاني جهاني را با عنوان مكتب فارابي مطرح نمود. وي اين عصر را عصر انقلاب شيعي و يكي از غنيترين اعصار عقلاني در توسعۀ تفكر سدههاي ميانۀ اسلامي به شمار آورده است.
اهميت فارابي صرفاً در اين نيست كه معاني دين را با فلسفه تفسير كرده يا فلسفه را اساس ديانت دانسته است؛ زيرا قبل از او، چه در جهان اسلام و چه پيش از ظهور اسلام، ديگران در اين زمينه كوشيدهاند. همانگونه كه رضا داوري ميگويد، اهميت فارابي ناشي از آن است كه فلسفۀ يوناني را بر مبناي اصول تازهاي تفسير و به مدد آن اصول، مسئلة ديانت و فلسفه را طرح كرد. وي براي نخستين بار در تاريخ فلسفه، ممكنات را به دو جزء عقلي وجود و ماهيت، و ماهيت را به مقولات جوهر و اعراض نهگانه تقسيم كرده است و حال آنكه مقولات دهگانۀ ارسطو مقولات وجود است، نه مقولات ماهيت. اين نحوۀ تقسيم به طرح بسياري از مسايل اساسي در فلسفۀ اسلامي انجاميده است. به تبع اين تغيير جهت در فلسفه، معناي حقيقت و عليت هم تغيير كرده است.
فارابي نخستين انديشور اسلامي است كه به شناسايي انواع علوم پرداخته و علوم گوناگون را به صورت جامع و نظاممندي طبقهبندي كرده است. به همين دليل است كه از وي پس از ارسطو معلم ثاني و مؤسس فلسفۀ اسلامي شمرده ميشود. اين فيلسوف اسلامي، برخلاف برخي از فيلسوفان معاصر خويش، صرفاً به اقتباس علوم يوناني و انتقال آنها به جهان اسلام اكتفا ننمود، بلكه با نقد، ارزيابي و سنجش آنها به ابداع فلسفۀ خاص اسلامي همت گمارد.
موضوع معرفتشناسي و مشكلات گوناگون آن در سدههاي ميانۀ اسلامي كاملاً در كانون توجه بود و فلاسفه، انديشوران و متكلمان اسلامي تمركز وسيعي بر اين مسئله داشتند. مسائلي كه در جهان اسلامي پيش آمد همانند مسائلي بود كه در اروپاي باستان و ميانه وجود داشت. شكاكيت افلاطون دربارۀشناختي كه از ادراك حسي به دست ميآيد، از جملۀ اين مسائل بود. فلاسفه و حكماي اسلامي، غالباً به نظرهاي افلاطون، ارسطو و فلوطين استناد كرده و شناختشناسيهايي كه از اين سه مكتب بزرگ فلسفي سرچشمه گرفتهاند، بر انديشوران اسلامي اثرگذار بوده است. ولي مكتب فارابي جريان فلسفي نيرومندي در جهان اسلام به پديد آورد كه نميتوان آن را نسخۀ عين و تقليد صرف از تفكرات يونان باستان دانست.
فارابي آثار گوناگون و متعددي در موضوعات مختلف گردآورده كه برخي از آنها از بين رفته يا منتشر نشده است. تعداد اين آثار را تا 187 كتاب در زمينههاي موسيقي، كيهانشناسي، كلام، منطق، طب، فلسفه، علمالنفس، سياست، اخلاق، هندسه، رياضي و غيره بيان كردهاند.
فارابي و هابرماس
فارابي و هابرماس نهتنها به لحاظ دورههاي تاريخي و حوزههاي جغرافيايي متفاوتاند، بلكه به لحاظ فرهنگي و تمدني نيز به دو حوزۀ كاملاً متفاوت تعلق دارند. فارابي مربوط به دوران قديمتر بوده و هابرماس متعلق به دوران جديد و معاصر است. از لحاظ فرهنگي و تمدني نيز يكي به حوزۀ فرهنگي تمدني شرقي و اسلامي مربوط و داراي تفكر ديني و الهي است و ديگري به حوزۀ غربي تعلق دارد و به گونۀ غيرالهي و مادي ميانديشد. اين دو متفكر در عين حال كه به دو حوزۀ علمي، عرفي، گفتماني و زباني مختلف وابستهاند، از نظر انديشه و نظام فكري- علمي، داراي مشابهتهاي گوناگوني هستند. بررسي مقايسهاي تفكرات آنها در حوزۀ معرفتشناسي و روششناسي با توجه به همين تفاوتها و شباهتها صورت ميگيرد.
فارابي و هابرماس هر دو فيلسوف و براي عقل و فلسفه، ارج و حرمت بسياري قائلاند. توجه ويژه به عقل و اهميت دادن به دليل عقلي و استدلال، مضمون مشترك آرا و آثار اين دو متفكر به شمار ميرود. فارابي فلسفه و حكمت را راه اصلي كشف حقايق ميدانست و ميكوشيد مبناي عقلاني و فلسفي براي دين فراهم آورد و دين را بر بنياد فلسفه استوار سازد. هابرماس نيز اهيمت ويژهاي براي عقل و فلسفه معتقد است، ولي برعكس فارابي كه فلسفه را اساس ديانت ميدانست، وي كوشيده است عقل و فلسفه را جانشين دين كند. به نظر وي دين به دورۀ خاصي از تحول ذهني و اجتماعي بشر تعلق داشته و در عصر جديد كه عصر عقلانيت است، عمر مفيد دين به سر آمده و بايد جايگاه خود را به علم و عقل واگذارد.
در حوزۀ معرفتشناسي و روششناسي نيز فارابي و هابرماس تشابهات و تفاوتهاي گوناگوني با يكديگر دارند. وجه تشابه آنها اين است كه معرفت و دانش را به دانش تجربي و آزمونپذير يا همان علم به معني مصطلح امروزي آن محدود نميدانند، بلكه انواع مختلفي براي معرفت و شناخت قائلاند. به لحاظ روشي نيز اين دو متفكر عقلگرا و كليگرا هستند و بر تعدد و كثرت روشها در علوم تأكيد ميورزند. فارابي آشكارا نمودگرايي صرف را از نوع آنچه مورد نظر كانت و جامعهشناسي اثباتي او بوده ظن و پندارگرايي دانسته است. هابرماس نيز با انتقاد از اثباتگرايي اين مكتب را نوعي علمگرايي و اعتقاد علم به خود ميداند. با اين حال، اين دو متفكر هريك داراي نظام علمي و روشي مختص به خود است و هريك به شيوۀ خاصي به شناسايي و طبقهبندي انواع علوم پرداخته است.
مخالفت با نسبيگرايي افراطي و تأكيد بر ويژگي جهانشمولي عقل از ديگر مضمونهاي مشترك آرا و آثار فارابي و هابرماس به شمار ميرود. آنها در عين حال كه ويژگيهاي خاص اجتماعي و حتي فردي و شخصي انسانها و جوامع را ميپذيرند، بر همساني، تعامل و تناسب ميان انسانها و اجتماعات و حتي زبانهاي مختلف تأكيد ميورزند. به نظر فارابي افراد و جوامع انساني در عين حال كه در صورت كثرت دارند، داراي بنيادهاي حداقل و مشتركي به صورت ثابت و عام نيز هستند؛ بنيادهايي كه مبناي فهم و مفاهمه و ارتباطات و تبادلات را تشكيل ميدهند. وي عقل را اساس فهم و مفاهمه بهشمار آورده و معتقد است كه چون اصول و بنيادهاي نخستين عقل ثابت و عاماند، اين مفاهمه و تبادل يافتهها و برداشتها ممكن و قابل ارزيابي است. هابرماس نيز با پذيرش هماهنگي دانش و شناخت به لحاظ اجتماعي و اينكه در هر لحظه تجربۀ تاريخي ما آنها را مشروط ميسازد، بر ويژگي عام و جهانشمول عقل تأكيد ميكند. وي در عين حال كه زمينهمند بودن عقل را ميپذيرد، ولي برخلاف پستمدرنيستها معتقد است كه معيارهاي خود عقل مستقل از زمينۀ خاص آن است.
