معرفت فرهنگی اجتماعی، سال چهاردهم، شماره اول، پیاپی 53، زمستان 1401، صفحات 57-76

    رهیافت تاریخی به شناسایی عوامل بحران و نظم‌ناپذیری سیاسی در افغانستان معاصر

    نوع مقاله: 
    پژوهشی
    نویسندگان:
    سیدهاشم هاشمی / دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران / hash.hashemi110@yahoo.com
    چکیده: 
    رویکرد تاریخی به شناسایی عوامل بحران و نظم ناپذیری سیاسی در افغانستان بخشی از مباحثات حل ناشده مناسبات فکری سنت و تجدد در این کشور است. شناسایی موانع نظم ناپذیری سیاسی با رویکرد تاریخی، نظم سیاسی را با توجه بر خاستگاه معرفتی تجدد در نظر می گیرد. سنت و هویت فرهنگی در افغانستان با بازتولید مولفه های نظم ناپذیری، مانع درک اداره جامعه به شیوه علمی-مشارکتی و مانع گذار به نظم جدید شده است. مهم ترین سؤال درباره چرایی نظم ناپذیری سیاسی در افغانستان این است که کدام عوامل فرهنگی و زیستی این کشور را وارد چرخه بی نظمی تاریخی ساخته است؟ افغانستان دارای انباشتی از منازعات گوناگون هویتی ـ فرهنگی و محیطی است؛ از جمله منازعات درون قبیله ای و رقابت های حاد قومی، و جدال های متعصبانه فرقه ای است، که این فراز و فرودها را باید بازی ای به حساب آورد که با هر رفت و برگشت، این کشور دچار تخریب و فروپاشی شده است. سیاست دولت های عمدتاً پشتون افغانستان به منظور ساخت دولت و ملت برپایه قوم پشتون بدون درنظر گرفتن اقوام دیگر وسیاست تغییر زبان از جمله مهم ترین عوامل بی ثباتی و نظم ناپذیری سیاسی محسوب می شود. از دیگر متغیرهای دخیل در نظم ناپذیری سیاسی، صورت بندی ژئوپلیتیکی و ادعای ارضی افغانستان نسبت به همسایگان است. متغیرهایی که در این تحقیق به عنوان موانع نظم پذیری سیاسی شناسایی شده، یافته های این تحقیق محسوب می شوند. مهم ترین فرایند متغیرهای یادشده توضیح شکست افغانستان در ساخت دولت ـ ملت است.
    Article data in English (انگلیسی)
    Title: 
    A Historical Approach to Identifying the Factors of Crisis and Political Disorganization in Contemporary Afghanistan
    Abstract: 
    The historical approach to identifying the factors of crisis and political disorganization in Afghanistan is part of the unresolved debates between the intellectual relations of tradition and modernity in this country. Identifying the obstacles to the impossibility of political disorganization with a historical approach considers the political disorganization with regard to the epistemological origin of modernity. Reproducing the components of the impossibility of disorganization, tradition and cultural identity in Afghanistan have hindered the understanding of society management in a scientific-participatory way and hindered the transition to the new order. The most important question about the reason for political disorganization in Afghanistan is: Which cultural and biological factors have brought this country into the cycle of historical disorder? Afghanistan has an accumulation of various identity-cultural and environmental conflicts; Among them are intra-tribal conflicts and acute ethnic rivalries, and sectarian fanatical fights, which should be considered as a game that this country has suffered destruction and collapse with every single problem. The policy of the mainly Pashtun governments of Afghanistan for building a state and nation based on the Pashtun people without considering other ethnic groups and the policy of changing the language is considered as one of the most important factors of political instability and disorder. The policy of the mainly Pashtun governments of Afghanistan to build a state and nation based on the Pashtun people without considering other ethnic groups and the policy of changing the language is considered to be one of the most important factors of political instability and disorganization. Among the other variables involved in political disorganization is the geopolitical configuration and territorial claims of Afghanistan towards its neighbors. As obstacles to political orderliness, the identified variables of this research are considered among the findings of this research. The most important process of the mentioned variables is the explanation of Afghanistan's failure in building a nation-state.
    References: 
    متن کامل مقاله: 


    مقدمه
    «نظم‌پذيري سياسي» مفهومي است که از درون آگاهي‌هاي جديد با ويژگي‌هاي اراده‌باورانه و جبرستيزانه سر برآورده است. ظهور علم جديد و تغييرات اجتماعي در جوامع امروزی فاصله ژرفي ميان جهان سنت و نظم سنتي و جهان امروزی (مدرن) و نظم جديد ايجاد کرده است. افغانسنان به‌مثابه جامعه‌اي تحت تأثیر هويت‌هاي جدال‌آفرين متصلبانه، از دستيابي به يک نظم فراگير براساس توافق جمعي بازمانده است.
    نسبت‌سنجي ميان نظم سنتي در افغانستان با نظم جديد نشان مي‌دهد معيارهاي نظم سنتي از پاسخ به حل بحران‌هاي انباشته‌شده در اين کشور ناتوان است. از اين منظر افغانستان از جمله کشورهايي است که تاکنون به قاعده «دولت ـ ملت» دست‌ نيافته است. يکي از ابعاد مهم رويکرد علمي به نظم اجتماعي، فهم مناسبات حقوق و جامعه است. در کشورهايي با حاکميت سنت متعصبانه قومي و فرقه‌اي تنها روايت قابل پذيرش از نظم سياسي روايت سنت است. از اين منظر حقوق اساسي و قواعد عرفي که به بسط مفهوم «حق» از طريق تفسيرهاي فقهي و اجتهادي کمک ‌می‌کند، جایي ندارد. بررسي نقادانه تاريخي سياست، جغرافيا و فرهنگ به پديده‌هايي زيستي و فرهنگي اشاره دارد که به‌منزله مانع گذار افغانستان به دولت مشارکتي و فراگير عمل نموده است.
    نظم‌ناپذيري داراي خاستگاهی جبرگرايانه و عقل‌ستيزانه است که از سنت‌هاي متحجرانه تغذيه مي‌کند؛ همچنان‌که نظم‌پذيري و نهادسازي ريشه در آگاهي‌ها و محاسبات عقل‌گرايانه دارد. از منظر سنت‌گرايي متصلبانه، پذيرش نظم سياسي جديد به‌منزله قيام نامقدس عليه نظم قدسي شمرده مي‌شود. براساس ذهنيت تاريخي قبيله‌اي و فرقه‌اي، يک الگو و خوانش هميشه مطلق از حکومت وجود دارد که در سنت تاريخي اسلام تجربه شده و توسط کلام اشعري از آن حمايت گردیده است. بر مبناي نظريه تغلب اشعري، مردم‌سالاري (دموکراسي) به‌منزله تقابل با توحيد حاکميت الهي است (عبدالرحمن، 1437ق، ص 14).
    فرهنگ سياسي افغانستان تحت تأثیر دوگانه سنت تاريخي «فرقه‌اي ـ قبيله‌اي» اجازه نظم و ثبات بر پايه حقوق اساسي جديد را نداده است. از منظر سنت‌گرايي متعصبانه، حکومت به سبک جديد و با ويژگي «حق رأي و مشارکت» در سنت پيشينيان وجود ندارد؛ پس با الوهيت الهي درتضاد است. از اين منظر دولت ملی در انديشه سنت‌گرايان فرقه‌اي و قبيله‌اي داراي ساخت ايده‌هاي از قبل تعيين‌شده‌اي است که از آن بايد به «فهمي هميشه مطلق از سنت» تعبيير کرد. سنت متحجرانه در افغانستان به‌مثابه فرايندي تاريخي و فرهنگي که داراي مرجعيت و اعتبار است، نتوانسته با انديشه‌هاي جديد به گفت‌وگو بپردازد تا الگویی از مناظره سنت و تجدد در اين سرزمين شکل بگيرد. به تعبير نوگرايان مسلمان تنها راه دستيابي به پيشرفت و عدم واپس‌ماندگي، نقادي سنت‌هاي برجاي‌مانده از گذشته است (غليون، 1379، ص 67).
    نقد گذشته به معناي نقد سنت‌هاي ديني نيست. اين تحقيق چهار مؤلفه (ساختار قومي ـ قبيله‌اي، تبعيض فرهنگي، فرقه‌گرايي مذهبي، و ژئوپلیتيک) را به‌عنوان موانع پاسخ به چرايي طبيعت بحراني و نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان در نظر ‌گرفته است.
    يکي از ابعاد توضيح‌دهنده نظم‌ناپذيري سياسي «ساختار قومي و قبيله‌اي» است. افغانستان داراي دو تضاد درون‌قبيله‌اي ميان قوم «پشتون» به‌عنوان قوم حاکم و تضاد این قوم با اقوام غيرپشتون است؛ تضادي که در بسترهاي فرهنگي ـ هويتي ايجاد شده و بايد از آن به‌عنوان رقابت‌هاي تاريخي قبيله و شکاف قومي فعال ‌شده در نيم قرن اخير ياد کرد. ظهور ايدئولوژي‌هاي جديد قومي در تاريخ معاصر به «قوميت» در افغانستان معنا و مفهوم و هدف خاصی بخشيده است که تا پيش از آن سابقه نداشت.
    يکي ديگر از موانع نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان ايجاد شکاف قومي از طريق «تحميل زبان» و هويت يک قوم بر اقوام ديگر و تبعيض فرهنگي است.
    از ديگر موانع نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان مؤلفه «فرقه‌گرايي مذهبي» است. مذهب در افغانستان در قالب مذاهب سنتي و ايدئولوژي فرقه‌اي نقش زيادي در ايجاد بي‌ثباتي و نظم‌ناپذيري سياسي از حيث نظري و عملي داشته است. فرهنگ سياسي افغانستان داراي ريشه‌هاي اشعري‌گري و ترکيب آن با سنت‌هاي قبيله‌اي و تأسيس نظام‌هاي قبيله‌اي و فرقه‌اي با کسب مشروعيت از طريق نظريات کلام اشعري بوده است.
