تأثیرات متقابل فرد و جامعه از دیدگاه آیتالله مصباح یزدی (ره)
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
با فرض پذيرش هويت مستقل براي جامعه در کنار هويت فرد، سؤالاتي از اين دست مطرح ميشوند: آيا تأثير فرد و جامعه يا عامليت و ساختار، يکسويه است يا دوسويه؟ آيا تأثير فرد و جامعه همزمان است يا ميان آنها تقدم و تأخر وجود دارد؟ آيا تأثير فرد و جامعه همواره به يک ميزان و ثابت است يا در معرض شدت و ضعف قرار دارد؟ با فرض قبول تأثير جامعه بر افراد، آيا اين تأثير در حدي است که به جبر اجتماعي منجر شود؟
در توضيح نحوة ارتباط ميان فرد و جامعه يا عامليت و ساختار و تأثير يکسويه يا متقابل آنها بر يکديگر، سه دسته نظريه در ميان جامعهشناسان شکل گرفته است:
الف) فردگرايان يا قائلان به اصالت هستيشناختي فرد همواره از تأثير يکسوية فرد سخن ميگويند و اساساً پرسش از تأثير متقابل فرد و جامعه يا تأثير جامعه منتفي است؛ زيرا اين ديدگاه اساساً موجوديت و هويتي براي جامعه قائل نيست تا از تأثير آن بر فرد (شخصيت، انديشه، احساس، اراده و کنش فردي) سخن به ميان آورد. به بيان ديگر، اين دسته نظريهها تأثير متقابل فرد و جامعه را به تأثير يکسويه و متقابل افراد بر يکديگر تقليل ميدهند.
روشن است که در منازعة تأثيرات يکسويه يا متقابل فرد و جامعه، جايي براي نظريههاي فردگرا وجود ندارد؛ نظريههايي که اين تأثيرات را به تأثيرات افراد بر يکديگر تقليل ميدهند و به چيزي به نام «جامعه» قائل نيستند. آنچه موجب اندراج اين دسته نظريهها در منازعة مذکور شده، تفسير خاصي است که از هويتهاي ساختاري بهمثابه امور فرافردي ارائه ميدهند. از ديد ايشان، ساختارها وجود دارند؛ اما آنها اولاً خود محصول کنشهاي اجتماعي افرادند و در پرتو کنشهاي مکرر اجتماعي آنها توليد و بازتوليد ميشوند؛ ثانياً ساختارها موجوديتهايي مستقل و مسلط بر افراد ندارند و راهبر الزامکنندة آنها نيستند. نقش و کارکرد آنها حداکثر ترسيم چارچوبها و مجاري هدايتگر زيست اجتماعي و تعيين تنگناها و فراخناهاي کنش اجتماعي است؛
ب) جمعگرايان يا قائلان به اصالت و تقدم جامعه بر فرد، همواره از تأثيرات يکسوية جامعه در شکلگيري شخصيت، شکوفايي استعدادها و قابليتهاي فردي و آمادهسازي وي براي نقشآفريني در موقعيتهاي گوناگون سخن ميگويند. به بيان ديگر، اين ديدگاه در عين قبول هويت طبيعي براي فرد، هويت اجتماعي و اراده و استقلال او در برابر جامعه را انکار ميکند. افراد صرفاً بر اساس الزام يا اقتضاي متعين ساختارهاي اجتماعي به رفتارهاي خاص برانگيخته ميشوند و در اين خصوص، اراده و اختيار فردي آنها مدخليت چنداني ندارد. اين ديدگاه در شکل افراطي، نوعي جبر اجتماعي و ساختاري را نتيجه ميگيرد؛
ج) اهل تلفيق يا قائلان به اصالت همزمان فرد و جامعه به تأثيرات متقابل آن دو قائلاند. موافقان اين ديدگاه برخلاف جمعگرايان معتقدند: ساختارهاي اجتماعي بر افراد سلطة جبرگونه ندارند و کنشهاي فردي را تعين نميبخشند، بلکه با ايجاد و اعمال محدوديتهايي (توسعه و تضييق فرصتها و امکانات عمل)، احتمال وقوع برخي کنشها را کاهش يا افزايش ميدهند. کنشگران در چارچوب ساختارهاي اجتماعي خاصي عمل ميکنند و اهدافشان را اينگونه دنبال مينمايند و اين چارچوبها بهمثابة نظاماتي بادوام و سامانبخش، با تعيين فراخناها و تنگناها، هدايتگر و محدودکننده يا الهامبخش رفتار آدميان هستند (ليتل، ۱۳۸۱، ص۱۶۸).
ساختارها نيز هرچند به لحاظ تقوّم و استمرار وجودي، از رهگذر تعاملات و کنشهاي متقابل افراد شکل گرفته و از همين طريق مستمراً بازتوليد ميشوند؛ اما پس از شکلگيري و تقوّم تدريجي، اصالت و استقلال يافته و افراد با آنها بهمثابة واقعيتهايي عيني و مستقل و بلکه مسلط بر خود تعامل ميکنند. تفاوت دو ديدگاه فردگرايي و تلفيقي در نحوة وجود ساختارها و کم و کيف تأثير آنها بر عامليتهاي فردي است. اين ديدگاه در مقابل فردگرايي و جمعگرايي، ديدگاه «تلفيقي» نام گرفته است.
روشن است که رويکردهاي کلان در علوم اجتماعي، همچون نظريه يا مکتب «ساختارگرايي» يا «کارکردگرايي ساختاري»، نظرية «تضاد» و برخي از نظريههاي نومارکسيستي ـ بهويژه جبرگرايي اقتصادي ـ بر واقعمندي فرافردي جامعه و تأثير يکسويه و قاهرانة آن بر فرد و متقابلاً رويکردهاي خردگرا (مثل نظرية «کنش متقابل نمادين»، نظرية «روششناسي مردمي» / «مردم نگار»، نظرية «مبادله» و نظرية «گزينش عقلاني») بر کنشگري فعال فرد و نقش تعاملات اجتماعي افراد در شکلگيري، بقا و استمرار نهادها و ساختارهاي اجتماعي تأکيد دارند (ر.ک: ريتزر و گودمن، 1393، ص527).
برخي از نظريهها نيز همچون «پديدارشناسي» به سبب تقليل جامعه به مجموعهاي از نمونة الگوهاي هنجاري کنش و خطوط هدايتگر عاملان انساني در عرصهها و ميدانهاي گوناگون زندگي، بر موضع فردگرايانه تأکيد بيشتري دارند. نظريهها و ديدگاههاي ترکيبي و تلفيقي نيز ذيل دو عنوان «تلفيق خرد و کلان» (در تلقي جامعهشناسان امريکايي) و «تلفيق عامليت و ساختار» (در تلقي جامعهشناسان اروپايي) به طرح اشکالي از درآميختگي وجودي و عملي اين دو در قالب صوري از موجوديتهاي اجتماعساخت و قالبهاي تعينيافتهاي از الگوهاي زيستي و خط مشيهاي عملي پرداختهاند (ر.ک: ريتزر و گودمن، ۱۳۹۳، ص۵۷۳ـ۶۱۹).
قابل ذکر آنکه در مقام توضيح رابطة فرد و جامعه، برخي از جامعهشناسان در ضمن بحث از جايگاه فرهنگ (بهمثابة يک موجوديت معنايي، برساختي، انباشتي، محصول تعاملات متراکم اجتماعي اعضاي جامعه در امتداد تاريخ، داراي هويت بينالاذهاني، مستقل و فرافردي) و نقش قاطع آن در شکوفاسازي قابليتهاي فردي، هويتبخشي و هدايت و راهبري کنشگران در عرصههاي گوناگون حيات فردي و اجتماعي؛ برخي نيز در مقام توضيح دو فرايند «جامعهپذيري» و «نظارت و پايش اجتماعي» به طرح صريح و ضمني تأثيرات يکسوية جامعه بر فرد پرداختهاند.
برخي نيز بر اين باورند که اساساً نزاع فردگرايي و جمعگرايي، نزاعي کاذب و مجادلهاي است که ميان دو بيان متفاوت و نه متعارض، از يک امر واحد جامعهشناختي درگرفته است (راين، 1372، ص202).
استاد مصباح به سبب اعتقاد به اصالت فرد و تقدم وجودي آن و نيز اعتباريت جامعه و تقليل آن به مجموعهاي از افراد داراي باورها، ارزشها، خلقيات، تعاملات، راه و رسمها و قواعد و الگوهاي مشترک، منازعة نحوة ارتباط ميان فرد و جامعه را بهگونههاي تعامل ميان اقليت و اکثريت افراد يک جامعه در عرصههاي عيني جهان اجتماعي و برايندها و نتايج آن به تحويل برده است.
مراد از «فردگرايي» و «جمعگرايي» در اين منازعه، فردگرايي و جمعگرايي هستيشناختي است، نه معرفتشناختي، روششناختي، زبانشناختي و غير آن.
در ادامة اين بخش، به توضيح تفصيلي هريک از ديدگاههاي سهگانه مزبور ميپردازيم:
1.ديدگاههاي فردگرا
همانگونه که اشاره شد، نظريههاي داراي خاستگاه و صبغة روانشناختي؛ همچون «کنش متقابل نمادين»، «روششناسي مردمنگار»، «مبادله» و «گزينش عقلاني» از مشهورترين رويکردهايي هستند که بر کنشگري فعال فرد، نقش محوري کنشهاي اجتماعي افراد در توليد و بازتوليد جهان و واقعيتهاي اجتماعي و نيز تعامل وثيق او با ساختارهاي اجتماعي تأکيد دارند. استاد مصباح با توجه به موضع فردگرايانه و انکار اصالت فلسفي جامعه، در اين دسته جاي ميگيرد؛ اگرچه در برخي سطوح با ادعاهاي قائلان به اين رويکرد همداستاني کامل ندارد.