معرفتشناسي و روششناسي
روششناسي يك علم درجة دوم است كه موضوع آن، بررسي روش يا روشهاي كسب علم و معرفت است. اين علم از عوامل مختلفي كه در تعينات معرفت دخيلاند، از جمله معرفتشناسي، اثر ميپذيرد. روششناسي علمي فارابي و هابرماس نيز مبتني بر معرفتشناسي خاص آنها و متناسب و همسنخ با آن است. اين دو متفكر هريك به شيوۀ خاص خود به روشها و روششناسي علمي و بنيادهاي معرفتشناختي آنها توجه كرده است.
معرفتشناسي شاخهاي از فلسفه است كه با نظريه شناخت ارتباط دارد و در آن مسائل مختلف مرتبط با شناخت در كانون بررسي قرار ميگيرد. از لحاظ سنتي مسائل اصلي و مهم معرفتشناسي عبارتاند از: طبيعت شناخت بهطور كلي، منابع شناخت و انواع روشهاي كسب شناخت. اين مسائل را ميتوان در قالب چند پرسش طرح كرد؛ مانند اينكه شناخت چيست؟ انسان چه چيز را ميتواند بشناسد؟ و چگونه ميتوان شناخت؟ در طول قرون پاسخهاي بسيار متفاوتي به اين پرسشها داده شده و اين مسئله از جهات متعددي در ادوار مختلف، بررسي گشته است. بررسي مقايسهاي ديدگاههاي فارابي و هابرماس در اينجا با توجه به همين مسائل اصلي كه در معرفتشناسي مطرحاند، دنبال خواهد شد.
شناخت چيست؟
يكي از مسائل مهمي كه معرفتشناسي به آن ميپردازد، ماهيت و طبيعت شناخت بهطور كلي است. اين مسئله را ميتوان در قالب اين پرسش طرح كرد كه شناخت چيست و با عالم عين و واقع چه نسبتي دارد؟ در مورد چيستي علم و نوع نسبت آن با عالم خارج يا كاشفيت آن از عالم واقع تا كنون مباحث فراواني طرح شده و حداقل چهار مكتب عمدۀ فكري و فلسفي در اين زمينه پديد آمده است. اين مكاتب عبارتاند از: مكتب واقعگرايانه، مكتب قراردادي، مكتب ذاتگرايانه و مكتب ابزارگرايانه.
واقعگرايي فلسفي نوعاً متضمن مفهوم صدق يا حقيقت است. هدف علم نزد واقعگرايان توصيف صادق چگونگي واقعي جهان است. براساس اين مكتب، نظريهاي كه چهرهاي از جهان و چگونگي رفتارش را بهطور صحيح وصف كند، صادق است و در صورتي كه آن را به صورتي غلطي وصف كند، كاذب است. ابزارگرايي نيز متضمن نوعي از صدق است؛ ليكن به صورتي محدودتر. براساس اين نظريه، توصيفات جهان مشاهدهپذير به حسب اينكه آن را صحيح وصف كنند يا نه، صاق يا كاذباند؛ اما ساختههاي نظري كه براي ايجاد كنترل ابزاري جهان ابداع شدهاند، با توجه به فايده و نقش ابزاريشان ارزيابي ميشوند، نه به حسب دو مقولۀ صدق و كذب.
نگرش فارابي به علم و كاشفيت آن از عالم خارج، مبتني بر واقعگرايي فلسفي است كه متضمن صدق و حقيقت است. بنابراين، حق و حقيقت علمي نزد وي عبارت از همان صدق است. وي يكي از تعاريف علم را اين ميداند: علم عبارت است از حصول معرفت بر وجود شيء و معرفت بر سبب آن، به گونهاي كه اين معرفت عين صورت پديدۀ خارجي باشد، به نحوي كه خود آن شيء عيني به صورتي غير از آن صورتي كه در ذهن حاصل شده است نباشد. به عبارت ديگر، تعريف علم عبارت است از شناخت موجودات درست مطابق با عين واقعيت وجود آنها. بهطور كلي از نظر فارابي علم بهمعناي اعم، ادراك و معرفت انساني دربارة پديدهها و نوعي احاطۀ دروني انسان است. وي معتقد است با روش تقسيم و تركيب، حدود و تعاريف پديدهها و عناصر حاصل ميآيند.
فارابي از نخستين انديشوراني بوده كه در عرصۀ معرفت به تفكيك و تعاون سه عامل يا سه قلمروِ عين، ذهن و علم پرداخته است. اين بحث از مباحث مهم در فلسفۀ اسلامي است و فيلسوفان مسلمان آن را تحت عنوان اتحاد عاقل و معقول طرح كردهاند. در اين بحث مسئلة اتحاد و ارتباط عاقل، معقول و عقل بررسي ميشود. از ديدگاه فارابي عالم عين و پديدههاي واقعي كه موضوع مطالعات علوماند، داراي قانونمندي، نظام و سلسلهمراتباند كه شناختن آنها كار ويژۀ علم است. ذهن انسان نيز بهعنوان فاعل شناسا تجهيزات، نظام، قانونمندي و مراحل ويژهاي دارد. فهم در نظريۀ فارابي از حواس ظاهري و از جمله مشاهدات آغاز شده، به تخيل يا تجزيه و تحليل و تركيب و نهايتاً به مرحلۀ انتزاع و تجريد يا تعقل ميرسد. وي سؤال علمي را نقطۀ آغاز شناخت، تحقيق علمي و مقدمه و لازمۀ نظريهپردازي ميداند.
در حاليكه ديدگاه فارابي دربارة علم و نسبت آن با عالم عين و خارج مطابق با واقعگرايي فلسفي است، نگرش هابرماس در اين مورد تا حدودي متفاوت است. وي علوم گوناگون را از همديگر تفكيك كرده و براي هر طبقه از آنها حكم جداگانهاي قائل شده است. در طبقهبندي هابرماس، علوم به سه نوع تقسيم ميشوند كه وي از آنها تحت عنوان علوم تجربي- تحليلي، علوم هرمنوتيكي- تاريخي و نهايتاً علوم انتقادي نام ميبرد. در علوم نوع اول، يعني علوم تجربي- تحليلي، تأييد يا ابطال از شرايط نظريه است و در آنجا صدق و كذب نظريه وقتي آشكار ميشود كه با عالم خارج، يعني متعلق نظريه سنجيده شود. اما در علوم تاريخي- هرمنوتيكي صدق و كذب، يعني مطابقت با واقع معني ندارد. آنچه در اينجا مهم است، اجماع و توافق بينالاذهاني است. به عبارت ديگر، در اينجا مرجع اصلي، حصول اجماع و تفاهم ميان انديشوران است. در طبقۀ سوم علوم، يعني علوم انتقادي، روش انتقادي و ديالكتيكي كاربرد دارد. در اينجا فاعل يا كنشگر با خودش در ارتباط است و براي صدق و كذب در اين دسته از علوم هيچ روشي وجود ندارد. در واقع در اينجا مرجع نهايي خود آن موضوع است كه قرار است رهايي در آن حاصل شود.