    از مؤلفه‌هاي نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان عامل «ژئوپلتيک» است. افغانستان در موقعيت حايلي ميان دو قدرت استعماري روس و انگليس به وجود آمد. مرزهاي افغانستان طبيعي نيست؛ ازيک‌سو ناحيه هرات با جنگ از قلمرو قاجاريه جدا گرديد و از ديگرسو بخش قبايلي پشتونستان ضميمه پاکستان گرديد.
    از ديدگاه فرهنگي، افغانستان از اقوام داراي ريشه‌هاي فرهنگي متعارض بدون اکثريت قومي بنا شده است. هيچ قومي در افغانستان داراي اکثريت مطلق نيست.
    اين تحقيق با طرح اين سؤال ‌اصلي که کدام عامل موجب بحران و نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان گرديده است؟» اين فرضيه را به آزمون گذارده که «نظم‌ناپذيري سياسي و عدم شکل‌گيري دولت ملی در افغانستان به سبب تفاوت‌هاي فرهنگي ـ هويتي و فقدان پيشينه تاريخي است». افغانستان داراي تاريخ تقويمي است و تاريخ فکري و فرهنگي آن پس از جدايي از ايران دچار رکود شده و اين قلمرو وارد دوره‌اي گردیده که از آن بايد به «بي‌تاريخي» ياد کرد.
    1. چارچوب مفهومي
    در قالب چارچوب نظري، اين سؤال ‌مطرح است که «با کدام متغير مفهومي مي‌توان نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان را توضيح داد؟» در پاسخ بايد از تفاوت‌هاي فرهنگي ياد کرد.
    «فرهنگ» داراي نقش تعيين‌کننده‌اي در تفاوت‌هاي فکري و ذهني است. نظريه‌پردازان گفتمان با اينکه واقعيت اجتماعي را برساخت گفتمان مي‌دانند، اما به طور ضمني معتقدند: نظم اجتماعي از طريق فرهنگ ساخته مي‌شود (نش، 1385، ص 50).
    فرهنگ داراي خاستگاه چندگانه‌اي است و از منابع متفاوت جغرافيايي، تاريخي، بافت جمعيتي، وضعيت اقتصادي و دين تغذيه و ساخته مي‌کند (آل‌غفور، 1375). فرهنگ داراي کارکردهاي نظم‌پذيري و هويت‌بخشي است. تفاوت فرهنگي و هويتي از عوامل اصلي شکاف‌هاي اجتماعي محسوب مي‌شود. هويت‌هاي فرهنگي تصويرهاي متضادي دارند. اين تضادها در حوزه سياسي به شکل فرهنگ سياسي و نتايج حاصل از آن بازتاب مي‌نمايند. از اين منظر، وفاداري‌ها و هويت‌هاي سياسي و اجتماعي از چارچوب هويت‌هاي قومي به سطح دولت ـ ملت صعود نمي‌کند. قدرت و سلطه در جوامعي با فرهنگ‌ها و هويت‌هاي متعارض به سمت شکاف‌هاي متراکم مي‌رود (بشيريه، 1377، ص 553).
    «نظم‌ناپذيري سياسي» در افغانستان برایند هويت‌هاي متعارض فرهنگي است. بيشتر اقوام افغانستان بازماندگان اقتدار يک دوره امپراتوري گذشته بوده و اين اقوام هرکدام داراي پيشينه تاريخي و تعلقات فرهنگي جداگانه‌اي هستند که تعارضات هويتي تحت تأثیر عناصر قومي، مذهبي، زباني، زيستي و تاريخي آن را به سطح بحران کشانده است. تبيين منازعات سياسي و اجتماعي در افغانستان از طريق فرهنگ، منازعات متنوعي را نشان مي‌دهد. يکي از منازعات فرهنگي در افغانستان، منازعه فرهنگي و هويتي قوم حاکم در داخل با اقوام ساکن، و در خارج با کشورهاي فارسي‌زبان همسايه است.
    افغانستان از ديدگاه تاريخي با نام «خراسان»، بستر رويش و زايش زبان فارسي و فرهنگ و تمدن اسلامي محسوب مي‌شود. در گذشته تاريخي فرهنگ و زبان فارسي داراي نظام «ژئوکالچر» (جغرافیای فرهنگی) بوده است. از مرجعيت فکري و الگوي فرهنگي زبان و فرهنگ فارسي بايد به «نظام ژئوکالچر جهاني» ياد کرد. از بررسي ساختار نظام جغرافیای فرهنگی اين نتيجه به‌دست مي‌آيد که اولاً، اين نظام نوعي نظام سياسي ـ فرهنگي که عناصر آن در مقياس جهاني عمل کرده، خود متشکل از خرده‌نظام‌های متعدد خصوصي است. علاوه بر آن، داراي ماهيتي جهاني است و از حوزه‌هاي بي‌شمار و متداخل فرهنگي و تمدني تشکيل شده است که در تعامل دایم با يکديگر به‌سر مي‌برند.
    به تعبير ديگر، «نظام ژئوکالچر جهاني» آميخته‌اي از حوزه‌هاي تمدني بزرگ و نيز نواحي کوچک و بزرگ فرهنگي است که بر حسب تأثیر دو دسته از نيروها، دو الگوی متفاوت کارکردي ـ رفتاري را در کنار هم به نمايش مي‌گذارد (غراياق زندي، 1387، ص 165).
    سياست فارسي‌زدايي در افغانستان را بايد جدال ‌با جغرافیای فرهنگی ـ تاريخي تحليل نمود؛ فرايندي که به گسست دو حوزه زباني ـ هويتي فارسي و پشتون انجاميده است. برخي مفاهيم تحقيق عبارتند از: نظم‌پذيري، مفهوم «دولت ـ ملت» و مفهوم «قوم ‌و قبيله».
    «نظم» داراي مفهوم يکپارچگي، انطباق، تعامل و جامعه‌پذيري است. آلن بيرو در تعريف «نظم اجتماعي» آن را اطاعت همگاني از يک نظم ارزشي براساس مصالح تعريف کرده است (بيرو، 1375، ص 368). ارزش‌ها و مصالحي که نظم اجتماعي و سياسي براساس آن شکل مي‌گيرد داراي سه سطح (نظام، فرايند، و سياست‌گذاري) است. در سطح «نظام» مصالحي از قبيل حفظ نظام و تطبيق ساختاري و فرهنگي آن در پاسخ به تغييرات و چالش‌هاي محيطي است. در سطح «فرايند» مصالحي مانند مشارکت و پشتيباني و حمايت‌ها مطرح است. در سطح «سياست‌گذاري»، امنيت و رفاه و نظم عمومي مطرح است (کشاورز، 1375).
    «نظم‌پذيري» زماني شکل مي‌گيرد که دولت فراتر از چالش‌هاي فرهنگي و قومي، افکار عمومي را در خصوص مصالح جمعي اقناع نمايد.
    «دولت ـ ملت» در مفهوم جديد، معادل واژه انگليسي «Nation-State» است. فاينر در کتاب خود به نام تاريخ حکومت، «دولت ـ ملت» را از نوآوري‌هاي انقلاب فرانسه مي‌داند (فاينر، 1997، ص 93). ملت به‌مثابه افراد جامعه، علاوه بر آنکه مؤسس دولت شمرده مي‌شود، بر آن تقدم تاريخي ـ منطقي دارد. منظور از «شکل‌گيري دولت» شکل‌گيري براساس مصالح عمومي است. منظور از مفهوم «ملت» تبديل خرده‌هويت‌هاي قومي و منطقه‌اي به هويت ملي است.
    البته ظهور ملت‌گرايي افراطي در اروپا موجب گرديد تا نظريه‌هاي مخالف بر ضد مفهوم «ملت» شکل بگيرد. هانا آرنت نقد ملت‌گرايي را در بطن انديشه فلسفي خود قرار داده بود. وي رابطه «دولت ـ ملت» را بديل غاصب رابطه «دولت ـ شهروند» مي‌داند (قادري، 1387، ص 82).
    «قبيله» عبارت از يک گروه فرهنگي همگن است که اعضاي آن به يک زبان سخن مي‌گويند، يک نظام واحد و باثبات سياسي و اجتماعي و يک سرزمين دائمي دارد. عنصر اصلي در تعريف گروه‌هاي قبيله‌اي، «خويشاوندي» است (احمدي، 1379، ص 41).
    اما «قوم» عبارت است از يک جمعيت انساني مشخص با يک افسانه اجدادي مشترک، خاطرات مشترک، عناصر فرهنگي، پيوند با يک سرزمين تاريخي يا وطن و ميزاني از حس، منافع و مسئوليت (اسميت، 1377). «قوم» مفهومي است که نزد افغان‌ها کاربرد وسيعي دارد و همه روابط اجتماعي گروه‌ها و تعارضات اجماعي را دربر مي‌گيرد (تايپر، 1988، ص 84).
    2. پيشينة تحقيق
    درباره پيشينه تحقيق مي‌توان به نظريه‌هاي فرهنگي و تاريخي اشاره نمود. در برخي نظريات فرهنگي به الگوهايي از جوامع سنتي ارائه شده است که تطبيق آن با جامعه قبيله‌اي افغانستان مي‌تواند توضيح‌دهنده چرايي نظم‌ناپذيري سياسي و ناکامي افغانستان در دستيابي به دولت و ملت باشد. در اين زمينه مي‌توان به کتاب خواب خرد اشاره نمود (اميري، 1391).
    از منظر نگارنده «نظم‌ناپذيري سياسي» ريشه در سنت و فرهنگ متحجرانه و تغييرناپذير حاکم در افغانستان دارد. حسين دهشيار در مجموعه مقالاتي که درباره افغانستان نوشته است، بي‌ثباتي و نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان را به عوامل فرهنگي و تاريخي نسبت مي‌دهد (دهشيار، 1390).
