مکتب فرانکفورت (نظریهی انتقادی) ارزیابی انتقادی مبانی نظری (فلسفی)
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
اثباتگرايي كه بر مبناي تجربه و مشاهده شكل گرفته، «علم» بهمعناي تجربي آن را، راه درست شناخت و شناخت درست ميداند. اثباتگرايي مبتني بر مباني فلسفي «پوزيتيويسم» است كه از روشهاي كمّي براي اثبات فرضيههاي خود استفاده ميكند. اين رويكرد بر واقعيت خارجي تأكيد دارد. در مقابل، تفسيرگرايي متوجه ذهن، نيت و قصد افراد بوده و در پي فهم آن است كه در اين زمينه، از روشهاي كيفي بهره گيرد. پارادايم تفسيري پاي در فلسفه كانت و هرمنوتيك ديلتاي دارد؛ ولي مكتب «فرانكفورت» ـ و بهطور عمده نظرية انتقادي آن ـ كه به «ماركسيسم غربي» معروف است، تلاش دارد راه ديگري و برخلاف آن دو، در شناخت و تبيين واقعيت اجتماعي پيش گيرد. نظرية انتقادي عمدتاً از نظرية ماركس، وبر و فرويد الهام گرفته و درصدد انتقاد از جامعة نوين، سرمايهداري، جامعهشناسي و بازسازي ماركسيسم است. مكتب «فرانكفورت» در سير تاريخي خود، داراي مراحلي است كه اندك تفاوتي با يكديگر دارند؛ ولي در رويكرد كلي، يكسان تلقي ميگردند. معروفترين نظريهپردازان اولية آن (هوركهايمر، آدورنو، ماركوزه و فروم) چون در يك دورة زماني و شرايط اجتماعي ـ تاريخي ميزيستهاند، از نظر مباني و روشي، نقد جامعة نوين و فرهنگ بسيار به هم نزديكند. بنابراين، در نوشته حاضر، مباني نظري نخستين نظريهپردازان مكتب «فرانكفورت» بررسي و سپس ارزيابي ميگردد.
تاريخچة شكلگيري مكتب فرانكفورت
براي وصول به ماركسيسم راستين و ناب، فليكس وايل، كه تحصيلكردة دانشگاه «فرانكفورت» آلمان بود، تحت تأثير گرايشهاي چپي و نيز پشتيباني مالي پدرش، فعاليتهايي را آغاز كرد. وي اولين جلسه را با عنوان «نخستين هفتة كار ماركسيستي» با حضور افرادي همچون لوكاچ، زورگه، پولوك، وتفوگل، بلافوگاراسي و كرُش در سال 1922 تشكيل داد و در پي آن، «مؤسسة پژوهشهاي اجتماعي» را در سوم فوريه 1923 تأسيس كرد. ابتدا گرونبرگ (مورّخ طرفدار ماركسيسم اتريشي) عهدهدار مديريت آن شد؛ ولي تصدّي مديريت مؤسسه توسط هوركهايمر در سال 1930، فصل جديدي را در فعاليتهاي آن گشود و زمينههاي لازم براي ظهور پديدهاي فراهم گرديد كه بعدها به نام «مكتب انتقادي» معروف گشت. در زمان تصدي هوركهايمر بود كه آدورنو (فيلسوف، جامعهشناس و نظريهپرداز هنر و زيباييشناسي)، ماركوزه (فيلسوف و از هواداران جنبش دانشجويي) و اريك فروم (فيلسوف و روانكاو) به اين مؤسسه ملحق شد و افراد ديگري نيز بهطور مستقيم و غيرمستقيم با آن همكاري داشتند. مجلة پژوهشهاي اجتماعي محصول آثار علمي اينان بود. در اواخر سال 1930 با حاكميت نازيها، اعضاي مؤسسه تا سال 1950 به ايالات متحده تبعيد شدند و سپس هوركهايمر و آدورنو به آلمان بازگشتند، ولي ماركوزه در آمريكا ماندگار شد (باتامور، 1375، ص 13). ظهور و افول مكتب «فرانكفورت» را به چهار دورة تاريخي تقسيم ميكنند:
دورة اول: بين سال 1923 تا 1933 كه مصادف با تأسيس مؤسسة «پژوهشهاي اجتماعي» با مديريت گرونبرگ بود. اين دوره به مطالعة مسائل جديد جامعة سرمايهداري از ديدگاه ماركسيسم توجه خاص و در واقع، ماهيت تجربي داشت. گرونبرگ در سخنراني افتتاحيه، ماركسيسم را يك علم اجتماعي دانست و استدلال كرد: «هدف آن بررسي دنياي عيني مشخص در روند توسعه و تحول آن است» (همان، ص14). انديشة وي خطمشي مؤسسه را راهنمايي ميكرد و در اين زمينه، وتفوگل به مطالعة «شيوة توليد آسيايي»، گروسمن به تحليل «گرايشهاي نظام اقتصادي سرمايهداري» و پولوك به مطالعه و بررسي «گذار از اقتصاد بازار به اقتصاد برنامهريزيشده در اتحاد جماهير شوروي» پرداختند. (همان، ص 14ـ16).