اين طبقهبندي از علوم را هابرماس در كتاب شناخت و علايق بشري ارائه داد كه از آثار نخستين وي محسوب ميشود. در اين كتاب وي سه نوع علاقۀ اصلي و بنيادي براي بشر قائل ميشود و بر اين اساس، سه نوع علم را از همديگر تفكيك ميكند. وي در آثار بعدي خويش با در پيش گرفتن نوعي چرخش زبانشناختي، نهايتاً توصيفات گذشتۀ خود از علايق سهگانه را رها كرد. در اين مرحله وي به تدوين مقالههايي دربارۀ زبان و ارتباط و حقيقت پرداخت و كار او سمت و سوي تازهاي در پيش گرفت. مضمون ارتباط در آثار پيشين هابرماس نيز محور توجه بود، اما كم كم به كانون اصلي توجه او مبدل شد. وي در اين مرحله از كار خود دربارۀ بسط دادن نظريۀ توانش زبانشناختي چامسكي به نظريۀ توانش ارتباطي ميانديشيد؛ يعني به كاربردشناسي عامي كه به ما اجازه دهد نظام قواعدي را بيابيم و بازسازي كنيم كه براساس آن، كنشهاي متقابل خود را توليد كنيم. وظيفۀ كاربردشناسي عام اين است كه شرايط عام فهم ممكن را شناسايي و بازسازي كند. نخستين مسئلهاي كه در اينجا با آن مواجه ميشويم اين است كه چگونه بايد در باب اصول كلي بيان تفحص كرد. معمولاً مطالعات مربوط به بيان و اداي سخن از روشهاي تجربي و گردآوري اطلاعات و استنباط نتايج از آنها بهره ميگيرند. اما آنچه هابرماس در نظر دارد قابل بررسي تجربي نيست؛ زيرا وي نه به قوانين حاكم بر اداي سخن و نه به نيات و انگيزههاي گويندگان، بلكه به شرايط عام مندرج در فرايند توليد كلام و سخن بهطور كلي علاقهمند است. لذا وي روش «بازسازي عقلاني» را در پيش ميگيرد. روشهاي بازسازي در مقابل روشهاي تجربي، غيرقانونمند و صوري و ويژگي علومي هستند كه بهطور منظم شناخت شهودي ذهن يا عامل شناسايي را بازسازي ميكنند.
بنا بر استدلال هابرماس، كنشهاي ارتباطي زبانشناختي چهار داعيۀ اعتبار را پيشفرض ميگيرند: 1. فهمپذيري، يعني آنچه ميگوييم قابل فهم است؛ 2. صدق، يعني راست است؛ 3. درستي، يعني درست و برحق است و اين اظهارات شالودۀ هنجاري دارد و 4. صداقت، يعني اين اظهارات بيان صادقانۀ احساسات گوينده است. وي از نظريۀ سه جهان كارل پوپر بهره گرفته و جهان را به سه بخش يا سه وجه كاملاً متمايز تقسيم ميكند: جهان طبيعي، جهان اجتماعي و جهان ذهني. هر حكم يا كاربرد زبان با اين سه جهان ارتباط دارد؛ زيرا اولاً در هر بيان و سخني، رابطهاي با جهان خارجي امور و اشيا پنهان است (رابطة انسان با واقعيت خارجي از طريق زبان). ثانياً هر بيان يا سخن متضمن انگيزه يا نيت دروني است. ثالثاً هر بيان و حكمي با واقعيت هنجاري ارتباط دروني دارد.
مطابق با اين جهانهاي سهگانه، علوم و فنون نيز در منظومۀ فكري هابرماس به سه نوع تقسيم ميشوند: علم، اخلاق و هنر. به نظر وي شناخت هريك از اين جهانها روش و اصول معرفتي خاص خود را ميطلبد. گزارههايي كه ادعايي را دربارۀ يكي از جهانها طرح ميكنند لزوماً حاكي از يك واقعيت فراذهني نيستند، بلكه رشتههاي مختلف علوم و فنون به تناسب جهاني كه به آن تعلق دارند، ادعاهاي مناسب خود را دارند و معيارهاي ارزيابيشان نيز متفاوت است. ادعاهاي مربوط به جهان بيروني از نوع ادعاي «صدق» است و معيار اعتبار آنها مطابقت داشتن با واقعيت عيني است. ادعاهاي مربوط به جهان اجتماعي، يعني حوزۀ حقوق و اخلاق، از نوع ادعاي «درستي» يا «مشروعيت هنجاري» است و اعتبار آنها به اين است كه با هنجارهاي پذيرفتهشدۀ اجتماعي هماهنگ باشند. در مورد جهان دروني كه هنر متكفل بيان آن است، صدق و درستي معني ندارد، بلكه صداقت و يكرنگي مطرح است؛ به اين معنا كه فرد، احساسات دروني، آرزوها، خواستهها و عواطف دروني خود را صادقانه بيان نمايد.
بدين ترتيب، هابرماس علوم و فنون را به سه نوع تقسيم ميكند و معتقد است كه تنها در مورد جهان طبيعي يا بيروني صدق و مطابقت با واقع مطرح است. به نظر وي در مورد جهان اجتماعي يا حوزۀ حقوق و اخلاق، صدق و مطابقت با واقع معني ندارد، بلكه درستي يا مشروعيت هنجاري مطرح است. اگر سؤال شود كه هنجارهاي پذيرفتهشدۀ اجتماعي اعتبار خود را از كجا كسب ميكنند، پاسخ هابرماس اين است كه در اينجا راهي جز اتفاق آراي عقلاني وجود ندارد. به نظر وي داعيههاي حقيقت، آنگونه كه در نظريههاي تناظري حقيقت فرض گرفته ميشود، با مقايسۀ مستقيم اظهارات با واقعيت مقدور نميشود. به عبارت ديگر، قضيهها و گزارهها مانند تصاوير نيستند كه بتوانند كم و بيش شبيه چيزي باشند كه از آن حكايت ميكنند. وي تأكيد ميكند كه نظريههاي هستيشناسانۀ حقيقت بيهوده ميكوشند از حيطۀ زبانشناسي خارج شوند. حقيقت را بايد براساس اجماع مورد انتظار تعريف كرد. شرط حقيقي بودن گزارهها توافق بينالاذهاني است.
اين تعبير از حقيقت، مخالف واقعگرايي فلسفي است كه براساس آن، ملاك حقيقي بودن يك گزاره مطابقت داشتن آن با واقع است. شايد سخن هابرماس در مورد بخشي از ارزشهاي فرهنگي و اجتماعي درست باشد، ولي به نظر نميرسد كه اين ديدگاه در همۀ موارد قابل دفاع باشد. همانگونه كه بسياري از فيلسوفان تأكيد كردهاند، اصول كلي اخلاق و حقوق، از جمله حقوق طبيعي، از سنخ ارزشهايي به شمار ميروند كه ريشه در واقعيات اصيل دارند. اينگونه اصول و ارزشها صرفنظر از اينكه افراد، گروهها و جوامع در مورد آنها توافق كرده و آنها را پذيرفته باشند يا نه، وجود دارند. كانت نيز بر اين موضوع تأكيد كرده و معتقد است كه اصول اساسي اخلاق و حقوق از ضروريات عقل عملياند و همانند ضروريات عقل نظري ريشه در عقل و وجدان انساني دارند. اينگونه اصول و ارزشها مستند به واقعياتاند. همانگونه كه برخي اشاره كردهاند، ملاك استناد اينگونه ارزشها به واقعيات، ارتباط آنها با ذات (جان، روان و شخصيت) انسانها است. بنابراين، يك ارزش و هنجار اجتماعي به ميزاني كه با ذات و حقيقت آدمي در ارتباط نزديكتر باشد، به همان ميزان ريشه در واقعيت دارد.
قلمرو شناخت
مسئلة ديگري كه در معرفتشناسي در كانون بررسي قرار ميگيرد، قلمرو شناخت است. اين موضوع را ميتوان در قالب اين پرسش طرح نمود كه انسان چه چيز را ميتواند بشناسد؟ در تفكر فارابي، قلمرو دانش گسترده است و مسائل جسماني و غيرجسماني و مجردات و ماديات را دربر ميگيرد. وي انواع علوم را به دو نوع كلي، يعني علوم نظري و علوم عملي تقسيم ميكند و سومين بخش از علوم نظري را علم الهي يا مابعدالطبيعي ميداند. در فلسفۀ فارابي نفس انسان و توان قواي نظري و عملي آن، موضوعي اساسي است و امكان مابعدالطبيعه در همين جا طرح ميشود. به نظر وي انسان ميتواند صورتهاي عقلاني از مجردات، اعم از نفوس، عقول و واجبالوجود به دست آورد. وقتي انسان ميتواند با تجريد و انتزاع، امري محسوس را معقول سازد و مفهوم كلي و صورت عقلاني از آن براي خود فراهم سازد و آن را تعقل نمايد، به طريق اولي ميتواند مجردات را كه صورت عقلاني محضاند، بدون نياز به تعميم و انتزاع تعقل كند. وي در بند 45 از كتاب تعليقات ميگويد: «عقليت شيء تجرد آن از ماده است و نفس، اشياي محسوسه و متخيله را به واسطۀ ابزار درك ميكند، اما كليات و عقليات را خود نفس به حسب ذات خود درك ميكند.»
