بررسی انتقادی نظریه هستی اجتماعی در اندیشه بسکار
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
هر علمي داراي موضوعي است که از احوال و عوارض آن بحث ميکند، ولي اثبات آن موضوع و بيان چگونگي وجود آن، به عهده خود علم نيست، بلکه به صورت پيشفرض پذيرفته شده است و اثبات آن بر عهدة فلسفه است. موضوع «علوم اجتماعي» هستي اجتماعي است و «نظريه هستي اجتماعي»، متکفل پاسخ به اينگونه سؤالات است که آيا ساختارهاي اجتماعي وراي ذهنيت افراد موجودند؟ اگر وجود دارند، رابطه ساختار اجتماعي و عامليت چگونه است؟
فيلسوفان اجتماعي در پاسخ به اين دست سؤالات، نظريات مختلفي درباره هستي اجتماعي ارائه کردهاند. در اين ميان، فيلسوف علم انگليسي، رم روي بسکار، نظريهاي ارائه ميكند که توجه بخشي از جامعه علمي جهان و ايران را به خود متوجه کرد. اين فيلسوف معاصر، تحصيلات خود را در آکسفورد آغاز کرد و مکتب رئاليسم انتقادي را بنيان نهاد. جريان فلسفه رئاليستي علوم طبيعي، ابتدا تحت تأثير رام هره و اثر مري هسه، دربارة مدلها و استعارهها در تفکر علمي شروع شد (بنتون و کرايب، 1384، ص 224). اما روي بسکار، با چاپ کتاب نظريه رئاليستي علم، مکتب رئاليسم انتقادي را نظاممند کرد و با انتشار کتاب امکان طبيعتگرايي، اين جريان فلسفي را وارد علوم اجتماعي کرد و نظرية هستي اجتماعي خود را در اين رويکرد فلسفي ارائه نمود.
اين مقاله، درصدد بررسي انتقادي نظريه هستي اجتماعي بسکار است. «بررسي انتقادي»، به دو گونه امکانپذير است: نقد مبنايي که به بيان مباني مؤثر در شکلگيري اين نظريه و نقد آنها ميپردازد و نقد بنايي که با فرض پذيرش مباني اين نظريه، به نقد آن ميپردازد. مراد از «بررسي انتقادي» در اين مقاله، نقد مبنايي نظرية بسکار است.
نظريه هستي اجتماعي بسکار در کتابهاي فلسفه علوم اجتماعي؛ بنيادهاي فلسفي تفکر اجتماعي نوشته تد بنتون و يان کرايب، روش در علوم اجتماعي؛ رويکردي رئاليستي نوشته آندرو ساير، رئاليسم انتقادي؛ هستيشناسي اجتماعي و امکان وارسي تجربي در علوم اجتماعي نوشته زينب توحيدينسب و مرضيه فروزنده، فهم علم اجتماعي نوشته راجر تريگ و پارادايمهاي تحقيق در علوم انساني نوشته نورمن بليکي ارائه گرديده است. اما اين آثار، به نقد و بررسي اين نظريه نپرداختهاند و به معرفي آن اکتفا کردهاند. مقاله «بررسي رابطه انسانشناسي و روششناسي در پارادايمهاي اثباتگرايي و رئاليسم انتقادي»، نوشته علي فتوتيان و حسن عبدي، به پژوهشي تطبيقي بين نظريه هستي اجتماعي از منظر بسکار و مکتب پوزيتويسم دست زده است و اين نظريه را مورد نقد قرار نداده است. استاد حميد پارسانيا، در کتاب روششناسي انتقادي حکمت صدرايي، به نقد اصول کلي مکتب رئاليسم انتقادي پرداخته است و نظريه هستي اجتماعي بسکار را به طور خاص، مورد بررسي قرار نداده است. عليرضا محدث و شمسالله مريجي، در مقاله «بررسي جايگاه اعتباريات در بعد گذراي علم در علوم اجتماعي از ديدگاه بسکار»، سعي در بازخواني و بازسازي نظريه هستي اجتماعي بسکار، با توجه به نظريه اعتباريات علامه طباطبائي دارند و نقد جامع اين نظريه، وجهه همت آنها نبوده است. نوآوري اين مقاله، ارائه نقد مبنايي جامع از نظريه هستي اجتماعي بسکار است.
ازآنجاکه مکتب رئاليسم انتقادي و نظريه هستي اجتماعي بسکار، مورد توجه بخشي از جامعه علمي ايران قرار گرفته است و با توجه به اهميت نظريه هستي اجتماعي در توليد نظريات جامعهشناختي، بررسي انتقادي اين نظريه ميتواند گامي مهم براي توليد نظريه هستي اجتماعي از منظر فلسفه اسلامي باشد.
سؤال اصلي اين تحقيق اين است كه چه انتقادات مبنايي بر نظريه هستي اجتماعي روي بسکار وارد است؟
سؤالات فرعي عبارتند از: آيا ساختارهاي اجتماعي از نظر روي بسکار وجود دارند؟ رابطه ساختارهاي اجتماعي، با عامليت از نظر روي بسکار چگونه است؟ مباني نظريه هستي اجتماعي روي بسکار کدامند؟ چه نقدهاي مبنايي بر نظريه هستي اجتماعي وي وارد است؟
در بخش اول مقاله، با ارائة اجمالي نظريه هستي اجتماعي بسکار، به سؤال اول و دوم پاسخ ميدهيم. در بخش دوم مقاله، با ارائه مباني اين نظريه و نقد آنها، به سؤالات سوم و چهارم پاسخ ميگوييم.
چارچوب نظري اين مقاله، براي پاسخ به سؤال سوم و مبناکاوي نظريه هستي اجتماعي روي بسکار، «روششناسي بنيادين» است. روششناسي بنيادين، دانشي است که ناظر به نظريات علمي است و مجموعه عواملي که موجب ايجاد يک نظريه ميشود، به دو دسته تقسيم ميشود:
الف. عوامل وجودي معرفتي که مربوط به ساحت نفسالامر دانش و روابط منطقي نظريه با مبادي و پيشفرضهاي آن است و اعم از مباني هستيشناختي، معرفتشناختي، انسانشناختي و مباني مربوط به ساير علوم است.
ب. عوامل وجودي غيرمعرفتي که مربوط به ساحت ذهن دانشمند و فرهنگ عمومي است و به چگونگي آمدن نظريه به ذهن دانشمند و بروز و ظهور آن، در عرصه فرهنگ جامعه ميپردازد (پارسانيا، 1392، ص 42).
در اين مقاله به دليل ضيق مجال، تنها به بيان عوامل وجودي معرفتي مؤثر در شکلگيري نظريه هستي اجتماعي بسکار ميپردازيم.
گرچه در روششناسي بنيادين، ارتباط نظريه و عوامل وجودي معرفتي و غيرمعرفتي آن، به صورت قضيه شرطيه بيان ميشود و ناظر به ارزيابي مبادي و سنجش صحتوسقم شرط و جزاء نيست (پارسانيا، 1392، ص 44)، اما امکان نقد مبنايي نظريه را فراهم ميکند. ازاينرو، پس از بيان مباني نظريه هستي اجتماعي بسکار، به نقد و بررسي اين مباني ميپردازيم.