دوره دوم: از سال1933 تا 1950 كه نازيها در آلمان حاكم شدند، افكار مؤسسه را در تضاد با انديشههاي خود ديدهاند و آنها را به ايالات متحدة آمريكا تبعيد كردند. در اين دوره، با تصدّي مديريت مؤسسه توسط هوركهايمر، گرايش فلسفي ـ رواني و انديشة هگل وجه تمايز آن گرديد. در سال 1937، ديدگاه انتقادي با نگارش مقالة «نظرية سنتي و نظريه انتقادي» توسط هوركهايمر، كه به «مانيفست نظرية انتقادي» معروف گشت، شروع و سپس توسط آدورنو و ماركوزه با نوشتن ديالكتيك روشنگري و خرد و انقلاب اشاعه يافت. گرايش اصلي اين دوره، ديدگاههاي متمايز نوهگلي بود كه فلسفه نقش برتر را در آثار مؤسسه به جاي تاريخ يا اقتصاد داشته، و به روانكاوي توجهي ويژه مينمود.
دورة سوم: از سال 1950 با پايان تبعيد شروع ميشود. هوركهايمر و آدورنو به آلمان بازگشتند و دوباره مؤسسه را بازگشايي و كار پژوهشي خود را آغاز ميكنند؛ اما ماركوزه همچنان در آمريكا ماندگار شد. مكتب «فرانكفورت» بهتدريج، تأثير زيادي بر انديشة اجتماعي و سياسي آلمان برجاي نهاد؛ بهگونهايكه در پي رشد سريع جنبشهاي راديكال دانشجويي به اوج خود رسيد. اين مكتب پس از مرگ آدورنو(1961) و هوركهايمر (1973) به افول گراييد.
دورة چهارم: پس از مرگ آن دو، نظرية انتفادي در آمريكا با انديشههاي ماركوزه ادامه يافت و در سالهاي بعد، بيشتر در قالب ديدگاههاي آلفرد اشميث، كارل اتواپل، كلاس اوفه و برخي ديگر، بهويژه يورگن هابرماس، كه جهتگيري فلسفي وي غلبه دارد، ادامه يافت (همان). به هر حال، چهار شخصيت عمده، يعني هوركهايمر، آدورنو، ماركوزه و فروم، هستة اصلي نظريه «انتقادي» اوليه را ايجاد كردند.
زمينههاي اجتماعي شكلگيري مكتب «فرانكفورت»
مكتب «فرانكفورت» محصول گروهي از انديشمندان نوماركسيست آلماني و بهعبارت ديگر، مولود قارة اروپا است؛ اروپايي كه دستخوش تغيير در جنبههاي گوناگون اجتماعي، سياسي و اقتصادي بود. اين مكتب در شرايط گوناگون زماني و بسترهايي شكل گرفت كه مستلزم تغيير وضعيت و به وجودآمدن حالتهاي جديد بود. شرايط اجتماعي، سياسي و اقتصادي متعددي در شكلگيري آن تأثير داشت كه به نمونههايي از آن اشاره ميشود:
1. نظرية ماركس و طرح جامعة كمونيستي بازتاب شرايطي بود كه نظام سرمايهداري به وجود آورد. افزايش فاصلة طبقاتي، تقسيم كار، مالكيت توليد و سود، استثمار طبقة كارگر و بهرهگيري از نيروي كار كارگران، اساس اين نظام را تشكيل ميداد. ماركس با بررسي نظام سرمايهداري، اقتصاد را اصل و زيربناي نظام اجتماعي و سياسي قرار داد و خواهان از بين بردن آن گرديد؛ بهگونهايكه از نظر او، تا نظام روابط توليد دستخوش دگرگوني نشود و فاصلة طبقاتي، تقسيم كار و مالكيت خصوصي از بين نرود، طبقه كارگر همچنان بهعنوان اكثريت جامعه استثمار ميشود. تحقق چنين امري، مستلزم انقلاب كارگري و سرانجام، فروپاشي نظام سرمايهداري و جايگزيني نظام كمونيستي بيطبقه بود. انقلاب كارگري روسيه براساس نظرية ماركس در سال1917 به پيروزي رسيد و همة چشمها به آن دوخته شد؛ ولي اهداف مورد نظر ماركس تحقق نيافت. پرسش مهم اين بود كه چگونه ميتوان اين مسئله را تحليل كرد؟ چرا انقلاب روسيه نتوانست از فاصلة طبقاتي بكاهد و به نظام كمونيستي دست يابد؟ مشكل نظرية ماركس چه بود؟ در پي آن، عدهاي از نوماركسيستهاي آلمان، كه دل خوشي از جبرگرايي اقتصادي ماركس نداشتند، به ارزيابي مجدّد ماركسيسم روي آوردهاند و طرحي نو درانداختند.