در بحث از موجودات مجرد يا موجوداتي كه به تعبير فارابي جسم نيستند و در اجسام هم قرار ندارند ابتدا اين پرسش مطرح ميشود كه آيا موجود غيرجسماني وجود دارد و اگر وجود دارد واحد است يا كثير، متناهي است يا نامتناهي؟ فارابي اين موجودات را كثير ميداند و معتقد است كه اين كثرات متناهياند و مراتب دارند. به نظر وي موجودات از ناقصترين مرتبه به سوي كمال در حركتاند، يعني به سوي موجودي ميروند كه كاملترين موجودات است و هيچ چيز در مرتبۀ كمال به او نميرسد و به اين جهت ضد و نظير هم ندارد. خداوند از آن جهت كه بسيط است، حد و تعريف و جنس و فصل هم ندارد.
خدايي كه واحد، ثابت، و عين علم و بري از ماده است و شبيه و نظير ندارد، از طريق فيض با موجودات كثير و متغير مرتبط ميشود. صدور كثرات از واحد در حقيقت فيض است؛ به اين ترتيب كه نخست از موجود اول، موجود دوم فايض ميشود كه فارابي نام آن را عقل دوم ميگذارد؛ زيرا وي موجود اول را نيز عين عقل ميداند. اما فلاسفۀ ديگر موجود دوم را عقل اول ميخوانند. عقول بعدي نيز با تجلي سلسلهمراتبي از سوي خداوند صادر ميشوند و به همين ترتيب صدور فيض دوام مييابد تا عقل دهم يا به تعبير فارابي عقل يازدهم. اين عقل كه فارابي از آن به عقل فعال تعبير ميكند، همچون پلي ميان هستي متعالي و هستي جسماني عمل ميكند. ريچارد نتون موقعيت عقل را در سير از عالم مادي به جهان ماوراي آن در انديشۀ فارابي در كانون توجه قرار ميدهد و آن را از ثمرات مكتب نوافلاطوني معرفي ميكند كه عقل را برجستهترين مزيت هستيشناسي ميداند. در واقع «عقل و به تبع آن هر توصيفي كه از عقل به عمل آيد، داراي وجود هستيشناسي همچون عمل و بُعد معرفتشناسي است.
برخلاف عالم عقول و مجردات كه ترتيب صدور از بالا به پايين است، در عالم طبيعت پديد آمدن موجودات سير متفاوت دارد؛ چنانكه نخست عناصر اربعه (آب، باد، خاك، آتش) حادث ميشوند. سپس اجسامي كه مجانس و مقارن آنهايند و پس از آن معدنيات، نباتات و حيوانات به وجود ميآيند تا سرانجام انسان ظهور ميكند. هنگامي كه انسان ظهور ميكند، نخستين چيزي كه در او حادث ميشود، قوۀ غاذيه و سپس قوۀ حاسه است و با حواس قوۀ نزوعيه حاصل ميشود كه آدمي به وسيلۀ آن به آنچه حس ميكند اشتياق يا اكراه نشان ميدهد. بعد از اينها قواي متصوره و متخيله و نهايتاً ناطقه پيدا ميشود. قواي ديگر ميان انسان و حيوان مشترك است، اما قوۀ ناطقه به انسان اختصاص دارد و با اين قوه آدمي معقولات را درمييابد و مهم را از غيرمهم و بايد را از نبايد تميز ميدهد. اين قوه دو جلوه دارد: يكي عقل نظري و ديگري عقل عملي. عقل عملي نيز دو قسم ميشود: يكي قوۀ هنري كه انسان به وسيلۀ آن هنرها و صنعتها را ميآموزد و ديگري قوۀ انديشه كه از طريق آن، فكر خود را در جهت كارهاي عملي به كار مياندازد.
فارابي براي عقل مراتب مختلفي معتقد است از قبيل عقل بالقوه، عقل بالملكه، عقل بالفعل و عقل مستفاد. عقل مستفاد، مدرك صور مجرد غيرمخالط با ماده است. عقل مستفاد بالاترين مرتبۀ ادراك آدمي است و كسي ميتواند به آن برسد كه از ماده و ماديات گسسته و به عقل فعال پيوسته باشد و ميان او و عقل فعال واسطه و فاصلهاي نباشد. هرگاه اين امر در دو بعد قوۀ ناطقه، يعني عقل نظري و عقل عملي و سپس در قوۀ متخيله حاصل شود، در اين صورت اين انسان همان انساني خواهد بود كه به او وحي ميشود. پس به واسطۀ فيوضاتي كه از عقل فعال به عقل منفعل او افاضه ميشود، حكيم و فيلسوف و خردمند كامل است و به واسطۀ فيوضاتي كه از او به قوۀ متخيلهاش افاضه ميشود، نبي و منذر و انساني است كه در كاملترين مراتب انسانيت قرار دارد. چنين انساني به تمام امور و افعالي كه به واسطۀ آنها ميتوان به سعادت رسيد واقف است و اين نخستين شرط از شرايط رئيس اول است. بدين ترتيب، فارابي از مباحث مابعدالطبيعه و طبيعيات به اخلاق و سياست و به تعبير خودش به علم مدني ميرسد.
فارابي عالم هستي را يك كل واحد، كامل، نظاممند و هدفدار ميداند و در عين حال آن را داراي نظام احسن و به مثابۀ پيكر واحد آدمي ميشمارد. عالم هستي داراي سطوح و مراتب مختلف است كه از بالاترين سطح يا مبدأ نخستين، يعني ذات اقدس الهي و سببهاي دوم هستي و به تعبير وي عقول دهگانه، اعيان ثابت و ملائكه را دربر ميگيرد. در نقطۀ مقابل، عالم هستي شامل ماديترين، ناقصترين عنصر يا مادۀ اوليه است. اين نظام و ساختار براساس علم و حكمت مؤسس و معمار هستي آفريده شده است.
برخلاف انديشة فارابي، در تفكر هابرماس، قلمرو شناخت محدود است و وي با اتخاذ رويكرد شكاكانه به نفي و انكار ماوراءالطبيعه پرداخته است. اصول معرفتشناسي هابرماس پيوند نزديكي با فلسفۀ انتقادي كانت دارد. چيزي كه كانت و هابرماس را با وجود دو قرن فاصلۀ زماني در جايگاه و موضع فلسفي- تاريخي يكساني قرار ميدهد، تعلق آنها به تفكر روشنگري است. روشنگري هنگامي كه در قالب فلسفههاي راسيوناليستي و پوزيتيويستي ظهور مييابد سعي ميكند تفسير روشني از جهان براساس عقل و تجربۀ بشري ارائه دهد؛ اما در فلسفۀ شكاكانۀ كانت، رسالت خود را در ارائۀ محدوديتهاي معرفت بشري و مرزهاي آن خلاصه ميكند. براساس عقلگرايي انتقادي كانت، اثبات وجود خدا و عالم ماوراء طبيعي خارج از حد توانايي عقل است. كانت معتقد بود كه علم، حاصل همكنشي ذهن و عين است و ذهن را نميتوان آيينۀ تمامنماي واقع دانست. وي معرفت را به اشيا و پديدههاي قرار گرفته در زمان و مكان منحصر ميداند و بر اين مبنا نقد عقل نظري و ناتواني عقل در اثبات امور ماوراء الطبيعه را پي ميريزد. براساس همين انديشه است كه هابرماس از امور ماوراء الطبيعي تحت عنوان پندارهاي ماوراء الطبيعه ياد ميكند.