تاريخچه نظريه هستي اجتماعي
نظريات مربوط به هستي اجتماعي عبارتند از:
الف. ساختارگرا: اين ديدگاه، ساختار را چيزي بيش از عاملان ميداند (کرايب، 1378، ص 27) و آن را مرکب ارگانيکي تلقي ميکند (کوهن، 1392، ص 36). دورکيم، جامعه را وجودي بيرون از افراد ميداند که نظرات خود را بر افراد تحميل کرده، آنها را محدود ميکند (دورکيم، 1368، ص 25-26). ساختارگرايان معتقدند: افراد جامعه را نميسازند، بلکه جامعه فرد را پديد ميآورد (کرايب، 1378، ص 161-162).
ب. عامليت: اين ديدگاه، برخلاف ديدگاه قبلي، ساختار را محصول اعمال تکتک عاملان ميداند (همان، ص 27). ماکس وبر در تحليل جامعهشناختي خود بر کنشگران فردي تأکيد دارد (کوزر، 1370، ص 299). مکتب کنش متقابل نمادين، جامعه و دولت را مفاهيمي انتزاعي و ذهني ميداند (آزاد ارمکي، 1388، ص 17). جامعهشناسي پديدارشناسي و روششناسي مردمنگار، جامعه را جز تباني افراد نميدانند (کرايب، 1378، ص 119). در نهايت، وينچ در تحليل روابط اجتماعي، آن را چيزي جز ايدههاي طرفين رابطه تلقي نميکند (وينچ، 1372، ص 31).
ج. تلفيقيها: اين ديدگاه معتقد است: هم فرد و هم جامعه، در کنار يکديگر وجود دارند؛ نميتوان هيچيک را به ديگري تقليل داد. بنابراين معتقدند: عاملان، ساختار را ميسازند و ساختار، عاملان را تعيين ميکند. برگر و لاکمن معتقد بودند: در يک فرايند ديالکتيکي، دنياي اجتماعي با سه خصوصيت ساخته ميشود: «جامعه محصول انساني است»، «جامعه واقعيتي عيني است»، «انسان محصول جامعه است» (برگر و لاکمن، 1375، ص 90-91). گيدنز نيز با پذيرش دوگانگي ساختار (duality of structure)، ارتباط متقابل و ديالکتيک بين فعاليت و شرايط زماني و فضايي قائل است (کرايب، 1378، ص 136-137). بورديو با انکار دوگانه عين و ذهن و فرد و جامعه، رابطه ديالکتيکي ساختمان ذهني و زمينه را مطرح ميکند (ريتزر، 1393، ص 678-692). هابرماس، با تفکيک زيست جهان از نظام، عامليت را تحت استعمار ساختار تلقي ميداند که بايد از اين وضعيت رهايي يابد (همان، ص 693).
از نظر بسکار، تمام اين ديدگاهها پيشفرض نادرستي دارند و آن، يکسان بودن نوع هستي فرد و جامعه است. ولي از نظر بسکار چنين نيست و نوع هستي فرد و جامعه با هم متفاوت است. ازاينرو، تمامي اين نظريات اشتباه است و استناد نادرست اين نظريات به چگونگي ارتباط فرد و جامعه، انحراف از بحث است (بسکار، 1979، ص 20).
نظريه هستي اجتماعي از ديدگاه بسکار
روي بسکار در کتاب نظريه رئاليستي علم، به اين پرسش پاسخ ميدهد که «جهان چگونه بايد باشد تا علم ممکن شود؟» و نظريات هستيشناختي خود را ارائه مينمايد. او معتقد است: طبيعت داراي سازوكارهاي واقعي است که مستقل از ما و معرفت ما وجود دارند. دانشمندان سعي دارند با استفاده از دانشهاي قبلي و فعاليتهاي اجتماعي، اين سازوكارها را بشناسند. دانشمندان اين سازوكارها را حدس ميزنند و با آزمايش، آنها را فعليت ميبخشند تا بتواند آنها را کشف کنند.
سپس در کتاب امکان طبيعتگرايي، اين سؤال را مطرح ميکند که «آيا علم اجتماعي ممکن است»؟ پاسخ اين سؤال، در گرو حل اين مسئله است که آيا هستيشناسي يادشده، دربارة طبيعت را ميتوان به موضوع علوم اجتماعي هم تعميم داد؟ اگر ساختار اجتماعي، مانند طبيعت داراي سازوكارهاي واقعي باشند و مستقل از معرفت انسان وجود داشته باشند، ميتوان بنيان طبيعتگرايي را در علوم اجتماعي بنا نهيم (بسکار، 1979، ص 1).
رئاليستهاي انتقادي، در پاسخ به اين سؤال چند دسته شدهاند: رام هره، واقعيت اجتماعي را منکر است و فردگرايي روششناختي را ميپذيرند. تد بنتون، با پذيرفتن تفاوت بين علوم اجتماعي و ساير علوم طبيعي، علوم اجتماعي را از زمرة علوم طبيعي ميداند. اما بسکار، در کتاب طبيعتگرايي انتقادي موضع ديگري دارد. او برخلاف رام هره، درصدد اثبات وجود خارجي ساختارهاي اجتماعي، بهعنوان بعد ناگذراي علوم اجتماعي است و برخلاف تد بنتون، با پذيرش تفاوتهايي بين ساختار اجتماعي و ساختار طبيعي، معتقد است: نميتوان ساختارهاي نسبي اجتماعي را مانند ساختارهاي پاياي طبيعي دانست (بنتون و کرايب، 1384، ص 249).
وجود ساختارهاي اجتماعي
بسکار از يك سو، وجود پيشيني ساختار را نسبت به عامليت ميپذيرد. از سوي ديگر، معتقد است که ساختار بدون عامليت عامل وجود ندارد؛ اما قبل از بيان استدلال او بايد ساختار اجتماعي را توضيح دهيم.
مراد بسکار از «ساختار»، مجموعهاي از موضوعات و اعمال است که به صورت دروني با يکديگر مرتبطاند. اگر مجموعهاي از اشياء، به گونهاي گردِ هم آيند که نيروهاي آنها قابلتقليل به افراد باشد، بين آنها رابطه دروني وجود ندارد. ازاينرو، ساختاري هم موجود نيست، اما اگر مجموعهاي از اشياء يا اعمال به گونهاي گردِ هم آيند که ويژگيهاي نوظهور آنها قابل تقليل به افراد نباشد، ساختار وجود دارد (ساير، 1385، ص 105-106).
«رابطه دروني» يا «ضروري»، رابطهاي است که «هر يک از طرفين بدون وجود ديگري، نتواند وجود داشته باشد». رابطه بين موضوعات و نيروها و قابليتهاي آنها رابطهاي دروني است؛ يعني ماهيت يک موضوع و نيروهاي علّي به صورت دروني و ضروري با هم مرتبطاند. در مقابل، «رابطه بيروني»، رابطهاي است که «چنين نيست که طرفين بدون وجود ديگري، نتواند وجود داشته باشد». رابطه بين نيروهاي علّي و معلولهاي آنها رابطهاي بيروني است؛ چون تحقق معلول بستگي به وجود شرايط دارد و ماهيت شئ با شرايط، رابطهاي بيروني دارد (همان، ص 101-102).