2. سياستهاي احزاب چپ كمونيستي و مبارزات جنبشهاي كارگري در اروپا با شكست مواجه شد و آنگونه كه ماركس پيشبيني كرده بود، به موفقيت دست نيافت. نارضايتيها بهصورت مبارزة واحد تمام كارگران جهان تحقق پيدا نكرد. سؤال اين بود كه عوامل و موانع آن كدامند؟ (آزاد ارمكي، 1388، ص108)
3. وقوع انقلاب كارگري در كشورهاي صنعتي طبق پيشبيني ماركس روي نداد، درحاليكه ماركس، طبقة كارگر و نيروي توليد را عامل بنيادي در انقلاب بهشمار ميآورد. چه عاملي موجب تحقق پيدا نكردن پيشبيني ماركس شده بود؟ اين موضوع سبب بازبيني نظرية ماركس گرديد. لوكاچ در توضيح مينويسد:
ماركوزه تحقق انقلاب را در جوامع پيشرفتة صنعتي، خواه تابع نظام كاپيتاليستي و يا سوسياليستي باشند، امري حتمي و ضروري ميداند... . او انقلاب آينده را از ناحية گروههاي كارگر نميداند و به گمان او، كارگران و كشاورزان و گروههاي متوسط از اين پس، نبايد نيروهاي انقلابي جامعه به حساب آيند (آزاد ارمكي، 1388، ص 108).
4. در دهههاي آغازين قرن بيستم، تغييرات ساختي عمدهاي مربوط به ساختار دولت و نظام اداري در جوامع غربي ايجاد شد؛ بهگونهايكه دولتهاي مستقلِ بسياري در جهان بهوجود آمدند. از سوي ديگر، گسترش بوروكراسي و تأكيد بر «عقلانيت ابزاري» در جهت دستيابي به اهداف، مسئلة عمدة نظام اجتماعي و روشنفكران شده بود. اين دو پديده (دولت و بوروكراسي) منشأ پيدايش نظريههاي دولت و عقلانيت گرديد (همان، ص 109). توسعة نهادهاي بوروكراسي، نظم مسلّط روز بهشمار آمد. در ادامة اين سؤال مطرح گرديد كه چگونه ميتوان اين پديدهها را درك و تحليل كرد؟
5. تغيير شرايط اجتماعي و رشد طبقة متوسط از طريق اهميت يافتن نيروي فني و متخصص، دگرگوني در ساخت اجتماعي، بهويژه منزلت اجتماعي و افزايش آگاهي طبقة كارگر، زمينههايي براي تجديدنظر در اصول ماركسيست پديد آورد.
6. پيروزي انقلاب سوسياليستي ـ كمونيستي حزب «بلشويك» روسيه، بهطور طبيعي، به روشنفكراني نياز داشت كه بتوانند ماركسيسم را براساس شرايط آن بررسي و ارزيابي كنند و رابطة ميان نظريه و عمل را روشن سازند.
7. توتاليتاريسم در قالب نازيسم و فاشيسم در سراسر اروپاي مركزي و جنوب آن مسلط گرديد. اين امر چگونه واقع شد؟ (نوذري، 1386، ص124ـ125)
مباني نظري مكتب «فرانكفورت»
«مباني نظري» بنيادهاي نظري هر تفكر و مكتبي را شامل ميشود. روششناسي همواره با ابتنا بر مباني فلسفي شكل ميگيرد و تا وقتي مباني بهعنوان زيربناي هر تفكري شناخته نشود، نميتوان جايگاه تفكر، روش و رويكرد نظري و ارزيابي آن را در نظام اجتماعي تفكر بازشناخت. «مباني فلسفي»، باورداشتهاي بنيادي است كه در قالب هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي نمود مييابد و با توجه به آنها، روش شناخت حاصل ميشود.