عقلگرايي در انديشۀ هابرماس، ناشي از پيوند آن با ارزشهايي است كه او به تبعيت از كانت آنها را «خودآييني» و «رهايي از قيموميت» مينامد. خودآييني و رهايي از قيموميت در انديشۀ كانت و هابرماس به اين مفهوم است كه انسان پيشرفته از طريق روشنگري، وابستگي خود را به روابط، نهادها و ارزشهاي سنتي كه از نظر آنها فاقد مبناي عقلانياند، گسسته و با نيل به «خودفهمي» و «خودشكوفايي» اعلام استقلال كرده است. وي نقدهاي سهگانۀ كانت (نقد عقل نظري، نقد عقل عملي، نقد قوۀ داوري) را در راستاي خودآييني و خودفهمي مدرنيته ارزيابي ميكند و از قطع وابستگي حوزههاي سهگانۀ علم، اخلاق و هنر به مراجع و منابع ديني سخن ميگويد. به نظر وي:
«نقد عقل محض» شرايط امكان يك علم طبيعي عينيتبخش را كه ذهن انسان را از پندارهاي ماوراء الطبيعه آزاد ميسازد تبيين كرد. «نقد عقل عملي» به تبيين اين موضوع راه برد كه چگونه اشخاص در حالي كه ارادهشان را از خلال فراست اخلاقي با قوانين خود نهاده سازگار ميكنند، در واقع خود را به نوعي خودآييني مجهز ميكنند. و «نقد قوۀ داوري» به تبيين شرايط عيني لازم براي گونهاي تجربۀ زيباشناسانه پرداخت كه خود را از هر متن ديني مستقل كرده بود.
در فلسفۀ انتقادي كانت، حدود فاهمۀ بشري مورد بحث جدي قرار گرفت. كانت با تأكيد بر حضور فعال مفاهيم عقلي در جريان شناخت، به جاي آنكه آنها را چراغ روشنكنندۀ واقعيت و راه رسيدن به حقيت بداند، حجاب و مانع وصول به واقع معرفي نمود. نتيجۀ اجتنابناپذير ديدگاه معرفتشناسي كانت، نسبيت معرفت است. هرچند كانت اصل واقعيت را بهعنوان «نومن» و شيء فينفسه ميپذيرد، شناخت و آگاهي به واقع را جز در پناه مفاهيم ذهني كه از نگاه او حجابهاي وصول به واقعاند، ممكن نميداند. به همين دليل وي معتقد است كه شناخت همواره چيزي غير از حقيقت عيني است. وقتي انسان با نومن مواجه ميشود تصويري در ذهن مييابد كه عين آن نيست.
با پيدايش برخي مكاتب معرفتشناختي جديد، كم كم سؤال از حدود فاهمۀ بشري به سؤال از حدود زبان منتقل گرديد. از اين پس به جاي اين سؤال كه بشر چه چيز را ميتواند بفهمد و چه چيز را نميتواند بفهمد، اين سؤال مطرح گرديد كه آدمي چه چيز را ميتواند بگويد و چه چيز را نميتواند بگويد. ويتگنشتاين با طرح نظريۀ بازيهاي زباني، دانشهاي مختلف را بازيهاي زباني متفاوتي تلقي نمود كه نظامهاي متفاوتي از معاني را پديد ميآورند. وي حقيقت را به افق زبان و ساختار مفهومي و معنايي آن تنزل ميدهد و نهتنها فهم، بلكه حقيقت را نيز به حسب زبانها و بيانهاي مختلف نسبي ميگرداند. ديدگاه معرفتشناختي هابرماس، اصولاً ماهيت كانتي دارد، اما در آثار اخير وي نوعي تحول و چرخش زبانشناختي كاملاً مشهود است.
روشهاي شناخت
روش يا روشهاي كسب شناخت از ديگر مسائلي است كه در حوزۀ معرفتشناسي از آن بحث ميشود. در اين زمينه سه مكتب و رويكرد اصلي در عصر جديد به ظهور رسيدهاند كه از آنها بهعنوان رويكرد تبييني، رويكرد تفسيري و رويكرد انتقادي نام برده ميشود. رويكرد تبييني كه ريشه در اثباتگرايي كانت دارد، به همساني پديدههاي انساني و اجتماعي با پديدههاي طبيعي قائل است و از وحدت روش در علوم سخن ميگويد. اين رويكرد معتقد است كه عين روشهاي حسي- تجربي در علوم طبيعي را بايد در علوم انساني و اجتماعي نيز به كار گرفت و به تبيين پديدهاي انساني و اجتماعي پرداخت. در مقابل، طرفداران روش هرمنوتيكي و تفسيري قرار دارند كه با تأكيد بر جهات غيرطبيعي، ويژه و ارادي انسان، مطالعۀ موضوعات انساني و اجتماعي را به شيوۀ تفهمي و تفسيري ممكن ميدانند. رويكرد تفسيري كه نخستين بار وبر طرح كرد، بهطور كلي معتقد به درونفهمي، نهانبيني و معناكاوي پديدههاي انساني و اجتماعي است. رويكرد سوم رويكرد انتقادي است كه براساس آن، دانش و ارزش از يكديگر جدا نيستند و اصولاً رويكرد تفسيري خنثي نيز وجود ندارد.
فارابي و هابرماس در اين جهت اشتراكنظر دارند كه معرفت و دانش، انواع گوناگوني دارد و روشهاي كسب شناخت نيز به حسب تعدد علوم، متنوع و متعددند. با اين حال، هريك از اين دو متفكر داراي نظام علمي و روشي ويژهاند و هر كدام به شيوۀ خاص خود به شناسايي و طبقهبندي انواع علوم و روشها و شيوههاي كسب شناخت در هريك از آنها پرداختهاند. بررسي دقيقتر تفاوتها و شباهتهاي ديدگاههاي فارابي و هابرماس در حوزۀ روششناسي نيازمند آن است كه به طرح انواع علوم و روشهاي آنها از ديدگاه اين دو متفكر بپردازيم.
انواع علوم و روشها از نگاه هابرماس
مسئلة محوري در بحث هابرماس چگونگي دستيابي به دانش و شناخت معتبر است. وي در همان ابتداي كتاب شناخت و علايق بشري، كه از جمله آثار آغازين او محسوب ميشود، به طرح اين پرسش ميپردازد كه دستيابي به دانش معتبر چگونه ممكن است؟ اين كتاب دو هدف عمده را دنبال ميكند: هدف اول اين است كه ميخواهد شرايط عام كسب معرفت را مشخص و آشكار سازد و هدف ديگر آن، نقد پوزيتيويسم است كه هابرماس آن را نوعي علمگرايي و اعتقاد علم به خود معرفي ميكند.
مكتب پوزيتيويسم چنين وا نمود ميكند كه يگانه نوع علم، علوم تجربي است. پوزيتيويستها تأكيد دارند كه نظريههاي علمي، به شيوة دقيق از يافتههاي تجربي كه با مشاهده و آزمايش به دست آمدهاند، اخذ ميشوند. آنها هرگونه پيوندي را ميان دانش و ارزش انكار ميكنند و معتقدند عقايد و سليقههاي شخصي و تخيلات ظني، جايي در علم ندارند.
