نخبگان و شکست های نوسازی در افغانستان
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه و طرح مسئله
نوسازي در کليترين معنا عبارت است از تلاشهاي پيگير، مستمر و عقلاني در جهت ترقي، پيشرفت و عقلاني شدن جامعه (ديوب، 1377، ص 39؛ چلبي، 1375، ص 225). مدرنيته و مدرنيزاسيون اصالتاً پديدهاي غربي است، اما با همة ناخشنوديهايش، بهمنزلة تجربه و دستاوردي بشري، افقي تازه را در برابر همة جوامع ديگر گشود و با تأثيرپذيري از اين موج و بعضاً در رقابت و مخالفت با آن بسياري از کشورهاي ديگر در مسير نوسازي قرار گرفتند.
افغانيها تلاشهاي نوگرايانة خود را به صورت آمرانه و دستوري از دورة حکومت اميرشيرعليخان (1247-1257) آغاز کردند (غبار، 1390، ج 2، ص 375)؛ اما تا به امروز که حدود يک و نيم قرن از آن تاريخ ميگذرد، اين تلاشها به نتيجه نرسيده و امروزه افغانستان در همة ابعاد حيات اجتماعي خود، از فقيرترين کشورهاي جهان است (فولادي، 1388، ص 41).
دربارة شکست اين تلاشها، روشنفکران افغانستان عوامل گوناگوني چون عوامل سرزميني و جغرافيايي، فرهنگي، اقتصادي، سياسي و تاريخي و سرانجام عوامل خارجي را تحليل و بررسي كردهاند. براي نمونه عبدالحفيظ منصور در کتابش موانع توسعة سياسي در افغانستان ضمن بررسي هفت عامل بهمنزلة عوامل بازدارندة توسعه در افغانستان، در نهايت، عامل فرهنگي را عامل اصلي معرفي ميکند. همينطور جعفر رسولي در کتاب تأثير سياست خارجي بر توسعهنيافتگي افغانستان مداخلات خارجي را عامل اصلي توسعهنيافتگي افغانستان بهشمار ميآورد. با اين حال ازآنجاکه تلاشهاي نوگرايانه در افغانستان از ابتدا به صورت آمرانه و از سوي حاکمان و نخبگان سياسي کشور انجام شده و در طول اين مدت نيز عمدتاً روند آن از بالا به پايين بوده است، و از سوي ديگر، به دليل نقش انحصاري و بيبديل نخبگان سياسي در تغيير و تحولات اين کشور، به نظر ميرسد عليرغم نقش نسبي و محدود عوامل يادشده، نقش نخبگان سياسي در شکستهاي نوسازي، بسيار برجسته است. به همين دليل در اين پژوهش نقش نخبگان سياسي را در شکستهاي نوسازي افغانستان تحليل و تبيين ميكنيم و به اين پرسش پاسخ ميدهيم که چرا نخبگان سياسي افغانستان در خروج افغانستان از وضعيت سنتي به وضعيت مدرن ناکام بودهاند؟
فرضية اين پژوهش اين است که حضور نخبگان ضعيف و ناکارآمد در رأس نظام سياسي، جنگهاي متداوم ميان آنها و عدم گردش نخبگان از عوامل مهم شکستهاي نوسازي در افغانستان بوده است. با توجه به ماهيت موضوع، در اين پژوهش از روش اسنادي استفاده شده است. لذا نخست هر کدام از متغيرهاي مستقل (نخبگان) و وابسته (نوسازي) تعريف شده، و سپس با بررسي تفصيلي مسئله دربارة نخبگان سياسي افغانستان، نقش تعيينکنندة آنها در شکستهاي نوسازي كانون تحليل و تبيين قرار گرفته است.
2. تعريف مفاهيم
1. نوسازي: دربارة نوسازي (Modernization) سه رويکرد نسبيگرايانه، تاريخي و تحليلي وجود دارد. در رويکرد تاريخي، «نوسازي» عبارت است از: مجموعة دگرگونيهاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و ذهني که از قرن شانزدهم به بعد در غرب رخ داد و در قرن نوزدهم و بيستم به اوج خود رسيد. اين مفهوم فرايندهاي صنعتيشدن، شهرنشيني، عقلانيت ابزاري، علمگرايي، مردمسالاري، تفَوق سرمايهداري و فردگرايي را دربر ميگيرد. آثار بسياري از جامعهشناسان کلاسيک مانند کنت، اسپنسر، مارکس، تونيس، وبر و دورکيم در قالب طرح دو مفهوم «جامعة سنتي» و «جامعة مدرن» و نيز نظريات کلاسيک نوسازي معطوف به همينمعنا از نوسازي است (زتومپکا، 1382، ص 11). در رويکرد نسبيگرايانه، بر جوهر فرايند نوسازي فارغ از ابعاد زماني و مکاني آن تأکيد ميشود. در رويکرد تحليلي، تعريف نوسازي خاصتر ميگردد و بر ابعاد سازندة جامعة جديد تأکيد ميورزند. اين ابعاد در اشکال ساختاري، فرايندي و ذهني (کلان، ميانه و خرد) نمود مييابند. در تعاريف تحليلي، كساني مانند نيل اسملسر بر جنبههاي ساختي و برخي ديگر مانند انگلس و اسميت بر جنبههاي روانشناختي تأکيد کردهاند (همان، ص 14).
نوسازي بهمنزلة يک پديدهاي تاريخي، ويژة جوامع مغربزمين است که در جاي ديگر تحققپذير نيست؛ اما با رويکرد نسبيگرايانه و تحليلي نسبت به نوسازي، هر جامعه در بستر تاريخ و فرهنگ خود ميتواند متجدد و نو شوند. همين معنا از نوسازي، در اين پژوهش مدنظر است؛
2. نخبه: نخبه، ترجمة واژه انگليسي «elit»، به معناي برگزيده، بهتر، سرآمد و شايسته است. سرآمدان، فرهيختهترين و تواناترين قشر جامعهاند (بيرو، 1367، ص 15). تفکر دربارة قشر نخبه، ريشه در فلسفة يونان باستان دارد و جمهور افلاطون قديميترين اثر در اين زمينه است. افلاطون در اين زمينه ميگويد:
شما که اهالي اين شهر هستيد همه برادريد، اما از ميان شما آنان که لياقت حکومت بر ديگران را دارند، خداوند آنها را به طلا سرشته است و ازاينرو آنها باارزشترين افرادند و اما خداوند در سرشت نگهبانان نقره به کار برده و در سرشت برزگران و ساير پيشاوران آهن و برنج (افلاطون، 1374، ص 202).
جهانبيني افلاطوني مبتني بر نظمي طبيعي است که در آن، ذات هر چيز مؤيد جايگاه طبيعي آن است. وي روند تعيين نخبگان در جامعه را کشف افرادي ميداند که به طور ذاتي براي احراز اين مقام ساخته شدهاند. «بعضي اشخاص را طبيعت طوري خلق کرده که اشتغال به فلسفه و حکومت کار آنهاست و بعضي ديگر را نوعي ساخته است که بايد از فلسفه بپرهيزند و به اطاعت اوامر فرمانروايان اکتفا کنند» (همان، ص 317). باتومور دربارة تاريخ پيدايش واژة نخبه ميگويد:
واژة اليت يا نخبه در قرن هفده ميلادي براي توصيف کالاهايي با مرغوبيت خاص به کار ميرفت و بعدها نيز براي اشاره به گروههاي اجتماعي برتر مانند واحدهاي نظامي حزبي يا مراتب عاليتر اشرافيت گسترش يافت. قديميترين کاربرد شناختهشدة لفظ «نخبه» در زبان انگليسي، طبق نوشته فرهنگ آکسفورد در سال 1823 و براي اشاره به گروههاي اجتماعي بوده است؛ اما اين اصطلاح در نوشتههاي سياسي و اجتماعي اروپا در اواخر قرن نوزدهم و در بريتانيا و امريکا تا دهه 1930، بهطور وسيع متداول نشده و تنها در اين هنگام است که اصطلاح مزبور از طريق نظريات جامعهشناختي دربارة نخبگان و بخصوص نوشتههاي ويلفردوپارتو رواج پيدا کرد (باتومور، 1381، ص 1-2).