از ديدگاه رئاليسم تجربي، همة روابط بيروني است؛ چون کل بهعنوان ذاتي غيرقابل تقليل به اجزاء را قبول ندارند (ساير، 1385، ص 138). ازاينرو، عليت هم به معناي تأثيرگذاري موضوعات و اشياء بر ذات يکديگر نيست، بلکه ناظر به روابط بيروني است که اگر موضوع و شئ متعاقب يا متقارن بودند و در پي يکديگر آمدند، لزوماً رابطهاي ضروري دارند و اين رابطه را با گزاره مقدم و تالي نشان ميدهند (همان، ص 145).
مراد وي از «ساختار اجتماعي»، مجموعهاي از موضوعات و اعمال اجتماعي است که به صورت دروني با هم مرتبطاند. رابطه دروني در موضوعات اجتماعي، تنها بين موقعيتهاي اجتماعي است و خصوصيات فردي در آن نقشي ندارند. مثل موجر و مستأجر، معلم و متعلم و... . اجزاي تشکيلدهنده ساختار اجتماعي، موضوعات اجتماعي هستند که با هم رابطه دروني دارند. موضوعات اجتماعي، يا تنها واجد بُعد مفهومي هستند. مثل عقايد و يا داراي بعد مفهومي و مادي هستند. مثل اجاره که براي تحقق آن علاوه بر وجود مفهوم اجاره، بايد مالي بين طرفين ردوبدل شود. اجتماعي بودن يک موضوع، مبتني بر روابط مفهومي است که آن موضوع با موضوعات ديگر دارد و ساختارهاي اجتماعي، چيزي جز همين روابط مفهومي بين اجزاء نيست (همان، ص 105-107).
بسکار، ساختارهاي اجتماعي را بهعنوان هستيهاي مستقل در خارج ميپذيرد؛ چون آنها را داراي نيروهاي نوظهوري ميداند که قابل تقليل به عاملان نيستند. نيروي نوظهور ساختار اجتماعي عبارت است از: روابط مفهومي بين اجزاء که روابطي پايا هستند و قابلتقليل به افراد يا گروهها نميباشند؛ چون گروهها و افراد پايايي روابط را ندارند، بلکه ميتوان گفت: بر مبناي پايايي روابط، گروهها پايا هستند (بسکار، 1979، ص 44-45).
تفاوت ساختارهاي طبيعي و ساختارهاي اجتماعي
ساختار اجتماعي و ساختار طبيعي در اين امر، با هم شبيه هستند که نوعي فعاليت توليدي محسوب ميشوند؛ يعني همانطور که در طبيعت براي تحقق يک رخداد، بايد کاري روي موضوعات موجود انجام گيرد، براي تحقق يک رخداد اجتماعي هم بايد همين کار صورت گيرد. پس مکانيسم مولد در فعاليتهاي اجتماعي، شبيه مکانيسم مولد در رخدادهاي طبيعي است (بسکار، 1979، ص 41). اما تفاوتهايي هم بين ساختار اجتماعي و طبيعي وجود دارد.
الف. وابستگي ساختارهاي اجتماعي به فعاليت: بازتوليد شدن ساختارهاي اجتماعي توسط فعاليت، موجب نسبي بودن پايايي ساختارها ميشود؛ برخلاف ساختارهاي طبيعي (همان، ص 42).
ب. وابستگي ساختارهاي اجتماعي به مفاهيم: هر فعاليت اجتماعي داراي بعد مفهومي است. ازآنجاکه ساختارهاي اجتماعي با فعاليت، بازتوليد ميشوند، پس ساختارهاي اجتماعي وابسته به مفاهيمي هستند که عاملان، در حين عمل به آن التفات دارند (همان، ص 41).
ج. وابستگي ساختارهاي اجتماعي به زمان و مکان: از پايايي نسبي اين نتيجه به دست ميآيد که گرايشهايي که در ساختارهاي اجتماعي وجود دارند و با قوانين علّي از آنها حکايت ميکنيم، جهانشمول نيستند (همان، ص 42).
عامليت انسان
رکن دوم هستي اجتماعي، عامليت انسان است که موجب بازتوليد و تغيير ساختارها ميشود. هدف بسکار از طرح اين بحث، اين است که نشان دهد سطح بالفعل هستي اجتماعي، فعاليت هدفمند و آگاهانه عامل انساني است. اين سطح قابل تقليل به امور مادي، که سطح تجربي هستي اجتماعي هستند، نيست (همان، ص 88). عامل انساني، کسي است که هم محمولهاي مادي بر او حمل ميشود و هم محمولهاي روانشناختي. محمولهاي مادي، حاکي از دخالت انسان در طبيعت هستند و محمولهاي روانشناختي حاکي از التفات عامل به آنچه ميکند، ميباشند. هميشه محمولهاي مادي منطقاً و زماناً بر محمولهاي روانشناختي مقدماند (همان، ص 88-90). با اثبات وجود ساختارهاي اجتماعي، وجود عامليت انسان نيز اثبات ميشود؛ چون شرط لازم وجود ساختارهاي اجتماعي عامليت انسان است؛ چرا که اولاً، بقا يا تغيير ساختارهاي اجتماعي منوط به فعاليت عامل انساني است. ثانياً، اثبات وجود ساختار اجتماعي، زماني ممکن است که تأثير علّي آن ثابت شده باشد و زماني تأثير علّي ساختار اجتماعي ثابت ميشود که به وسيله عامل انساني به فعليت رسيده باشد.
تواناييهاي عامل انساني براي انجام فعاليت هدفمند
اتصاف کنش انساني به دو دسته محمول مادي و روانشناختي، حاکي از توانها و گرايشهايي در عامل انساني است که عبارتند از:
الف. توانايي انسان در ابزارسازي: بسکار در شناسايي استعلايي شرايط ضروري براي تحقق علم، برخي از تواناييهاي انسان را بهعنوان عامل انساني برميشمارد و ازآنجاکه توليد علم را فعاليتي اجتماعي ميداند، ميتوان اين توانايي را در همة کنشهاي انساني مشاهده کرد. او معتقد است: انسان در فعاليت آزمايشگاهي سعي ميکند بر اساس يک طرح ذهني، شرايطي را فراهم آورد که رخدادها به صورت متوالي و با ترتيب خاصي اتفاق بيفتند. براي اين کار، به ابزارهايي احتياج دارد که او را قادر به فراهم آوردن شرايط مذکور سازد. توان انسان در طراحي، ساخت و بهكارگيري اين ابزار، يکي از تواناييهاي انساني ضروري براي تحقق علم است (بسکار، 1975، ص 20-26).
ب. توانايي اکتساب و بهکارگيري زبان: بدون زبان، انسان نميتواند معرفت گزارهاي کسب کند (همان، ص 232). البته معرفت گزارهاي، بايد بهگونهاي بينالاذهاني و از طريق تعاملهاي ارتباطي ميان افراد جامعه تثبيت شود. مثلاً، در علوم طبيعي، تعاملهاي ارتباطي براي تثبيت گزارهها عبارتند از: روابط موجود در جامعه علمي و در علوم اجتماعي، عبارتند از: روابط موجود بين افراد جامعه. منظور از «تعامل ارتباطي»، هرگونه تعاملي بين مردم است که متضمن معنا باشد (ساير، 1385، ص 21-22).