    سنزل نويد ميان نظم‌ناپذيري سياسي و تجديد قدرت سنت‌گرايي متحجرانه نسبت‌سنجي نموده و معتقد است: هجوم قدرت‌هاي خارجي موجب قدرت سنت‌گرايان سنتي و مانع دولت ـ ملت‌سازي گرديده است (نويد، 1388).
    جعفر حق‌پناه ژئوپلیتيک مصنوعي افغانستان را عامل بي‌نظمي و بی‌ثباتی افغانستان مي‌شمارد (حق‌پناه و رحيمي، 1390).
    برخي پژوهش‌ها قبيله را کليد فهم و فرهنگ قبيله‌اي را تنها منبع مراجعه براي درک تاريخ اين کشور دانسته‌اند. از نظر فرهنگي، ساخت سلطه و قدرت در افغانستان محصول فرهنگ سياسي قبيله است. فرهنگ سياسي در افغانستان داراي روش سرکوبگرانه و ظرفيت ايجاد نظام‌هاي استبداد فرقه‌اي و قبيله‌اي است.
    اين تحقيق از اين حیث با ديگر تحقیقات تفاوت دارد که به عوامل نظم‌ناپذيري سياسي تحت تأثیر تفاوت‌هاي هويتي و فرهنگي اشاره مي‌کند.
    يکي از جنبه‌هاي نوآورانه تحقيق روايت تاريخي از چرايي ناکامي افغانستان در دستيابي این کشور به دولتی فراگير است. عوامل متعصبانه فرهنگي و ذهني در برابر انديشه پيشرفت واکنش منفي نشان داده، مانع گذار افغانستان به يک دوره تاريخي جديد و دستيابي به دولت ـ ملت جديد گرديده است. ارائه الگوي فهم و تبيين تاريخ افغانستان معاصر بازتاب‌دهنده اين واقعيت است که فرهنگ متحجرانه منبع ناامني، هرج ومرج و نظم‌ناپذيري، تمرکز قدرت و بي‌ثباتي، خشونت و واگرايي است. اگر در جهان کنوني ‌گريزي از تغيير به منظور پيشرفت نيست، تنها راه درک اين ضرورت تغيير در فرهنگ عمومي و بسترسازي فرهنگي و شناسايي موانع آن است.
    3. نقش ساختار قومي و قبيله‌اي در نظم‌ناپذيري سياسي
    جامعه افغانستان بر روي گسلي از بحران‌های ناشي از اضطراب قومي ـ قبيله‌اي و ناآرامي بنا شده و طی دو قرن اخير، فرهنگ قبيله کنش‌هاي تجدد‌گرايانه براي پذيرش نظم سياسي جديد را با خشونت به حاشيه رانده است. افغانستان داراي ساخت دوگانة «قوم ـ قبيله» است؛ بدين‌صورت که اقوام ازبک، تاجيک و هزاره در يک بافت قومي جداگانه تعريف مي‌شوند که فاقد ساخت قبيله‌اي هستند و هويت آنها زبان و زيست جغرافيايي است. مجموعه دوم قوم پشتون هستند که داراي بافت قبيله‌اي مي‌باشند. «تفاوت‌هاي قومي و قبيله‌اي» مهم‌ترين عامل شکاف‌هاي اجتماعي و نظم‌ناپذيري سياسي محسوب مي‌شود.
    1-3. ساخت قبيله‌اي
    ساخت قبيله‌اي جامعه ازجمله بسترهاي توليد تضاد با نظم‌پذيري محسوب مي‌شود. حاکميت قبيله بر مبناي ايستارهاي پيشاتمدني در تضاد با شهر و اجتماع قرار دارد. مفهوم «قبيله» بيش از همه يادآور انزواي فرهنگي است. منظور از «قبيله» نظام خانه‌به‌دوشي و انزوا و خودمختاري به سبک قديم نيست، بلکه منظور تدوام زيست در يک فرهنگ است. تا يک قرن پيش، افغانستان صورت‌بندي قبيله‌اي پررنگ‌تري داشت، تا جايي که مکناتن انگليسي افغانستان را کشوري تجزيه‌شده به گروه‌هاي رقيب قبيله‌اي تعريف کرده است (گريگوريان، 1388، ص 156).
    ساخت قبيله‌اي افغانستان در آغاز قرن بيستم همچنان پابرجا بود، تا جايي که کاتب هزاره در کتاب نژادنامه افغان وقتي فهرست قبايل پشتون ساکن در افغانستان را جمع‌آوري کرده، تعداد آنها را بيش از 130 ايل و قبيله با هزاران خان ذکر نموده است (کاتب، 1372، ص 50).
    سه دهه پيش اولیويه روآ افغانستان‌شناس فرانسوي تا نيمه اول قرن بيستم، يک‌سوم جمعيت افغانستان را تحت نفوذ فرهنگي و اجتماعي قبيله مي‌دانست. او درباره کوچندگان اين سرزمين مي‌نويسد: افغانستان با دو میليون تن (قریب شانزده درصد کل جمعيت) که به صورت ايلياتي «بيابانگرد» زندگی می‌کنند، داراي مقام اول در جهان است (روآ، 1367، ص 29ـ30).
    افغانستان داراي تجربه فراوانی از شورش قبايل پشتون است. استعمار انگليس زماني در اين کشور نفوذ يافت که افغانستان در وضعيت ملوک‌الطوائفي قرار داشت. يکي از روش‌هاي کنترل قبايل پرداخت هزينه سالانه و ماهانه بود. شورش قبايل افغان بر ضد انگليسي‌ها که در يک جنگ قریب دوازده هزار انگليسي قتل‌عام شدند، به خاطر قطع پرداخت‌هاي سالانه به غلزايي‌ها بود (يوانز، 1396، ص 73).
    انزوا‌گرايي زيستي قبيله موجب گرديده است برخي مارکسيست‌ها از سنت خانه‌به‌‌دوشي قبايل با عنوان «فئوداليسم» ياد کنند (ميتروپولسکي، 1383، ص 115). منظور از «فئوداليسم» خودمختاري و جداشدگي است. مورخ افغان، محمد غبار، کتاب افغانستان در مسير تاريخ را تحت تأثیر همين ايده نگاشت. او به طور ضمني از دو قرن اخير افغانستان به دوره استيلاي فئوداليسم قبيله‌اي ياد کرده است (غبار، 1368، ص 643).
    از منظر رئول نارول «قبيله يک فرهنگ کلي را مي‌سازد تا يک فرهنگ فرعي را» (نارول، 1964، ص 4).
    به‌طورکلي قبيله از سه منظر ارزيابي می‌گردد:
    2ـ3. قبيله و فرهنگ سياسي
    قبيله از طريق فرهنگ سياسي نقش تعيين‌کننده‌اي در ساخت قدرت دارد. يکي از ماندگارترين ميراث قبيله توليد فرهنگ سياسي در عصر نوین است. فرهنگ سياسي قبيله بازتاب‌دهنده قدرت متکي بر اطاعت و زور است. تأسيس دولت بر مبناي فرهنگ سياسي قبيله و نظام غلبه با اجتماع سياسي از طريق توافق جمعي در تعارض است. فرهنگ سياسي قبيله فرهنگ سياسي محدود است. از ديدگاه پاول تنها از طريق دگرگوني فرهنگ‌هاي سياسي امکان جامعه‌پذيري سياسي ممکن است (الموند و پاول، 1978، ص 64).
    در فرهنگ سياسي محدود، امکان تغييراتي که نظام سياسي آغاز کرده است وجود ندارد. فرهنگ سياسي قبيله مانع گذار جامعه از وضعيت قومي و قبيله‌اي به ملت شدن است.
    3ـ3. قبيله و شيوه تفکر
    يکي از تفاوت‌هاي فرهنگي شيوه تفکر است. تجربه روزمره جهان از طريق تفکر ممکن مي‌گردد. به باور هوسرل درک جهان تنها از يک راه ممکن نيست، بلکه پديده‌هاي تجربي شناخت‌هاي جداگانه‌اي هستند که در ذهن هر فرد جداگانه تجلي مي‌يابند و هر فرد از طريق جهان زيستي و فرهنگي خود آن را درک مي‌کند (فياض، 1389، ص 135).
    از منظر لوي برول جامعه‌شناس فرانسوي و ارنست کاسيرر درک قبيله از هستي، يک فهم بدوي محسوب مي‌شود. لوي برول ذهنيت اقوام ابتدايي را بر پايه پژوهش‌هاي انسان‌شناختي بررسي کرده و کوشيده است تا خصوصيات بارز اين ذهنيت را بشناسد و تفاوتش را با ذهنيت منطقي ـ علمي دريابد.
    تقسيم نظري کانت مبناي نطريه‌هاي جامعه‌شناسي اگوست کنت و نيز لوي برول است. نظريه لوي برول قطعاً با جوامع ديني و اديان ابراهيمي سازگار نيست. مفهوم «عرفان» در اديان ابراهيمي با «عرفان» در جوامع بدوي را تنها مي‌توان مشترک لفظي شمرد؛ زيرا در اديان ابراهيمي علم با عرفان همنشين است. اما به موجبه جزئيه نظريه برول درباره شيوه تفکر با اقوام و قبايلي که بعدها به اسلام پيوستند و از پيشينه فرهنگي خود جدا نشده‌اند سازگاري دارد. لوي برول براي ذهن دو نوع کارکرد ساختاري عرفاني و ساختار منطقي قایل گرديد. کاسيرر نيز ميان ذهنيت اسطوره‌اي و ذهنيت علمي تفاوت قائل گرديده است (موقن، 1389، ص 17ـ18).