بنابراين از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم ميلادي در اروپا و امريکا در نوشتههاي سياسي– اجتماعي محققان و فلاسفه به واژة نخبه توجه شده و در سالهاي بين دو جنگ، متفکران ايتاليايي اين واژه را بسط داده و آن را به يک مکتب سياسي تبديل كردهاند (آرون، 1377، ص 518). به نظر پارتو اصطلاح نخبگان هيچگونه دلالت اخلاقي يا افتخارآميزي ندارد و به کساني اطلاق ميشود که در هريک از شاخههاي فعاليت بشري بالاترين نمره را به دست آورده باشند (کوزر، 1379، ص 523؛ باتومور، 1381، ص 2)؛
3. نخبگان حاکم: به نظر پارتو نخبگان به دو دسته تقسيم ميشوند: الف) نخبگان حکومتي، که به آنها نخبگان سياسي و نخبگان قدرت نيز گفته ميشوند؛ ب) نخبگان غيرحکومتي. نخبگان حکومتي افرادي هستند که به صورت مستقيم يا غيرمستقيم در حکومت نقش عمده دارند؛ و نخبگان غيرحکومتي افرادي هستند که خارج از حوزة حکومت، نخبهاند (کوزر، 1379، ص 524)؛
4. گردش نخبگان: گردش نخبگان عبارت است از: جابهجايي افراد بر اساس تخصص و شايستهسالاري، از يک پايگاه به پايگاههاي اجتماعي ديگر (کوئن، 1379، ص 264).
در اين پژوهش نخبگان حکومتي که به صورت مستقيم قدرت را در دست دارند و نقش درجة اول را در حکومت بازي ميكنند مدنظرند؛ اعم از پادشاه، رئيسجمهور و صدر اعظم.
3. چارچوب نظري
نظريات نخبهگرايانة نوسازي ويلفردو پارتو و گائتانو موسکا، مباني نظري اين پژوهش را تشکيل ميدهند. پارتو اعضاي جامعه را به دو دسته تقسيم ميکند: تودهها و نخبگان. نخبگان نيز به دو دسته تقسيم ميشوند: 1. نخبگان حاکم، شامل افرادي که به طور مستقيم يا غيرمستقيم در ادارة جامعه نقش عمده دارند؛ 2. نخبگان غيرحاکم، شامل افرادي که ضمن داشتن استعداد ذاتي و توانايي ايفاي نقش در ادارة جامعه، عملاً در ادارة حکومت نقش ندارند (کوزر، 1379، ص 524؛ باتومور، 1381، ص 4). پارتو با رويکرد روانشناختي، افراد جامعه را از نظر استعدادهاي ذاتي، متفاوت معرفي ميكند و کساني را که از نظر استعداد بر ديگران برتري دارند، نخبه مينامد. پارتو اين افراد را به دليل همين استعداد برتر نسبت به ديگران شايستة حکومت ميداند (کوزر، 1379، ص 520). پيشفرض نظرية پارتو، وجود جامعهاي باز است که گردش نخبگان در مناصب مختلف حکومتي، بر اساس اصل شايستهسالاري و ويژگيهاي اکتسابي است، نه ويژگيهاي انتسابي. بنابراين اگر جامعه بسته باشد، چهبسا مناصب حکومتي به کساني واگذار شوند که شايستگيهاي لازم را براي اين مناصب ندرند، عواملي مانند ثروت و تبار ميتوانند مقام نخبگي را براي اشخاص به ارمغان آورند که بههيچوجه براي اين عناوين شايستگي ندارند (همان، ص 525). به نظر پارتو اين غيرنخبگان حاکم، جهت حفظ قدرت و توجيه اعمال غيرمنطقيشان از «اشتقاق» (Derivation) استفاده ميکنند. «اشتقاق» در ادبيات پارتو و «فرمول سياسي» در ادبيات موسکا برساختههاي فکرياند که نخبگان سياسي، اعمال بسيار غيرمنطقي خود را بر اساس آنها منطقي جلوه ميدهند و توجيه ميکنند (مالشويچ، 1390، ص 177).
پارتو از جامعة باز با گردش سالم نخبگان به جامعة «متعادل» تعبير ميكند و ميگويد: جامعه زماني نامتعادل و بيثبات است و از ترقي و پيشرفت باز ميماند که طبقة حاکم شامل افرادي باشند که شايستگي حکومت را ندارند و بايد در طبقه فرمانبردار قرار گيرند (باتومور، 1381، ص 51). پارتو با تقليل ستيز و کشمکش اجتماعي به نزاع و رقابت ميان نخبگان حاکم، ميگويد گردش نخبگان نيروي پيشبرندة تاريخ است و هر گونه تغيير و تحول اجتماعي بر اساس جابهجا شدن حاکمان به وجود ميآيد. به نظر پارتو جامعه در دو صورت پويايي و تحَرک خود را از دست ميدهد و در مسير انحطاط، بينظمي، جنگ و کودتا قرار ميگيرد: اول زماني که چيزي به نام گردش نخبگان وجود نداشته باشد، به اين معنا که بر اثر انحطاط و واپسگرايي و فقدان جريان علم و انديشه در شريانهاي جامعه، جامعه فاقد نخبگان فکري، روشنفکران و تحصيلکردگان بهمنزلة عناصر تشکيلدهندة نخبگان جديد باشد؛ دوم هنگامي که گردش نخبگان به صورت ناقص انجام شود. گردش ناقص نيز به دو شکل روي ميدهد: اول گردش ميان نخبگان انتسابي، و دوم جابهجا شدن نخبگان قديم و كنوني، بدون آنکه افراد جديد از طبقه پايين بيايند (کوزر، 1379، ص 524).
4. پيشينة نوسازي در افغانستان (با تأکيد بر نقش نخبگان)
افغانستان با مشخصات جغرافيايي و سياسي کنوني، در سال 1126 ش توسط احمدشاه ابدالي تأسيس شد. اين زمان مصادف است با استيلاي قوم پشتون، يکي از چهار گروه اصلي قومي و نژادي اين کشور. سه قوم بزرگ ديگر عبارتاند از تاجيک، هزاره و ازبک.
از آغاز تأسيس افغانستان در 1126 هجري شمسي تا به قدرت رسيدن امير شيرعليخان در 1247 ش، افغانستان گرفتار جنگهاي داخلي و بيروني است و نشانهاي از نوسازي وجود ندارد. احمدشاه بهمنزلة بنيانگذار افغانستان معاصر در طول 25 سال حکومت خود، غير از سرکوبهاي داخلي، در راستاي توسعة امپراطورياش، دو بار به مشهد و هفت بار به هند لشکرکشي کرد. بدينترتيب دورة حکمفرمايي او يک دورة نظامي و نظاميگري بود و همة تلاشهاي او مصروف لشکرکشي و تسخير سرزمينهاي دور و نزديک قندهار بود (فرهنگ، 1371، ج 1، ص 167). به بيان ديگر، تمرکز بر گزينه جنگ و توسعهطلبي، توان و انديشة دولت ابدالي را از ايجاد ساختارهاي مؤثر اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي منحرف ساخت و به همين دليل فقر عمومي و ناتواني اقتصادي جامعه با مسلط بودن بودن نظام فئودالي ادامه يافت (واعظي، 1389، ص 30).