ج. توانايي بازنگري در سطح دوم: وقتي انسان يک کنش هدفمند و آگاهانه را انجام ميدهد، ميتواند به آن کنش دوباره نگاه کند و از آن آگاه شود (بسکار، 1979، ص 89). ازاينرو، ميتواند کنشهاي آن را چه در زمان انجام و چه پس از آن، ارزيابي کند و در ميان کنشهاي مختلف دست به انتخاب بزند.
د. مقوله دلايل: در بازنگري سطح دوم، معيار تشخيص کنش آگاهانه از غيرآگاهانه وجود دليل است (همان، ص 102). دليل، شامل مؤلفههاي شناختي مانند باور است و شامل مؤلفههاي غيرشاختي مانند ميل و خواسته است؛ بدينصورت که دلايل، باورهايي هستند که ريشه در علايق عملي زندگي دارند (همان، ص 106).
بسکار، مقوله دلايل را يکي از تواناييهاي انسان ميداند که بدون آن، نميتوان رفتار انساني را تبيين کرد و به نوعي شامل تمام توانهاي ذهني ديگر ميشود. ازاينرو، اگر علت بودن دلايل براي کنشهاي عامل انساني ثابت شود، فعاليت هدفمند عامل انساني که شرط فعليت يافتن ساختارهاي اجتماعي است، قابل تقليل به امور مادي نخواهد بود.
کارکرد علّي دلايل
بسکار، معتقد است: رفتارهاي هدفمند انساني معلول دلايل هستند؛ چراکه اگر معلول دلايل نبودند هدفمند نبودند (همان، ص 102).
اين ديدگاه، در برابر ديدگاهي است که معتقد است: دليل، علت نيست؛ چون علت، امري بيروني است و دليل، امري دروني است. بسکار، با تعريف علت آغاز ميکند و علت را به معناي چيزي که موجب ايجاد تغيير شود، ميداند. بنابراين، سؤال از اينکه آيا دلايل ميتوانند علل باشند؟ به اين سؤال برميگردد که آيا دلايل ميتوانند چيزهايي باشند که موجب تغييرات خاصي ميشوند؟ با اين تعريف از عليت، علت منحصر در امور فيزيکي و فاقد معنا نميشود.
بر اساس تعريف فوق از علت، بسکار با اثبات ايجاد تغيير به وسيله دليل، علت بودن آن را اثبات ميکند و روشنترين مورد ايجاد تغيير به وسيله دليل، تغيير فکر تحت تأثير باورها است. ممکن است بگوييد: تغيير فکر از موارد عليت محسوب نميشود، اما تغيير در باور افراد، ميتواند در فعاليتهاي افراد، که موجب تغيير جهان طبيعي ميشود، اثر بگذارد. پس دليل ميتواند علت باشد (ساير، 1385، ص 120 و 126-128). ممکن است گفته شود که ديده شده که با وجود دليل کافي براي انجام يک عمل، فرد موفق به انجام آن نشده است. بنابراين، دليل نميتواند علت کنش باشد. اما در پاسخ بايد گفت: وجود توان علّي، ربطي به فعليت آن ندارد و فعليت توان علّي، منوط به وجود شرايط مناسب است.
دليل و ايدئولوژي
به نظر بسکار، دلايل باورهايي هستند که ريشه در علايق عملي زندگي دارند. ذات انسان، تنها شامل آن چيزي ميشود که فرد در بنياديترين صورت، تمايل به انجام و يا شدن آن دارد. آنچه فرد تمايل به انجام آن دارد، مجموعه باورهاي مؤثري است که هويت ذهني و رفتاري او را تعيين ميکنند (بسکار، 1979، ص 106). به همين دليل، کنشهاي عامل انساني ايدئولوژيک هستند و نظريات دانشمند علوم اجتماعي ميتواند رهاييبخش باشد.
غيرقابلتقليل بودن توانهاي ذهني افراد به ويژگيهاي مادي
توانهاي ذهني قابل تقليل به رفتارهاي مادي نيستند؛ چون اثر نوظهوري دارند که قابل تقليل به رفتار مادي نيست و آن هدفمندي رفتار انسان است.
بنابراين، رابطة ساختار و عامليت، که بازتوليد ساختار توسط فعاليتهاي انساني است، تکميل ميشود. ساختارهاي اجتماعي توسط فعاليتهاي هدفمند افراد، بازتوليد يا تغيير ميکنند. اگر عامليت و هدفمندي انسان ناديده گرفته شود، فرض دوام ساختارهاي اجتماعي نامعقول است. در اين ميان، هدفمندي رفتارهاي انسان نقشي اساسي ايفا ميکند (ساير، 1385، ص 20 و 111).
چگونگي رابطه ساختارهاي اجتماعي و عامليت
بسکار معتقد است که چگونگي رابطه ساختارهاي اجتماعي و کنش عاملان انساني، از نوع «مدل تبديلي فعاليت اجتماعي» است.
«مدل تبديلي فعاليت اجتماعي»، عبارت از اين است که فعاليت اجتماعي، فعاليت توليدي است؛ يعني فعاليتي که در آن کاري توسط يک انسان (علت فاعلي)، بر روي مواد خام (علل مادي) صورت ميگيرد. در نتيجه، مواد خام تبديل به محصول ميشوند. کنش و فعاليت اجتماعي، عبارت است از: کار يک کنشگر بر روي شرايطي که آنها را ساختارهاي اجتماعي در اختيار افراد قرار ميدهند و محصول آن ساختارهاي اجتماعي است (بسکار، 1979، ص 37-38). به عبارت ديگر، انسان براي انجام هر کنشي نيازمند شرايطي است که جامعه آن شرايط را فراهم ميکند؛ چراکه هيچ فعاليت انساني انجام نميشود، مگر اينکه کنشگران مفهومي از آنچه انجام ميدهند، در ذهن خود دارند.
برايناساس، ساختارهاي اجتماعي، شرط پيشيني عامليت عامل هستند، اما چنانچه بسکار ميگويد: محصول کنش اجتماعي، هم ساختار اجتماعي است؛ اما آيا اين امر دور نيست؟ در بيان بسکار، اين سخن دوري نيست؛ چون ساختاري که محصول فعاليت انساني است؛ همان ساختاري نيست که شرط تحققش بوده است، بلکه بازتوليد آن ساختار اوليه، يا تغيير آن محصول فعاليت انساني است.
بايد توجه داشت که بازتوليد ساختارها امري ارادي نيست، گرچه بايد توسط فعلي ارادي انجام شود؛ يعني شرط بازتوليد ساختارها، ارادي بودن کنش است، ولي در اين کنش ارادي، قصد بازتوليد ساختار، لازم نيست لحاظ شده باشد. به عبارت ديگر، بازتوليد امري ناآگاهانه و غيراختياري است، اما امري مکانيکي نيست که با اعمال شرايط مقدماتي به وجود آيد، بلکه نتيجه يک کار توليدي هدفمند است.
پس در رئاليسم انتقادي، با دوگانگي ساختارها مواجه هستيم: ساختارهاي اوليه و بازتوليد شده يا تغيير کرده و نيز با دوگانگي عمل انساني: کار (توليد آگاهانه) و بازتوليد ساختارها (محصولي ناآگاهانه) (بسکار، 1979، ص 37-39).