     لوي برول در کتاب خود با عنوان کارکردهاي ذهني در جوامع عقب‌مانده مي‌نویسد: اگر بيشتر ما محتواي بازنمايي‌هاي جمعي انسان‌هاي ابتدايي را مدنظر داشته باشيم، ذهنيت آنان را «عرفاني» مي‌ناميم. اما اگر پيوندهاي ميان اين بازنمايي‌ها يا روابطي که اين بازنمايي‌ها ميان پديده‌ها برقرار مي‌کنند مدنظرمان باشد ذهنيت آنان را «پيش‌منطقي» مي‌خوانيم (همان، ص 45).
    بايد تأکيد کرد: ذهنيت شهودي ـ عرفاني يا پيش‌منطقي با عقل شهودي در اديان ابراهيمي که ريشه در معرفت‌شناسي دين دارد، متفاوت است. همچنان‌که لوي برول نشان داده است، انديشه «پيش‌منطقي يا عرفاني» سرشتي جمعي دارد. انديشه منطقي ـ علمي هم سرشتي اجتماعي دارد. وضعيت اجتماعي بايد به‌گونه‌اي باشد که فرد از حالت خودمحوري خيال‌بافانه به در آيد تا بتواند به يک شخصيت مستقل مبدل شود (همان، ص 47). براي خروج از عالم پيش‌منطقي و ارتباط با ديگر فرهنگ‌ها، هوسرل به «رابطه بين‌الاذهاني» اشاره کرده است (فياض، 1389، ص 135). رابطه بين‌الاذهاني از دو طريق عقلانيت و مدنيت قابليت تحقق دارد.
    براساس تحليل عبدالمجيد شرفي، نواحي ميان افغانستان و پاکستان را که قبايل پشتون سکونت دارند تنها مي‌توان از طريق مفهوم «بدويت» ابن‌‌خلدون توضيح داد. شرفي در اين زمينه مي‌نویسد: اين قبایل از دسته بدويان کوچ‌نشين به‌شمار مي‌روند که در شيوه زندگي خود، آداب و رسوم قاطع باديه‌نشيني را ادامه داده‌اند (شرفي، 1392، ص 449) . اکنون فرهنگ اين قبايل از طريق حکومت طالبان تعيين‌کننده حيات اجتماعي افغان‌هاست. جلوگيري طالبان از بازگشايي مدارس دختران مقطع راهنمايي و دبيرستان و محدود کردن حضور زنان ريشه در قانون و عرف قبيله‌اي موسوم به «پشتونوالي» دارد.
    4ـ3. قبيله و انحصارگرايي
    از منظر حقوقي يک سرزمين به صورت مشاع، ملک تمام شهروندان محسوب مي‌شود و مشارکت در مناصب دولتي حق هر شهروندي است. اما فرهنگ شفاهي قبيله، افغانستان را سرزمين موعود پشتون‌ها به حساب آورده و اعمال ‌حق حاکميت را انحصاراً در اختيار يک قوم قرار مي‌دهد. از ديدگاه قوم‌گرايان پشتون، سير طبيعي شکل‌گيري افغانستان براساس حق حاکميت قوم پشتون است و تنها اين قوم حق اعمال ‌حاکميت دارد (حق‌پناه و رحيمي، 1390، ص 96). اما از منظر تاريخي و حقوقي نسبتي ميان قوم پشتون و خراسان تاريخي وجود ندارد؛ زيرا کشوري که از سده نوزدهم به بعد به نام «افغانستان» خوانده شد، از دوره اسلامي تا اواسط قرن نوزدهم با نام رسمي «خراسان» خوانده مي‌شد (فرهنگ، 1385، ص 47ـ48).
    قبايل پشتون در کوه‌هاي سليمان مي‌زيستند و مهاجرت آنها به خراسان از قرن شانزدهم به بعد آغاز گرديد (همان، ص 69). کوچي‌ها [عشاير پشتون] اغلب داراي تابعيت پاکستاني‌اند، اما آنها به خاطر قوميت‌شان تحت حمايت دولت‌هاي افغانستان قرار داشته‌اند. آنها از پيشاور تا دامنه‌ها و ارتفاعات هندوکش به صورت «مالچر» مهاجرت فصلي داشته و اغلب با يکجانشينان تاجيک و هزاره درگيري داشته‌اند. منازعه کوچي‌هاي مالچر با بوميان مناطق مرکزي افغانستان را بايد در رديف بزرگ‌ترين منازعات بر سر قلمرو به حساب آورد (ابواحسان، 1377)؛ منازعه‌اي که به شکل ادعاي ارضي است و همچنان از معضلات کنوني جامعه افغانستان محسوب مي‌شود.
    5ـ3. متغير قوميت
    افغانستان داراي صورت‌بندي قومي است و قوميت يکي از بسترهاي اصلي توليد بحران و در نتيجه ايجاد شکاف‌هاي اجتماعي و نظم‌ناپذيري سياسي است. در جوامع چند قومي، عوامل تحميل فرهنگ و زبان قوم حاکم بر اقوام ديگر و رقابت نخبگان بيش از ديگر عوامل، به نابرابري سياسي و اجتماعي دامن زده و در نتيجه موجب شکاف و منازعات قومي و نظم‌ناپذيري گرديده است (سجادي، 1380، ص 38). در اين جوامع نخبگان براي انتخاب شدن تمايلات قوم‌گرايانه را به شکل آشکاري بر زبان مي‌آورند. آنها با طرح تفاوت‌ها به تثبيت نقش خود مي‌پردازند (گودرزي، 1385، ص 172).
    دو قرن اخير دولت در افغانستان با کنترل منابع قدرت سياسي، منابع مادي (ثروت)، منابع انساني و کنترل عقايد (مذهب) مهم‌ترين عامل نابرابري‌ها و شکاف‌هاي قومي بوده است. از دولت انتظار مي‌رود که در جايگاه داوري، ارزش‌ها را برابر توزيع نمايد، اما سازمان حکومت در افغانستان با تفکيک اجتماعي جامعه افغانستان به «خودي» و «غيرخودي» به رابطه نابرابر ميان اقوام دست زده است.
    به قول گيدنز، دولت ـ ملت مدرن اقتداري است که قدرت سياسي آن را تأسيس مي‌کند و حقوق ممتاز آن [عادلانه] در درون قلمرو مرزهاي دموکراتيک پذيرفته مي‌شود. دولت ـ ملت مدرن واجد توانايي تضمين اين مطالبات با قدرت نظامي است (بارکر، 1391، ص 345).
    اما قدرت در افغانستان براي منافع يک قوم استخدام شده است. اولين پايه‌گذار چنين سياستي عبدالرحمان‌خان بود. او در اواخر قرن نوزدهم براي پايان بخشيدن به رقابت‌هاي درون‌قبيله‌اي، نوعي رقابت قومي و مذهبي ايجاد کرد تا بلکه بتواند از اين طريق اختلافات دروني قبايل پشتون را حل نمايد (فرهنگ، 1385، ص 445).
    تاريخ افغانستان تاريخ بازي قبايل پرتعداد پشتون است و اقوام غيرپشتون همواره در حاشيه قدرت سياسي قرار داشته‌اند. تا پيش از خروج اتحاد شوروي (سابق)، افغانستان فاقد منازعات فعال ‌قومي بود. اما پس از خروج اتحاد شوروي و سقوط دولت بازمانده از عصر تجاوز، کابل به تصرف نيروهاي جهادي فارسي‌زبان تاجيک‌تبار درآمد؛ رويدادي که به «تغيير ساختار قدرت قومي و قبيله‌اي» تعبير گرديد و تعارضات قومي را از وضعيت نهفته به شکل فعال ‌درآورد؛ زيرا احزاب سياسي در افغانستان که پس از هجوم اتحاد شوروي پديد آمدند و اسلام را معيار انديشه خود معرفي کردند، بيشتر براساس علايق قومي حزب تشکيل دادند. در اين زمينه گفته شده است:
    احزاب سياسي و جهادي در افغانستان با تأثیر‌پذيري از الگوي سنتي و ساختار اجتماعي، در شبکه‌هاي قومي و روابط خويشاوندي جامعه محصور مانده و دانش سياسي نخبگان سياسي احزاب و در نتيجه جهت‌گيري و روش‌هاي سياسي آنان براساس آداب، رفتار و نگرش قومي شکل گرفته است و در نهايت قوميت در رقابت سياسي و سهم‌گيري در حاکميت مرکزي نقش تعيين‌کننده‌اي يافته است (پويگ، 1370، ص 345).
    از درون جنگ‌هاي داخلي ـ قومي افغانستان در دهه نود ميلادي در قرن بيستم و همچنين با فروپاشي دولت اشرف غني در ماه‌هاي اخير، تنها پشتون‌ها به‌عنوان فاتحان جديد سر برآوردند و يکبار ديگر تجربه تلخ به حاشيه رانده شدن اقوام غيرپشتون تکرار گرديد و همچنان نابرابري به‌عنوان عامل تهديدکننده نظم و امنيت در ساخت قدرت قبيله‌اي طالبان حفظ گرديد.
    4. تبعيض فرهنگي
    يکي از عوامل بي‌ثباتي و نظم‌ناپذيري سياسي، تبعيض فرهنگي و تحميل هويت زباني يک قوم بر اقوام ديگر است. در يک قرن اخير، قوم پشتون از يک هويت شناور در ميانه هويت فارسي ـ ايراني و هويت شبه‌قاره‌اي به هويت جديدي دست يافته است. اين هويت جديد که سعي در تاريخ‌سازي پيشيني (در استناد سرزميني) دارد و بر پايه برتري‌جويي قومي بنا شده، رفتار تبعيض‌آميز حقوقي ـ فرهنگي را در برابر اقوام ديگر در پيش گرفته و در وضعيت «راديکال» (اصلاح‌طلبانه) ‌کوشيده است از گسست‌هاي اقليت‌هاي ديگر به نفع خود بهره‌برداري نمايد.