قابل ذکر است که فيلسوفان علوم اجتماعي فردگرايي و جمعگرايي را در دو نوع هستيشناختي و روششناختي (يا معرفتشناختي) بهکار ميبرند و بر تفکيک آگاهانة آن دو در مقام تحليل تأکيد دارند. روشن است که فردگرايي هستيشناختي (اعتقاد به عينيت و استقلال وجودي و موجوديت طبيعي فرد در عرصة واقعيت) از فردگرايي روششناختي (تأکيد بر فرد بهمثابة عامل اصلي کنشها و تأثيرات در مقام تحليل پديدهها و رويدادهاي اجتماعي به جاي ارجاع به هويتهاي فرافردي، همچون ساختارها) متمايز است.
به بيان واتکينز، پاية هستيشناختي فردگرايي روششناختي اين است که جامعه حقيقتاً از مردم و فقط از مردم تشکيل يافته است و اشياي اجتماعي ساختة افعال و اميال افراد است. بسياري از قائلان به کلگرايي روششناختي، آشکارا به قبول فردگرايي هستيشناختي اعتراف ميکنند. از ديد فردگرايي روششناختي، تأثير شرايط اجتماعي بر افراد، چيزي جز همان تأثير برخي افراد بر افراد ديگر نيست که کلگرايان به نحو سربسته و موجز و ـ بهاصطلاح ـ کلگرايانه از آن ياد ميکنند (دري، ۱۳۷۲، ص۳۴۸ـ350).
تفکيک ميان وجه هستيشناختي و روششناختي موجب شده است تا گاه نام يک انديشمند به دو اعتبار در دو رويکرد مندرج شود. براي مثال، دورکيم به لحاظ هستيشناختي فردگراست، يعني جامعه را مرکب از افراد داراي تعاملات گسترده و درهمتنيده ميداند؛ اما به لحاظ روششناختي و معرفتشناختي، کلگراست و اعتقاد دارد: پديدههاي اجتماعي را تنها با ارجاع به حيات جمعي و وجوه اجتماعي حيات افراد ميتوان تبيين کرد و هيچ شأني از شئون حيات جمعي (مثل خودکشي) را در مقام تبيين، نميتوان به احوالات و شئون فردي ارجاع داد.
برخي از انديشمندان (در عين اعتقاد به اصالت همزمان فرد و جامعه)، با عطف توجه به فردگرايي هستيشناختي و آثار وجودي آن، جامعه را بسط اجتماعي روح انسان يا بسط وجودي افراد در هيأت جمعي انگاشتهاند. يکي از شئون روح خداوندي هويت جمعي و جامعه است. جامعه به سبب نحوة وجود شعوري ـ ارادي انسانها داراي ترابطي طبيعي برحسب شعور و اراده است که ترابطي معنادار و پويا به حسب تعامل و کنش متقابل معنادار پديد ميآورد. جامعهْ فرهنگ، تمدن و تمام پديدههاي اجتماعي برآمده از نحوة وجود شعوري ـ ارادي انسان و بسط روح خداوندي در ساحت اجتماع است (يزدانپناه، 1401، ص۲۵۷، ۲۶۳، ۲۷۳، ۲۸۰، ۲۸۱).
چون فردگرايي ـ اعم از هستيشناختي و روششناختي ـ بهنوعي در ضمن ديدگاههاي تلفيقي مد نظر قرار گرفته است و بحث مستقل چنداني ندارد، در ادامة اين بخش، صرفاً بر طرح مواضع استاد مصباح تمرکز کرده و علاقهمندان به اطلاع از ساير ديدگاهها را به منابع مربوط ارجاع ميدهيم.
2.ديدگاههاي جمعگرا
در اين بخش به بيان نمونة آرايي از برخي انديشمندان که از موضع جمعگرايانه، تأثيرات يکسويه جامعه بر فرد را تقرير کردهاند، ميپردازيم. همانگونه که اشاره شد، رويکردهاي کلان؛ مثل نظرية «ساختارگرايي»، «کارکردگرايي ساختاري»، نظرية «تضاد» و برخي از نظريههاي نومارکسيستي (بهويژه جبرگرايي اقتصادي) بر واقعيتمندي جامعه و تأثير يکسويه و قاهر آن بر فرد تأکيد دارند. به نمونههايي از اين ديدگاهها در ذيل اشاره ميشود:
از ديد ريتزر، مارکس به تأثير الزامآور و از خود بيگانهکنندة جامعة سرمايهداري بر روي کارگران (و سرمايهداران) فردي معتقد بود. وبر بر گرفتار شدن فرد در قفس آهنين جامعة سرشار از عقلانيت صوري متمرکز بود. زيمل به بحث از تأثير محدودکنندة فرهنگ عيني (کلان) بر فرهنگ ذهني (يا فردي و يا خرد)، و دورکيم به تأثير واقعيتهاي اجتماعي سطح کلان بر روي افراد و رفتار آنها علاقهمند بود (ريتزر و گودمن، 1393، ص536).
آيزايا برلين جامعهشناس در توضيح نظر کلگرايان مينويسد: کلگرايان کساني هستند که به سلطانها و سلطنتهاي نامرئي قائلاند و اين سلطانها هوياتي غير شخصي، غير واقعي و طرحوارهاند که آدميان و نهادها در رفتارشان مسخر آنهايند (دري، 1372، ص340).
در جامعه، واقعيت وحداني طبيعي، با هويت جمعي ويژه پيدا ميشود که قابل تقليل به هويت مجموع افراد نيست. اين حقيقت واحد زيستي خاص يک پيکرة شعوري ـ ارادي معنايي عيني در وراي افراد است و منحل به افراد نميگردد (يزدانپناه، ۱۴۰۱، ص۲۳۰). با عطف توجه به وجود حقيقي جامعه، جامعه يک سطح دروني انديشهاي، معرفتي و معنايي دارد که در پشت صحنة همة کنشهاي اجتماعي موجود است و همة اعضاي جامعه در اين موضوع شريکاند و در آن نفس ميکشند، که از آن به «عمق فاهمة عمومي» ياد ميکنيم و در نهاد دروني جامعه مستقر است (همان، ص۵۳۴).
دورکيم بهعنوان شاخصترين جامعهشناس جمعگرا، در بيان نحوة هستي جامعه و تأثير آن بر فرد مينويسد: جامعه دستگاهي است متشکل از ترکيب افراد با هم که معرف واقعيتي ويژه و داراي خواص مخصوص به خود است. البته اگر وجدانهاي فردي نباشند هيچ چيز جمعي به وجود نميآيد؛ ولي اين شرط لازم شرط کافي نيست. بايد وجدانهاي فردي با هم ترکيب شوند و به نحوي خاص تلفيق گردند. حيات اجتماعي از همين تلفيق نتيجه ميشود (آرون، 1370، ص401).
چون جامعه طبيعتي خاص خود دارد که متفاوت از طبيعت ما افراد است، هدفهاي خاص خود را هم دنبال ميکند؛ ليکن چون نميتواند جز با واسطة ما بدان هدفها برسد، با ابهت تمام از ما ياري ميطلبد. او خواهان آن است که ما منافع خويش را از ياد ببريم و خدمتگزار او باشيم و ما را به انواع زحمات، محروميتها و فداکاريها که زندگي اجتماعي بيآنها ممکن نيست، واميدارد. بدينسان در هر لحظه مجبوريم به قواعدي در زمينة رفتار و انديشه گردن نهيم که خود ما نه آنها را ساختهايم و نه آنها را خواستهايم؛ قواعدي که حتي گاه با علايق و بنياديترين غرايز ما مخالفاند (همان، ص382).
جامعه احساس ملکوتي را در ما بيدار ميکند. جامعه، هم مصدر فرماني است که بر ما تحميل ميشود و هم واقعيتي کيفاً برتر از افراد است که خواهان احترام، فداکاري و ستايش است (همان، ص383). جامعه، هم واقعي است و هم آرماني، و جامعه ذاتاً ميتواند آفريدگار آرمان باشد. جامعه که خود واقعيتي طبيعي است، عملاً ميتواند ايجاد باورها را آسانتر کند (همان، ص389).
شارون جامعهشناس امريکايي در بيان تأثيرات گوناگون جامعه بر فرد معتقد است: جامعه فرد را به انسان، به مفهوم کسب ويژگيهاي نوعاً انساني (مانند زبان، خود و ذهن) تبديل ميکند. جامعه همچنين بهوسيلة قواعد و انديشههايي، فرد را اجتماعي ميکند. جامعه در ايجاد اين ويژگيهاي انساني و در اجتماعي شدن قواعد و انديشههايي که در فرد دروني ميشوند نخستين سلطة خود را بر فرد اعمال ميکند.
جامعه نه تنها بر آنچه ما ميانديشيم، کنترل دارد، بلکه همچنين ما را محدود ميکند، ما را هدايت مينمايد و بيشتر آنچه را ما انجام ميدهيم و اينکه چگونه عمل ميکنيم تحت نظر دارد. ما در جهاني عمل ميکنيم که در آن آنچه را انجام ميدهيم و نيز آنچه را ميانديشيم حاصل چيزي فراتر از انتخاب آزادانة ماست (شارون، 1379، ص169و 175ـ۱۷۶). هرکس زندگي خود را در جهاني ميگذراند که داراي قواعد اجتماعي (مثل اخلاق، قانون، آداب و رسوم) و الگوهاي اجتماعي (نظامهاي نهادينهشده، انواع خانوادهها، مدارس و پرستش مذهبي) است؛ جهاني که بيشتر کارهايي را که او انجام ميدهد، هدايت ميکند (همان، ص۶۴).
مکين تاير، فيلسوف اخلاق، در بيان وابستگي فرد به جامعه و تأثير آن معتقد است: عضويت افراد در سنتشان، تاحدي تعيينکنندة فرديت آنان است. افراد حاصل هويت اجتماعي ويژة خود هستند. اوضاع اجتماعي مختلف زندگي در فرديت و هويت افراد اثرگذار است. فرد از تبار خانواده، شهر، قبيله و ملت خود، مجموعهاي گوناگون از مواريث، وظايف، انتظارات و ديدگاهها را به ارث ميبرد (واعظي، ۱۳۹۸، ص448).