نتيجهاي که از اين نکته به دست ميآيد، اينکه اولاً، نتايج حاصل از کنش افراد، لزوماً مورد قصد افراد نبوده است و نميتوان با بررسي دلايل شخصي، يک کنشگر به نتايج کنش او پي برد. ثانياً، تمايز ميان فرد و جامعه تمايزي ماهوي است.
بدينترتيب، جامعه وجودي مستقل از افراد دارد، ولي براي فعليت يافتن، نيازمند فعاليتهاي افراد است. در مدل وبري، تنها کنشها ديده ميشوند و در مدل دورکيمي، تنها ساختارها ديده ميشوند. درحاليکه اين مدلها، مبتني بر يک پيشفرض است و آن اينکه، وجود فرد و جامعه از يک سنخ هستند و طبق سطحبندي هستي، هر دو متعلق به سطح فعليتيافته هستند، ولي از نظر بسکار وجود، منحصر به يک سطح نيست و ساختار در سطح واقعي و عامليت در سطح فعليتيافته قرار دارند (همان، ص 40).
پيامدهاي نظرية هستي اجتماعي بسکار
پيامدهاي نظري نظرية هستي اجتماعي روي بسکار عبارتند از:
1. جبر و اختيار
يکي از مسائل مهمي که از پيامدهاي مسئله هستي اجتماعي محسوب ميشود، مسئله جبر و اختيار است. کساني که قائل به وجود مستقل ساختارها ميشوند، نميتوانند اختيار و آزادي عمل فرد را قبول کنند. در مقابل، کساني که نميتوانند از اختيار فرد صرفنظر کنند، منکر وجود مستقل ساختارها ميشوند.
بسکار معتقد است: به وجود آمدن اين مشکل، از اين پيشفرض نشأت ميگيرد که هستي ساختار و عامل از يک نوع هستند، اما وقتي هستي ساختار و عامل را دو نوع هستي و متعلق به دو سطح هستي بدانيم، ديگر مشکل جبر ساختار يا انکار وجود ساختار پيش نميآيد، بلکه جامعه نه صرفاً تعيينکننده فرد است و نه صرفاً محصول فعاليت انساني است. پيشيني بودن وجود ساختار، به معناي اين است که توان انجام کنشهاي هدفمند در ساختارهاي اجتماعي وجود دارد. اين توان با تصميم عاملان فعليت مييابد.
بنابراين، ميتوان گفت: ساختارهاي اجتماعي هم محدودکنندهاند و هم امکاندهندة کنش انساني هستند، نه به اين معني که ساختارهاي اجتماعي تعيينکنندة محدودة کنش اجتماعي است، بلکه به اين معنا که کنش هدفمند، تواناييهايي را که در ساختار اجتماعي وجود دارد، به فعليت ميرساند (بسکار، 1979، ص 37).
2. هستي اجتماعي و معني
ازآنجاکه هر موضوع اجتماعي، بايد داراي بعد مفهومي باشد. بنابراين اولاً، هر پديده اجتماعي ذاتاً داراي معني است. ثانياً، چون معني متعلق به ساختارهاي اجتماعي است و ساختار اجتماعي قابل تقليل به ذهنيت افراد نيست، پس معني هم امري عيني است و قابل تقليل به ذهنيت افراد و کنشگران نيست (ساير، 1385، ص 32-33).
3. واقعيت و ارزش در علوم اجتماعي
بسکار ادامه وجود ساختارها را درگرو باورهاي عامل ميداند و باورهاي عامل را ريشهدار در گرايشهاي او ميداند. اين ديدگاه موجب ميشود تا ارزشها در نظريه سهيم باشند و در مقابل، ديدگاهي که ارزشها را از واقعيات جدا ميکند، بايستد (ساير، 1385، ص 43-44).
بررسي انتقادي نظرية هستي اجتماعي بسکار
بررسي انتقادي هر نظريه علمي، به دو گونه نقد مبنايي و بنايي قابل انجام است. مراد از «بررسي انتقادي» در اين مقاله، نقد مبنايي نظرية هستي اجتماعي بسکار است. بر اساس نظريه روششناسي بنيادين، يکي از عوامل مؤثر در شکلگيري نظريات علمي، مباني معرفتشناختي، هستيشناختي، انسانشناختي و مباني مربوط به ساير علوم است. برايناساس، در مباني مربوط به نظرية هستي اجتماعي، نظرية هستي اجتماعي بسکار ارائه شده و با نگاهي فلسفي مورد ارزيابي قرار ميگيرد.
مباني معرفتشناختي
الف. بعد گذرا و ناگذراي علم: مهمترين مبناي معرفتشناختي بسکار، اعتقاد او به دوبعدي بودن علم است. اين مبنا، در مبناي هستيشناختي «مستقل بودن هستي از ادراک» و در اثبات وجود مستقل ساختارهاي اجتماعي، در نظريه هستي اجتماعي بسکار تأثيرگذار است. بسکار، معتقد است: علم تجربي عبارت است از: ادراک حسي که در آزمايشگاه و توسط يک فعاليت آزمايشگاهي، از سوي دانشمند انجام ميشود. در اين تعريف، دو عنصر ديده ميشود؛ ادراک حسي و فعاليت آزمايشگاهي. پيشفرض هر ادراک حسي، اين است که جهاني وجود دارد. در اين جهان، رخدادهايي اتفاق ميافتد که کاملاً مستقل از شناخت ما هستند. اگر ما چنين پيشفرضي نداشته باشيم؛ يعني معتقد باشيم جهان همان است که به ادراک ما ميآيد، نميتوان قوانين جهانشمول را از ادراکات حسي نتيجه گرفت (بسکار، 1975، ص 20-26).
اين پيشفرض، از سوي تجربهگرايان مورد انکار است. آنها معتقدند: جهان همان است که به ادراک ما ميآيد. لذا پوزيتويسم منطقي معتقد است: «هر گزاره غيرقابل اثبات يا ابطال و غير تئولوژي، بيمعني است». ايدئاليسم استعلايي نيز معتقد است: «تنها زماني مقولات معنا دارند که بر ادراکات حسي ما اعمال شوند». اين اعتقاد، يک مغالطه معرفتشناختي است؛ چراکه معناي يک گزاره را که مربوط به واقعيت است، با شرايط حصول معرفت به آن گزاره خلط کردهاند. درحاليکه رئاليسم انتقادي معتقد است: نبايد «واقعيت» را با «دانش ما به واقعيت» خلط کرد (همان، ص 31).
پيشفرض هر فعاليت آزمايشگاهي هم اين است که جهان موجود و ساختاريافته، مستقل از ما است؛ چون اگر جهان موجود ساختاريافته نباشد، آزمايش کاري معقول نيست. اين ساختارها همان هوياتي هستند که در گزاره حاکي از قانون علّي بيان ميشوند (بسکار، 1975، ص 20-26).
بنابراين، تحليل استعلايي از علم، اولاً معرفت داراي دو بعد گذرا و ناگذرا است. بعد ناگذراي علم، همان واقعيات و ساختارهاي خارجي هستند و بعد گذراي علم، همان عوامل اجتماعي توليد علم است که اين عوامل اجتماعي، با فعاليت خود موجب شناخته شدن بعد ناگذراي علم ميشوند. ثانياً، بعد ناگذراي علم که موضوع شناخت است، کاملاً مستقل از ما است و به صورت ساختاريافته در جهان خارج وجود دارد. همين بعد ناگذرا است که اساس هستيشناسي بسکار را تشکيل ميدهد.