    يکي از اين اقدامات تغيير هويت فرهنگي و تاريخي است. سياست تحميل فرهنگي ابتدا با تغيير نام «خراسان» و تبديل آن به «افغانستان» آغاز گرديد (دولت‌آبادي، 1378، ص 315). اين سياست تنها به تغيير نام کشور منحصر نماند، دولت از طريق وضع قوانين جديد و اجراي نظام‌مند و استخدام نظريه‌هاي قوم‌گرايانه کوشید تا رابطه فرهنگي افغانستان را با گذشته تاريخي و تمدني‌اش قطع نمايد.
    فرايند تحميل هويت فرهنگي را مي‌توان در دو مرحله ارزيابي کرد:
    1ـ4. سياست تغيير زبان
    سياست «تغيير زبان» يکي از بنيادي‌ترين رهيافت‌هاي تغيير هويتي محسوب مي‌شود. تلاش براي جاگزيني زباني در آغاز قرن بيستم توسط نوگرايان افغان پيشنهاد گرديد. محمود طرزي که انديشه‌هايش بر امان‌الله‌خان تأثیر داشت کوشید تا زبان پشتون را که تا آن هنگام زيرسايه زبان فارسي قرار داشت، به‌عنوان زبان اصلي جايگزين فارسي سازد. او در يکي از شماره‌هاي سراج الاخبار مي‌نويسد:
    ما را ملت افغان و خاک پاک عزيزمان را «فغانستان» مي‌گويند؛ چنان‌که عادات، اطوار و اخلاق مخصوص داريم، زبان مخصوصي را نيز مالک مي‌باشيم که آن را زبان «افغان» مي‌گويند. اين زبان را مانند حرز جان بايد محافظت کنيم، در ترقي و اصلاح آن بايد کوشش ورزيم. تنها مردمان افغاني‌زبان، بلکه افراد اقوام افغانستان را واجب است زبان افغاني وطني ملتي خود را ياد بگيرند. در مکتب‌ها [مدارس] مهم‌ترين‌ترين آموزش‌ها بايد تحصيل زبان افغاني [پشتو] باشد (شفايي، 1396، ص 73).
    در زمان ظاهرشاه سياست تغيير زبان به شدت دنبال ‌گرديد. براي آموزش زبان پشتو تلاش‌هاي گسترده‌اي انجام گرفت. اما پس از فعاليت‌هاي آموزشي، بسياري از پشتون‌ها نتوانستند آن را ياد بگيرند. از‌اين‌رو زبان فارسي در کنار پشتو به‌عنوان زبان رسمي قرار گرفت (دولت‌آبادي، 1387، ص 33)؛ زيرا قریب 80 درصد ساکنان افغانستان از اقوام گوناگون با زبان فارسي تکلم مي‌کردند. بدین‌روی حذف اين زبان از همان ابتدا با ناکامي مواجه گرديد (همان). اما سياست فارسي‌زدايي موجب دوگانگي عميق زباني گرديد و دو هويت فرهنگي را در تعارض با يکديگر قرار داد.
    2ـ4. ساخت ملت بر پايه تغيير هويتي
    محمود طرزي به‌عنوان مرجع فکري و قومي افغان‌ها، به دولت افغانستان پيشنهاد کرد تا از طريق تحميل هويت پشتون‌ها بر ديگر اقوام، ملت را بر هسته قومي ـ فرهنگي پشتون‌ها بنا نمايد. تلاش طرزي براي تأسيس يک دولت و دوام آن، بر پايه قوم پشتون است (طرزي، 1387، ص 133). افرادي مانند حبيبي تلاش نمودند از طريق دستبرد زدن به تاريخ باستان، پذيرش زبان و هويت قوم پشتون را تسهيل نمايند.
    عبدالحي حبيبي، نويسنده افغان، درباره پيشينه زبان فارسي ادعاي نادرستي مطرح نموده و ادعا کرده است: زبان دري متأثر از عربي نيست، بلکه زبانی قديمي است، و حتي احتمال‌ اخذ زبان دري در عصر کوشاني از زبان پشتون را مطرح نموده و محل آن را برخي نواحي هندوکش مي‌داند (حبيبي، 1367، ص 742). او در جاي ديگری ريشه‌هاي زبان پشتو را به نواحي غور نسبت مي‌دهد (همان).
    ادعاي حبيبي نشان مي‌دهد اقوامي که بعدها وارد خراسان شدند (مانند پشتون‌ها) از بين رهيافت‌هاي ديني، فلسفي، هنري، عقل و احساس باطني، تنها با دين نسبت برقرار نمودند؛ اما از درک روح تمدن و تفکر اسلامي ـ خراساني عاجز ماندند. به‌طورکلي سياست تحميل فرهنگي در جايي که هويت فارسي در برابر هجوم اقوام آسياي ميانه و حتي اعراب مسلمان مقاومت نموده، نه‌تنها سودي نداشته، بلکه نتيجه‌اي معکوس داده است. تبعيض فرهنگي نه‌تنها موجب شکاف گسترده قومي گرديد، بلکه به هويت شناور قوم پشتون که مي‌کوشيد در ميانه هويت فارسي ـ ايراني و هويت شبه‌قاره‌اي، اصالتي در خراسان و تاريخ گذشته ايران بيابد، صدمه وارد کرد. فرهنگ و زبان فارسي داراي پيشينه نظام «ژئوکالچر» (جغرافیای فرهنگی) است. منظور از «ژئوکالچر» حضور الگوي جهاني از فرهنگ ايران تاريخي در تاريخ اسلام و حوزه‌هاي گوناگون سياسي ـ علمي است که به‌مثابه مرجع فکري و فرهنگي پذيرفته شده بود. فرهنگ و تمدني که در خراسان به نوعي نظام سياسي ـ فرهنگي تبديل شده بود، عناصر اين فرهنگ الگوي مسلط فکري و فرهنگي و سياسي محسوب مي‌شد (غراياق زندي، 1387، ص 150).
    5. فرقه‌گرايي مذهبي و نظم‌‌ناپذيري
    يکي از منابع نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان ظهور ايدئولوژي‌هاي مذهبي و فرقه‌اي است. مطالعات تطبيقي در تاريخ اسلام، فرقه‌هاي اسلامي را با تکيه بر ويژگي‌هاي سه‌گانه ايجاد جدال‌هاي اصلاح‌طلبانه (‌هويتي ـ الهياتي، عقلاني ـ اجتهادي، و معرفتي ـ آفاق‌گرا) مورد شناسايي و سنجش قرار مي‌دهد. ايجاد جدال‌هاي چپگرایانه ‌هويتي ـ الهياتي اشعري‌گري، سلفي‌گري ابن‌تيميه، و وهابي‌گري محمدبن ‌عبدالوهاب به رويکرد فکري و اعتقادي احمد حنبل ارجاع داده شده است (پاکتچي، 1390، ص 70).
    برخي از شاخه‌هاي راديکال ‌فرقه‌هاي جدال‌گرا با مشخصه «جدال ‌هويتي ـ الهياتي» اختلاف فرقه‌هاي اسلامي را از موضوع امامت و خلافت به موضوع توحيد انتقال ‌داده و ميان فرقه‌هاي اسلامي مرزهاي هويتي در حد شرک و کفر تعيين کرده‌اند. اين نوع مذاهب به تعبير جان اسپوزيتو، «ديناميسم‌هاي تاريخي غالباً عامل جدال ‌بوده و تمدن‌ها را در وضعيت رقابت با يکديگر قرار داده و گاه باعث شده‌اند که آنها را بر سر قدرت، سرزمين و نفوذ معنوي به جنگ‌هاي خونبار بکشانند (اسپوزیتو، 1400، ص 46).
    بيشتر فرقه‌هاي مذهبي که از طريق احمدبن ‌حنبل و احمدبن ‌تيميه و ابوالحسن اشعري تغذيه مي‌شوند دچار جدال ‌با محيط فرهنگي و علمي‌اند.
    يکي ديگر از رويکردهاي مذهبي «رهيافت عقلاني ـ اجتهادي» است. مذاهبي مانند شيعه امامي و معتزله تاريخي و نومعتزله با ويژگي عقل‌گرايي، اجتهادمحوري، جبرستيزي و عدالت‌خواهي در این رهيافت جای دارند (ميرخليلي، 1393، ص 31ـ67).
    سومين رهيافت فرقه‌اي در تاريخ اسلام فرقه‌هايي با ويژگي «معرفتي ـ آفاق‌گرا» است. تنها گروه متعلق به اين دسته فرقه‌هاي صوفيانه است. از منظر صوفيان، اديان و مذاهب جلوه‌هايي از يك حقيقت هستند و داراي منشأ واحدند. تصوف مذهب خاصي را به رسميت نمي‌شناسد (نيکلسون، 1357، ص 73).
    بيشتر فرقه‌ها و مذاهبي که در افغانستان ظهور کرده‌اند متعلق به رهيافت جدال‌هاي «هويتي - الهياتي» بوده‌اند. افغانستان در تاريخ معاصر داراي تجربه ظهور انواع هويت متعارض فرقه‌اي براي تأمين منافع گروه‌هاي قومي و احزاب سياسي و نظامي بوده است.
    1ـ5. مذهب فقهي حنفي
    از ديدگاه اقبال ‌لاهوري مذهب حنفي ظرفيت تعامل با تجدد را دارد (جبرئيلي، 1391، ص 80ـ81). مذهب ابوحنيفه به علت رويکرد اجتهادي همواره مورد نکوهش و توبيخ سلفي‌ها بوده است (خطيب، 1417ق، ج 13، ص 437ـ438)؛ گرچه بيشتر پژوهشگران افغان در کنار عنصر قومي و قبيله‌اي، از اسلام حنفي به‌مثابه «ابزار اصلي تثبيت قدرت شاهان» ياد کرده‌اند (سجادي، 1380، ص 109). اما اين مذهب در افغانستان بدون پذيرش انديشه جديد و بدون هيچ بازنگري فکري و اعتقادي در بستر فکري سنتي خود باقي مانده است.