الف. هستيشناسي نظريه انتقادي
هستيشناسي با آنچه وجود و واقعيت دارد و آنچه ماهيت جهان است، ارتباط دارد. نظرية «انتقادي» بيشتر در ردّ نظرية «اثباتگرايي» شكل گرفت؛ چراكه از جهات گوناگون، با آن تفاوت دارد. به نظر اثباتگرايان، موجودات جهان اجتماعي اساساً عيني هستند و بالاتر از آگاهي انسان، كه امري ذهني است (ايمان، 1388، ص51)، قرار دارند. واقعيت، امري كاملاً عيني است و به وسيلة قوانين طبيعي اداره ميشود. ازاينرو، آنان علوم انساني را همچون علوم طبيعي دانسته و نيز يكسان مينگرند و معتقدند: ميتوان آن را به همان روش علوم طبيعي مطالعه و بررسي كرد. اثباتگرايي، تجربهگرا و عينيگراست و هرچه قابل مشاهده است، موجود و سپس شناختپذير ميداند.
انتقاديها در مقابل اثباتگرايان، بر ذهن (يعني روبنا در انديشة ماركس) و واقعيت تاريخي تأكيد دارند. ماركس به اقتصاد و شيوة معيشت و شكلگيري هستي انسان به وسيلة آن اعتقاد داشت و ازاينرو، اقتصاد را مهم ميدانست و بهعنوان زيربناي ساختار جوامع در خصوص آن نظريه پردازي كرد. ولي رويكرد انتقادي علاوه بر اقتصاد، به روبنا توجه نمود و فرهنگ و انديشه را نيز با اهميت دانست. از نظر انتقاديها، هستي علاوه بر عين، ذهن را نيز شامل ميشود؛ واقعيتي كه در فرايند تاريخ شكل ميگيرد و تحت تأثير آن قرار دارد.
هستيشناسي پارادايم انتقادي مبتني بر واقعگرايي تاريخي است؛ به اين ترتيب كه تصور ميشود واقعيتهاي موجود قابل درك است، اما در خلال زمان، تحت تأثير عوامل اقتصادي، سياسي، اجتماعي، فرهنگي، قومي و جنسيتي شكل گرفتهاند (گوبا و لينكن، 1994، ص 109).
تاريخ يك فرايند است و واقعيتها در آن پديد ميآيند. هستي واقعيتها در فرايند تاريخ، بهمعناي رابطة تنگاتنگ ميان جهان است آنگونه كه هست و آنگونه كه بايد باشد. چون واقعيتها در تاريخ شكل مييابند، پس نقش ذهن، فرهنگ و بهطور كلي، انسان در شكلگيري و پيدايش هستي مهم است. درواقع، توانايي خلّاق انسان براي شكل بخشيدن به دنياي اجتماعي اهميت مييابد (كرايب،1381، ص257). انتقاديها موجوديت عيني را انكار نميكنند و ميگويند: «دنياي اجتماعي از يك موجوديت عيني، وراي آگاهي فردي برخوردار است، ولي به هر حال، از طريق كنش جمعي ساخت اجتماعي امكان تغيير مييابد» (ايمان، 1390، ص52). بنابراين، در پارادايم انتقادي:
بحث مشاركت انسانها در ساخت و سازهاي اجتماعي واقعيت جدي است؛ ولي نه آنگونه كه آنها ميخواهند، بلكه متكي بر سنتهاي تاريخ كه تحت عنوان ساخت واقعي واقعيت پنهانشده در سطح ظاهر معرفي ميشود. واقعيت در رويكرد انتقادي، خصيصة تاريخي دارد كه بهصورت مداوم و پيوسته به وسيلة عوامل سياسي و اجتماعي و فرهنگي شكل داده ميشود. به همين لحاظ، ممكن است واقعيت پيچيده در زمان از ظاهر فريبگونه برخوردار باشد، درحاليكه ساخت واقعي آن ناديدني و لاية زيرين سطح ظاهر است. تاريخي و فرايندي بودن واقعيت، انتقادي را از واقعيت اثباتي مجزا ساخته و نقش انسان را در آن فعال ميسازد. به همين لحاظ، واقعيت اجتماعي همواره در حال تغيير و تحول است كه ريشه در نقشها، تضادها و تناقضات موجود در روابط يا نهادهاي اجتماعي دارد (كرايب، 1381، ص77).