احمدشاه هرچند امپراطوري بسيار گستردهاي با مرکزيت افغانستان و شهر قندهار ايجاد کرد که ميتوانست افغانستان را پس از يک دوره خاموشي در مسير رشد و توسعه قرار دهد، ازآنجاکه عمدة کارها، بر بنياد قبيله و قدرت نظامي و نيز منطق باج و خراج استوار بود و نيز به دليل توجه مفرط او به جنگ و کشورگشايي «در آخر کار نتوانست ساختمان منظمي در اطراف سلطنت ايجاد نمايد يا چارچوب دوامداري را از تعهد و وفاداري براي حفظ دولت به ميان آورد. عيب عمدة اين ناکامي آن بود که وي نتوانست يک اقتصاد شهري نيرومند، خارج از حوزة نفوذ قبايل ايجاد کند» (هايمن، 1377، ص 5).
پس از احمدشاه و در دورة جانشينان وي تا مدت طولاني افغانستان در کام جنگيهاي داخلي ويرانگر فرو رفت. صديق فرهنگ اين خانهجنگيها را به سه دوره يا سه نوع تقسيم ميکند:
1. جنگ ميان پسران تيمورشاه بر سر جانشيني پدر از 1172 تا 1197 ش؛
2. جنگ ميان دو خانوادة سدوزايي و محمدزايي براي کسب قدرت از 1197 تا 1202 ش؛
3. جنگ ميان پسران پايندهمحمدخان محمدزايي براي همين منظور از 1202 تا اعلان امارت دوستمحمدخان در 1215 ش (فرهنگ، 1371، ص 176).
در عهد جانشينان احمدشاه، همة مؤسسات سياسي افغانستان تخريب شدند و ملوکالطوايفي منحطي سراسر کشور را فرا گرفت. بدين ترتيب تمام شئون اجتماعي افغانستان اعم از اقتصادي، فرهنگي و سياسي رو به تنزل نهاد و آنچه از قديم مانده بود، متلاشي شد. اين انحطاط و تنزل نهتنها افغانستان قرن نوزدههم را از اروپاي جديد و مترقي با فاصله بسياري دور نگاه داشت، بلکه اين کشور را از ديگر کشورهاي آسيايي نيز عقب انداخت (غبار، 1390، ج 2، ص 97 و 410). بدتر از همه اينکه خانهجنگيهاي جانشينان احمدشاه، زمينههاي مداخلة مستقيم همساية قدرتمند شرقي کشور، يعني هند بريتانوي را در امور داخلي افغانستان فراهم آورد.
نخستين گامهاي نوگرايانه در افغانستان را اميرشيرعليخان و نظريهپرداز او سيدجمالالدين در فاصلة سالهاي 1247-1257 ش برداشتند. شيرعليخان با تشکيل نخستين کابينه يا هيئت وزيران، خارج کردن ارتش از اسارت قبيلهها و تشکيل يک ارتش منظم و مدرن، ايجاد تحول نسبي در نظام آموزشي از طريق ساخت دو مکتب عصري مردمي و نظامي، انتشار نشرية «شمسالنهار»، ساخت شهر جديد کابل در شيرپور، پديدد آوردن زمينههاي تجارت و صنايع تفنگ و توپسازي و ديگر صنايع کوچک، ايجاد خدمات پست و مخابره و نظم بخشيدن به نظام مالياتي کشور (فرهنگ، 1371، ج 1، ص 333)، توانست افغانستان را در مسير نوسازي قرار دهد؛ اما سرانجام بر اثر کمدرايتي امير در سياستهاي داخلي، خانوادگي و خارجي و برخورد سادهلوحانه با سياستهاي انگليس و روسيه، انگليس افغانستان را در سال 1257 اشغال نظامي كرد و پس از سپري شدن حدود سي سال از جنگ اول افغانستان- انگليس (1218-1221)، دومين جنگ افغانستان- انگليس (1257-1259) روي داد. در نتيجة اين جنگ، علاوه بر از بين رفتن همة دستاوردهاي شيرعليخان، به موجب پيمان گندمگ (1258) سلطة انگليس بر افغانستان رسميت يافت و از اين تاريخ تا 1298ش، افغانستان عملاً به يکي از ايالتهاي هند بريتانوي تبديل شد. لذا اگر اندک اصلاحاتي هم انجام شد، تحت شرايط وابستگي بود که هيچ بنياد محکمي نداشت.
در سال 1298ش با به قدرت رسيدن اماناللهخان (1298-1308) و مشروطهخواهان کشور و با استقلال افغانستان، بار ديگر گامهاي جديتر به سوي ترقي و نوسازي کشور برداشته شد. تصويب نخستين قانون اساسي (1303) و تبديل شدن سلطنت مطلقه به مشروطه، تشکيل کابينه و تفکيک قواي سهگانه، ايجاد فضاي باز سياسي، خروج افغانستان از انزواي تاريخي و برقراري ارتباط سياسي، تجاري و فرهنگي با کشورهاي خارج، تصويب قانون مطبوعات، انتشار نشريههاي آزاد و مستقل، توسعة معارف، اجازة يافتن دختران براي درس خواندن، رايگان و اجباري شدن آموزش، تأسيس احزاب سياسي، تشکيل نخستين نيروي هوايي در وزارت دفاع، رونق يافتن تجارت و تأسيس شرکتهاي تجاري، تأسيس شرکتهاي صنعتي کوچک مانند توليد سيمان، پارچه و... از مهمترين دستاوردهاي دهة انقلاب اجتماعي امانالله است (دريح، 1379، ص 126).
در سال 1307 اماناللهخان جهت مشاهدة پيشرفت کشورهاي پيشرفتة جهان و استفاده از تجربههاي آنان در راستاي پيشرفت افغانستان، شش ماه به خارج مسافرت كرد. او که در اين سفر بهشدت تحت تأثير پيشرفتهاي کشورهاي اروپايي قرار گرفته بود، در بازگشت به کشور و در راستاي پيشرفت سريع افغانستان، کارهايي انجام داد که نشاندهندة درک ناقص و سطحي او از چگونگي پيشرفت کشورهاي پيشرفته و زمينههاي نوسازي در کشور بود؛ از جمله کشف حجاب، اجباري كردن پوشيدن کت و شلوار، تعطيلي روز پنجشنبه به جاي روز جمعه.
اقدامات عجولانه و شتابزدة امانالله، سنتي و روستايي بودن بدنة اصلي جامعه و دسيسههاي حکومت هند بريتانوي، سرانجام جامعه را در مقابل امانالله قرار داد؛ تا اينکه با تکفير امانالله از سوي چهارصد مولوي و شدت يافتن شورشهاي مردمي، حکومت نوگراي امانالله جاي خود را به حکومت واپسگراي کلکاني داد.
حبيبالله کلکاني در طول نه ماه حکومت (1308)، بر همة کارهاي امانالله خط بطلان کشيد: مدارس عصري بسته شد؛ نشريهها از نشر باز ماند؛ روشنفکران و باسوادان کشور آوارة خارج شدند؛ سفارتخانهها بسته شد و همة سفيران کشورهاي خارجي، افغانستان را به دليل ناامني و هرج و مرج ترک کردند؛ آزمايشگاهها، كتابخانهها، كاخها و موزههاي شاهي در كابل غارت شدند (دريح، 1379، ص 189؛ فرهنگ، 1371، ص 577).