    در دهه 1830، يعني دو قرن پيش، سه مدرسه در کابل وجود داشت که علوم تقليدي ـ سنتي را آموزش مي‌دادند و هيچ برنامه‌اي براي کنار نهادن نظام سيستم قديمي وجود نداشت. جزميت ناشي از آموزه‌ها و پيش‌فرض‌هاي تقليدي مانع شکل‌گيري جدال‌ علمي با علوم جديد مي‌گرديد. هرگونه بازنگري درباره روايات تاريخ اسلام با تهمت بدعت و ارتداد همراه بود. نه‌تنها قرآن، بلکه در کنار آن، تمام آنچه را در متن‌هاي روايي و دستورات بزرگان ديني آورده شده بود بي‌چون ‌و چرا پذيرفته مي‌شد و غيرقابل نقد بود (گريگوريان، 1388، ص 98).
    از مهم‌ترين اقدامات سنت‌گرايان پيرو فقه حنفي در ائتلاف با صوفيان «نقشبنديه» ناکام گذاشتن طرح «ملت ـ دولت» ‌سازي امان‌الله‌خان بود (نويد، 1388، ص 44).
    2ـ5. ايدئولوژي اخواني
    «اخواني‌ها» از بازيگران اصلي صحنه سياسي و نظامي افغانستان به حساب مي‌آيند. نفوذ و حضور انديشه اخوان‌‌المسلمين در افغانستان با نام دو تن از دانش‌آموختگان دانشگاه الازهر، غلام‌محمد نيازي و برهان‌الدين رباني پيوند خورده است. برهان‌الدين رباني انديشه «بنيادگرايي» را از اخوان‌‌المسلمين مصر فراگرفت و با بازگشت او در سال ‌1960 دانشکده «شرعيات» کابل را محل انتشار انديشه «اخواني» قرار داد (عظيمي، 1378، ص 107). يکي از اعضاي فعال ‌حلقه اخواني، گلبدين حکمتيار (جنگ‌سالار جنگ‌هاي داخلي در دهه نود ميلادي) است. حکمتيار علت گرايش و جذب خود به انديشه سيد قطب، سيدمحمد قطب و مودودي را که از ايران وارد افغانستان مي‌شد، هدف مقدس آنها مي‌داند (طنين، 1384، ص 136). جنگ‌هاي داخلي ميان دو جريان اخواني رباني ـ حکمتيار را بايد از عوامل نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان برشمرد.
    3ـ5. ايدئولوژي فرقه‌اي طالبان
    يکي از ايدئولوژي‌هاي فرقه‌اي که مانع اصلي نظم‌پذيري سياسي در افغانستان به‌شمار مي‌رود فرقه «طالبان» است. ايدئولوژي مذهبي طالبان ريشه در جريان فرقه‌اي موسوم به «ديوبنديه» دارد. «ديوبنديه» را مي‌توان مادر جريان‌هاي تروريستي «سپاه صحابه»، «طالبان»، و «لشکر طيبه» به حساب آورد. از فرقه مزبور در هند به‌عنوان «سلفيان شبه‌قاره» ياد می‌شود. «ديوبنديه» منسوب به محلي در استان اوتارپرادش هند تحت تأثیرانديشه‌هاي شاه‌ولي‌الله دهلوي در سال 1857 تأسيس گرديد (روآ، 1367، ص 15).
    شاه‌ولي‌الله دهلوي (م 1176ق) در سفر حجاز با انديشه‌هاي ابن‌تيميه و ابن‌قيم آشنا گرديد و پس از بازگشت به هند، به ترويج انديشه‌هاي سلفي پرداخت (عفاني، بي‌تا، ج 6، ص 856). تعاليم ديوبنديه را مي‌توان در بیشتر گروه‌هاي تروريستي شبه‌قاره هند، از قبيل «سپاه صحابه» و شاخه نظامي آن «لشکر جهنگوي» و «طالبان» مشاهده کرد (عليزاده، 1389، ص 101).
    امان‌الله‌خان براي نوسازي، مانع از نفوذ انديشه ديوبنديه در افغانستان گرديد. در زمان وي مرکز مذهبي «دارالعلوم عربيه» کابل تأسيس گرديد (بي‌مؤلف، 1328، ص 168). در اين‌‌باره اولويه روآ مي‌گويد: علي‌رغم کوشش‌هاي معمول از سوي اميرهاي افغاني در افغانستان، هرگز مدرسه‌اي با وسعت و عظمت بسيار پا به عرصه وجود نگذاشته است، از مدرسه علوم ديني سطنتي اميرعبدالرحمان ‌خان گرفته تا «دارالعلوم عربيه» که در سال‌1940 افتتاح شد. بااستعدادترين عالمان افغاني به هند، به‌ويژه مدرسه بزرگ «ديوبنديه» مي‌رفتند. پس از جدايي هند و پاکستان، پيشاور به صورت مرکز تحصيلات عالي علماي سنت‌گرا درآمد (روآ، 1367، ص 75ـ76).
    افغانستان فاقد مرکزيت فتوايي است و مدارس ديني و مذهبي افغانستان شعبه‌اي از حوزه‌هاي علمي کشورهاي همجوار به حساب مي‌آيد (دولت‌آبادي، 1387، ص 563). طالبان در مدارس ديوبندي پاکستان آموزش داده مي‌شوند. انديشه سياسي ـ کلامي طالبان مبتني بر تأسيس امارت و خلافت بر مبناي تغلب است. در انديشه طالبان «مردم‌سالاري ديني» مبناي شرعي ندارد.
    4ـ5. ايدئولوژي وهابي ـ سلفي
    افغانستان در دو دهه اخير محل رقابت طالبان وابسته به مکتب ديوبندي و ايدئولوژي‌هاي سلفي ـ وهابي بوده است. محل نفوذ ديوبنديه مردم پشتوزبان جنوب افغانستان، و محل نفوذ گرايش سلفي ـ وهابي مردم فارسي‌زبان شمال ‌شرق و شمال ‌غرب افغانستان است. وهابي‌هاي سلفي با زيرسؤال ‌بردن اعتقادات اهل ‌سنت و تصرف در آثار روايي اهل‌سنت جريانی ناسازگار با محيط و پيرامون جهاني آفريده‌اند.
    جغرافياي افغانستان را تا پيش از به قدرت رسيدن دوباره طالبان در تابستان 1400 بايد بزرگ‌ترين کانون جبهه سلفي ـ وهابي در آسياي ميانه برشمرد. بيشتر دارالعلوم‌ها، مراکز آموزشي، مدارس ابتدايي، مساجد، دانشکده‌هاي فقه دانشگاه‌هاي دولتي، و برخي دانشگاه‌هاي خصوصي در اختيار شبکه به‌هم‌ پيوسته وهابي ـ سلفي قرار داشت. گسترش شبکه تروريستي سلفي ـ تکفيري «داعش» موجب گرديد تا دولت افغانستان و کشورهاي منطقه به تجديد قدرت طالبان اقدام نمايند. درواقع يکي از عوامل قدرت‌گيري مجدد طالبان را بايد حضور گروه‌هاي تکفيري ـ سلفي دانست. از اين منظر مي‌توان جريان سلفي را يکي از علل مشروعيت يافتن طالبان در منطقه دانست؛ روندي که به قدرت‌گيري مجدد طالبان منجر گرديد.
    با از هم پاشيده شدن دولت افغانستان نوعي بي‌نظمي جديدي در اين کشور حاکم گرديد.
    6. افغانستان و ژئوپلتيک بحران
    يکي از عوامل نظم‌ناپذيري سياسي در افغانستان موقعيت جغرافيايي اين کشوراست. افغانستان در عصر استعمار انگليس و در يک بستر چالش‌برانگيز و در يک موقعيت منازعه‌آفرين خلق گرديد. اين کشور با حاکم شدن هر نوع نظم جديد بين‌المللي، دچار بي‌ثباتي، تحت تأثیر موقعیت ژئوپلیتيکي و تغيير جايگاه در نظام بين‌الملل گرديده است (حق‌پناه و رحیمی، 1390، ص 70).
    وضعيت ملوک‌الطوايفي افغانستان به انگليسي‌ها اين امکان را بخشيد که افغانستان را تحت‌الحمايه خود درآورند. انگليس ابتدا در جهت تحکيم جايگاه استعماري خود، به دخالت در امور داخلي و معادلات قدرت در افغانستان پرداخت. براي نفوذ در افغانستان، راه دوستي و همکاري با زمينداران و رؤساي قبایل را در پيش گرفت. استعمار با حمايت نظامي و پشتيباني مالي از فئودال‌هاي محلي و قبيله‌اي از آنها به‌عنوان ابزار نفوذ استفاده کرد. نحوه اداره قبایل توسط انگليسي‌ها به اين صورت بود که آنها قبایل را به دو منطقه «Settled» و «Tribal area»، يعني منطقه تحت کنترل دولت و منطقه تحت مدیریت خان‌ها تقسيم کرده بودند. ‌اکنون نيز اين نحوه اداره براي کنترل قبايل در چارچوب سياست اداري پاکستان اعمال ‌مي‌شود (ورسجي، 1381، ص 161).
    انگليسي‌ها قبايل پراکنده افغان را به صورت دو عامل و در اواخر قرن نوزدهم با دست‌نشاندگي امير عبدالرحمان‌خان، افغاستان را به صورت «دوژور» (قانونی) در سطح يک دولت در نظر گرفتند (آريانفر، 2016، ص 17). اما چرا انگليسي‌ها از قبايل پراکنده افغان يک دولت ساختند؟ آنها اولين استعمارگراني بودند که از طريق هند وارد اين کشور شدند. انگلستان در زمان سلطنت ملکه اليزابت به تأسيس «سازمان تجارتي ماوراء بحار» روی آورد. در سال‌ 1600م «کمپاني هند شرقي» را تأسيس نمود (پيو، 1359، ص 11). در سال‌هاي 1763م از طريق تأسیس بندر تجاري بمبئی بر هند نفوذ يافت. در اين زمان دولت صفويه در اثر شورش غلزايي‌هاي قندهار سقوط کرده بود (همان، ص 12).