هابرماس با انتقاد شديد از پوزيتيويسم، اين مكتب را نوعي علمگرايي معرفي ميكند كه تقريباً بر همة شاخههاي علوم جديد، از علوم طبيعي گرفته تا علوم انساني، حاكم شده است. علمگرايي از نظر او بدان معنا است كه «ما ديگر علم را يكي از اشكال معرفت ممكن نميدانيم، بلكه معرفت را با علم يكي ميدانيم.» وي معتقد است دستيابي به دانش معتبر فقط در صورتي امكانپذير است كه علم، تنها بهعنوان يكي از دستاوردهاي خرد و يكي از اشكال معرفت، مورد توجه قرار گيرد. وي هدف خويش را احياي مفهوم گستردهتري از خرد ميداند كه پوزيتيويسم آن را ناديده گرفته است. مايكل پيوزي ميگويد: «دانش و علايق انساني» حمله به علم نيست، بلكه حمله به آن نوع دركي از علم است كه نادرست و از ديدگاه شخصي و متكبرانه حاصل شده باشد، و تمام دانش را تا حد اعتقاد به خود تنزل دهد.
به نظر هابرماس، فلسفۀ پوزيتيويستي در ابتدا محتواي رهاييبخش داشته است، آن هم به دو دليل: نخست اينكه تلاش اين فلسفه در جهت دستيابي به ملاكي براي تميز علم از مابعدالطبيعه، نشان خواست رهايي از جزمانديشي بود. دوم اينكه طي قرون هيجدهم و نوزدهم توجه به علم، بهويژه علوم طبيعي تا حدي مشروع و موجه بود؛ زيرا دستاوردهاي علوم طبيعي چنان عظيم و خيرهكننده بود كه همگان علم را يگانه راه نجات بشر ميدانستند. پوزيتيويسم با فروكاستن معرفت به علم، اين تصور بيپايه را رواج داد كه معرفت علمي نه فقط شرط لازم، بلكه شرط كافي رستگاري آدمي است. وي با نقد نگرش پوزيتيويسم در مورد جدايي دانش از ارزش، بحث نسبت ميان دانش و تعلقات بشري را طرح ميكند.
بيشتر مباحث كتاب شناخت و علايق بشري حول محور نفي پوزيتيويسم دور ميزند، اما محور اصلي نظريات هابرماس در اين كتاب، بيان علايق بنيادين انسانها دربارة حوزههاي گوناگون شناخت و معرفت انساني و رابطة آنها با حوزههاي مختلف علوم است. وي معتقد است سه نوع علاقة اساسي و بنيادي در بشر وجود دارد كه هريك با علوم خاصي در ارتباط است و به تبع آن، شناخت خاص خود را در بردارد:
الف. علاقة ابزاري يا كنترل فني: نخستين علاقة بنيادي بشر، علاقة ابزاري يا كنترل فني است. اين نوع علاقه به دنبال مهار و پيشبيني موضوع است و با علوم تجربي- تحليلي سر و كار دارد. اين نوع شناخت، حاصل پژوهشها و تحقيقات ما در عرصة علوم تجربي ـ تحليلي براي اعمال سلطه و انضباط بر طبيعت است. روش اين علوم همان روش تجربي يا تحليلي است.
ب. علاقة عملي: دومين نوع از علايق اساسي بشر، علاقة عملي نام دارد كه با مسئلة روابط بينالاذهاني و تفاهم در ارتباط است. اين نوع علاقه، با علوم معيني كه از آنها تحت عنوان علوم تاريخي- هرمنوتيكي نام برده ميشود، سر و كار دارد، و طبعاً متضمن شناخت و معرفت ويژهاي نيز خواهد بود. روشي كه در اين علوم به كار گرفته ميشود، تفسيري است.
ج. علاقة رهاييبخش: اين نوع علاقه با علوم انتقادي سروكار دارد و روشي كه در اين علوم به كار ميرود انتقادي و ديالكتيكي است. اين علاقه به اين دليل رهاييبخش است كه به واسطۀ آن ما ميتوانيم خود را از محدوديتها و فشارهاي عوامل غيرطبيعي، يعني عوامل انساني، رهايي بخشيم. هابرماس، تأمل فلسفي و خودسنجي به شيوۀ نظريات ماركس و فرويد را در اين مقوله قرار ميدهد. وي ميان آنچه روانكاوان در سطح فردي انجام ميدهند و آنچه خود او انجام دادنش را در سطح اجتماعي ضروري ميداند، تقارنهاي بسياري ميبيند. به نظر وي روانكاوي و نظرية انتقادي، در واقع يك وظيفه را در دو سطح به انجام ميرسانند. به عبارت ديگر، نظرية انتقادي نيز نوعي روانكاوي است كه در سطح اجتماعي صورت ميگيرد.
بدين ترتيب، هابرماس سه نوع علاقۀ بنيادي براي بشر قائل است كه هر سه ماهيت انسانشناختي دارند و در واقع، معرف شيوههاي تفسير و سازماندهي تجربه و حيات بشرياند. اين علايق سهگانه به ترتيب، در قالب سه رسانه يا ابزار سازماندهي اجتماعي دنبال ميشوند كه عبارتاند از: كار و كنش ابزاري، تعامل يا ارتباط زباني و نهايتاً قدرت يا روابط و مناسبات مبتني بر سلطه و انقياد. وي اين علايق سهگانه را شبهاستعلايي مينامد، كه به يك معنا با مقولات استعلايي و ماوراء تجربۀ كانتي نسبتي دارند؛ زيرا آنها شرط امكان شناخت فينفسهاند. اما هدف اصلي نظريۀ علايق معطوف به شناخت، آشكار ساختن شرايط عام كسب معرفت است؛ يعني همان شرايط تاريخي و ملموسي كه تحول و رشد نوع بشر در متن آنها رخ داده است. به اعتقاد هابرماس، نوع بشر تجربۀ خود را براساس منافع و علايق پيشيني سازمان ميدهد؛ علايقي كه راهنماي فعاليتهاي معطوف به شناخت و كسب معرفتاند.
اصول معرفتشناسي هابرماس، پيوند نزديكي با فلسفة انتقادي كانت دارد. نقد پوزيتيويسم و تلاش براي مشخص ساختن محدودة علم و عقل ابزاري، و نيز بيان علايق پيشيني يا استعلايي برسازندة معرفت، مضمونهاي مشترك آراي كانت و هابرماس محسوب ميشوند. آنها هر دو در پي دفاع انتقادي از عقلگرايي و محدود ساختن معرفت علمي برآمده و همراه با آن ديگر عرصههاي معرفت عقلاني را مورد تأييد و تصديق قرار ميدهند. كانت، عقل عملي و معرفت مبتني بر حكم يا قوة داوري را در كنار عقل نظري قرار ميدهد و هابرماس نيز علوم هرمنوتيكي و نظرية انتقادي را از عقل ابزاري و علوم تحليلي- منطقي مجزا ميكند.
برخي مفسران آثار هابرماس، بر طبقهبندي او از علوم انتقاد كردهاند. ويليام اوث ويت ميگويد به علاقۀ رهاييبخش، شأن و مرتبتي نسبتاً متفاوت از دو علاقۀ ديگر داده ميشود، و اين كار دستكم دو دليل دارد: نخست اينكه تمايز او ميان علاقة ابزاري (كار) و علاقة عملي(تعامل)، تقسيمبندي نسبتاً جامعي ميان علوم گوناگون است؛ به عبارت ديگر، تقريباً همة علومي كه ميشناسيم در يكي از اين مقولههاي هابرماس قرار ميگيرند. اما علاقة رهاييبخش همچون جعبة خالي است كه روانكاوي و ماركسيسم در درون آن جاي داده ميشوند، حال آنكه هيچيك از آنها بهعنوان علم، پايه و اساس محكمي ندارد. دومين ويژگي علاقۀ رهاييبخش اين است كه ريشه و بنياد آن در قدرت نيست؛ خواه به مفهوم كلي استعداد و توان دگرگون ساختن دنياي طبيعي و اجتماعي، خواه بهمعناي تلقي نيچهاي از زندگي به معني مبارزۀ قدرت. علاقۀ رهاييبخش، برضد قدرت (به معني سلطۀ ناموجه) است، يعني دادگاهي كه قدرت بايد خود را در پيشگاه آن توجيه كند. بنابراين چنين به نظر ميرسد كه علاقۀ رهاييبخش تا حدي واهي و بياساس است.