ديدگاه انتقادي ميان سطح ظاهر و واقعي واقعيت تمايز قايل ميشود. در سطح ظاهر، واقعيت متمايل به فريب و فهم نادرست از واقعيت معرفي ميشود و در سطح واقعي، واقعيت در سطح زيرين قرار دارد و سازوكارهاي تغييرات و تحولات اجتماعي در آن نهفته است. اين ديدگاه ازآنروكه بر سطح ظاهر و عيني و سطح واقعي، پنهان و ذهني واقعيت تمركز دارد، ميان اصالت عينيت (اثباتگرايي) و ذهنيت (تفسيرگرايي) قرار ميگيرد. از نظر آنان توجه به معاني ذهني در شناخت واقعيت مهم است، با آنكه نميتوان روابط عيني واقعيت را انكار كرد. رويكرد «انتقادي» به دنبال دستيابي به ساخت واقعي واقعيت با بركنار زدن سطح فريبگونة ظاهر است. واقعيت درون خود، داراي تعارض و تضاد است و واقعيت اجتماعي براساس همان تعارض و تضادها شكل ميگيرد. علاوه براين، واقعيت اجتماعي:
از لايههاي چندگانه برخوردار است كه محقق انتقادي ضمن آگاهي بر اين لايهها، با مهارت شخصي و برخورداري از تفكر انتقادي، به لايههاي عميق، كه ساختارها و مكانيزمهاي غيرقابل مشاهده در آنها پنهان شدهاند، دست مييابد. شرط ورود به لايههاي عميق و دستيابي به اين مكانيزمها، برخورداري محقق از مهارت پرسيدن سؤالات عميق، اتكا به تئوري مناسب(تئوري انتقادي) براي رؤيت واقعيت، برخورداري از موقعيت ارزشي روشن و واضح و توسل به يك رويكرد تاريخي است (همان، ص79-80).
نكتة ديگر آن است كه انتقاديها كل هستي و اجزاي آن را در كليت اجتماعي معنا ميكنند. از ديدگاه آنان، اجزاي هستي و نيز اجزاي سازندة زندگي اجتماعي جداي از يكديگر نيستند و در كليت اجتماعي به هم پيوند ميخورند. تغيير در يك جزء به تغيير در جزء ديگر ميانجامد. بنابراين، تغيير و تحول اجتماعي بايد در كليت آن رخ دهد.
ب. معرفتشناسي نظرية «انتقادي»
نظرية انتقادي در موضعگيريهاي خود، رويكرد انتقادي دارد و بر همين اساس، از علم انتقادي سخن ميگويد. انتقاديها دانش عامه را آگاهي كاذب ميدانند كه عامل درك نادرست مردم است و مردم از اين طريق، عليه خودشان عمل ميكنند. اين دانش منجر به بيگانگي انسان ميشود و راه نجات از آن، توسل به علم انتقادي است. علم انتقادي براي تشخيص ساختارها و لايههاي زيرين واقعيت، صرفاً مشاهده را كافي نميداند، بلكه برخورداري از رويكرد انتقادي نيز لازم است. شناخت واقعيت نيازمند ورود به سطوح زيرين واقعيت و ديدن تعارضها و تضادهاست تا بدان وسيله، بتوان به ايجاد تغييرات اقدام كرد (همان، ص 99).
پارادايم انتقادي دانش را مجموعهاي از بينشها و انديشههاي ساختاري ـ تاريخي تعريف ميكند كه در خلال گذارها و مسيرهاي زماني دگرگون خواهند شد. دگرگوني و تغيير زماني اتفاق ميافتد كه ناداني و درك نادرست و مخدوش جاي خود را به بينشهاي آگاهيبخش با ارجاع به ابزارهاي تعاملِ جدلي بدهند (محمّدپور، 1389الف، ص 447).
واقعيت تجربي مستقل از ادراك انسان وجود دارد؛ ولي همان واقعيت را انسان ميشناسد و درصدد تغيير آن برميآيد. پارادايم «انتقادي» نوعي «جهتگيري واقعگرايانه» دارد و واقعيت را داراي سطوح متعددي ميداند كه سطح ظاهر واقعيت، متفاوت از سطح واقعي و پنهان واقعيت است. شناخت در نظرية «انتقادي» به آنچه «هست» محدود نميشود، بلكه بر رابطة تنگاتنگ ميان جهان بدانگونه كه هست و بدانگونه كه بايد باشد، تأكيد ميورزد. اين ديدگاه تا آنجا پيش ميرود كه ميگويد: ما نميتوانيم جهان را آنگونه كه هست درك كنيم، مگر آنكه دربارة آنچه بايد باشد، تصوري داشته باشيم (كرايب، 1387، ص 256؛ ايمان، 1388، ص53).