از نظر چارلز تيلور مردمشناس، انسان بدون عضويت در يک جامعة زباني، نميتواند به پرسش «من کيستم؟» پاسخ دهد. هويت فرد و فهم و تفسير او از خويشتن، در همه حال، مرهون جامعهاي است که بدان تعلق دارد و با پذيرش فرهنگ زباني آن جامعه و ارتباطي که با اعضاي ديگر آن جامعه برقرار ميکند، فرديت خود را شکل ميدهد. بنابراين جامعه نقشي کليدي در هويت فرد ايفا ميکند (همان، ص397).
علامه طباطبائي نيز بهرغم اعتقاد به اصالت همزمان فرد و جامعه، در برخي مواضع، همچون جمعگرايان از غلبة جامعه و ارادة جمعي بر فرد و ارادة فردي سخن گفته است: هرجا قوا و خواص اجتماعى با قوا و خواص فردى معارضه كند، قوا و خواص اجتماعى به خاطر اينكه نيرومندتر است، بر قوا و خواص فردى غلبه ميكند؛ مثلاً وقتى جامعه بر امرى همت بگمارد و تحقق آن را اراده كند و قوا و خواص فاعل خود را بهكار بگيرد، يك فرد نمىتواند با نيروى خودش به تنهايى عليه جامعه قيام كند؛ مثلاً در جنگها و هجومهاى دستهجمعى، ارادة يك فرد نمىتواند با ارادة جمعيت معارضه نمايد، بلكه فرد چارهاى جز اين ندارد كه تابع جمع شود، تا هرچه بر سر كل آمد بر سر آن جزء هم بيايد. حتى مىتوان گفت: ارادة جامعه آنقدر قوى است كه از فرد سلب اراده و شعور و فكر مىكند. (طباطبائي، 1374، ج4، ص153).
ايشان در بيان تبعيت گريزناپذير و منفعلانة فرد از جامعه مينويسد:
آنجا كه قوا و خواص منفعلة جامعه ـ مثلاً رسوم متعارفه ـ بهكار میافتد، باعث میشود كه [جامعه] از ترك عملی شرم كند و يا عادتی قومی جامعه را وادار میسازد به اينكه فرم مخصوصی از لباس بپوشد. در همة اين انفعالهای عمومی، يك فرد نمیتواند منفعل نشود، بلكه خود را ناچار میبيند به اينكه از جامعه پيروی كند. حتی در اين دو حال كه گفته شد، فعل و انفعال اجتماع شعور و فكر را از افراد و اجزاي خود سلب مىكند (طباطبائی، 1374، ج4، ص154).
1ـ2. نمودهاي عيني جمعگرايي
در ادبيات جامعهشناسي غالباً براي معرفي جامعه بهمثابة يک هويت فرافردي يا مؤلفههاي محوري آن، از تعابير متفاوتي استفاده ميشود؛ از جمله: فرهنگ، سنت (بهمثابة تسلط اخلاقي گذشته بر حال)، نهادها (قالبها و چارچوبهاي زيرساختي پايدار و تثبيتشدة زندگي اجتماعي)، ساختارها (قواعد الگويي تعيينکنندة تنگناها و فراخناهاي کنش اجتماعي، مثل ارزشها، موقعيتها، قوانين، رسوم، قراردادها، رويهها، فرايندها)، آگاهي گفتماني، آگاهيها و تجربههاي بينالاذهاني، نظام اجتماعي، نظامهاي نمادين، عادتوارهها، رويههاي موقعيتمند، رويههاي بازتوليدشده، دستورالعملهاي غالبي، روابط اجتماعي الگومند، قواعد الگويي و دستوريشده، منِ اجتماعي (در برابر من فردي يا Me در برابر I)، موقعيتها و نقشهاي اجتماعي و....
همانگونه که اشاره شد، برخي از جامعهشناسان گونههاي تأثير جامعه بر فرد را در ضمن بحث از کارکردهاي فرهنگ و برخي در مقام توضيح دو فرايند «جامعهپذيري» و «نظارت و پايش اجتماعي» مطرح ساختهاند. به خاطر ضيق مجال، به طرح همين سه مدخل بسنده کرده و از طرح ساير کليدواژههاي معرف جامعه اجتناب ميشود. به نمونههايي از اين ديدگاهها در ذيل اشاره ميشود:
«فرهنگ» جهان فکري، اخلاقي و نمادي مشترک بين تعدادي اشخاص است که به کمک آن و از طريق آن، اين اشخاص ميتوانند با يکديگر مرتبط شوند و روابط خويشاوندي و علايق مشترک، تفاوتها و تضادها را بازشناسند و سرانجام هريک از آنها بهطور فردي يا جمعي، خود را عضو يک کل بداند که فراتر از آنهاست و آن همان گروه يا جامعه است. فرهنگ ـ درواقع ـ نوعي قالب است که در آن شخصيتهاي رواني افراد فرو ميريزد و اين قالب، اشکال تفکر، معرفت، آرا و عقايد، مجاري متمايز بيان احساسات، وسايل ارضا يا تشديد احساسات طبيعي و مانند آن را عرضه ميکند و يا فراهم ميآورد (روشه، 1370، ص129). از ترکيب سه نظام (نظام اجتماعي، نظام فرهنگ و نظام شخصيت) است که هر کنش اجتماعي منسجم و محسوس ساخته ميشود (همان، ص147).
فرهنگ و جامعة ما از طريق قادر ساختن و محدود گرداندن ما، از طريق گزينش، ميانجيگري و ممانعت از برخي فعاليتها و رسيدن به برخي نتايج، هويت شخصي و اجتماعي ما را شکل ميدهند (في، 1381، ص۱۲۵).
در سطح کلي، فرهنگ به ما ميآموزد که آزادي، ماديات، خانواده يا هنر را ارزشمند بشماريم؛ به ما ميآموزد که سختکوش باشيم، آسانگير باشيم، رقابت کنيم، همکاري نماييم، ديگران را استثمار کنيم يا آنها را دوست بداريم. (شارون، 1379، ص۱۳۷).
از ديد مارگارت آرچر، «فرهنگ» پديدة کلاني است که در پس کنشگران ايستاده، بر آنها تأثير ميگذارد. هر شکلي از کنش متقابل اجتماعي در بستر فرهنگ رخ ميدهد (ريتزر و گودمن، 1393، ص585ـ587).
از ديد برايان في، ديگران نه فقط براي محتواي زندگي روحي و رواني ما ضرورت دارند، بلکه براي توانايي ما، براي آنکه موجوداتي خودآگاه باشيم، ضروري هستند. ما آميزههاي پيچيده و پويايي هستيم که از دل تعاملات و کنش و واکنشهايمان با ديگران سر برميآوريم. خويشتنها رد پاهايي فعال هستند که از روابط با ديگر خويشتنها بهجاي ماندهاند (في، 1381، ص78 و ۸۸).
«جامعهپذيري» جريان کنش متقابل اجتماعي است که از طريق آن مردم شخصيت خود را بهدست ميآورند و شيوة زندگي جامعة خود را ميآموزند. جامعهپذيري نقطة اتصال ضروري بين فرد و جامعه است. جامعهپذيري فرد را به آموختن هنجارها، ارزشها، زبانها، مهارتها، عقايد و الگوهاي فکر و عمل که همگي براي زندگي اجتماعي ضروري هستند، قادر ميسازد. کليد فهم کنش متقابل بين طبيعت و تربيت عبارت است از: جريان جامعهپذيري که طي آن زيستشناسي و فرهنگ با يکديگر تلاقي ميکنند و درهم ميآميزند (رابرتسون، 1377، ص۱۱۳ـ۱۱۴).
«جامعهپذيري» جرياني است که به برکت آن، شخص انسان در طول حيات خويش، تمام عناصر اجتماعي ـ فرهنگي محيط خود را فراميگيرد و دروني ميسازد و با ساخت شخصيت خود، تحت تأثير تجارب و عوامل اجتماعي معنادار، يگانه ميسازد تا خود را با محيط اجتماعي ـ که بايد در آن زيست کند ـ تطبيق دهد (روشه، ۱۳۹۳، ص۱۳۸). اين واقعيت که ما از تولد تا مرگ در کنش متقابل با ديگران هستيم، مسلّماً شخصيت ما، ارزشهايي که داريم و رفتارهايي را که ميکنيم، مشروط ميسازد (گيدنز، 1374، ص۹۵).
استعدادها، سليقهها، علايق، ارزشها، ويژگيهاي شخصيتي، عقايد، انديشهها و اخلاق ما ويژگيهايي هستند که از طريق اجتماعيشدن در خانواده، مدرسه، گروههاي همسالان و رسانهها پيدا ميکنيم. اجتماعي شدن بر انتخابها، تواناييها، علايق، ارزشها، عقايد، انديشهها و ديدگاههاي ما و بر مسيري که در زندگي در پيش ميگيريم، تأثير ميگذارد (شارون، 1379، ص54ـ۵۶).
آنچه فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي را، هم مقدور و هم محدود ميکند، برخي مفاهيم و باورهاي فرهنگي و قواعد و نقشهاي اجتماعي است. عاملان تنها از طريق فرهنگيشدن و اجتماعيشدن در يک فرهنگ و جامعة خاص است که عامل ميشوند (في، 1381، ص۱۲۶). افراد در جريان تبديلشدن به حامل يک سنت فرهنگي خاص است که هماني ميشوند که هستند؛ يعني با دروني کردن يک ساختار اعتقادي خاص و اشکال احساسي و تعاملي ملازم با آن است که شخص پايههاي هويت خود را کسب ميکند. هر فرهنگي در ذهن اعضاي منفردش نفوذ ميکند (بنابراين آنها صاحب يک ذهنيت معين ميشوند) و بر جسم آنان اثر ميگذارد (بهگونهاي که شکل و شمايل جسماني پاية خاصي پيدا ميکنند) و از نظر اجتماعي هم در آنان تأثير ميگذارد. اين نفوذ و تأثير، تواناييها و ويژگيهاي شاخص و متمايزکنندة آنان را به وجود ميآورد (همان، ص۱۰۱ـ۱۰۲).