    افغانستان به صورت ملوک‌الطوايفي اداره مي‌شد. حاکمان محلي افغان تا دوره امير دوست محمدخان و پيش از عهدنامه پاريس خود را تابع دولت قاجار مي‌دانستند. اما ضعف و ناتواني حاکمان قاجار و استمرار وضعيت ملوک‌الطوايفي موجب گرديد تا «کمپاني هند شرقي» افغانستان را به محل بازي بزرگ استعماري خود تبديل سازد. انگليسي‌ها سران قبايل افغان در دو سوي مرز با پاکستان کنوني را به صورت جيره‌خوار خود درآوردند و مانع هجوم آنها به سمت هند شدند (فلاشمن، 1363، ص 45). سپس به منظور جلوگيري از هجوم روس‌ها به سمت جنوب، يک دولت حايل ایجاد کردند.
    انگليسي‌ها اولين استعمارگراني بودند که از حکومت‌هاي تجزيه‌شده خراسان در برابر روس‌ها يک دولت مانع آفريدند و اين همان عنواني است که از آن به‌ عنوان «بازي بزرگ» ياد شده است (ورسجي، 1381، ص 32) انگليسي‌ها افغانستان را به يک کانون بحراني تبدیل کردند. آنها در بناي افغانستان از سياست «ايجاد تفرقه» استفاده کردند. در توضيح چنين سياستي، کارل مارکس به دنبال ‌شورش هندي‌ها، در مقاله‌اي که در 1857م انتشار يافت، به اين موضوع ‌پرداخته که انگليسي‌ها همانند رومي‌هاي پيش از خود، سياست «تفرقه‌ بينداز و حکومت کن» را براي سلطه در هند به کار گرفته بودند که بنا بر آن ايجاد خصومت ميان نژادها، قبایل، کاست‌ها، مرام‌ها و حاکمان، اصل حياتي برتري برتانيا شمرده مي‌شد (اندرسون، 1394، ص 70).
    از منظر ژئوپلیتيکي افغانستان داراي سه بحران مزمن تاريخي بوده که اين بحران‌ها فرصت ثبات و پايداري را از اين کشور سلب نموده است.
    1ـ6. ترکيب ناموزون فرهنگي و هويتي
    انگليسي‌ها در آغاز مناطق پشتون‌نشين در پاکستان کنوني را در اختيار داشتند. بلافاصله پس از تأسيس دولت دست‌نشانده عبدالرحمان‌خان، طي عهدنامه‌اي موسوم به «ديورند» اين مناطق را براي هميشه از تحت حاکميت افغان‌ها خارج کردند. انگليسي‌ها هرات، بادغيس، فارياب و فراه را که از قاجارها به زور ستانده بودند، در اختيار حاکم کابل قرار دادند. پديدار شدن افغانستان در دوگانگي زباني و فرهنگي، درحالي‌‌که دولت‌هاي عمدتاً پشتون با ساکنان اکثراً فارسي‌زبان رابطه نابرابر و تبعيض‌آميزي داشتند، افغانستان را از دستيابي به دولت ـ ملت دور ساخت.
    2ـ6. جدال‌ منطقه‌اي
    يکي از مهم‌ترين جدال‌هاي منطقه‌اي در غرب آسيا که نقش اساسي در ايجاد بحران‌ها در اين ناحيه دارد، ادعاي ارضي افغان‌ها نسبت به مناطق قبايلي پاکستان است. رهايي پشتونستان به بخشي از آرمان‌هاي حاکمان تبديل گرديده و آنها اين هدف را دنبال ‌کرده‌اند که افغانستان زماني يک کشور خواهد شد که پشتونستان پاکستان دوباره به افغانستان برگردد. به‌طورکلي آرمان‌گرايی افغان به دنبال آن است که افغانستان زماني تبديل به يک دولت ـ ملت تبديل خواهد شد که 35 مليون پشتونِ دو سوي مرز افغانستان و پاکستان به هم وصل شده، يک کشور واحد را به وجود آورند (پورقديري، در: www.css.ir).
    از اين منظر افغانستان در ناحيه بحراني ادعاي ارضي نسبت به پاکستان قرار دارد؛ جايي که از منظر جغرافياي سياسي ناحيه‌اي داراي بحران دائمي و شديد توصيف شده است (کاوياني‌راد، 1389، ص 64). از منظر تحليل تاريخي، ادعاي ارضي افغان‌ها نسبت به پاکستان، موجب گرايش و وابستگي افغان‌ها به اتحاد شوروي (سابق) گرديد و سرانجام زمينه‌هاي اشغال ‌اين کشور توسط شوروي را فراهم ساخت.
    يکي از بازيگران قومي در افغانستان در گرايش به اتحاد شوروي داودخان بود. او نخست‌‌وزير و پسرعموي ظاهرشاه و پدر معنوي قوم‌گرايان پشتون محسوب مي‌شود. داودخان علايق خود را در باب قوميت، با گشودن باب اختلاف با پاکستان نشان داد. وي خواهان الحاق و يا خودمختاري پشتونستان پاکستان گرديد. بحران شديدي که ميان دو کشور آغاز گرديد بين سال‌هاي 1961 تا 1963 به اوج رسيد. داودخان به خاطر الحاق پشتونستان به افغانستان، سياست حمايت از بلوک سوسياليسم را دنبال ‌نمود؛ سياستي که منجر به نفوذ شوروي در افغانستان گرديد. به باور اولويه روآ اتحاد شوروي دو نهاد ارتش و دستگاه‌هاي اداري افغانستان را به صورت هسته مرکزي نفوذ خود درآورد و بايد دوران نخست‌وزيري داودخان را بستر عبور و نفوذ شوروي‌ها به افغانستان دانست (روآ، 1367، ص 50). از اين نظر می‌توان به اين نتيجه دست يافت که افغانستان قرباني سياست ادعاي ارضي نسبت به پاکستان شده و حتي اين سياست زمينه‌هاي اشغال ‌اين کشور توسط شوروي را فراهم آورده است.
    3ـ6. قدرت‌هاي فرامنطقه‌اي
    موقعيت افغانستان با هرگونه جابه‌جايي قدرت در نظام بين‌الملل تغيير يافته است. افغاستان در بازي بزرگ ميان روس و انگليس به‌ صورت يک دولت حايل (Buffer state) درآمد (ورسجي، 1381، ص 158). این کشور در تاريخ معاصر، چندين ‌بار توسط انگليسي‌ها در قرن نوزدهم، روس‌ها در 1979 و امريکايي‌ها در 2001 اشغال ‌گرديد. اشغال ‌افغانستان توسط قدرت‌هاي خارجي و ايجاد جنگ علاوه بر اينکه اين کشور را به ويرانه‌اي تبديل کرد، زمينه‌ها و فرصت‌هاي بزرگي را از اين کشور سلب ‌نمود.
    اما يکي از مهم‌ترين نتايج اين جنگ‌ها علاوه بر تخريب، تجديد روحيه سلحشوري و قومي بود که موجب پايداري سنت‌هاي قبيله‌اي ‌گرديد. درواقع، پس از پايان هر جنگي از درون فاجعه تخريب، تنها نيروهاي سنتي بودند که فاتحانه سر برمي‌آوردند (نويد، 1388، ص xviii) افزايش نقش رهبري سنت‌گرايان در جهاد موجب گرديد تا همبستگي آنها با گروه‌هاي قبایلي بيشتر تقويت گردد؛ چنان‌که در نواحي قبایلي پشتون و ناحيه قبایلي هندِ تحت سلطه انگليس و سرحد، دسته‌های کوچک مقاومت تحت رهبري علماي محلي که در عمل به رهبران سياسي و روحاني جامعه ارتقا يافته بودند، تشکيل گرديد.
    علما تا سال ‌1880 که مصادف با اتمام جنگ دوم افغان و انگليس بود، به بخش بزرگ و قدرتمندي که زمامداران افغان از آنها حساب مي‌بردند، تبديل شده بودند. اگر آنها خود را شاه نمي‌خواندند به خاطر نجابتشان بود. بجز عبدالرحمان‌خان که علما را به گروهی تحت اراده خود تبديل کرده بود، پادشاهان و اميران افغان براي حفظ قدرتشان براي بقاي سلطنت و قدرت در پی ‌تجديد رضايت دائمي عالمان پرنفوذ ديني بودند (همان).
    پس از پايان هر اشغالي تنها نيروهاي سنتي فاتحانه از آن سر برمي‌آوردند؛ نيروهايي که فعالانه مانع نوسازي شده‌اند.
    نتيجه‌گيري
    افغانستان از منظر جامعه‌شناسي تاريخي، تحت تأثیر نفوذ و مرجعيت سنت‌هاي قومي و قبيله‌اي وارد مرحله «دولت ـ ملت»‌‌سازي از طريق نظم‌پذيري سياسي نشده است. ساخت دولت ـ ملت در افغانستان را بايد طرحی ناتمام به حساب آورد. ساختار قومي و مذهبي افغانستان با خصلت قبيله‌اي در کنار عوامل ژئوپلیتيکي مانع گذار اين کشور از مرحله قوم‌گرايانه به دولت و ملت فراقومي و قبيله‌اي گرديده است. سنت‌هاي قومي و قبيله‌اي و استيلاي فرهنگ سياسي انحصارگرايانه موجب گرديده است تا جامعه افغانستان به‌عنوان جامعه نظم‌ناپذير در غرب آسيا شناخته شود. این در حالي است ‌که نظم‌پذيري و نهادسازي نياز حقيقي اين کشور براي کنترل بحران‌ها و آشوب‌ها به شکل جنگ‌هاي داخلي محسوب مي‌شود. عوامل و موانع نظم‌ناپذيري سياسي، نوسازي و نهادپذيري را در يک دوراهي تناقض‌آميز نگه داشته است و اجازه گذار از هويت‌هاي قومي و قبيله‌اي را نمي‌دهد. 