در دورة پادشاهي نادرشاه (12- 1308) و سيزده سال صدارت هاشمخان (25- 1312)، اندک گامهاي نوگرايانه در فضاي ترس و ترديد برداشته شد؛ اما بيشترين تحول اجتماعي در دورة صدارت شاهمحمود (32-1325) و بنياديترين تحول اقتصادي در دورة صدارت سردار داوودخان (42-1332) انجام شد. در دورة صدارت شاهمحمود، بيشترين توجه به توسعه و گسترش معارف شد و به دختران اجازة درس خواندن دادند. بر اثر فضاي باز سياسي نشريههاي آزاد و غيردولتي فعاليت خود را آغاز كردند و احزاب سياسي مانند «ويشزلميان»، «وطن»، «خلق»، «ارشاد» و «کلوپ ملي» تأسيس شدند (آدامک، 1388، ص 76). در دورة صدارت داوودخان نيز افغانستان گامهاي بلند در نوسازي اقتصادي کشور برداشت: ساختوساز هزاران کيلومتر جاده، ساخت و بازسازي فرودگاههاي کابل، قندهار و مزارشريف، ساخت سدهاي آبي سروبي، درونته، کجکي، گرشک، خانآباد، نغلو و پل خمري، ساخت پلهاي بزرگ بهسود، اسمار و کامه، تأسيس دهها شرکت توليد سيمان، پارچه، روغن و...، تأسيس «بانک انکشاف زراعتي» و «پشتني تجارتي بانک»، آبياري دشت هلمند و ننگرهار، تجهيز و آموزش ارتش، توسعة مدارس عصري، استخراج معدن بزرگ گاز در شمال کشور، رونق يافتن تجارت و افزايش صادرات و... از اقدامات مهم داوودخان بود (کليفورد، 1368، ص 203). با اين حال ازآنجاکه منابع مالي اين طرحها از داخل کشور تأمين نميشد، داوود ابتدا با امريکا ارتباط برقرار کرد تا بتواند همکاري و کمک آن کشور را به دست آورد؛ اما چون امريکا متحد پاکستان بود و رابطة افغانستان و پاکستان در مورد «خط ديورند» بهشدت متشنج بود، امريکا به داوود و افغانستان توجه نکرد. لذا به دليل وضعيت ويژة دورة جنگ سرد، داوود ديپلماسي خود را به طرف شوروي فعال کرد و شوروي نيز استقبال نشان داد. البته بعدها امريکا نيز در رقابت با شوروي اندک توجهي به افغانستان كرد.
به صورت کلي طي سالهاي 1334 تا 1357ش مجموع كمكهاي شوروي در عرصة اقتصادي و نظامي به حدود 5/2 ميليارد دلار و كمكهاي امريكا به بيش از نيم ميليارد دلار ميرسيد (همان، ص204). داوود نخست كوشيد با بهرهگيري از شرايط فعال جنگ سرد، بيطرفي يا توازن در سياست خارجي کشور را حفظ کند؛ اما در نهايت اين توازن به هم ريخت و روابط كابل و مسكو روزبهروز عرصههاي بيشتري را دربر گرفت و افغانستان را از بسياري جهات به شوروي وابسته كرد. توسعة مناسبات با شوروي به دو بخش اقتصادي و نظامي محدود نماند، بلکه به بخشهاي گوناگون فرهنگي مانند مطبوعات و هنر نيز تسَري يافت. با آنکه داوودخان نفوذ روزافزون شوروي را به چشم سر ميديد، بنا به رقابتي که با پاکستان داشت، مجبور بود آن را بپذيرد (دريح، 1379، ص 365).
در همين دوره، به ميزاني که شوروي، افغانستان را در کام خود ميکشيد، امريکا پاکستان را به خود وابسته ميکرد و پاکستان نيز از اين فرصت بهره ميجست و با کمکهاي بيدريغ امريکا سطح اقتصادي کشور را افزايش ميداد (همان، ص 359).
شوروي که در پي وابسته ساختن هميشگي افغانستان به خود از طريق تحکيم مباني ايدئولوژي مارکسيستي بود، هزاران نفر را بهظاهر بهمنزلة کارشناس و در حقيقت به عنوان مبلغان ايدئولوژي مارکسيسم به افغانستان گسيل داشت. از سوي ديگر، بيشترين دانشجويان افغانستان در اين دوره به شوروي بورس تحصيلي ميشدند و آنان بيش از هر موضوع ديگر، آموزشهاي ايدئولوژيک ميديدند و در بازگشت به افغانستان عمدتاً به قويترين چهرههاي مارکسيستي تبديل ميشدند؛ كساني همچون ميراکبر خيبر، سليمان لايق، حسنشرق و سلطانعلي کشتمند.
سرانجام به دليل اختلافات در داخل خاندان شاهي، سقوط کامل افغانستان در کام شوروي و رودررو شدن افغانستان با کشورهاي غربي و طرفداران منطقهاي آنها، بهويژه پاکستان که بيشترين بازار مصرفي افغانستان را در دست داشت، داوودخان از صدارت برکنار شد و محمديوسف در 1342 به صدارت ظاهرشاه انتخاب شد.
از 1342 تا 1352ش يعني ده سال آخر سلطنت ظاهرشاه، به دليل تصويب قانون اساسي دموکراتيک 1343 و حضور نخبگان خارج از خاندان سلطنتي (محموديوسف، نوراحمد اعتمادي، محمدهاشم ميوندوال، عبدالظاهر و محمدموسي شفيق) به صدارت و مناصب حکومتي، به دهة دموکراسي، دهة قانون اساسي و مشروطيت سوم ياد ميشود. سياست کلي اين دوره در بخش داخلي تمرين دموکراسي و پيشرفت بنيادهاي اقتصادي کشور، و در بخش خارجي اعلام بيطرفي و فاصله گرفتن از شوروي بود؛ اما ضعف يا سوءمديريت ظاهرشاه، موجب شد که نتواند به هيچيك از دو هدف دست يابد. جابهجايي پنج صدراعظم با انديشهها و رويکردهاي متفاوت و بعضاً متضاد، در جريان ده سال، نشان از بيثباتي داخلي و فقدان خطمشي سياسي مشخص در دو بعد داخلي و خارجي داشت. شوروي که سياست خارجي افغانستان را بهخوبي درک کرده بود، در اين ده سال در عميقترين لايههاي جامعه بهويژه، در حساسترين بخشهاي ارتش و پليس کشور نفوذ کرد و نخستين حزب سياسي قدرتمند طرفدار خود يعني «حزب دموکراتيک خلق افغانستان» را در 1344 ايجاد کرد (کشککي، 1384، ص 186). اپوزيسيون حکومت در اين دوره به دو حلقه تقسيم ميشدند: حلقة اول، داوودخان و طرفدارانش؛ حلقة دوم، نيروهاي طرفدار شوروي در تشکيلات حزب دموکراتيک خلق. در نهايت، جبر زمانه اين دو حلقة متضاد را در کنار يکديگر قرار داد و در يک کودتاي سفيد که با طرح و رهبري داوودخان، اما با توان نظامي حزب دموکراتيک خلق انجام شد، سلطنت چهلسالة ظاهرشاه به پايان رسيد و سردار محمدداوود با به دست گرفتن قدرت، نظام سياسي را از شاهي به جمهوري تغيير داد.
داوود مانند دورة صدارت، تصميم و ارادة قاطع داشت تا افغانستان را ترقي و انکشاف دهد؛ اما سياست خارجي (چرخش از طرف شوروي به سوي امريکا) و اوضاع آشفتة داخلي، اين فرصت را از او سلب کرد. در بعد داخلي داوود رقيبان و دشمنان خود را به دو دسته تقسيم کرده بود: اسلامگرايان و چپيهاي طرفدار شوروي. او نخست با کمک طرفداران شوروي توانست نيروهاي مسلمان را سرکوب كند و يا از وطن آواره سازد؛ اما در برابر طرفداران شوروي نتوانست مقاومت کند. آنها در کودتاي معروف هفت ثور 1357، داوود را كشتند و قدرت را به دست گرفتند (ننگيال، 1379، ص 76).