مراد از «پايش اجتماعي» سازوکارهايي است که جامعه به وسيلة آنها تسلط خود را بر افراد اعمال ميکند و آنها را واميدارد که با ارزشها و هنجارهاي جامعه همنوا شوند. همچنين «پايش اجتماعي» نهادهاي نظمدهندهاي هستند که موجب همنوايي رفتار افراد با خواستهاي گروهي ميشوند. از ديد دورکيم، دروني کردن خواستهاي اجتماعي مهمترين عنصر در پايش اجتماعي است. وقتي هنجارهاي اجتماعي در فرد دروني ميشوند، گويي اين جامعه است که در او زندگي ميکند (کوزر و روزنبرگ، 1378، ص107ـ108).
از ديد پيتر برگر، هرفرد تابع پايشهاي اجتماعي، قشربندي اجتماعي، نهادهاي اجتماعي، اجتماعي کردن، نقشها و گروههاست (شارون، 1379، ص۱۶۳).
3. ديدگاههاي تلفيقي
ديدگاه تلفيقي قائل به ترکيب و تأليف دو ديدگاه «فردگرا» و «جمعگرا» است. در ادامه، به نمونههايي از بيانات قائلان اين ديدگاه اشاره ميشود:
به بيان في، ما بايد کلگرايي و فردگرايي را با هم تلفيق کنيم، بصيرتهاي اصلي آنها را اخذ نماييم و از افراط و تفريط دربارهشان بپرهيزيم. فردگرايي بر اهميت عامليت در زندگي اجتماعي انسان پاي ميفشارد. کلگرايي نيز بر اهميت شيوههايي که فرهنگ و جامعه به فعاليت انساني شکل ميدهند، اصرار دارد. اين دو لزوماً دو ديدگاه رقيب نيستند. ازاينرو در پاسخ به اين سؤال که آيا ما فرهنگ و جامعهمان را ميسازيم يا اين فرهنگ و جامعة ما هستند که ما را ميسازند؟ پاسخ درست اين است که «هر دو»؛ يعني ما فرهنگ و جامعهمان را ميسازيم و فرهنگ و جامعة ما هم متقابلاً ما را ميسازند و به ما شکل ميدهند (في، 1381، ص۱۲۹).
بورديو تعامل فرد و جامعه را در قالب دو مفهوم «ساختمان ذهني» و «زمينه» بازتوليد کرده است. «ساختمان ذهني» در اذهان کنشگران وجود دارد، اما «زمينه» يا زمينهها بيرون از اذهان آنها واقع است. «ساختمان ذهني» همان «ساختارهاي رواني يا شناختي» است که افراد به واسطة آنها با جهان اجتماعي روبهرو ميشوند. افراد از يک سلسله طرحهاي درونيشده برخوردارند که از طريق آنها به ادراک، فهم و ارزيابي جهان اجتماعي ميپردازند. از طريق چنين طرحهايي است که افراد عملکردهاي خود را ايجاد کرده، آنها را ادراک و ارزيابي ميکنند. با اين حال، خود ساختمان ذهني يا ساختمانهاي ذهني محصول درونيشدن ساختارهاي جهان اجتماعي است. درواقع، ساختمان ذهني را ميتوان بهمثابة ساختارهاي اجتماعي درونيشده و تجسميافته تلقي کرد. ساختمان ذهني به افراد امکان ميدهد تا جهان اجتماعي را درک کنند (ر.ک: ريتزر و گودمن، 1393، ص587 و 592).
از ديد بسکار، جامعه و اشخاص سطوحي متمايزند؛ يعني هر دو واقعي، ولي متقابلاً وابسته و در تعامل با يکديگرند. ساختارها از نظر علّي مؤثرند؛ به اين معنا که هم کنشهايي را ميسر ميسازند که در غير اين صورت غير ممکن بودند و هم کنشهايي را ناگزير ميسازند. از سوي ديگر تنها از رهگذر فعاليتهاي عاملان اجتماعي است که ساختارهاي اجتماعي حضور خود را حفظ ميکنند (بازتوليد ميشوند). اما عامل فردي يا جمعي نيز ممکن است ساختارهاي اجتماعي را اصلاح يا دگرگون کند. پيامد کنش اجتماعي در بازتوليد و يا دگرگوني ساختارهاي اجتماعي، چه بسا ناخواسته باشد. نکتة اساسي در اين توصيف از رابطة ميان ساختارهاي اجتماعي و عاملان انساني اين است که آنها به لحاظ هستيشناختي از يکديگر متمايزند (بنتون و کرايب، 1384، ص246ـ247).
به بيان ديگر، وجود پيشيني ساختارها شرط لازم هر کنش هدفمندي است؛ يعني اگر اين ساختارها نباشند، افراد قادر به انجام هيچ کنش هدفمندي نيستند. اما اين موجب تعينيافتگي و جبر ساختارهاي اجتماعي بر کنشهاي افراد نميشود؛ زيرا تحقق کنش افزون بر وابستگي به ساختارهاي اجتماعي، به عامل انساني هدفمند و آگاه هم نيازمند است.
شهيد مطهري به اقتضاي پذيرش موجوديت دوگانه و اصالت فلسفي فرد و جامعه، از يکسو بر نقش کنشهاي فردي در شکلگيري جامعه و فرهنگ و از سوي ديگر، بر تأثير فرهنگ و جامعه بر افراد تأکيد کرده است. به باور ايشان، افراد در جامعة انساني بر يکديگر تأثير و تأثر دارند و اين تأثير و تأثرها به روحيهها وحدت ميبخشد و در نتيجه، مجموع امور روحي مربوط به يک جامعه يا همان فرهنگ جامعه، يک وحدت خاص و يک واقعيت خاص پيدا ميکنند که افراد را تحت تأثير خود قرار ميدهند (مطهري، 1383، ج15، ص 794).
از ديد وي، «جامعه» عبارت است از: مجموعهاى از انسانها كه در اثر جبر يك سلسله نيازها و تحت نفوذ يك سلسله عقيدهها و طرحها و آرمانها در يكديگر ادغام شده و در يك زندگى مشترك غوطهورند. نيازهاى مشترك اجتماعى و روابط ويژة زندگى انسانى، انسانها را آنچنان به يكديگر پيوند مىزند و زندگى را آنچنان وحدت مىبخشد كه افراد را در حكم مسافرانى قرار مىدهد كه بر يك كشتى سوارند و به سوى مقصدى در حركتاند و همه با هم به منزل مىرسند و يا همه با هم از رفتن مىمانند و همه با هم دچار خطر مىگردند و سرنوشت يگانهاى پيدا مىكنند (مطهري، 1385، ج2، ص331). افراد انساني شخصيت خود را از يكديگر كسب مىكنند؛ يعنى هريك از ما و شما تمام شخصيت خودمان را از اجتماع داريم و اجتماع از ما دارد. ما احساسات، عقايد، افكار و خلقيات مخصوص خود را از اجتماع داريم (مطهري، 1381، ج۲۱، ص۴۲۱).
استاد مصباح نيز بهرغم اعتقاد به اصالت فرد و اعتباريت جامعه، در موضعي مشابة تلفيقيها معتقد است: نه فرد يکسره متأثر از جامعه است و نه جامعه يکسره متأثر از فرد، بلکه بايد از تأثير متقابل فرد و جامعه سخن گفت (مصباح يزدي، 1379، ص۱۷۳).
قابل ذکر است که از ديد استاد مصباح، جامعه بهمثابة يک هويت مستقل داراي تعامل با فرد، چيزي جز مجموعه ارتباطات متقابل ميان افراد يا خواست اکثريت در مقابل اقليت نيست. تفصيل اين موضوع در بخش مواضع استاد توضيح داده خواهد شد.
ديدگاههاي تلفيقي ديگري نيز وجود دارد که به علت ضيق مجال، از طرح آنها اجتناب ميشود (ر.ک: ريتزر و گودمن، ۱۳۹۳، ص۵۷۳ـ۶۱۹).
1ـ3. يادآوري چند نكته
الف) اذعان به تأثير متقابل فرد و جامعه، منافاتي با پذيرش اين نظر که اثرگذاري فرد نسبت به جامعه داراي تقدم زماني و رتبي است، ندارد؛
ب) اعتقاد به تأثير متقابل فرد و جامعه مستلزم آن نيست كه همواره ميزان تأثير آنها يكسان انگاشته شود؛ زيرا اين ميزان بهتبع شرايط فردي، اجتماعي و تاريخي متغير خواهد بود. ازاينرو اگرچه همة افراد بالقوه ميتوانند عامليت و اثرگذاري داشته باشند، اما قطعاً ميزان آن بهتبع موقعيتها و جايگاه اجتماعي افراد، متفاوت خواهد بود. روشن است که تأثير پيامبران، دانشمندان، پادشاهان، زعماي جامعه، هنرمندان برجسته و ارباب رسانه بر جامعه و ساختارهاي اجتماعي از حيث کمّي و کيفي با افراد عادي قابل مقايسه نيست. علاوه بر موقعيت اجتماعي، سنخ شخصيتي و ويژگيهاي فردي و امکانات و فرصتهاي محيطي نيز در اين نقشآفريني عميقاً مؤثرند؛
ج) تأثير عميق جامعه و ساختارهاي اجتماعي بر افراد موجب جبر اجتماعي نميشود؛ اگرچه ظاهر عبارات برخي از جمعگرايان موهم نوعي جبر است. قابل ذکر است که در منابع فلسفي همة گونههاي جبر (فلسفي و کلامي، روانشناختي، جامعهشناختي و محيطي) در قلمرو کنشهاي فردي با بيانات مستدل رد شده است. تأثيرات جامعه و محيط طبيعي و اجتماعي بر افعال انسان صرفاً جنبة اقتضايي يا اِعدادي دارد، نه علّيت تامه؛
د) در پاسخ به اين سؤال که اصلاح فرد مبناي اصلاح جامعه است يا بهعکس؟ بالطبع، موضع ما بهتبع انتخاب هريک از رويکردهاي مزبور متفاوت خواهد بود. رويکردهاي فردگرا، اصلاح فرد را پيشنياز اصلاح جامعه و رفع مشکلات اجتماعي ميدانند. رويکردهاي جمعگرا، اصلاح نهادها و ساختارها و اعمال تصرفات مناسب در ظرفيتهاي نهادي و ساختاري جامعه با هدف افزايش توان کارکردي آنها را براي اصلاح وضعيت اجتماعي و بهتبع آن، اصلاح امور و احوال فردي توصيه ميکنند.