به هرحال، هابرماس اين سه نوع علم را از همديگر تفكيك كرده و معتقد است كه هريك از آنها روشي خاص و متناسب با خود را دارد. اينكه براي شناخت يك موضوع چه روشي را بايد انتخاب كنيم، بسياري از انديشوران بحث تناسب روش و موضوع را طرح كردهاند. فارابي نيز قبلاً اين مسئله را بيان كرده بود كه علوم از حيث موضوع متفاوتاند. وي علوم را براساس موضوعات آنها، به دو دستة نظري و عملي تقسيم كرده بود. هابرماس بحث تناسب روش و تعلقات انساني را طرح ميكند؛ به اين صورت كه اگر به دنبال مهار و پيشبيني موضوع باشيم، روش تجربي- تحليلي كاربرد دارد، اگر به دنبال فهم موضوع باشيم روش تفسيري به كار ميرود و چنانچه به دنبال رهايي باشيم روش مناسب روش انتقادي و ديالكتيكي خواهد بود. ديدگاه وي ممكن است اينگونه نيز تفسير شود كه انتخاب روش از يكسو به موضوع و از سوي ديگر به تعلق خواطر ما بستگي دارد.
انواع علوم از ديدگاه فارابي
همانگونه كه پيش از اين اشاره شد، فارابي نخستين فيلسوف اسلامي است كه به شناسايي انواع علوم و طبقهبندي جامع و نظاممند آنها پرداخته است. با آنكه كتاب احصاء العلوم فارابي نخستين طبقهبندي اسلامي معرفت علمي شناخته ميشود، در عين حال نمونۀ ممتاز و الگوي قوي و مشخصي براي طبقهبندي علوم از سوي ديگر متفكران اسلامي فراهم نمود. اين كتاب در ميان اروپاييان نيز مورد ستايش قرار گرفته و دو بار در قرن دوازدهم به زبان لاتين و همچنين زبانهاي اسپانيايي و عبري ترجمه شده است.
فارابي در اين كتاب علوم را به پنج نوع طبقهبندي ميكند. وي برخلاف غزالي و ابنخلدون از تقسيم دانش به علوم فلسفي و كلامي اجتناب كرد و به جاي آن تقسيمبندي خود را به پنج بخش يا فصل به شرح زير ارائه نمود: 1. فصل اول علم زبان؛ 2. فصل دوم علم منطق؛ 3. فصل سوم علوم رياضي (علم تعليم)؛ 4. فصل چهارم فيزيك و متافيزيك؛ 5. فصل پنجم علم مدني، علم فقه و علم كلام.
از آنجا كه زبان از لوازم مقدماتي فراگيري منطق است، فارابي در فصلبندي احصاء العلوم آن را قبل از منطق آورده است. وي همانند ارسطو اهميت فراواني براي منطق قائل شده و تقدم و برتري علم منطق را بر ديگر علوم ناشي از آن ميداند كه منطق باعث قوام عقل ميشود و انسان را قادر ميسازد تا حق را از باطل بازشناسد، و لذا آگاهي بر آن از لوازم اوليه و مقدماتي كار هر دانشمندي است. فارابي معقولات را به دو دستة نظري و بديهي تقسيم ميكند. در بديهيات كسي دچار اشتباه نميشود، چنانكه همه تصديق ميكنند كه كل از جزء بزرگتر است. اما معقولات ديگر را بايد از طريق فكر و قياس و استدلال درك كرد و در اين امور است كه به منطق نياز پيدا ميشود. وي علم منطق را با علم نحو قياس ميكند و ميگويد كه منطق با معقولات همان نسبتي را دارد كه نحو با الفاظ دارد.
سرفصلهاي اصلي ذكرشده به اجزاي كوچكتر و فرعي ديگر تقسيم ميشوند. علم زبان به هفت بخش مهم تقسيم ميشود و ناظر بر قواعد و اصول بنيادي زبان است: 1. علم الفاظ مفرد؛ 2. علم الفاظ مركب؛ 3. علم قوانين الفاظ مفرد؛ 4. علم قوانين الفاظ مركب؛
5. علم قوانين درست نوشتن؛ 6. علم قوانين درست خواندن؛ 7. علم قوانين اشعار.
علم منطق از نگاه فارابي داراي هشت جزء است: مقولات، عبارت (قوانين سخنان بسيط)، قياس، برهان، جدل، مغالطه، خطابه و شعر. به نظر فارابي جوهر منطق و غايت همۀ مباحث آن برهان است و ساير اجزا در حكم مقدمه، ابزار و وسايل آن تلقي ميشوند.
علوم رياضي كه در آن زمان شامل تقسيم چهارگانۀ علم حساب، هندسه، ستارهشناسي و موسيقي ميشد، در طبقهبندي فارابي به هفت نوع تقسيم ميشود: حساب (علم العدد)، هندسه، علم مناظر، علم نجوم، موسيقي، علم اثقال و علم حِيل (مكانيك).
علم فيزيك كه اجسام طبيعي و حوادث آن را بررسي ميكند، براساس نظريۀ علل چهارگانۀ ارسطو پايهگذاري شده است كه عبارتاند از: علل مادي، صوري، فاعلي و غايي. تقسيمات فرعي و كوچكتر علم فيزيك عبارتاند از: بررسي اصول بنيادي فيزيكي، بررسي طبيعت و تعداد عناصر سادۀ اجسام طبيعي، بررسي كون و فساد فيزيكي، اصل حوادث (عرض) و بررسي اجسام پيچيده يا مركب، كانشناسي، گياهشناسي و نهايتاً جانورشناسي. جانورشناسي، شامل انسان هم ميشود؛ زيرا كه انسان نيز نوعي حيوان است.
متافيزيك داراي سهبخش است: بحث موجودات و عوارض وجود، بررسي مبادي برهانها در علوم نظري و جزئي و سرانجام بحث از موجودات غيرمادي كه نه جسماند و نه در اجسام ديگر قرار دارند. به نظر فارابي دانش اولاً موجودات و خصوصيات هستيشناسانۀ اصلي و بنيادين آنها ميپردازد؛ ثانياً به اصول استدلال و علوم نظري فردي مينگرد؛ ثالثاً موجودات غيرمادي را كه جسم نيستند و در اجسام ديگر نيز قرار ندارند مورد بررسي قرار ميدهد.
گذشته از علم زبان و علم منطق كه حالت عام دارند و به تعبيري مدخل علوماند، فارابي ساير علوم را به دو بخش نظري و عملي تقسيم ميكند. هدف علوم نظري شناخت چيزها است، آنگونه كه هست و موضوع آن خارج از حيطۀ اختيار انسان است. هدف علوم عملي شناخت اموري است كه تحت اراده و قدرت انسان واقع ميشود. علوم نظري رياضيات، علم طبيعي و علم الهي يا مابعدالطبيعي را دربرميگيرد. علوم عملي مشتمل بر علم مدني، فقه و كلام است. فارابي در طبقهبندي سهگانۀ علوم نظري از ارسطو پيروي كرده است، ولي در حكمت عملي از نظر ارسطو عدول و آن را به اخلاق و سياست تقسيم كرده و از تدبير منزل سخني به ميان نياورده است. در واقع او حكمت عملي را يكي ميداند و آن علم مدني است و اخلاق و خانواده را در ضمن و ذيل علم مدني قرار ميدهد.