نورمحمد ترکي نخستين رئيسجمهور کمونيست و ديگر اعضاي حزب دموکراتيک خلق ميخواستند کارهاي امانالله را بر بنياد ايدئولوژي مارکسيستي در افغانستان ادامه دهند. به نظر ترکي، امانالله با مماشات کردن و فرصت دادن به عناصر سنتي جامعه، فرايند نوسازي را با شکست روبهرو ساخت؛ لذا اين نيروها و عناصر ضدانقلاب پيش از آنکه قامت راست کنند، هر چه سريعتر و قويتر و با قاطعيت تمام بايد از ميان برداشته ميشدند. رهبران حزب خلق و پرچم پس از مباحثات کارشناسانه، به اين نتيجه رسيدند که براي ترقي و پيشرفت جامعه با الگوي جامعة سوسياليستي شوروي، سه راه وجود دارد: 1. سرکوب شديد نيروهاي ضدانقلاب به کمک ارتش وفادار و مجهز، 2. اصلاحات ارضي (که به تصور آنها موجب آشتي تودههاي مردمي با آنها ميشد)، 3. مبارزه با بيسوادي که موجب خواهد شد ايدئولوژي جديد گسترش يابد (روا، 1369، ص 132). همة اين برنامهها با الگوگيري از شوروي در قالب فرمانها، که حکم قانون اساسي را داشت، اعلام و تطبيق ميشد.
خلقيها از سويي فهم و درکشان از سوسياليسم و کمونيسم بسيار سطحي بود و از سوي ديگر، نميتوانستند واقعيتهاي عيني جامعة افغانستان را بهمنزلة يکي از جوامع جهان سومي بهدرستي درک و تحليل کنند. آنان مانند جوامع غربي که بستر تکوين سوسياليسم بود، معتقد بودند که جامعة افغانستان جامعهاي فئودالي است؛ به اين معنا که جهانِ روستا مرکب از تودة دهقانان است که به وسيلة شمار کمي از فئودالها به نام خان، مالک (زمينداران بزرگ) و ارباب با همدستي علما و روحانيون استثمار ميشوند. مذهب، دهقانان را ناتوان کرده است و آنان منافع حقيقي خود را نميشناسند. بنابراين اگر بخواهيم آنها حامي انقلاب شوند، کافي است که در آن واحد به آنها زمين بدهيم (اصلاحات ارضي) و به کمک مبارزه با بيسوادي، آنها را روشن و آگاه کنيم (آگاهي طبقاتي). در تصورات يک فرد خلقي، دهقان هيچ جنبة مثبتي ندارد: دهقان فکر نميکند؛ فرهنگ ندارد و فاقد اشکال سازماندهي و خودمختاري است. او مانند لوح سفيد و نانوشتهاي است که فقط به احتياجات آني خود ميانديشد و افکار کسي را که بتواند خود را بر او تحميل کند، منعکس ميسازد. اين در حالي است که آنها بر خلاف محققان شوروي، هرگز به وجود يک شيوة توليد قبيلهاي توجه نكرده بودند. همينطور روابط اجتماعي مبتني بر قبيله نيز در جهانبيني آنان جاي نداشت و سرانجام اينکه مفهوم روشن توليد در ذهن آنها با اصطلاحات خشک اقتصادي معنا مييافت؛ حال آنکه در واقع پيوند اقتصادي، جزئي از روابط کلان اجتماعي است (روا، 1369، ص 133). به همين دليل نهتنها برنامههاي آنها با شکست روبهرو شد، بلکه قيامهاي گستردة مردمي (جهاد) را در برابر خود ايجاد کرد. اسلامگرايان آواره در پاکستان و ايران با ايجاد احزاب جهادي، اين قيامها را نظم دادند و رهبري جهاد را به دست گرفتند. در طول دورة جهاد، افغانستان خسارات بسيار سنگيني متحمل شد؛ از جمله، تخريب زيربناهاي کشور، آواره شدن يکچهارم جمعيت کشور، شهيد و معلول شدن ميليونها انسان و به قدرت رسيدن نيروهاي سنتي جامعه (هايمن، 1377، 290؛ روا، 1369، ص 137).
با جهاد مردم مسلمان اين کشور، سرانجام در هشت ارديبهشت 1369 واپسين حکومت مارکسيستي سقوط کرد و مجاهدين به قدرت رسيدند. در زمان حکومت مجاهدين نيز نهتنها گامهاي نوگرايانه برداشته نشد، بلکه جنگهاي ويرانگر داخلي، جنگهاي نيابتي کشورهاي منطقه، غارت و ناامني و... افغانستان را در مقياس وسيع به انحطاط کشيد. جنگهاي قدرت و سردرگم مجاهدين، علاوه بر پديد آوردن شکافهاي عميق اجتماعي و ويراني کشور، و بهويژه شهر کابل، بيش از پنج هزار قرباني گرفت و بيش از يک ميليون نفر را آوارة ديار غربت ساخت. شهرهاي بزرگ از جمله کابل در نتيجة اين جنگها بهکلي ويران شد. در چنين اوضاع آشفتهاي بود که در سال 1373 طالبان با ادعاي مبارزه عليه جنگ، ناامني، غارت و بيدادگري، و آوردن ثبات و امنيت پا به عرصة وجود گذاشت.
در دورة طالبان، افغانستان سختترين و شکنندهترين دورة تاريخ خود را پشتسر گذاشت. طالبان با طرح امريکا، پول عربستان و اجراي پاکستان به بهانة تحقق بخشيدن حکومت خدا در زمين خدا، خنجر ظلم و استبداد را تا عمق بسيار بر استخوان مردم زجرديدة اين مرزوبوم فرو برد. شعلهور شدن تعصبهاي قومي و مذهبي، مبارزه با مظاهر تجدد، نابودي و غارت سرمايههاي ملي، تبديل شدن افغانستان به لانة جاسوسان و مأمن تروريستها، بنيادگرايان و تمامي ناراضيان کشورهاي جهان و عمدتاً عربي، تبديل شدن کشاورزي به كاشت ترياک، همة اميدها را نااميد ساخت و افغانستان را به وسعت تاريخش به عقب راند و اين بار، تاريخ بيرحمانهتر از گذشته، کتاب تجددخواهي را در افغانستان بست.
پس از حادثة يازدهم سپتامبر و فرو ريختن برجهاي دوقلوي مرکز تجارت جهاني در سال 2001 و آغاز فصل تازه در تاريخ افغانستان و شکلگيري حکومت دموکراسي به رياست حامد کرزي تحت حمايت نظامي، مالي و تبليغاتي کشورهاي غربي به رهبري امريکا، اميدهاي تازهاي جهت ترقي و نوسازي کشور آفريده شد؛ اما اينک که سيزده سال از آن تاريخ ميگذرد، هرچند كار در مقايسه با روند نوسازي در گذشته، درخور توجه بوده، با توجه به سرازير شدن صدها ميليارد دلار به منظور بازسازي افغانستان، به زيرساختهاي اقتصادي کشور توجه نشده است. براي نمونه، در طول اين مدت هيچ کارخانة بزرگ توليدي و سد آبي ساخته نشده است و امروزه افغانستان همچنان يک کشور فقير، ناامن و بيثبات، قانونگريز، داراي چهارمين حکومت فاسد، نخستين توليدکنندة مواد مخدر و داراي شش ميليون معتاد است (سيهون، 1390، ص 12-13). به جرئت ميتوان گفت تمام پولي که براي نوسازي افغانستان در مدت اين سيزده سال مصرف شده است از ده ميليارد دلار تجاوز نميکند؛ اما باقي اين پولهاي بادآورده کجاست؟ پاسخش براي همة مردم مظلوم افغانستان روشن است: دلالان غربي و تکنوکراتهاي از غرببرگشته و دوزيستهاي بيتعهد، همة اين پولها را دزديدند؛ كساني که هيچگاه در تلخيها و سختيها در افغانستان و در کنار مردم نبودند و عمري را در خارج به خوشگذراني سپري کرده بودند، اما بر اثر گردش زمانه يکباره سر از وزارت و رياست در آوردند (فولادي، 1377، ص 177).
به صورت کلي مهمترين ويژگيهاي نوسازي افغانستان عبارتاند از: 1. دستوري و آمرانه و از بالا، نه از پايين؛ 2. بر اساس ذوق و سليقه و شتابزده، نه بر اساس احساس نياز؛ 3. سطحي و نه عمقي؛ 4. ناموزون و نه متوازن؛ 5. بريدهبريده و منقطع، نه مستمر و پيوسته (گريگوريان، 1388، ص 486).