در مقابل، رويکردهاي تلفيقي، اصلاح اجتماعي را با عطف توجه همزمان به عوامل فردي و اجتماعي توصيه ميکنند؛ اگرچه به سبب وجود تفاوت در موقعيت اجتماعي افراد، تفاوت در نحوة تعامل آنها با جامعه از حيث تأثيرگذاري و تأثيرپذيري، شرايط متفاوت زماني و مکاني و اقتضائات مختلف ساختارهاي متعدد جامعه، نميتوان مسير واحد و ثابتي را براي اصلاح اجتماعي ترسيم نمود. ازاينرو در مواردي ممکن است اصلاحات فردي و در مواردي اصلاحات ساختاري اولويت يابند. فرض مسلّم اين است که اصلاح فرد و اصلاح اجتماع عميقاً به هم وابسته بوده و هيچيک بدون ديگري به نتيجه نميرسد.
۴. ديدگاه استاد آيتالله مصباح
در ادامه اين بخش، به طرح تفصيلي مواضع استاد درخصوص چيستي جامعه، کيفيت وجودي آن، نسبت جامعه با افراد، عامليت اجتماعي آن، گونههاي تأثير جامعه بر فرد، تأثير فرد بر جامعه، شيوههاي تأثيرگذاري و مفروضات و ملزومات منطقي بحث ميپردازيم:
1ـ4. تأثير فرد بر جامعه
تصوير معقول و درست از تأثير فرد در جامعه اين است که بعضي از افراد جامعه ـ که اقليت را تشکيل ميدهند ـ بهموجب ويژگيهايي که دارند، بر ساير افراد که اکثريت را ميسازند، تأثير ميگذارند و خط مشي و اوضاع و احوال آنان را دگرگون ميکنند. به عبارت ديگر، برخي از افراد چناناند که اگر نبودند، جامعه مسير و جهت و وضع و حال ديگري داشت. به همين سبب، مسير و جهت و وضع و حال موجود جامعه را بايد معلول وجود آنان دانست. روشن است که نميتوان براي هريک از افراد جامعه به چنين تأثيري قائل شد.
استاد مصباح انواع تأثيراتي را که تاکنون افراد در جامعهها داشتهاند و پيشبيني ميشود که در آينده نيز داشته باشند، در پنج نوع دستهبندي کرده است:
1ـ1ـ4. تأثير در زمينة اعتباريات صرف
برخي افراد در زمينههايي از قبيل عرف و عادات، آداب و رسوم، و ارزشهاي زيباييشناختي، يعني ادبيات و هنرها، دست به ابداعات و نوآوريهايي ميزنند که مورد استقبال ديگران واقع ميشود و رواج مييابد و در جامعه منشأ آثار ميگردد. مبتکران «مد» يا رسم روز، شاعران، نثرنويسان، خوشنويسان، نقاشان، موسيقيدانان، فيلمسازان، داستاننويسان و نمايشنامهنويسان از افرادي هستند که ميتوانند در اين زمينهها تأثيراتي کمابيش بزرگ و ماندگار بر جاي نهند.
2ـ1ـ4. تأثير در زمينة فنون، صنايع و اختراعات
برخي از افراد از راه ايجاد يا تکميل اسباب و آلاتي که براي گذراندن زندگي مادي بشر، ضروري يا ـ دستکم ـ مفيد است، در جامعه مؤثر واقع ميشوند. درست است که فراهم آوردن يا کاملتر ساختن وسايل زندگي در گرو کشف و فهم اسرار طبيعت است و به همين سبب، دنياي فن، صنعت و اختراع عميقاً زير نفوذ کشفيات دانشمندان بوده است و خواهد بود؛ ولي چون شناخت قوانين طبيعي چيزي است و بهکارگيري آنها چيزي ديگر، ميتوان تأثير صاحبان فنون، صنعتگران و مخترعان را از تأثير دانشمندان و کاشفان جدا انگاشت.
3ـ1ـ4. تأثير در زمينة علوم و معارف حقيقي
بعضي از افراد، مانند دانشمندان علوم طبيعي و تجربي، رياضيدانان، منطقيان، فلاسفه و عرفا از طريق کشف و فهم امور واقع و اخبار و توصيف آنها بر جامعه تأثير ميگذارند. اينان آنچه را ديگران نميدانند، درمييابند و به آنان تعليم ميدهند.
4ـ1ـ4. تأثير در زمينة اعتباريات واجد منشأ حقيقي
اعتباريات واجد منشأ حقيقي ارزشهاي ديني، اخلاقي و حقوقي هستند. تأثيري که پيامبران، علماي اديان و مذاهب و عالمان و فيلسوفان اخلاق و حقوق در جامعه دارند، بدين شيوه صورت ميپذيرد که ارزشهاي مرتبط با امور حقيقي و واقعيات را به مردم عرضه ميدارند و از آنان دعوت ميکنند که زندگي مادي و معنوي و فردي و اجتماعي خود را با آن ارزشها هماهنگ گردانند. با توجه به اينکه ارزشهاي ديني، اخلاقي و حقوقي، اموري ذوقي و سليقهاي و وضعي و قراردادي نيستند، اين نوع تأثير با تأثير در زمينة علوم و معارف حقيقي تفاوتي بنيادي ندارد و جداسازي آنها فقط به اين سبب است که اولاً متفکران در باب خود همين مسئله (يعني سليقهاي و قراردادي نبودن ارزشهاي نامبرده) اختلاف رأي دارند؛ و ثانياً اقتباس، تقليد و تعبد در قلمرو ارزشهاي مذکور بيشتر پيش ميآيد تا در قلمرو علوم و معارف حقيقي.
5ـ1ـ4. تأثير در زمينة قدرتهاي اجتماعي
قدرتهاي اجتماعي اقسام گوناگوني دارند: قدرت سياسي، قدرت نظامي، قدرت اقتصادي و قدرت تبليغاتي. چون عادتاً کسي که قدرت سياسي را در اختيار ميگيرد، بهتدريج و دير يا زود، ساير قدرتها را نيز بهدست ميآورد؛ ميتوان گفت: مهمترين و اساسيترين قدرت اجتماعي قدرت سياسي است.
با توجه به انواع تأثيرات افراد بر جوامع، قاعدتاً اصل تأثير فرد بر جامعه مقبول همگان است. همچنين پيداست که آنچه سيماي زندگي معنوي، فرهنگي و فکري آدميان را متحول ميسازد، نظريات حقوقي، اخلاقي، کلامي، فلسفي و عرفاني است که هريک از آنها نخستينبار از ذهن و روح کسي تراويده است.
ازاينرو در ميان پنج نوع تأثير افراد بر جامعه، دو نوع اخير (يعني تأثير پيامبران، علماي اديان و مذاهب و عالمان و فيلسوفان اخلاق و حقوق، و تأثير قدرتمندان جامعه) از اهميت بيشتري برخوردار است، و اين اهميت ـ دستکم ـ دو علت عمده دارد:
يکي اينکه شمار انسانهايي که تحت تأثير انبيا، دانشمندان ديني و فيلسوفان اخلاق و حقوق يا قدرتمندان اجتماع واقع ميشوند، بهمراتب بيش از تعداد آدمياني است که از مبتکران رسم روز، اديبان، هنرمندان، صاحبان فنون، صنعتگران، مخترعان يا دانشمندان علوم طبيعي و تجربي، رياضيدانان، منطقيان و امثال آنها تأثير ميپذيرند؛
دوم اينکه تأثيرات سه نوع اول محدود و منحصر است به يک يا دو يا چند تا بُعد زندگي، درحاليکه تأثيرات دو نوع اخير جميع ابعاد و وجوه حيات را شامل ميشود و ميتوان گفت: اساساً حصري نميپذيرد. دگرگونيهاي بنيادي جامعه در زمينة امور سياسي، مدني، قضايي، بينالمللي، اقتصادي، نظامي، ارزشهاي اخلاقي و معنوي، آموزش و پرورش، تبليغات، جنگ و صلح و غير آنها، همگي از انديشه، گفتار و کردار کساني متأثر است که نظام ارزشي و فرهنگ جامعه را ميسازند و عرضه ميکنند و کساني که قدرتهاي اجتماعي را در دست دارند.
خلاصه آنکه تأثيرات اساسي افراد در جامعه را بايد در همين دو نوع اخير جستوجو کرد. ازاينرو اساسيترين، مهمترين، وسيعترين، عميقترين، پايدارترين و ماندگارترين تأثيري که يک فرد ميتواند بر جامعه داشته باشد و بهوسيلة آن زندگي رواني و انساني افراد آن جامعه ـ نه زندگي زيستي و حيواني آنان ـ را متحول سازد، تأثير بر جهانبيني و ارزشهاي آن جامعه، يا بهتعبير ديگر، تأثير بر باورهاي آن جامعه است. تأثير انبياي الهي بر جوامع از اين نوع بوده است و جانشينان و پيروان آنان نيز بايد فعاليتهايشان را متوجه اين جهت کنند.
دومين نوع تأثير بسيار مهم، اساسي و سرنوشتساز، تأثير قدرتمندان و حاکمان سياسي بر جامعه است (ر.ک: مصباح يزدي، 1379، ص231ـ252).