شناخت انتقادي، وضعيت موجود را غيرطبيعي و مملوّ از انحراف، افسانه و توهم ميداند. وظيفة محققان انتقادي آن است كه وضعيت موجود را نقد كرده، در تغيير روابط اجتماعي بكوشند. محقق اجتماعي بايد در جهت آشكارسازي منابع زيرين روابط اجتماعي و سپس توانمندسازي مردم براي ايجاد تغييرات هدفمند بكوشد (ايمان، 1390، ص100). پژوهشگر انتقادي صرفاً به مشاهده مستقيم بسنده نميكند، بلكه با پرسشهاي عميق و هدفمند، به سطح زيرين واقعيت وارد شده، به وسيلة راهبرد تاريخي ـ نه ابزاري ـ به تشخيص مقتضيات شرايط اجتماعي ـ اقتصادي موضوع مطالعه ميپردازد. پس از جمعآوري اطلاعات و تحليل آنها، واقعيت انتزاع ميشود و در الگوي مفهومي، يعني همان الگوي تاريخي از واقعيت ارائه ميشود. (همان، ص 102)
در تحقيق اجتماعي، دانش با مجموعهاي مشخص از روابط اجتماعي ساخت مييابد. هدف تحقيق اجتماعي، نقد و سپس دگرگوني ساختارهاي اجتماعي، اقتصادي، سياسي و مانند آن است كه انسان را به استثمار كشيده. دانش آنگاه ارزشمند و پويا ميگردد كه بتواند ساختارهاي مزبور را از بين ببرد.
اثباتگرايان معتقدند: علم بايد جدا از ارزش باشد و نبايد ارزشهاي محقق در موضوع مطالعه تأثير بگذارد و به علم جهت بدهد؛ اما رويكرد انتقادي، علم را داراي ارزش ميداند؛ چراكه فرد انساني به مطالعة علمي ميپردازد و انسان بايد در تحليل واقعيت فعّال برخورد كند. در اين رويكرد، تحقيق اجتماعي يك فعاليت اخلاقي و سياسي است و محقق ضرورت دارد به يك موقعيت ارزشي متعهد باشد. نگاه غيرارزشي به علم، غيرانساني است. تمام پژوهشهاي اجتماعي، متكي بر عناصر ارزشي هستند؛ ولي مهم آن است كه اين ارزشها تا چه حد با ارزشهاي انساني (آزادي، نفي استثمار، سلطه، نابرابري و مانند آن) سازگار باشند. عيني بودن از نظر علم انتقادي، بيطرفي ارزشي نيست، بلكه داشتن تصويري درست از واقعيت است؛ واقعيتي كه ارزش در ذات و ماهيت آن نهفته است و اين ارزش از ويژگي اجتماعي، فرهنگي و سياسي بودن برخوردار است.
اثباتگرايي يك روش علمي واحد را قابل كاربرد در همة علوم ميداند و علوم فيزيكي را بهعنوان معيار دقت و قطعيت براي همة علوم در نظر ميگيرد؛ اما انتقاديها اين موضوع را نپذيرفته، معتقدند: علوم طبيعي از علوم انساني و اجتماعي جداست و نميتوان يك روش علمي براي همة علوم تجويز كرد. هوركهايمر در مقالة «نظرية سنتي و نظرية انتقادي»، كه بعدها به نوين «مانيفست 1937» يا «مانيفست مكتب فرانكفورت» مشهور گرديد، مينويسد: نظرية سنتي همان نگرش علوم طبيعي نوين است كه اثباتگرايي آن را مطرح ميكند. «نظرية سنتي» تحت سيطرة اثباتگرايي و رويكرد علمگرايانة آن به تعهدزدايي، سلب جهتگيريهاي سياسي و اجتماعي و انفعال منجر ميشود؛ اما نظرية انتقادي در مقابل آن و در جهت مقابله با تأثيرهاي مخرب آن قرار دارد (نوذري، 1383، ص15).
ج. انسانشناسي نظرية «انتقادي»
نگاه رويكرد انتقادي به انسان، متفاوت از رويكرد اثباتي و تفسيري است. اين رويكرد ميكوشد ميان دو ديدگاه اثباتي و تفسيري تلفيق كند. اثباتگرايي به اراده و اختيار انسان اهميتي نميدهد و او را مقهور واقعيت، خارج و ساختار اجتماعي ميداند. قوانيني عام و حاكم بر محيط وجود دارد و انسانها براساس آن قوانين رفتار ميكنند. تفسيرگرايي به اصالت انسان و اراده و كنش او معتقد است و باور دارد كه واقعيتها برساختة انسانها هستند. انسان بهجاي قرار گرفتن در محيط از قبل تعيينشده، اقدام به ساختن آن ميكند و هيچ قانوني عام و حاكم بر محيط اجتماعي وجود ندارد.