5. نقش نخبگان حاکم در شکستهاي نوسازي افغانستان
مهمترين و بارزترين مشخصة جامعة افغانستان، قبيلهاي بودن آن است. نخستينبار احمدشاه دراني بهمنزلة مؤسس افغانستان کنوني، سياست را با قبيله پيوند زد و بنياد کشور نوپاي خود را بر ناسيوناليسم قومي (پشتوني) استوار ساخت (فرهنگ، 1371، ص 111). حاکمان بعدي نيز هر کدام بر اين شيوه کج، بناي افغانستان را تکميل کردند و سرانجام افغانستان به جامعهاي قبيلهاي، بسته و نامتعادل تبديل شد (کاتب، 1390، ص 972). بر اساس نظرية نخبهگرايي، مهمترين ويژگيهاي جامعة نامتعادل، فرمانروايي غيرنخبگان و عدم گردش نخبگان است.
1-5. غيرنخبگان حاکم
عملکرد احمدشاه در بستر زماني و تاريخي آن زمان شايد تا حدي توجيهپذير باشد. تأسيس يک حکومت جديد در يک ساختار قبيلهاي، نيازمند جلب رضايت و حمايت سران قبايل بود. لذا در آغاز دولت دُراني، قبايل و به صورت خاص درانيها و غلزاييها، دولت مرکزي را دستنشاندة خود ميدانستند و معتقد بودند كه قدرت مرکزي تنها وکالت دارد که فتوحات مشترک آنها را سرپرستي، و منافع مادي و معنوي بهدستآمده را ميان آنها توزيع کند. قبايل خود را در مرکز، و دولت را پيرامون خود ميديدند که وظيفهاي جز اداره کردن فضاي پرآشوب پس از فتوحات کنفدراسيون قبايل ندارند؛ قبايلي که دولت را منصوب کردهاند (روا، 1369، ص 20)؛ اما آنچه غيرطبيعي مينمايد اين است که به مرور زمان و با پيشرفت نسبي کشور، اين سنت سياسي، به وسيلة جانشينان احمدشاه، نهتنها تضعيف نشد، که در بنياد سياستورزي افغاني، نهادينه شد؛ بهگونهايکه امروزه شهروندان افغانستان بيش از آنکه خود را افغاني بدانند، پشتون، تاجيک، هزاره و ازبک ميدانند. جانشينان ضعيف و ناکارآمد احمدشاه، نتوانستند و يا نخواستند، با زيرورو کردن اين ارتباط خود را از پيرامون به مرکز بکشانند. لذا مشروعيت قبيلهاي بهمنزلة مبناي استوار حکومت جانشينان احمدشاه، استقرار و استمرار يافت. به گفتة روا، حکومتهاي افغاني، حتي آنگاه که کاملاً به شکل دولتهايي غربي نزديک ميشوند، باز هم دولتيها هستند قبيلهاي و پشتون (روا، 1369، ص 20-22).
در تاريخ سياسي افغانستان نخستين معيار و بالاترين مدرک براي دستيابي به مقام نخبگي، «پشتون بودن» بوده است نه تخصص و شايستگي. در مرحلة دوم و در ميان خود پشتونها نيز قدرت طايفهاي، چالاکيهاي شخصي (دامن زدن به مسائل قومي- مذهبي، سرسپردگي و وابستگي به کشورهاي خارجي، در فقر و جهل نگاه داشتن مردم و حتي فروش خاک و استقلال کشور)، از عوامل مهم دستيابي به مقام نخبگي بوده است.
از آغاز تأسيس افغانستان معاصر در 1126ش تا حکومت کرزي (1393-1381) از مجموع بيست و پنج حاکم، بيست و سه نفر از قوم پشتون و تنها دو نفر يعني حبيبالله کلکاني (1308) و برهانالدين رباني (1375-1371) از قوم غيرپشتون، يعني تاجيک بودهاند. در ميان قوم پشتون نيز هفده نفر اعم از احمدشاه (1153-1126) تيمور (1153-1172) شاهزمان (1180-1172)، شاهمحمود (1180-1183) و دور دوم حکومت او (1197-1188)، شاهشجاع (1188-1183) و دور دوم حکومت او (1221-1218)، دوستمحمدخان (1218-1197) و دور دوم حکومتش (1221-1242)، شيرعليخان (1242-1245) و دور دوم حکومت وي (1247-1257)، افضلخان (1245-1246)، اعظمخان (1246-1247)، عبدالرحمن (1259-1280)، حبيبالله (1280-1298)، امانالله (1298-1308)، عنايتالله (1308)، نادرشاه (1308-1312)، ظاهرشاه (1312-1352)، سردارمحمدداوود (1352-1357) و حامد کرزي (2001-2014) از شاخة درُاني قوم پشتون، و شش نفر، يعني صبغتالله مجددي (1371)، نورمحمدترکي (1357-1358)، حفيظالله امين (1358)، ببرک کارمل (1358-1365)، نجيبالله (1365-1371)، و ملاّعمر (1375-1380) از شاخة غلجايي قوم پشتون بودهاند. در ميان درُانيها نيز پنج نفر سدوزايي (احمدشاه، تيمور، شاهزمان، شاهمحمود و شاهشجاع) و دوازده نفر (دوستمحمدخان، شيرعليخان، افضلخان، اعظمخان، عبدالرحمن، حبيبالله، امانالله، عنايتالله، نادرشاه، ظاهرشاه، سردارمحمدداوود و
حامد کرزي) متعلق به طايفة محمدزايي بودهاند.
در تاريخ افغانستان، غير از پشتونها، ديگران يا شهروند نبوده و يا شهروندان درجه دوم و سوم بودهاند (کاتب، 1390، ص 972)؛ بهويژه هزارهها و شيعيان که هميشه از قدرت به دور بوده و تا سال 1342 عملاً زير چتر حمايت قانون نبودهاند (در اين سال قانون اساسي جديد و تا حدي دموکراتيک تدوين و تصويب شد) (روا، 1369، ص 83). در دورة حکومت عبدالرحمن (1280- 1259) بهرغم درآمد محدود دولت که بيشتر از طريق کمکهاي نقدي انگليس و ماليات سنگين از مردم به دست ميآمد، عبدالرحمن براي قوم خودش يعني محمدزايي امتيازاتي ويژه در نظر گرفت.
امير عبدالرحمانخان براي تمام قبيلة محمدزايي در سال 1272 حقوق سالانه مقرر کرد که بدون قيد و شرط خدمت رسمي، براي هر مرد سال 400 روپيه و براي هر زن 300 روپيه داده ميشد. حتي براي آن زن محمدزايي که شوهر غيرمحمدزايي داشت. در اين حقوق رايگان نهتنها اولاد سردار پاينده محمدخان، بلکه اولاد برادران پاينده محمدخان نيز شامل بودند و سرداران بزررگ حقوق گزاف جداگانه داشتند. امير عبدالرحمن بعضاً براي سرداراني که در خارج ميزيستند نيز از خزانة افغانستان حقوق مستمري ميپرداخت؛ چنانچه که براي سردار محمدابراهيمخان پسر امير شيرعليخان که به هند فرار کرده بود، سالانه 48 هزار روپيه حقوق ميداد؛ درحاليکه در افغانستان براي يک هزار روپيه بيتالمال يک خانواده از بين برده ميشد (غبار، 1390، ص 1053).
درحاليکه طايفة محمدزايي در کمال تنعم به سر ميبردند، از حيات و ممات اقوام ديگر ماليات گرفته ميشد. در اين دوره، شانزده نوع ماليات از مردم گرفته ميشد: ولادت، ازدواج، مرده، ختنة اطفال، سرخانه، غلات اربعه، مواشي و... . عبدالرحمن در برتريخواهي نژادي تا آنجا پيش رفت که ازدواج دختران محمدزايي را با غيرمحمدزايي ممنوع کرد و اگر چنين ميشد، خاطيان از امتيازات قبيلهاي مانند دريافت معاش نسبي محروم ميشدند و به فرزندان اين ازدواجها نيز چيزي تعلق نميگرفت (کاتب، 1390، ج 3، ص 191).