۲ـ۴. تأثير جامعه بر فرد
استاد مصباح پس از ذکر مقدماتي به بيان تأثيرات جامعه بر افراد ميپردازد:
ـ تعريف جامعه: در هر موردي که بتوان براي گروهي از مردم «وجه جامع» و «جهت وحدتي» اعتبار کرد، اطلاق لفظ «جامعه» بر آن گروه رواست، چه گروه مردان متأهل يک ده کوچک باشد و چه گروه انسانهايي که از بدو خلقت تاکنون پديد آمدهاند و از ميان رفتهاند.
قابل ذکر است که تاکنون تعريف لفظي روشني از «جامعه» ارائه نشده که مقبول همه يا بيشتر جامعهشناسان باشد، چه رسد به تعريف حقيقي که متوقف بر حل مسائل و مشکلات فلسفي بسيار است (همان، ص21). ازاينرو هرگروه از انسانها که جهت مشترکي داشته باشند، بهاعتبار همان جهت مشترک، يک «جامعه» را ميسازند و اين جهت مشترک ميتواند نژاد، رنگ پوست، جنسيت، زبان، دين و مذهب، عقيده، مليت يا هر چيز ديگري باشد. ولي جامعهشناسان از ميان همة جامعههاي بيشماري که ميتوان فرض کرد، فقط به وحدت و اشتراک «پيکربندي نهادي» التفات دارد و از ساير جهات وحدت و اشتراک چشم ميپوشد؛ زيرا درواقع نيز فقط همين نهادها هستند که در کار «گرد هم آوردن» و متحد ساختن انسانها تأثير دارند. ارتباطات و مناسبات و همکاريها و تعاونهايي که موجب همبستگي و اتحاد آدميان ميشوند، همه در قالب اين نهادها صورت ميپذيرند.ازاينرو آنچه ايجاد همبستگي و اتحاد ميکند، وحدت نهادهاي اجتماعي است. امروزه مجموعۀ انسانهايي که تحت تدبير و ادارۀ نظام سياسي خاص واقع هستند و طبعاً نهادهاي اجتماعي واحد و مشترکيدارند، يک «جامعه» شمرده ميشوند؛ يعني تمايز جوامع به تمايز دستگاههاي حکومتي آنهاست (همان، ص۳۵۶ـ۳۵۷).
ـ نفي اصالت فلسفي جامعه: يعني عدم اعتقاد به وجود جامعه بهمثابة واقعيتي داراي وجود، وحدت، شخصيت عيني و حقيقي و داراي روحي واحد و مستقل از افراد (همان، ص174). به بيان ديگر، استاد مصباح اصالت فلسفي جامعه را نفي ميکند. مراد از «نفي اصالت فلسفي جامعه» اين است که آنچه وجود حقيقي و عيني دارد، افرادند و جامعه صرفاً وجودي اعتباري، طفيلي و تبعي دارد (ر.ک: همان، ص۴۶).
به ديگر سخن، استاد مصباح همة مؤلفههاي هويتبخش جامعه در تلقي جامعهشناسان را به آثار وجودي افراد و تعاملات آنها نسبت ميدهد: دين و مذهب، عرفان، فلسفه و حکمت، علوم تجربي، عقلي، نقلي، اخلاقي و حقوقي، شيوههاي قومي، ميثاقهاي اجتماعي، شعائر، تشريفات، آداب و رسوم و مانند آن، همگي از آرا و معتقدات، خلقوخوها و اعمال و رفتار افراد آدمي سرچشمه گرفتهاند و سپس وسعت و عمق يافتهاند و در اذهان و نفوس سايران رخنه کردهاند (همان، ص198ـ199).
ـ اعتباري بودن جامعه: «جامعه» مفهومي اعتباري است که از وجود افراد انساني و ارتباطات و مناسبات آنها انتزاع ميگردد. آنچه وجود حقيقي عيني دارد افراد انسانياند که اگر ارتباطات و مناسبات متقابل خاصي با يکديگر بيابند، داراي وحدتي اعتباري ميشوند و به اقتضايآن، بر مجموعهشان عنوان «جامعه» اطلاق ميشود (همان، ص۱۵۹).
ـ اعتقاد به اصالت روانشناختي جامعه: «اصالت» به معناي روانشناختي اجتماعي (تأثير و نفوذ عميق و همهجانبه جامعه بر فرد) بدين معناست که فرد انساني بر اثر زندگي اجتماعي، به شدت تحت تأثير و نفوذ عميق و همهجانبه واقع ميشود و در همة ابعاد و وجوه حيات خود، از جامعه متأثر و منفعل ميگردد. اوضاع و احوال جامعهاي که فرد در آن چشم باز ميکند، پديدآورندة شيوههاي عمل و عکسالعمل، خلقيات و آرا و نظرات و علوم و معارف اوست. استاد مصباح در عين قبول اصالت روانشناختي جامعه و جلوههاي آن، معتقد است: از اصالت روانشناختي جامعه هرگز نميتوان اصالت فلسفي آن را نتيجه گرفت (همان، ص۴۳ و ۴۵).
ـ اعتقاد به قانونمندي جامعه: جامعه هرچند وجود حقيقي ندارد و مفهوم «جامعه» مفهومي اعتباري و انتزاعي است، اما منشأ انتزاع آن وجود عيني خارجي است و به اعتبار همين منشأ انتزاع، در خارج موجود است. قوانين اجتماعي، حقيقي و عينياند. به بيان ديگر، چون منشأ انتزاع مفهوم اعتباري «جامعه» وجود عيني خارجي است و پديدههاي اجتماعي ريشه در امور تکويني دارند، ميتوان ـ و بايد ـ جامعه و پديدههاي اجتماعي را داراي قانونهاي حقيقي و تابع نظام کلي و ضروري علّي و معلولي دانست (همان، ص۱۲۷ و ۱۳8ـ۱۳9).
ـ اصالت فلسفي فرد و احوالات وجودي او: آنچه وجود حقيقي و عيني دارد فرد و افراد انساني است؛ يعني آنچه واقعاً وجود دارد، يکايک انسانها و انديشهها، باورها، احساسات، گرايشها و خواستههاي هريک از آنان است (همان، ص۱۵۹ و ۱۷۴).
ـ تقليل پديدههاي اجتماعي به پديدههاي فردي: پديدههاي اجتماعي نيز (همچون خود جامعه) وجودي منحاز از پديدههاي شخصي و فردي افراد انساني ندارند (همان، ص137).
ـ عضويت اختياري و انتخابي فرد در جامعه: عضويت در يک جامعه و پذيرش نظام سياسي، اقتصادي و حقوقي حاکم بر آن بههيچوجه از عنصر «اختيار و انتخاب» خالي نيست. اينکه يک فرد از جامعهاي ميگسلد و به جامعة ديگري ميپيوندد، تابعيت کشوري را رد ميکند و تابعيت کشور ديگري را ميپذيرد و به نظامي سياسي، اقتصادي، و حقوقي تن درميدهد و از نظام ديگري سرميپيچد، بهترين دليل است بر اينکه قبول عضويت يک جامعه امري جبري، قهري و اجتنابناپذير نيست (همان، ص۳۵۸).
ـ تأکيد بر عنصر «اراده»: ايشان بر عنصر «اراده» بهمثابة عامل تعيينکنندة قطعي رفتار و شخصيت انسان تأکيد ميکند و تأثير و نفوذ جامعه نيز مثل ساير عوامل سازندة شخصيت به هيچ روي، اختيار و ارادة آزاد فرد و سهم عظيم و سرنوشتساز او را نفي نميکند. آدمي در عين حال که تحت تأثير و نفوذ عوامل گوناگون است، مجبور نيست، بلکه ميتواند در برابر مقتضيات آنها مقاومت ورزد و به راهي که خود ميخواهد، برود (همان، ص۱۹۹ و ۴۵).
ـ تقليل «جامعه» به افراد: جامعه محصول همزيستي و همکاري افراد با يکديگراست و تأثير جامعه بر فرد، چيزي جز تأثير افراد بر يکديگر يا تأثير اکثريت بر اقليت يا افراد خاص بر ديگران نيست (همان، ص174).
ـ تقليل جامعه به نهادها، سازمانها و راهورسمها و قوانين اجتماعي: همة آنچه جامعهشناسان بهعنوان عوامل مؤثر بر شکلگيري و تغيير شخصيت افراد و کنشهاي آنها ذکر ميکنند چيزي نيست جز تأسيسات انساني، مثل خانواده (والدين و اطرافيان)، مدارس، مشاغل و حرفهها، باشگاهها، انجمنها، احزاب، مجالس و محافل علمي و مذهبي، مطبوعات، سينما، راديو و تلويزيون، ازدواج و تشکيل خانواده، گروهها و فرقههاي مذهبي، قوانين و مقررات مملکتي و مانند آن (همان، ص177ـ178).
ـ تأثيرپذيري اجتنابناپذير فرد از ارادة جمع: فرد در صورتي که درصدد مخالفت عملي با قوانين يا افکار عمومي برآيد ـ درحقيقت ـ به جنگ آرا و نظريات، احساسات و عواطف، و اميال قاطبۀ اعضاي جامعه رفته است و فرد ناسازگار و تکرو در بيشتر موارد، دير يا زود به مسيري که سايران ميپسندند، خواه راه حق باشد و خواه راه باطل، بازگردانده ميشود. چيزهايي که اکثريت اعضاي يک جامعه ميپسندند يا نميپسندند، عملاً به صورت سرمشقهايي درميآيند که هر فرد محکوم به پيروي از آنهاست و سرپيچي از آنها مستلزم دچار شدن به کيفرهاي قانوني يا خرد شدن در زير فشار افکار عمومي است (همان، ص۷۸). پس آنچه حقيقتاً عامليت دارد اکثريت است، نه موجود حقيقي ديگري به نام «جامعه».