اما انتقاديها بر اين باورند كه اولاً، انسانها داراي توانايي بالايي از خلاقيت و سازگاري هستند، اراده و اختيار دارند و هرگز منفعل نيستند (در مقابل اثباتيها). انتقاديها بر فعاليت انساني و نيز شيوههاي تأثيرگذاري اين فعاليتها بر ساختارهاي اجتماعي گستردهتر تأكيد دارند. ثانياً، خارج از انسان، واقعيتها و موقعيتهاي متفاوتي وجود دارد كه او را محدود كردهاند؛ بهگونهايكه انسانها براساس موقعيت اجتماعي خويش، يكديگر را به خدمت ميگيرند و استثمار ميكنند و با دادن آگاهي كاذب به تودهها، عقايد خود را با فريب و نيرنگ به آنها تحميل ميكنند. كاركرد آگاهي كاذب، ناتوانسازي انسانها از درك درست واقعيت است؛ اما با اين حال، توانايي، خلاقيت و آگاهي از ويژگيهاي انسان است و با توجه به اين ويژگيها، بهصورت فعال، با واقعيت خارجي برخورد ميكند و تغييراتي را در واقعيت به وجود ميآورد. كسب معرفت از قوانين واقعي جهان، كه جنبه تاريخي دارد، موجب توانمندي انسان در تغيير وضع موجود منظور رسيدن به وضع مطلوب ميشود. انسان توانا و خلّاق با آگاهياش، از سطح ظاهر فريبنده به عمق واقع و زيرين واقعيت ميرسد و وضع موجود را تغيير ميدهد. بنا بر رويكرد انتقادي، انسانها در شرايط مادي، فرهنگي و تاريخي به سر ميبرند و در محدوديتهاي آنها گرفتارند؛ ولي با اينهمه، ميتوانند از محدوديتها رهايي يابند. براساس اين رويكرد، قوانين ثابت و تغييرناپذير وجود ندارد (افتخاري، 1388، ص 29).
از ديدگاه نظريه انتقادي، اينگونه نيست كه رفتار انسانها همواره با اراده و خواست آنها روي دهد، بلكه حجمي از اعمال آدميان تحت تأثير وضعيت و شرايط اجتماعي است كه بر آنان تحميل شده است و ميتوان گفت: از اين لحاظ، كنترلي بر روي برخي از اعمالشان ندارند. پس ميتوان نتيجه گرفت برخي از اعمالي كه افراد در برابر يكديگر انجام ميدهند، برايند آگاهي و معرفت و انتخاب خودشان نيست (همان، ص 28). از نظر انتقاديها، يك رابطة ديالكتيكي ميان انسان و محيط وجود دارد. انسان توانا با استفاده از آگاهي راستين، وضع موجود محيط را از طريق انقلاب براساس قوانين تاريخ تغيير ميدهد و خود را رها ميسازد. در وضع موجود، انسانهاي ناتوان زير سلطهاند. آنان به وسيلة انسانهاي آگاه، به آگاهي ميرسند و با انقلاب، از زير سلطه درميآيند و بههويت جديد دست مييابند. اما چون سلطهگران نيز انسان هستند و از توانايي و خلاقيت خود در تحولات به نفع خويش بهره ميگيرند و براساس قوانيني، اقدام به تغيير ميكنند، منافع طبقاتيشان تأمين ميشود و انسانهاي تحت سلطه همچنان ناتوانتر ميشوند. نكتة مهم اينجاست كه بنا بر نظر انتقاديها، سنت تاريخ، كه پيچيده در زمان و در پشت وضعيت ظاهر قرار دارد، بار انساني دارد و به نفع انسانهاي ناتوان فعال است؛ بدين صورت كه اگر انسانهاي تحت سلطه از خلاقيت خود براساس اين قوانين استفاده نكنند بيترديد، به رهايي خود ياري رساندهاند (ايمان، 1388، ص87).