تجربهگرايان کلاسيک هم بعد گذرا و هم بعد ناگذراي علم را مورد غفلت قرار داده، و ايدئاليسم استعلايي علم را منحصر در بعد گذراي آن، يعني عوامل اجتماعي ميکنند. اما رئاليسم استعلايي، گرچه عوامل اجتماعي را در ايجاد علم مؤثر ميداند، ولي معلوم را امري ذهني نميداند، بلکه از نظر آنان امري است خارجي و شناخته شدن معلوم خارجي، وابسته به فعاليتهاي اجتماعي يعني بعد گذرا است (بسکار، 1975، ص 11).
بنابراين، علم محصول يک فعاليت اجتماعي است که انسان براي رفع نيازهاي خود انجام ميدهد و تابع مدلي است که بسکار براي فعاليت اجتماعي معرفي کرده است؛ يعني توليد علم فعاليتي است که در آن دانشمند (علت فاعلي) بر روي مواد خام (علل مادي)، که عبارتند از مدلها و پارادايمهاي موجود، روشها و تکنيکهاي پژوهش و ايدههاي نسبتاً فراموش شده، کاري انجام ميدهد. اين مواد خام را تبديل به نظريه علمي جديد ميکند (بسکار، 1979، ص 38). ازاينرو، شرايط اجتماعي حاکم بر توليد علم بر محتواي علم تأثيرگذار است و بخصوص ارتباطات زباني به دليل ماهيت زبانشناختي علم در آن تأثيرگذار است.
در ارزيابي اين ديدگاه بايد گفت: اعتقاد بسکار به ماهيت اجتماعي علم، منجر به نسبيت معرفتي ميشود و اشکالات وارد بر نسبيت معرفتي، بر اين مبنا هم وارد ميشود. ازجمله خودمتناقض بودن آن است. آيا خود نظريه رئاليسم انتقادي و اينکه «علم داراي بعد گذرا و ناگذرا است»، محصول فعاليت توليدي است و قابل تغيير است؟ اگر چنين است، پس ميتواند درست و مطابق با واقع نباشد. اگر چنين نيست، يک معرفت وجود دارد که بعد گذرا ندارد و کليت مبناي معرفتشناختي بسکار نقض ميشود.
بسکار، به اين اشکال توجه داشته است و با قبول نسبيت معرفتشناختي، منافاتي بين نسبيت معرفتشناختي و عدم نسبيت در مقام داوري نميبينيد. از نظر بسکار، آنچه ميتواند نظريه او را نقض کند، نسبيت در مقام داوري است؛ يعني به خاطر نسبيت معرفتشناختي، نميتوان يک نظريه را بر نظريه ديگر ترجيح داد. او معتقد است: گرچه هيچگاه نميتوان به خود واقع علم مطلق پيدا کرد و دانشي بدون بعد گذرا داشت، ولي ميتوان بين نظريات مختلف، دست به داوري زد و يکي را انتخاب کرد (همان، ص 62 و 63). به عبارت ديگر، در مقام کسب دانش، نميتوان عوامل اجتماعي و تأثير آنها را ناديده گرفت، ولي در مقام بازبيني و داوري دانش کسب شده، ميتوان خود را از زمينههاي اجتماعي جدا کرده و بدون دخالت آنها، به داوري پرداخت. اينکه ميتوان فهميد شرايط اجتماعي بر فهم ما اثر ميگذارد، به معناي اين است که ميتوان خود را از اين زمينه جدا کرد و به خود و انديشههاي خود و شرايط حاکم بر آن، مستقلاً نگاه کرد. اين حالت، همان عقلانيت است. اگر نتوان اين شرايط را تشخيص داد، علم ناممکن ميشود (تريگ، 1386، ص 358).
اما اين سخن قابل مناقشه است؛ چراکه اولاً، بازبيني و داوري دربارة معرفت هم يک فعاليت توليدي است که علم درجه دوم (علم به علم) را توليد ميکند و در آن، عناصر فاعل، ماده و محصول وجود دارند. روشن نيست که بر چه اساسي، عوامل اجتماعي در توليد علم درجه اول دخالت دارند، ولي در توليد علم درجه دوم، دخالت ندارند. ثانياً، بر اساس چه معيارهايي در مقام داوري، يک نظريه را بر نظريه ديگر ترجيح ميدهيد؟ آيا علم به اين معيارها هم محصولي اجتماعي است، يا معيار داوري هم از قبيل علم به علم است و در مقام داوري، يک معيار را بر معيار ديگر ترجيح ميدهيم و آن را معيار علم صحيح ميدانيم؟ در اين صورت، انتخاب معيار علم صحيح، احتياج به معيار ديگري دارد و اين سلسله تا بينهايت ادامه مييابد. ثالثاً، ما منکر تأثير عوامل اجتماعي بر تحقق و ظهور علم در ذهن دانشمند نيستيم، اما وجود و ظهور يافتن علم در ذهن دانشمند، غير از ذات علم است و قابل تقليل به آن نيست. ازاينرو، عوامل اجتماعي در محتواي علم اثرگذار نيستند، بلکه صرفاً معداتي براي ظهور علم در ذهن دانشمند هستند. البته اثبات اين مدعي، مجال ديگري ميطلبد.
ب. معيار صدق: بر اساس هويت اجتماعي بعد گذراي علم، بسکار معيار صدق را مطابقت با واقع نميداند، بلکه قائل به کفايت عملي است. بسکار معتقد است: در فرايند توليد علم، دانشمند به واقعيت نميرسد، بلکه بر اساس انتظارات عملي خود با علمي که توليد کرده است، به واقعيت نزديک ميشود؛ بدينصورت که اگر معرفتش با انتظارات او از نتايج اعمالش منطبق بود، آن معرفت صادق دارد. گرچه ممکن است در آزمايشهاي بعدي، اين انتظارات نقض شوند و زمينه براي به وجود آمدن معرفتي نزديکتر به واقع فراهم شود (ساير، 1385، ص 79-80).
در ارزيابي اين ديدگاه بايد گفت: چنانچه گذشت، اين ديدگاه مبتني بر دوبعدي بودن علم و هويت اجتماعي بعد گذراي علم است و با رد هويت اجتماعي علم، جايي براي نظريه کفايت عملي، بهعنوان معيار صدق باقي نميماند.
اما اين مبنا از جهت ديگري نيز قابل مناقشه است و آن، معيار کفايت عملي معرفت است. با فرض قبول هويت اجتماعي علم، چه معياري براي کشف کفايت عملي معرفت وجود دارد؟ رئاليستهاي انتقادي، اين معيار را «انطباق معرفت با انتظارات عملي» ميدانند؛ اما سؤال اين است که آيا «کفايت عملي»، به معناي «انطباق معرفت با انتظارات عملي» است؟ يا «انطباق معرفت با انتظارات عملي»، امارهاي براي بازشناسي «کفايت عملي» است؟
اگر «کفايت عملي» به معناي «انطباق با انتظارات عملي» است، براي اين تعريف چه دليلي وجود دارد؟ اگر اين تعريف را بديهي ميدانيد، در اين مورد از مبناي معرفتشناختي خود عدول کرده، معيار صدق را بداهت دانستهايد. اگر صدق اين تعريف را مبتني بر کفايت عملي اين تعريف ميدانيد، سؤال خود را به دليل منتقل ميکنيم و ميپرسيم که بر اساس چه معياري، کفايت عملي اين تعريف را فهميديد؟ اگر بگوييد به خاطر انطباق اين تعريف با انتظارات عملي، در دام دور گرفتار شدهايد.