ـ ضرورت همنوايي مصلحتانديشانه و خردمندانة اختياري فرد با جمع: کسي که خوش ندارد در يکي از امور اجتماعي همرنگ جماعت باشد، از روي واقعبيني و پس از مقايسة نيروي خود با مجموع نيروهاي مخالف خود، درمييابد که در اين مقابله، شکست خواهد خورد. ازاينرو مصلحتانديشي و عافيتطلبياش حکم ميکند که دست از مخالفت عملي بردارد و ـ دستکم ـ علناً کاري نکند که احساسات عمومي جريحهدار شود. خلاصه آنکه صلاحانديشي و آيندهنگري خود فرد است که وي را از پوييدن راه خلاف بازميدارد، نه نيرويي قاهر و جبّار به نام «جامعه» (همان، ص۷۸).
ـ تأکيد بر فن «تقليد» بهمثابة مهمترين طريق انتقال فرهنگ جامعه به فرد: استاد مصباح همچنين علاوه بر تقليد از قانون «تداعي معاني»، «انعکاس شرطي» و «تلقين»، بهمثابة راههاي تأثيرخانواده بر کودکان ـ بهويژه در سالهاي آغازين زندگي ـ ياد کرده است (همان، ص177 و 221).
ـ تأکيد برنقش اساسي رفتارهاي اختياري فرد در شکلگيري شخصيت (همان، ص190).
ـ تأکيد بر نقش «ارادة آزاد» شخص: اراده بهمثابة عامل مباشر، بر رفتارهاي اختياري و عامل درجة اول، در شکلگيري و تحول شخصيت فرد اثر دارد (همان، ص190).
ـ تأکيد بر نقش دو عامل زمينهاي مهم در افعال اختياري انسان:
1. ميل و گرايش فطري و غريزي (بهمثابة نيروي محرک ماشين و منبع مولد انرژي)؛
2. آگاهي و شناخت (بهمثابة چراغ ماشين براي نشان دادن راههاي ارضاي خواستههاي فطري و غريزي) (همان، ص193).
استاد مصباح پس از ذکر مقدمات فوق، گونههاي مختلف تأثير جامعه بر فرد را در موارد ذيل خلاصه کرده است:
1ـ2ـ4. ايفاي نقش در عرصة آموزش، القائات و شکوفاسازي ظرفيت هاي وجودي
الف) آموزش دانستنيهاي داراي جنبة ابزاري (مانند زبان، خط و اعتباريات صرف)؛
ب) آموزش دانستنيهاي مؤثر در تکوين شخصيت فرد (مانند علوم و معارف حقيقي و علوم و معارف اعتباري داراي منشأ حقيقي)؛
ج) به فعليت رساندن قواي فطري فرد و بروز مايههاي اصلي و موروثي شخصيت افراد در جلوههاي گوناگون به اقتضاي محيطهاي اجتماعي مختلف؛
د) اصلاح رفتار مردم تحت تأثير فرهنگ و تعليم و تربيت صحيح؛
هـ) ايفاي نقش زمينهاي براي گزينش و صدور افعال اختياري خاص (همان، ص۱۷۴ـ۱۷۵ و 210).
به بيان ديگر، استاد مصباح صرفاً بر نقش و تأثير اعدادي جامعه (محيط انساني و اجتماعي) در شکوفا ساختن استعدادها و قواي فطري خداداد آدمي تأکيد دارد. از نگاه ايشان، جامعه نميتواند ادراک و شناختي را که ماية فطري آن در انسان نيست، به او بدهد؛ نميتواند امري را که يک فرد، قوه و استعداد ادراک و شناختش را ندارد به وي تعليم و تفهيم کند؛ نميتواند ميل و گرايشي را که ماية فطرياش در نهاد انسان نيست، ايجاد کند يا ميل و گرايش فطري موجود را معدوم سازد (همان، ص196).
2ـ2ـ4. ايفاي نقش درخصوص اميال و گرايشهاي انساني
مصاديق ايفاي نقش درخصوص اميال و گرايشهاي انساني عبارتاند از:
الف) تقويت و تضعيف اين اميال؛
ب) فراهم ساختن وسايل و ابزارهاي ارضا و فعليتيابي و بروز آنها؛
ج) تعيين کم و کيف و راهورسم ارضاي آنها (توسط فرهنگ و نظام ارزشي جامعهاي که فرد در آن عضويت دارد)؛
د) ايجاد موضوع و متعلق براي آن دسته از اميال غريزي و فطري که جنبة اجتماعي دارند. به بيان ديگر، تنها در زندگي اجتماعي است که عواطف اجتماعي بالقوه انسان، مجال فعليتيابي و بروز مييابند، يعني موضوع و متعلق خود را پيدا ميکنند. (براي مثال، فقط در زندگي اجتماعي است که موضوع غريزة جنسي، يعني امکان ارتباط با جنس مخالف در دسترس آدمي قرار ميگيرد)؛
هـ) ايفاي نقش اعدادي در رشد و اکمال شخصيت فرد از طريق انتقال شناختها و تجربههاي خاص. شکي نيست که در بيشتر موارد، فرد نظرات خود را بر اثر احساس، مشاهده، آزمايش، تجربه، و تفکر و تأمل شخصي از جامعه اخذ ميکند (همان، ص۴۵). ازاينرو جامعه تنها در تحريک اميال فطري و غريزي انسان و به فعليت رساندن اين اميال، تعيين شکل و مجراي ارضاي آنها و تقويت و تضعيف ويژگيهاي رواني انسان نقش دارد. متقابلاً جامعه نميتواند دستگاه روحي جديدي غير از دو دستگاه «ميل» و «ادراک» موجود در انسان به وجود آورد. جامعه نميتواند در دو دستگاه مذکور تغييرات ماهوي ايجاد کند. جامعه همچنين نميتواند يک ويژگي نهادي و سرشتي نوين بهوجود آورد يا يک ويژگي نهادي و سرشتي را نابود سازد (همان، ص196ـ198).
3ـ2ـ4. اعمال فشار بر فرد براي همسويي ارادة او با ارادة جمع
در بسياري از اوقات، ارادة فرد محکوم ارادة جامعه ميگردد؛ يعني فرد نميتواند دست به کاري بزند که خلاف مقتضاي آداب و رسوم اجتماعي است (همان، ص۴۴).
4ـ2ـ4. ايفاي نقش در ترغيب افراد به ترجيح گزينههاي خاص
براي مثال، اگر کسي براي انجام کاري از سوي ديگران تشويق شود يا ببيند که سايران بدان کار پرداختهاند، به آن اقدام ميکند، درحاليکه اگر تنها بود يا به خود وانهاده ميشد، چه بسا اقدام نميکرد (همان، ص۴۴).
5ـ2ـ4. ايفاي نقش در تربيت فرد از مجراي فرهنگ و ارتباطات
جامعه با استفاده از دو نيروي قاهر، يعني «باورداشتهاي مشترک» و «ارتباطات اجتماعي» فرد را ميپرورد، تربيت ميکند و او را صاحب شخصيتي خاص ميسازد. مراد از «باورداشتهاي مشترک» يا «سنن فرهنگي جامعه»، ارزشها، احکام و مقررات خاصي است که رفتار درست و نادرست را تعريف و اهداف عالي را تعيين ميکنند. اين باورداشتها پيش از آنکه فرد پا به دنيا بگذارد حاضر و آمادهاند تا به نفسانيات و ذهنيات او شکلي معين ببخشند. (همان، ص۴۴).
مراد از «ارتباطات اجتماعي» نيز درگير شدن فرد در گونههاي مختلف ارتباط با خود، سايران، نهادها و سازمانهاي اجتماعي است که با ميانجي هنجارها و قواعد رفتاري جامعه صورت ميپذيرد.
6ـ2ـ4. ايفاي نقش تمهيدي براي ايجاد نفسانيات اجتماعي در افراد
از ديد استاد مصباح، هر فرد آدمي داراي دو دسته نفسانيات است:
الف) نفسانياتي که اگر بهفرض، هيچ انسان ديگري هم وجود نميداشت، وي واجد آنها بود؛ مانند ادراک حسي، حافظه، تداعي معاني، تخيل و اراده. اين نفسانيات از اين لحاظ که يکسره فردياند، موضوع مطالعه و تحقيق روانشناسي فردي واقع ميشوند؛
ب) نفسانياتي که اگر انسانهاي ديگري وجود داشته باشند و او هم با آنان تماس و ارتباط بيابد، واجد آنها ميشود؛ مثل زبان، تقليد و تلقينپذيري. اين نفسانيات که آدمي ازآنرو که زندگي اجتماعي دارد، واجد آنها ميگردد، مشمول قوانين روانشناسي اجتماعياند (همان، ص128).
7ـ2ـ4. ايفاي نقش تمهيدي براي تکّون و تغلّب قوانين و احکام و آثار عيني جامعهشناختي
ما علاوه بر احکام روانشناختي، اعم از فردي و اجتماعي، دستة ديگري از احکام داريم که بر گروهها و اقشاري که در درون هر جامعه پديدار ميشوند، حاکماند. اينها «احکام جامعهشناختي» ناميده ميشوند. براي مثال، اگر بيشتر افراد يک گروه يا يک قشر اجتماعي (يا يک جامعه) به عملي خاص دست بزنند، آثار خوب يا بد آن عمل بر همة افراد ـ و نه بيشتر افراد ـ دامنگستر ميشود.
قرآن کريم ميفرمايد: «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُواْ وَ اتَّقَواْ لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَاء وَ الأَرْضِ» (اعراف: 96)؛ اگر مردم [آن] جامعهها ايمان ميآوردند و پرهيزگار ميشدند، برکاتي از آسمان و زمين بر آنان ميگشوديم.
مطابق اين آيه، اگر همه يا بيشتر افراد يک جامعه، اهل ايمان و تقوا شوند، برکات آسماني و زميني (مانند نزول بهنگام و فراوان بارشهاي آسمان) بر آنان افزايش چشمگير مييابد. عکس اين هم ممکن است؛ يعني اگر بيشتر افراد يک جامعه راه کفر، شرک، نفاق، ظلم، و فسق و فجور را در پيش گيرند، عواقب تکويني نامطلوب اين صفات و افعال، گريبانگير همة افراد، حتي کسانيکه خود مؤمن و صالحاند، خواهد شد.