قوم و قومگرايي در حقيقت چيزي بيش از يک نوع اشتقاق يا فرمول سياسي نيست که نخبگان سياسي براي بر انگيختن احساسات عمومي و نقابزدن بر ضعفها و ناکارآمديهايشان از آنها بهره بردهاند. در دستگاه فکري پارتو قوميت تنها موضوع دستکاري نخبگان است. نخبگان با استفاده از اشتقاقهاي انعطافپذير، ذخاير يا منبع کنشهاي غيرعقلاني تودهها را افزايش ميدهند و از آنها در راستاي منافع شخصيشان استفاده ميکنند. به نظر پارتو «قوميت يک واقعيت است، اما نخبگان در تشديد و تقويت آن نقش دارند؛ ولي نميتوانند چيزي را از نو بيافرينند؛ زيرا قادر نيستند در برابر جريان عواطف موجود در جامعه حرکت کنند» (مالشويچ، 1390، ص 194).
سياست قبيلهاي به طور ذاتي با نوسازي در تضاد است و در درون خود مؤلفهها و ويژگيهاي ضدنوسازي را حمل ميکند. قومگرايي تأکيد بر ارزشهاي سنتي است، درحاليکه گذر از ارزشهاي سنتي و کهنه از اصول نوسازي است. فرهنگ قبيلهاي بهمنزلة فرهنگي اقتدارگرا، مرز خود و بيگانه را بر مرزهاي قوم و قبيله استوار ميسازد. در اين فرهنگ افراد بيرون از قبيله، بيگانه و اعتمادناپذيرند. جامعة قبيلهاي، بستر فرمانروايي غيرنخبگان است. معيار به دست گرفتن قدرت، غلبه است نه تفاهم؛ انتساب است نه اکتساب، و خصومت است نه رقابت.
پس از قوميت، دومين عامل نگهدارنده، توجيهکننده و حفظکنندة حکومتهاي ضعيف افغانستان، دين بوده است؛ به اين معنا که حاکمان اين کشور همواره با تظاهر به دينداري و شعار حفاظت از دين، به حاکميتشان مشروعيت بخشيده و كوشيدهاند با ارائة تفسيرهاي نادرست از دين، و کشيدن هالهاي از قدسيت بر اطرافشان جلوي هرگونه نقد حکومت را بگيرند. استفادة ابزاري از دين نيز مانند استفادة ابزاري از قوم، چيزي بيش از يک نوع اشتقاق نيست که نخبگان سياسي براي تحکيم پايههاي قدرتشان و نقاب زدن بر منافع شخصي و اعمال غيرانسانيشان از آن بهره گرفتهاند. در افغانستان دين آنقدر اسير استفادههاي ابزاري بوده و آنقدر استفادههاي غيرديني از آن شده است که ميتوان گفت دين در اين جامعه در حقيقت همان باورهاي فرهنگ قبيلهاي است که بدان رنگ الهي و مذهبي زده شده است. بسياري از جنگها، ظلمها، به بردگي و اسارت گرفتنها و تجاوز به نواميس مردم در بستر باورهاي ديني تقديس و توجيه شده است. در نتيجه دين، پايههاي همگرايي ميان اقوام و مذاهب را متزلزل ساخته و با هر نوع نوآوري به ستيز برخاسته و با آن مقابله کرده است.
سومين عامل نگهدارنده، توجيهکننده و حفظکنندة حکومتهاي ناکارآمد افغانستان، حمايتهاي بيروني و يا سرسپردگي حاکمان افغانستان بوده است. به همين دليل تقريباً هيچ پادشاه و حاکمي وجود ندارد که بازتابِ کامل ارادة مردم بوده و توسط بيگانگان بر سرنوشت مردم اين سرزمين تحميل نشده باشد. از اين ديدگاه تاريخ سياسي افغانستان، تاريخ اميرسازيها و رئيسسازيهاي انگليس، شوروي، امريکا و کشورهاي منطقه بوده است.
بنابراين حاکمان ضعيف افغانستان، براي حفظ قدرت خود، قوم و قوميت را به قويترين منبع تضادهاي اجتماعي تبديل کردند. آنان با توجيه ديني استبداد و عملکردهاي غيرانسانيشان، حرمت و قداست دين را شکستهاند. همچنين ازآنجاکه دولت آنان به پول نيازمند بوده، اقتصاد غارتي و دست تکدي دراز کردن به سوي کشورهاي ديگر، پاية اقتصاد کشور قرار گرفته و پولهاي گزاف بهدستآمده از اين طريق به جاي مصرف در راه ترقي و پيشرفت کشور، عمدتاً در راه تجهيز و قوي ساختن نيروهاي امنيتي افغانستان به مصرف رسيده است تا با زور ارتش، حکومت چند صباحي استمرار يابد. به بيان ديگر نظام سياسي افغانستان معاصر بر اين بنياد استوار شد که راه به دست آوردن قدرت، لشکر و زور است؛ قوم تقويتکنندة آن، دين توجيهکنندة آن و اقتصاد غارتي و گدايي، سوخت آن است. اين ساختار به زيرساخت و سنگ بناي نظام سياسي تبديل شد.
2-5. عدم گردش نخبگان
در جامعة نامتعادل قدرت تنها با زور به دست ميآيد و با زور پس داده ميشود. متمرکز شدن قدرت سياسي در درون يک خانواده و ميراثي شدن آن به اين معناست که ديگر افراد و گروههاي اجتماعي جز از طريق براندازي و روشهاي خشونتآميز راهي به حريم قدرت نخواهند گشود. به اين ترتيب «منطق حذف و بقا» به يک قاعدة بازي تبديل شد.
فيضمحمد کاتب يکي از مورخان مشهور افغانستان، ضمن دستهبندي انواع مدينهها، افغانستان را مصداقي از مدينة تغلب يا زور که يکي از مدينههاي جاهله است، معرفي ميکند. در اين نوع جامعه، فلسفة کنار يکديگر بودن، غلبة عدهاي بر عدة ديگر است. طبيعت اين مدينه به طور مطلق، متمايل به قهر، غلبه و استيلاست. خوي و خصلت جمعي اهالي اين مدينه خودپرستي و نفي ديگران، حق دانستن خود و باطل دانستن ديگران است. در اين نوع مدينه، قوم غالب از همة امتيازات و منابع جامعه برخوردار است و ديگران از اين امتياز محروماند (کاتب، 1390، ج 4، ص 433).
در تاريخ معاصر افغانستان (1126-1393) قدرت و حکومت ميان 25 حاکم دستبهدست شده است. البته چهار نفر (شاهمحمود، شاهشجاع، دوستمحمدخان و شيرعليخان) دو بار حکومت کردهاند. پس در مجموع 29 نوبت قدرت دستبهدست شده است. از اين، 29 بار، 23 نوبت، قدرت به صورت خشونتآميز دستبهدست شده است. از اين ميان، يازده حاکم كشته شدهاند (تيمور، شاهشجاع، عبدالرحمن، حبيبالله، حبيبالله کلکاني، نادرشاه، محمدداوود، نورمحمد ترکي، حفيظالله امين، نجيبالله، و برهانالدين رباني)؛ يک نفر بر اثر کشيده شدن ميله از دو چشم کور شده (شاهزمان)، هفت حاکم از کشور فرار كردهاند (اعظمخان، يعقوبخان، امانالله، عنايتالله، ظاهرشاه، ببرک کارمل و ملاّعمر) و شش نفر بر اساس ارث قدرت را به دست گرفتهاند (تيمور، شيرعليخان، اعظمخان، يعقوبعليخان، عنايتالله و ظاهرشاه).