     

    References: 
    • آریانفر، عزیز، 2016، ریشه‌های ناکامی و به بن بست رسیدن پروژه‌های ملت‌سازی و دولت‌سازی درافغانستان، آلمان، کاوه.
    • آل‌غفور، سيدمحمدتقي، 1375، «نقش فرهنگ در ساختار سياسي ايران معاصر»، نقد و نظر، سال دوم، ش 3و4، ص 112-137.
    • ابواحسان، محمد، 1377، «نيمرخي از: سياست تصرف زمين و برتري‌طلبي قومي در افغانستان»، سراج، ش 15، ص 183-227.
    • احمدي، حميد، 1379، قوم و قوم‌گرايي در ايران، تهران، نشر ني.
    • اسپوزیتو، جان، وال جان، 1400، جنبش‌های اسلامی معاصر، ترجمه شجاع احمد وند، تهران، نشر نی.
    • اسميت، آنتوني، 1377، «منابع قومي ناسيوناليسم»، مطالعات راهبردي، پيش شماره بهار، ص 183-206.
    • اميري، علي، 1391، خواب خرد، کابل، اميري.
    • اندرسون، کوين ب، 1394، مارکس در باب جوامع پيراموني، قوميت ناسيوناليسم و جوامع غيرغربي، ترجمة حسن مرتضوي، تهران، ژرف.
    • بارکر، کريس، 1391، مطالعات فرهنگي، ترجمة مهدي فرجي و نفيسه محمدي، تهران، پژوهشکده مطالعات فرهنگي و اجتماعي.
    • بشيريه، حسين، 1377، عقل در سياست، تهران، نگاه معاصر.
    • بيرو، آلن، 1375، فرهنگ علوم اجتماعي، ترجمة باقر ساروخاني، تهران، کيهان.
    • بي‌مؤلف، 1328، راهنماي افغاستان، کابل، مطبعه عمومي.
    • پاکتچي، احمد، 1390، بنيادگرايي و سلفيه، تهران، دانشگاه امام صادق.
    • پورقديري،آرين، قوميت‌گرايي وتأثیر منفي آن، در: w.w.w.css.i.
    • پويگ، ژان ژوس، 1370، «روابط گروه‌هاي نژادي در افغانستان»، در: مجموعه مقالات دومين سمينار افغانستان، تهران، دفتر مطالعات وزارت امورخارجه.
    • پيو، کارلوترنزيو، 1359، رقابت روس و انگليس در ايران و افغانستان، ترجمة عباس آذرين، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
    • جبرئيلي، صفر، 1391، سيري در تفکر کلامي معاصر، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي.
    • حبيبي، عبدالحي، 1367، تاريخ افغانستان بعد از اسلام، تهران، دنياي کتاب.
    • حق‌پناه، جعفر و محمد رحيمي، 1390، ژئوپلتيک افغانستان، تهران، دانشگاه امام صادق.
    • خطيب بغدادي، ابوبکر، 1417ق، تاريخ بغداد، بيروت، دارالکتب العلميه.
    • دولت‌آبادي، بصيراحمد، 1387، شناسنامه افغانستان، تهران، عرفان.
    • دهشيار، حسين، 1390، «سياست‌هاي سه‌گانه يکپارچگي و بحران افغانستان»، روابط خارجي، سال سوم، ش 3، ص 143-166.
    • روآ، اليویه، 1367، جنگ افغاستان، ترجمة ابوالحسن سرو مقدم، مشهد، آستان قدس رضوي.
    • سجادي، سيدعبدالقيوم، 1380، جامعه‌شناسي سياسي افغانستان، قم، بوستان کتاب.
    • شرفی، عبدالمجید و همكاران، 1392، اسلام، وحدت مبانی، کثرت ظهور، ترجمه عبدالله ناصری طاهری، تهران، شفیعی.
    • شفايي، امان‌الله، 1396، چپ‌گرايي در افغانستان، کابل، بنياد انديشه.
    • طرزي، محمود، 1387، مقالات محمود طرزي، گردآورنده عبدالغفور روان فرهادي، کابل، وزارت خارجه افغانستان.
    • طنين، ظاهر، 1384، افغانستان در قرن بيستم، تهران، عرفان.
    • عبدالرحمن، مصطفي، 1437ق، الديمقراطيه و علاقتها بالاسلام، بي‌جا، بي‌نا.
    • عظيمي، محمدنبي، 1387، اردو و سياست در سه دهه اخير افغانستان، کابل، ميوند.
    • عفاني، سيدحسين، بي‌تا، زهرالبساتين من مواقف العلماء و الربانيين، قاهره دارالعفاني.
    • عليزاده، سيدمهدي، 1389، سلفي‌گري و وهابيت، قم، دفتر تبليغات اسلامي.
    • غبار، ميرغلام‌محمد، 1368، افغانستان در مسير تاريخ، کابل، مطبعه دولتي.
    • غرایاق زندی، داود، 1387، محیط امنیتی پیرامون جمهوری اسلامی ایران، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردی.
    • غليون، برهان، 1379، خودآگاهي، ترجمة مهدي خلجي، قم، دفتر تبليغات اسلامي.
    • فرهنگ، ميرمحمدصديق، 1385، افغانستان در پنج قرن اخير، تهران، عرفان.
    • فلاشمن، ‌هاري، 1363، خاطرات ژنرال ‌فلاشمن، ترجمة هوشيار رزم‌آزما، تهران، سپنج.
    • فياض، ابراهيم، 1389، تعامل دين و فرهنگ و ارتباطات، تهران، شرکت چاپ و نشر بين‌الملل.
    • قادري، حاتم، 1387، سويه‌هاي هويت، تهران، شيرازه.
    • کاتب، هزاره، 1372، نژادنامه افغان، تحشيه حاج کاظم يزداني، قم، اسماعيليان.
    • کاوياني‌راد، مراد، 1389، ناحيه‌گرايي درايران از منظر جغرافياي سياسي، تهران، پژوهشکده مطالعات راهبردي.
    • کشاورز، عباس، 1375، «درآمدي بر فرهنگ سياسي در ايران»، نقد و نظر، سال دوم، ش 3و4، ص 172-199.
    • ‌گريگوريان، وارتان، 1388، ظهور افغانستان نوين، ترجمة علي عالمي کرماني، تهران، عرفان.
    • گودرزي، حسين، 1380، مفاهيم بنيادين در مطالعات قومي، تهران، تمدن ايراني.
    • موقن، يدالله، 1389، لوسين لوي برول و مسئله ذهنيت‌ها، تهران، دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي.
    • ميتروپولسکي، د.ک و ديگران، 1383، زمينه تکامل اجتماعي، ترجمة ناصر زرافشان و علي افشاري، تهران، آگاه.
    • ميرخليلي، سيدمحمود، 1393، «نقد حقوق بشر از نگاه نومعتزله»، در: مجموعه مقالات اعتزال ‌نو، به کوشش محمد عرب صالحي، تهران، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي.
    • نش، کت، 1385، جامعه شناسي سياسي معاصر، ترجمة محمدتقي دلفروز، تهران، نگاه معاصر.
    • نويد، سنزل، 1388، واکنش‌هاي مذهبي و تحولات اجتماعي در افغانستان، ترجمة محمدنعيم مجددي، هرات، احراري.
    • نيکلسون، رينولد، 1357، پيدايش و سير تصوف، ترجمة محمدباقر معين، تهران، طوسي.
    • ورسجي، محمدابراهيم، 1381، جهاد افغانستان و جنگ سرد قدرت‌هاي بزرگ، پيشاور، صبوري.
    • يوانز، مارتين، 1396، افغانستان، مردم و سياست، ترجمة سيما مولايي، تهران، ققنوس.
    • Almond, Gabriel and Bingham Powell ,1978, Comparative Politics: A developmental Approach Boston, little Brown and co.
    • Finer, S. E, 1997, The History of Government: Ancient Monarchies and Empires, Oxford university, Clarendon Press.
    • Naroll, Raoul, 1964, "Ethnic unit classification", Current Anthropology, Vol. 5, No. 4, p 283-318.
    • Tapper, Richard, 1988, Ethnicity Order and and meaning in The anthropology of Iran and Afghanistan Editions, du, CNRS, Paris.
    شیوه ارجاع به این مقاله: RIS Mendeley BibTeX APA MLA HARVARD VANCOUVER

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    هاشمی، سیدهاشم.(1401) رهیافت تاریخی به شناسایی عوامل بحران و نظم‌ناپذیری سیاسی در افغانستان معاصر. فصلنامه معرفت فرهنگی اجتماعی، 14(1)، 57-76

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    سیدهاشم هاشمی."رهیافت تاریخی به شناسایی عوامل بحران و نظم‌ناپذیری سیاسی در افغانستان معاصر". فصلنامه معرفت فرهنگی اجتماعی، 14، 1، 1401، 57-76

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    هاشمی، سیدهاشم.(1401) 'رهیافت تاریخی به شناسایی عوامل بحران و نظم‌ناپذیری سیاسی در افغانستان معاصر'، فصلنامه معرفت فرهنگی اجتماعی، 14(1), pp. 57-76

    APA | MLA | HARVARD | VANCOUVER

    هاشمی، سیدهاشم. رهیافت تاریخی به شناسایی عوامل بحران و نظم‌ناپذیری سیاسی در افغانستان معاصر. معرفت فرهنگی اجتماعی، 14, 1401؛ 14(1): 57-76