اين قانون که صفات و افعال بيشتر افرادْ منشأ آثار بد يا خوب ميشود و شامل حال اقليت نيز ميگردد، نه به روانشناسي فردي مربوط است و نه به روانشناسي اجتماعي. قانون مذکور در عين حال که بههيچوجه دلالتي بر وجود وحدت و شخصيت حقيقي جامعه ندارد، بيانگر يک رابطة حقيقي و تکويني است، نه اعتباري و قراردادي. اين قانون تکويني را بايد يک قانون جامعهشناختي شمرد.
خلاصه آنکه واقعيات انساني بيشماري وجود دارند که نه با قوانين روانشناسي فردي تبيينپذيرند و نه با قوانين روانشناسي اجتماعي. اين قبيل واقعيات در حيطة بررسي و پژوهش جامعهشناسي قرار ميگيرند (همان، ص۱۲۸ـ۱۲۹).
نتيجهگيري
استاد مصباح در عين قبول اصالت فرد و اعتباريت جامعه، به بيان تفصيلي تعاملات گوناگون فرد و جامعه (به معناي تعامل اقليت و اکثريت) پرداخته است. از منظر ايشان، انواع تأثيراتي که تاکنون افراد در جامعهها داشتهاند و پيشبيني ميشود که در آينده نيز داشته باشند، در پنج نوع دستهبندي ميشوند:
۱. تأثير در زمينة اعتباريات صرف؛
۲. تأثير در زمينة فنون، صنايع و اختراعات؛
۳. تأثير در زمينة علوم و معارف حقيقي؛
۴. تأثير در زمينة اعتباريات واجد منشأ حقيقي (ارزشهاي ديني، اخلاقي و حقوقي)؛
۵. تأثير در زمينة قدرتهاي اجتماعي (مثل قدرت سياسي، قدرت نظامي، قدرت اقتصادي و قدرت تبليغاتي).
همچنين از ديد ايشان، گونههاي مختلف تأثير جامعه بر فرد را ميتوان در محورهاي ذيل خلاصه نمود:
الف) تأثير جامعه بر آموزشها، القائات خاص و شکوفاسازي ظرفيتهاي وجودي از طريق:
1. آموزش دانستنيهاي داراي جنبة ابزاري (مانند زبان و خط)؛
2. آموزش دانستنيهاي مؤثر در تکوين شخصيت فرد (مانند علوم و معارف حقيقي)؛
3. به فعليت رساندن قواي فطري فرد؛
4. اصلاح رفتار مردم تحت تأثير فرهنگ و تعليم و تربيت صحيح؛
5. ايفاي نقش زمينهاي براي گزينش و صدور افعال اختياري خاص.
قابل ذکر است که استاد مصباح صرفاً بر نقش اعدادي جامعه (محيط انساني و اجتماعي) در شکوفا ساختن استعدادها و قواي فطري و وجودي خداداد آدمي تأکيد دارد.
ب) ايفاي نقش و تأثير اعدادي درخصوص اميال و گرايشهاي انساني، از طريق:
1. تقويت و تضعيف اين اميال؛
2. فراهم ساختن وسايل و ابزارهاي ارضا و فعليتيابي و بروز آنها؛
3. تعيين کم و کيف و راهورسم ارضاي آنها؛
4. ايجاد موضوع و متعلق براي آن دسته از اميال غريزي و فطري که جنبة اجتماعي دارند؛
5. اعمال فشار بر فرد بهمنظور همسويي ارادة او با ارادة جمع؛
6. ترغيب افراد به ترجيح گزينههاي خاص؛
7. ايفاي نقش در تربيت فرد از مجراي فرهنگ و ارتباطات؛
8. ايفاي نقش براي ايجاد نفسانيات اجتماعي در افراد؛
9. ايفاي نقش براي تکَّون و تغلّب قوانين و احکام و آثار عيني جامعهشناختي.
منابع
آرون، ريمون، 1370، مراحل اساسي انديشه در جامعهشناسي، ترجمة باقر پرهام، چ دوم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي.
بنتون، تد و يان کرايب، 1384، فلسفة علوم اجتماعي، بنيادهاي فلسفي تفکر اجتماعي، ترجمة شهناز مسميپرست و محمود متحد، تهران، آگه.
دري، ويليام، 1372، «فردگرايي و کلگرايي در علوم اجتماعي و تاريخ» در: علمشناسي فلسفي (مجموعه مقالات)، ترجمة عبدالکريم سروش، تهران، مؤسسة مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
رابرتسون، يان، 1377، درآمدي بر جامعه، ترجمة حسين بهروان، چ سوم، مشهد، آستان قدس رضوي.
راين، آلن، 1372، فلسفة علوم اجتماعي، ترجمة عبدالکريم سروش، چ چهارم، تهران، مؤسسة فرهنگي صراط.
روشه، گي، 1393، مقدمهاي بر جامعهشناسي عمومي (سازمان اجتماعي)، ترجمة هما زنجانيزاده، تهران، سمت.
ـــــ ، 1370، مقدمهاي بر جامعهشناسي عمومي: کنش اجتماعي، ترجمة هما زنجانيزاده، چ دوم، مشهد، دانشگاه فردوسي.
ريتزر، جورج و داگلاس جي. گودمن، 1393، نظرية جامعهشناسي مدرن، ترجمة خليل ميرزايي و عباس لطفيزاده، چ دوم، تهران، جامعهشناسان.
شارون، جوئل، 1379، ده پرسش از ديدگاه جامعهشناسي، ترجمة منوچهر صبوري، تهران، نشر ني.
طباطبائى، سيدمحمدحسين، 1374، الميزان في تفسير القرآن، ترجمة محمدباقر موسوي همداني، چ پنجم، قم، دفتر انتشارات اسلامي وابسته به جامعة مدرسين حوزة علمية قم.
في، برايان، 1381، فلسفة امروزين علوم اجتماعي، ترجمة خشايار ديهيمي، تهران، طرح نو.
گيدنز، آنتوني، 1374، جامعهشناسي، ترجمة منوچهر صبوري، چ دوم، تهران، نشر ني.
کوزر، لوئيس و برنارد روزنبرگ، 1378، نظريههاي بنيادي جامعهشناختي، ترجمة فرهنگ ارشاد، تهران، نشر ني.
ليتل، دانيل، 1381، تبيين در علوم اجتماعي، ترجمة عبدالکريم سروش، تهران، مؤسسة فرهنگي صراط.
مصباح يزدي، محمدتقي، 1379، جامعه و تاريخ از ديدگاه قرآن، چ دوم، تهران، سازمان تبليغات اسلامي.
مطهري، مرتضي، 1381، مجموعهآثار، قم، صدرا.
ـــــ ، 1383، مجموعهآثار، قم، صدرا.
ـــــ ، 1385، مجموعهآثار، قم، صدرا.
واعظي، احمد، 1398، نقد و بررسي نظريههاي عدالت، قم، مؤسسة آموزشي و پژوهشي امام خميني.
يزدانپناه، يدالله، 1401، چيستي و نحوة وجود فرهنگ، قم، کتاب فردا.
- آرون، ریمون، 1370، مراحل اساسی اندیشه در جامعهشناسی، ترجمة باقر پرهام، چ دوم، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
- بنتون، تد و یان کرایب، 1384، فلسفة علوم اجتماعی، بنیادهای فلسفی تفکر اجتماعی، ترجمة شهناز مسمیپرست و محمود متحد، تهران، آگه.
- دری، ویلیام، 1372، «فردگرایی و کلگرایی در علوم اجتماعی و تاریخ» در: علمشناسی فلسفی (مجموعه مقالات)، ترجمة عبدالکریم سروش، تهران، مؤسسة مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
- رابرتسون، یان، 1377، درآمدی بر جامعه، ترجمة حسین بهروان، چ سوم، مشهد، آستان قدس رضوی.
- راین، آلن، 1372، فلسفة علوم اجتماعی، ترجمة عبدالکریم سروش، چ چهارم، تهران، مؤسسة فرهنگی صراط.
- روشه، گی، 1393، مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی (سازمان اجتماعی)، ترجمة هما زنجانیزاده، تهران، سمت.
- روشه، گی، 1370، مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی: کنش اجتماعی، ترجمة هما زنجانیزاده، چ دوم، مشهد، دانشگاه فردوسی.
- ریتزر، جورج و داگلاس جی. گودمن، 1393، نظریة جامعهشناسی مدرن، ترجمة خلیل میرزایی و عباس لطفیزاده، چ دوم، تهران، جامعهشناسان.
- شارون، جوئل، 1379، ده پرسش از دیدگاه جامعهشناسی، ترجمة منوچهر صبوری، تهران، نشر نی.
- طباطبائى، سیدمحمدحسین، 1374، المیزان فی تفسیر القرآن، ترجمة محمدباقر موسوی همدانی، چ پنجم، قم، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعة مدرسین حوزة علمیة قم.
- فی، برایان، 1381، فلسفة امروزین علوم اجتماعی، ترجمة خشایار دیهیمی، تهران، طرح نو.
- گیدنز، آنتونی، 1374، جامعهشناسی، ترجمة منوچهر صبوری، چ دوم، تهران، نشر نی.
- کوزر، لوئیس و برنارد روزنبرگ، 1378، نظریههای بنیادی جامعهشناختی، ترجمة فرهنگ ارشاد، تهران، نشر نی.
- لیتل، دانیل، 1381، تبیین در علوم اجتماعی، ترجمة عبدالکریم سروش، تهران، مؤسسة فرهنگی صراط.
- مصباح یزدی، محمدتقی، 1379، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، چ دوم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامی.
- مطهری، مرتضی، 1381، مجموعهآثار، قم، صدرا.
- مطهری، مرتضی، 1383، مجموعهآثار، قم، صدرا.
- مطهری، مرتضی، 1385، مجموعهآثار، قم، صدرا.
- واعظی، احمد، 1398، نقد و بررسی نظریههای عدالت، قم، مؤسسة آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
- یزدانپناه، یدالله، 1401، چیستی و نحوة وجود فرهنگ، قم، کتاب فردا.