اگر «انطباق با انتظارات عملي»، امارهاي براي بازشناسي «کفايت عملي» باشد، بايد گفت: قضيه زمينمحوري در هيئت بطلميوسي، با انتظارات عملي جامعه علمي آن زمان انطباق داشت و فرضيه خورشيدمحوري، در هيئت کپرنيک با انتظارات عملي جامعه علمي کنوني انطباق دارد. آيا ميتوان حکم به صدق دو قضيه متضاد کرد؟
مباني هستيشناختي
الف. مستقل بودن هستي از معرفت: مهمترين مبنا در رئاليسم انتقادي، قائل بودن به جهان مستقل از معرفت ما است. جهان وجود دارد، چه ذهني باشد که آن را بشناسد، چه نباشد. اين جهان، مستقل از معرفت ما همان بخش ناگذراي علم است و بر اساس آن، ساير بخشهاي علم و نيز ساير بخشهاي واقعيت، توجيهپذير ميشوند (بسکار، 1975، ص 15).
در ارزيابي اين نگاه هم بايد گفت: اين سخن مطلبي درست و غيرقابل مناقشه است، اما طرح اين مطلب از سوي بسکار داراي دو اشکال است:
اشکال اول، ناسازگاري اين مطلب با مبناي معرفتشناختي بسکار است؛ با توجه به اينکه بسکار علم را توليد اجتماعي ميدانند، اصل «مستقل بودن هستي از ادراک انسان» قابل اثبات نيست، بدينمعني که نميتوان ادعا کرد که «جهان مستقل از ادراک انسان وجود دارد» صادق است و مطابق با واقع است، بلکه درک بسکار چنين است و ممکن است واقعاً جهان مستقل از ادراک انسان نباشد.
اشکال دوم، ناتمام بودن استدلال بسکار است؛ استدلال بسکار براي اثبات مستقل بودن هستي از ادراک انسان، اين است که اگر جهان مستقل از ادراک انسان وجود نداشته باشد، علم ناممکن است. اکنون اين استدلال را به شکل منطقي تقرير ميکنيم و اشکالي که بر آن وارد است را بيان ميکنيم. اما پيش از تقرير منطقي استدلال، بايد برخي از کلمات موجود در استدلال بسکار را توضيح داد. در اين استدلال، مراد از «علم»، علم تجربي است و علم تجربي، به معناي تجربه معنادار است. تجربه معنادار عبارت است از: ادراک حسي و کار آزمايشگاهي. از نظر بسکار، کلمه «ناممکن» در اين استدلال، ملازم با نامعقول است. لذا در تقرير استدلال از «نامعقول» استفاده ميکنيم و در نهايت، به ملازمة ناممکن و نامعقول هم اشارهاي ميکنيم.
مقدمة اول: اگر جهاني مستقل از ادراک انسان وجود نداشته باشد، ممکن نيست که با ادراک حسي به ادراک واقع دست يابيم.
مقدمة دوم: اگر ممکن نباشد که با ادراک حسي به ادراک واقع دست يابيم، ادراک حسي کار معقولي نيست.
مقدمه سوم: اما ادراک حسي، کاري معقول است.
مقدمة چهارم: پس ممکن است که با ادراک حسي، به ادراک واقع دست يابيم.
نتيجه: پس جهان مستقل از ادراک انسان وجود دارد.
اشکال اين استدلال در کلمه «ادراک واقع»، در مقدمه اول است که گرفتار اشتراک لفظي شده است. اگر ادراک واقع به معناي درک مطابق با واقع باشد، بسکار به صورت مبنايي چنين معرفتي را منکر است؛ زيرا علم را يک فعاليت اجتماعي ميداند. ازاينرو، اين استدلال نقض مبناي معرفتشناختياش محسوب ميشود و اگر مراد از ادراک واقع، فعاليت اجتماعي براي درک واقع است، اين مقدمه ناتمام است؛ زيرا وجود مستقل نداشتن جهان، هيچ منافاتي با فعاليت اجتماعي براي درک واقع ندارد. مگر اينکه بسکار چنين ادعا کند که اگر دانشمندي گزاره «جهان مستقل از ادراک انسان وجود دارد» را بهعنوان پيشفرض نپذيرفته باشند، نميتواند اقدامي براي درک واقع کند. اين ادعا مورد قبول است، ولي نتيجهاي که از آن به دست ميآيد، اثبات «جهان مستقل از ادراک انسان وجود دارد» نيست، بلکه نتيجه آن «دانشمندان گزاره جهان مستقل از ادراک انسان وجود دارد را بهعنوان پيشفرض پذيرفتهاند» است؛ و اين نتيجه، غير از مدعاي بسکار است.
در نهايت، لازم به يادآوري است که استدلال بسکار، مقدمه ديگري هم دارد و آن اينکه «انجام هر کار نامعقولي ناممکن است و چون ادراک حسي نهتنها ممکن که واقعشده است، پس ادراک حسي معقول است.» سپس، نتيجه ميگيرد که «جهان مستقل از ادراک انسان وجود دارد». اما در تقرير مذکور، اين مقدمه را نياورديم؛ چون از سويي ملازمة بين انجام کار نامعقول و ناممکن بودن آن مخدوش است. از سوي ديگر، با مفروض گرفتن معقول بودن ادراک حسي، بهعنوان يک اقدام عملي، ادعاي بسکار ثابت ميشود. ازاينرو، از بيان اين ملازمه در ميان مقدمات استدلال خودداري کرديم. شايد بسکار خواسته که استدلال خود براي کساني که علم را معقول نميدانند، هم تمام باشد.
ب. اصالت وجود ربطي در سطح واقعي هستي: بسکار هستي را داراي سه سطح ميداند:
اول. سطح واقعي: مکانيسمها، نيروها، گرايشها و هر آنچه در علم به دنبال کشف آنها هستيم.
دوم. سطح عملي: جريانها يا توالي رويدادها، که ممکن است تحت شرايط آزمايش توليد شود، يا در ترکيبهاي پيچيدهتر و قابل پيشبيني روي دهد. البته کمتر در خارج از آزمايشگاه قابل پيشبيني است.
سوم. سطح تجربي: رويدادهاي مشاهده شده که بايد ضرورتاً فقط زيرمجموعه کوچکي از سطح عملي باشند (بسکار، 1975، ص 47).
«ساختار» بهعنوان سطح واقعي هستي، عبارت است از: ارتباط دروني بين اجزاء و همين ارتباط دروني داراي نيروي علّي است و قابل تقليل به اجزاء نيست (ساير، 1385، ص 105-106). بنابراين، بسکار در سطح واقعي هستي، وجود اصيل را وجود رابطي ميداند که در هستي اجتماعي از سنخ مفهوم است (بسکار، 1979، ص 44-45).