مهمترين علت اين جنگيهاي داخلي، ضعف، بيکفايتي و ناآشنايي حاکمان با امور حکومتداري بوده است. چنانكه هايمن نيز معتقد است، از علل اصلي جنگ داخلي ميان جانشينان احمدشاه اين بود که قوم پشتون با پديدهاي به نام دولت و جانشيني بيگانه بودند (هايمن، 1364، ص 5).
نوسازي تحت شرايط وابستگي به شبهمدرنيته ختم ميشود که هشام شرابي از آن به جامعة پدرسالار تعبير ميکند؛ جامعهاي که نه سنت اصيل و حقيقي دارد و نه مدرنيتة اصيل و حقيقي (شرابي، 1385، ص 55). امروزه در افغانستان، يافتن فرد يا نهادي بهراستي مدرن همانقدر دشوار است که تشخيص و تميز دادن يک فرد يا نهاد سنتي اصيل و حقيقي. در حقيقت هر دو نوع نابهنجار هستند. در اين جامعه عمدتاً ظواهر و صورت کار، مدرن اما بنيادهاي فرهنگي و... سنتي است. سنتگرايان از سنت و نوگرايان از پديدههاي مدرن (دموکراسي، حقوقبشر، آزادي، پارلمان و...) استفادة سوء ميکنند.
6. نتيجهگيري
تاريخ معاصر افغانستان، تاريخ فرمانروايي غيرنخبگان و در نتيجه رقابتها، جنگها و کشتارها ميان آنان است. در انديشة سياسي اين حاکمان، قدرت بهمثابه ملک و لذا اولويت اول و هدف نهايي بوده است. آنان براي به چنگ آوردن قدرت، حفظ و استمرار آن از هر ابزار ممکن استفاده كردهاند؛ از جمله تعميق شکافهاي قومي، مذهبي و زباني، سرسپردگي خارجي و حتي فروش خاک و استقلال کشور.
بنابراين گامهاي نوگرايانة حاکمان نوگرايي افغانستان در چنين بستري برداشته شده و لذا به صورت سطحي و از سر احساس، با اقدامات عجولانه و غيرواقعبينانه، با افراط و تفريط و با الگوهاي متضاد و ضد و نقيض انجام شده است. در نتيجه، نهتنها دستاوردي نداشته، که زمينة حرکتهاي ارتجاعي و واپسگرايانه را تقويت كرده و براي عناصر محافظهکار و واپسگرا فرصت آفريده تا با استفاده از زمينههاي سنتي جامعه، حرکتهاي نوگرايانه را منافي عزت و ارزشهاي جامعه بپندارند و نوعي حس تنفر را در برابر آن ايجاد کنند. به بيان ديگر هر اقدام نوگرايانه به ضدش انجاميده است: اصلاحات شيرعليخان به استبداد عبدالرحمن، نوگرايي امانالله به واپسگرايي کلکاني، کشتن نادرشاه به استبداد هاشمخان، گرايشهاي ليبرال ظاهرشاه به فاشيسم ايدئولوژيک داوودخان، پاسخ به حاکميت مارکسيسم به اخوانيسم، گذر از اخوانيسم به طالبانيسم و مبارزه با طالبانيسم به آنارشيسم کنوني.
سرانجام اينکه به دليل پايين بودن سطح سواد عمومي، قلت شهرنشيني، فقدان احزاب سياسي ملي و مقتدر و نهادهاي مدني مؤثر، نخبگانِ قدرت همچنان در جهت دادن به مسير تغيير و تحولات کشور نقش اول را دارند. لذا تا وقتي که نخبگان قدرت، نوع نگاه خود را به سياست، حکومت و جامعه تغيير ندهند و به جاي تأکيد بر منافع شخصي، گروهي و قومي بر منافع ملي تأکيد نورزند، افغانستان به سوي تجدد راه نخواهد گشود.
- افلاطون، 1374، جمهور، ترجمة فؤاد روحاني، تهران، علمي و فرهنگي.
- انصاري، بشيراحمد، 1391، مذهب و طالبان، کابل، ميوند.
- انصاري، فاروق، 1386، فشردة تاريخ افغانستان، کابل، مرکز مطالعات و تحقيقات راهبردي.
- آدامک، لودويگ دبليو، 1388، دانشنامه تاريخي افغانستان، ترجمة سيدمحمدعلي رضواني و محمدتقي مناقبي، افغانستان، مطبعه بلخ.
- آرون، ريمون، 1381، مراحل اساسي سير انديشه در جامعهشناسي، ترجمة باقر پرهام، تهران،علمي و فرهنگي.
- باتومور، تي. بي، 1381، نخبگان و جامعه، ترجمة عليرضا طيب، تهران، شيرازه.
- بيرو، آلن، 1367، فرهنگ علوم اجتماعي، ترجمة باقر ساروخاني، تهران، کيهان.
- چلبي، مسعود، 1375، جامعهشناسي نظم، تهران، ني.
- دريح، امينالله، 1379، افغانستان در قرن بيستم، کابل، انجمن نشراتي دانش.
- ديوب، اس. بي، 1377، نوسازي و توسعه، ترجمة احمد موثقي، تهران، قومس.
- روا، اليور، 1369، افغانستان؛ اسلام و نوگرايي سياسي، ترجمة ابوالحسن سرومقدم، مشهد،آستان قدس رضوي.
- روشه، گي، 1381، تغييرات اجتماعي، ترجمة منصور وثوقي، تهران، ني.
- زتومپکا، پيوترز، 1382، «نظريههاي نوسازي، قديم و جديد»، ترجمة غلامرضا ارجمندي، پيک نور، سال اول، ش 1.
- سپنتا، رنگيندادفر، 1382، «روشنفکر افغاني؛ گريز از تفکر و آفرينش»، مجله خط سوم، ش 3 و 4.
- سيهون، سيفالدين و همکاران، 1390، نظام سياسي و عدالت اجتماعي، کابل، بنياد آرمانشهر.
- شرابي، هشام، 1385، پدرسالاري جديد، ترجمة احمد موثقي، تهران، کوير.
- غبار، غلام محمد، 1390، افغانستان در مسير تاريخ، تهران، عرفان.
- فرهنگ، ميرمحمدصديق، 1371، افغانستان در پنج قرن اخير، قم، محمد وفايي.
- فولادي، داي، 1377، افغانستان قلمروي استبداد، پاکستان، فدراسيون آزاد ملي.
- فولادي، داي، 1388، چه بايد کرد؟، کابل، ميوند.
- کاتب، فيض محمدکاتب، 1390، سراج التواريخ، کابل، اميري.
- کشککي، صباحالدين، 1384، دهه قانون اساسي، کابل، ميوند.
- کليفورد، مري لوئيس، 1368، سرزمين و مردم افغانستان، ترجمة مرتضي سعيدي، تهران، علمي و فرهنگي.
- کوزر، لوئيس، 1379، زندگي و انديشه بزرگان جامعهشناسي، ترجمة محسن ثلاثي، تهران، علمي و فرهنگي.
- کوئن، بروس، 1379، مباني جامعهشناسي، ترجمة غلامعباس توسلي و رضا فاضل، تهران، سمن.
- گريگوريان، وارتان، 1388، ظهور افغانستان نوين، ترجمة علي عالمي کرماني، تهران، عرفان.
- مالشويچ، سينيشا، 1390، جامعهشناسي قوميت، ترجمة پرويز دليرپور، تهران، سبزان.
- نقيبزداه، احمد، 1379، درآمدي بر جامعهشناسي سياسي، تهران، سمت.
- ننگيال، شهرت، 1379، لويهجرگه، صلح و دموکراسي (شاه سابق محمدظاهرشاه)، ترجمة کامگار و نشاط، کابل، ميوند.
- واعظي، حمزه، 1389، هويتهاي پريشان، کابل، مرکز مطالعات استراتژيک وزارت خارجه.
- هايمن، آنتوني، 1364، افغانستان در زير سلطه شوروي، ترجمة اسدالله طاهري، تهران، شباويز.