بدين ترتيب، علوم در انديشۀ فارابي به دو دستة نظري و عملي تقسيم ميشوند. علوم عملي در واقع همان علوم انساني و اجتماعياند كه فارابي از آن به علم مدني تعبير ميكند. وي علم مدني را شناخت توأمان نمودها، بودها و غايتهاي پديدۀ مدني ميداند. جهات قابل مشاهده، يعني نمودها بيشتر به توصيف و تحليل يا به اصطلاح امروزي به تبيين نياز دارند. جهات غيرقابلمشاهده، يعني بودها و غايتها، اعم از هنجارها، ارزشها و نهادها بيشتر به تعليل و معناكاوي يا تفهم و به شيوۀ استدلال نياز دارند. روش تجربي نيز در آن بخش از علوم نظري كاربرد دارد كه به امور و پديدههاي محسوس و مشاهدهپذير ميپردازد.
منابع شناخت
يكي ديگر از مباحث اساسي در معرفتشناسي، بحث منابع و ابزارهاي كسب شناخت است. انسان براي كسب شناخت و دستيابي به معرفت، چه راهها و ابزارهايي در اختيار دارد؟ فراگيرترين ابزار معرفت بشري حس است، ولي حواس ظاهري آنگونه كه پوزيتيويستها مدعياند، يگانه راه شناخت و ارتباط انسان با جهان خارج نيست. حتي در موضوعات محسوس و مشاهدهپذير نيز حس به تنهايي و بدون حكم عقل نميتواند به علم بينجامد. فيلسوفان مسلمان، از جمله فارابي معتقدند كه مواد اوليۀ علم در محسوسات از طريق حس و حسي حاصل ميشوند. بعد از احساس در مرحلۀ بعدي براي عمليات فكر و پردازش علمي اين صورتهاي حسي در خيال جاي داده ميشوند. سپس عقل بهعنوان ابزار انديشهورزي كار روي مواد اوليۀ احساسات را آغاز ميكند. عقل هنگام حكم كردن دربارۀ آنها تنها به حس اكتفا نميكند؛ چه، اگر چنين بود براي او اصلاً يقيني حاصل نميشد. حس به تنهايي اين امكان را ندارد كه دربارۀ شيء يا دربارۀ كليت آن حكم يقيني صادر كند؛ زيرا كه كسب يقين عمل خاص عقل است.
دومين منبع معرفتي انسان عقل است. بر عقل بهعنوان يك منبع معرفتي مستقل، هم فارابي و هم هابرماس تأكيد كردهاند. حضور عقل بهعنوان يك ابزار و منبع معرفتي معتبر و جايگاه برتر آن نسبت به حس و خيال، محدوديتها و تنگناهايي را كه معناي پوزيتيويستي علم به آن گرفتار آمده است، در هم ميريزد؛ زيرا با اعتبار و استقلال عقل، شرط آزمونپذيري از مفاهيم و گزارههاي علمي حذف ميشود و بخشي از علم ميتواند با اتكا به اين منبع معرفتي به مفاهيم و گزارههاي بالضروره راست دست يابد.
فارابي و هابرماس در اين جهت اشتراكنظر دارند كه معرفت را به دانش حسي و تجربي منحصر نميدانند، بلكه همراه با آن، بر ديگر عرصههاي معرفت عقلاني نيز تأييد ميكنند. تفاوت آنها در اين است كه در تفكر فارابي، منابع شناخت همانند قلمرو شناخت گسترده است و اركان شناخت حس و تجربه، عقل، شهود و وحي را دربرميگيرد. ولي هابرماس با اثرپذيري از تفكر روشنگري، به نفي و انكار معرفت شهودي و وحياني ميپردازد. فارابي برخلاف هابرماس، عقل را به عقل مفهومي محدود نميسازد، بلكه بر مراتب و سطوح ديگر و برتر عقل، نظير عقل شهودي و عقل قدسي نيز تأييد ميكند. عقل شهودي، عقلي است كه بدون وساطت مفاهيم ذهني به شهود حقايق كلي و فراگير نايل ميشود و اينگونه شهودهاي عقلي بر خلاف شهودهاي حسي، حاصل مواجهۀ مستقيم با حقايق كلي است، نه اشياي جزئي و مادي. عقل قدسي نيز نوع متعالي عقل شهودي است و كسي كه به اين مرتبه از عقل نايل ميشود، از ارتباط مستقيم و حضوري با حقايق عقلي بهرهمند ميگردد. وحي انبيا و الهامات اوليا در تعبير حكيمان و عارفان، حاصل عقل قدسي آنان است.
عقل قدسي همان عقلي است كه فارابي آن را عقل مستفاد ميناميد، و ابنسينا و برخي ديگر از حكماي مسلمان از آن به عقل قدسي تعبير نمودهاند. كسي كه داراي عقل قدسي است، حقايق را بهطور مستقيم و بدون واسطه از عقل فعال يا به تعبير ديگر روحالقدس و فرشتۀ وحي دريافت ميكند. اينها سطوح برتر عقل و معرفت بشرياند كه ويژگي فرامفهومي و البته نه ضدمفهومي دارند. اما در تفكر روشنگري كه هابرماس به آن تعلق دارد، عقل شهودي و عقل قدسي در معرض نفي و انكار قرار ميگيرد. معرفتشناسي جديد، صرفاً معرفت مفهومي و جدلي را ميپذيرد و معارف ديني را كه ويژگي فرامفهومي دارند، از دايرۀ علم بيرون ميداند. بدين ترتيب، روشنگري مدرن، با نفي مرجعيت وحي، هستۀ معرفتي تفاسير ديني از عالم را تخريب و به دنبال آن، علم سكولار و دنيايي را پايهريزي ميكند.
- آزاد ارمکي، تقي، تاريخ تفکر اجتماعي در اسلام، تهران، علم، 1386.
- اوث ويت، ويليام، هابرماس، ترجمۀ ليلا جوافشاني و حسن چاوشيان، تهران، اختران، 1386.
- پارسانيا، حميد، روششناسي انتقادي حکمت صدرايي، قم، کتاب فردا، 1389.
- پيوزي، مايکل، هابرماس، ترجمۀ احمد تدين، تهران، هرمس، 1379.
- جعفري، محمدتقي، بن بست امروز بشر، تهران، پيام آزادي، 1378.
- چالمرز، آلن، چيستي علم، ترجمۀ سعيد زيباکلام، چ هفتم، تهران، سمت، 1385.
- داوري، رضا، فارابي فيلسوف فرهنگ، تهران، ساقي، 1382.
- سروش، عبدالکريم، درسهايي در فلسفۀ علم الاجتماع، چ سوم، تهران، ني، 1379.
- صدرا، عليرضا، علم مدني فارابي، سازمان تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشۀ اسلامي، 1387.
- فارابي، ابونصر محمدبن محمد، احصاء العلوم، بيروت، دار و مکتبه الهلال، 1996 م.
- ـــــ ، الجمع بين رأيي الحکيمين، چ چهارم، دار المشرق، 1986 م.
- ـــــ ، تعليقات، ترجمۀ فتعلي اکبري، آبادان، پرسش، 1390.
- ـــــ ، آراء اهل المدينه الفاضله، چ ششم، بيروت، دار المشرق، 1991م.
- ـــــ ، سياست مدنيه، ترجمۀ سيدجعفر سجادي، چ سوم، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1379.
- کانت، ايمانوئل، درسهاي فلسفۀ اخلاق، ترجمۀ منوچهر صانعي، تهران، نقش و نگار، 1381.
- گنون، رنه، بحران دنياي متجدد، ترجمۀ ضياءالدين دهشيري، چ دوم، تهران، امير کبير، 1372.
- نتون، يان ريچارد، فارابي و مکتبش، ترجمۀ گلبابا سعيدي، تهران، قطره، 1381.
- هابرماس، يورگن، جهان شدن و آيندۀ دموکراسي، ترجمۀ کمال پولادي، تهران، مركز، 1380.
- هولاب، رابرت، يورگن هابرماس (نقد در حوزۀ عمومي)، ترجمۀ حسين بشيريه، تهران، ني، 1375.
- Habermas, Urgen, Knowledge and Human interests, translated by Jermy J Shapiro, Beacon press, Boston, 1997
- _____ , Theory of Communicative Action, vol.1, translated by Mac Carthy, Beacon press, Boston, 1984