در ارزيابي بايد گفت: اصالت دادن به وجودات رابطي، بدون در نظر گرفتن يک وجود مستقل بيمعني است و با رابط بودنشان در تناقض است. اگر ساختاري در اثر ارتباط دروني اجزاي خود، داراي نيرويي ميشود که قابل تقليل به اجزايش نيست، نبايد اين نيرو را به ارتباط دروني نسبت داد، بلکه بايد به وجودي مستقل که وراي اجزاء است و غيررابطي است، نسبت داده شود.
مباني انسانشناختي
از نظر بسکار، هويت و ذات انسان را تنها چيزي تشکيل ميدهد که فرد در بنياديترين صورت، تمايل به انجام آن دارد و آن، مجموعه باورهاي مؤثري هستند که هويت ذهني و رفتاري فرد را تعيين ميکنند و جايگاه او را در نوع خود تثبيت ميکنند (بسکار، 1979، ص 106). بنابراين، کنش انساني معلول دلايل و دلايل معلول علايق بنيادين و عملي زندگي ميشود. اين علايق همان ذات عامل انساني است. از سوي ديگر، بسکار عقلانيت معرفت را در مقام داوري ميپذيرد. بنابراين، بايد انسان داراي قوه عاقله باشد تا عقلانيت معرفت ممکن باشد (تريگ، 1386، ص 359).
در ارزيابي بايد گفت: منحصر کردن بنياديترين حالت انسان، به علايق عملي زندگي و ايجاد تساوي بين ذات و علايق بنيادين از يکسو، و پذيرش عقلانيت معرفت و در نتيجه، وجود قوه عاقله براي انسان از سوي ديگر، با يکديگر منافات دارند؛ چون انسان در مقام داوري و بازانديشي، بايد تحت تأثير علايق بنيادين و عملي زندگي باشد و جدايي او از اين علايق، نبايد ممکن باشد؛ زيرا ذات انسان چيزي غير از علايق بنيادين زندگي نيست. درحاليکه عقلانيت معرفت، اين تأثير را انکار ميکند و جدا شدن انسان از علايق عملي زندگي را ممکن ميداند.
نتيجهگيري
در ميان نظريهپردازان درباره هستي اجتماعي، بسکار از جمله کساني است که به دليل فيلسوف بودن، به مباني نظريه خود، آگاهي و اشراف کامل دارد. او جهان اجتماعي را شامل دو رکن ميداند که عبارتند از: ساختار اجتماعي و عامليت انساني، ولي اين دو رکن را برخوردار از يک نوع هستي نميداند، بلکه ساختارهاي اجتماعي را متعلق به سطح واقعي هستي و عامليت را مربوط به سطح بالفعل ميداند. بنابراين، ساختار و عامل نهتنها تعيينکننده يا محدودکننده يکديگر نيستند و با هم تعارضي ندارند که شرط لازم تحقق و فعليت يکديگر هستند.
با اين وجود، مباني فلسفي نظريه هستي اجتماعي بسکار، داراي اشکالات اساسي است. دو مبناي معرفتشناختي اين نظريه که عبارتند از «هويت اجتماعي علم» و «کفايت عملي، بهعنوان معيار صدق» دچار تناقضات دروني و اشکالات نقضي هستند که هيچکس نميتواند به پذيرش آنها تن دهد.
دو مبناي هستيشناختي نظرية هستي اجتماعي بسکار عبارتند از: «وجود مستقل هستي و بخصوص ساختارهاي اجتماعي» و «اصالت وجود رابطي». استدلال مربوط به مبناي اول هستيشناختي، دچار مغالطه اشتراک لفظي است و مبناي دوم هستيشناختي اين نظريه، که نحوه وجود ساختارهاي اجتماعي را بيان ميکند، دچار تناقض است.
مبناي انسانشناختي نظريه هستي اجتماعي بسکار، هويت کنشهاي عاملان انساني را چيزي جز علايق بنيادين نميداند، اما اين مبنا با ساير مباني بسکار در باب عقلانيت کنشهاي انساني در تعارض است.
لازم به يادآوري است که اين مقاله، مجال پرداختن به همة جوانب اين نظريه را نداشت. لازم است مباحثي مانند «بررسي عوامل غيرمعرفتي نظريه هستي اجتماعي بسکار»، «پيامدهاي اين ديدگاه در حوزههاي مختلف جامعهشناسي و بخصوص پيامدهاي حضور اين نظريه در جامعه ايران» و بررسيهاي تطبيقي ميان اين نظريه و ديدگاه فلاسفه مسلمان، از سوي انديشمندان مورد کنکاش قرار گيرد.
- آزاد ارمکي، تقي، 1388، نظريههاي جامعهشناسي، چ پنجم، تهران، سروش.
- برگر، پيتر. ل و لاکمن، توماس، 1375، ساخت اجتماعي واقعيت (رسالهاي در جامعهشناسي شناخت)، ترجمة فريبرز مجيدي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي.
- بنتون، تد و يان کرايب، 1384، فلسفه علوم اجتماعي؛ بنيادهاي فلسفي تفکر اجتماعي، ترجمة شهناز مسميپرست و محمود متحد، تهران، آگه.
- پارسانيا، حميد، 1392، بوميسازي جامعهشناسي، (مقاله: نظريه و فرهنگ)، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- تريگ، راجر، 1386، فهم علم اجتماعي، ترجمة شهناز مسميپرست، چ دوم، تهران، نشر ني.
- دورکيم، اميل، 1368، قواعد روش جامعهشناسي، ترجمة عليمحمد کاردان، چ چهارم، تهران، دانشگاه تهران.
- ريتزر، جورج، 1393، نظريه جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمة محسن ثلاثي، چ نوزدهم، تهران، علمي.
- ساير، آندرو، 1385، روش در علوم اجتماعي، رويکردي رئاليستي، ترجمة عماد افروغ، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- فتوتيان، علي و حسن عبدي، 1391، «بررسي رابطه انسانشناسي و روششناسي در پارادايمهاي اثباتگرايي و رئاليسم انتقادي»، معرفت فرهنگي اجتماعي، ش 11، ص 87-100.
- کرايب، يان، 1378، نظريههاي مدرن در جامعهشناسي؛ از پارسنز تا هابرماس، ترجمة محبوبه مهاجر، تهران، سروش.
- کوزر، ليوئيس، 1370، زندگي و انديشه بزرگان جامعهشناسي، ترجمة محسن ثلاثي، چ سوم، تهران، علمي.
- کوهن، پرساي. اس، 1392، نظريه اجتماعي نوين، ترجمة يوسف نراقي، چ دوم، تهران، شرکت سهامي انتشار.
- محدث، عليرضا و شمسالله مريجي، 1392، «بررسي جايگاه اعتباريات در بعد گذراي علم در علوم اجتماعي از ديدگاه بسکار»، معرفت فرهنگي اجتماعي، ش 17، ص 23-42.
- معاونت پژوهش گروه جامعهشناسي، 1392، بوميسازي جامعهشناسي (مجموعه مقالات)، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- وينچ، پيتر، 1372، ايده علم اجتماعي و پيوند آن با فلسفه، ترجمة جمعي از مترجمان، چ دوم، تهران، سمت.
- Bhaskar, Roy, 1975, A realist theory of science, London, Routledge.
- Bhaskar, Roy, 1979, The possibility of naturalism, a philosophical critique of contemporary human science, third edition, London, Routledge.