انتقاديها با استفاده از مفهوم «شيءوارگي» لوكاچ معتقدند: انسان موجودي خلاّق، ولي گمراه شده و داراي توان بالقوه است. يكي از حالتهاي گمراهي انسان، شيءوارگي است. شييءوارگي زماني رخ ميدهد كه انسان از خود و جهان اجتماعي برساختة خود جدا گردد و ارتباط با آفريدههاي خود را از دست بدهد (محمّدپور، 1389ب، ص58). به نظر آنان، كنش انساني بر انتخابها و دلايل ذهني استوار است، «اما كنش مذكور تنها در درون محدودههاي خاص قابل شناخت است؛ يعني «ارادة آزاد و اختيار» و «عقلانيت مفاهيمي» نامحدود و باز نيستند، بلكه در محدودههاي خاصي قرار گرفتهاند... اين محدودهها ميتوانند مادي يا فرهنگي باشند» (همان). ازاينرو، هدف پارادايم انتقادي بازگشت به ماهيت واقعي خود انسان و رهايي از موقعيتهاي مقيدشدة تاريخي ـ اجتماعي است و در همين زمينه، پژوهشگر انتقادي دگرگونساز معرفي ميشود و ميتواند نقش «رهبري دگرگونساز» را ايفا كند. محقق انتقادي، نقش محرك و تسهيلگر را دارد و با آگاهي خود، درصدد دگرگوني است.
مطلب ديگر دربارة عقل انتقادي است. از ديدگاه رويكرد انتقادي، انسان موجودي عاقل، توانا، خلاّق و فعال است. با استفاده از همين عقل، ميتواند آرمانگرا، آزاديخواه، و خالق فناوري و ابزارهاي لازم بهمنظور رسيدن به اهداف خود باشد. به نظر آنان، جهان تا آنجاكه با استقلال عقلي فاعل شناسايي سازگاري ميكرد، واقعي بهشمار ميآمد (ماركوزه، بيتا، ص429). براساس اين رويكرد، اثباتيها عقل توانا و خلاّق بشر را در حدّ عقل ابزاري تقليل دادهاند. آنها هرچه بتواند انسان را به هدف برساند عاقلانه ميدانند (عقل ابزاري). اين ديدگاهِ اثباتيها موجب شده است فناوري و ديوانسالاري بهعنوان نماد جامعة نوين، بهصورت ابزاري كارآمد درآيد و سرانجام، چيزي كه مخلوق انسان است، به نيرويي قاهر و اجتنابناپذيري تبديل شود كه نهتنها بر طبيعت، بلكه بر انسان و كنشگران فردي نيز مسلط گردد. استعمار و استثمار انسان با فناوري آنچنان گسترش يافته كه انسان بهمثابة ابزاري در خدمت مخلوق خود، يعني فناوري قرار گرفته است. فناوري به تدريج، نيازهاي كاذب در انسان پديد آورده و مسابقهاي فزاينده و روزافزون براي ارضاي نيازهاي دروغين ميان انسانها ايجاد كرده است كه آنها را براي ارضاي نيازهايشان به هر سويي سوق ميدهد و بدينوسيله، انسانها را درگير برآوردن نيازهايي ميسازد كه از آرمانگرايي دورشان ميگرداند. عقلانيت ابزاري بدينوسيله، برخواستها و آرمانهاي بشري تسلط مييابد و آزادي را از او سلب ميكند (محمّدي،1382، ص115ـ118). نظر آدورنو و هوركهايمر در كتاب ديالكتيك روشنگري، آن است كه «انديشة ابزاري، انديشه را ويران ميكند (ويلسون، 1389، ص28).
اما چگونه ميتوان از تسلط عقلانيت ابزاري رهايي يافت؟ جوامع نوين با ويژگيهاي خاص خود، نظام معرفتي جديد و ويژهاي يافتهاند. به نظر ماركوزه، بايد آن نظام معرفتي را واژگون ساخت و اين كار بر عهدة انديشمند انتقادي است تا به وسيلة فلسفة تحليلي، نقش تاريخي فلسفه و عقل را بازيابد.
فلسفة تحليلي ميتواند پوچي و بيهودگي مفاهيم كلي و رايج زمانه را، كه ذهن انسان را به سلطه كشيده، از راه يك تحقيق فلسفي و در عين حال، تاريخي نشان دهد. ... انديشيدن به مفاهيم كلي در حقيقت و ذاتاً پژوهشي فيلسوفانه است كه ميخواهد نقش تاريخي فلسفه را در پيريزي فرهنگ خردمندانه توجيه كند. در بادي امر، فيلسوف نقّاد به عواملي كه موجب دگرديسي ناآگاهانة ذهن همنوعان او شده، وقوف يافته است؛ ميكوشد تا دريافتهاي كاذب فرد را در شبكة گفتوگوهاي روزمره اصلاح كند. ... به اعتقاد ماركوزه،... بايد به محتواي راستين واژهها بدون توجه به مفاهيم متداول آنها انديشيد و نقش و محتواي هر كدام را بازشناسي كرد؛ زيرا تنها با اين روش است كه شناخت واقعيت به دور از تأثير بازدارندة جامعه، امكانپذير ميشود. اين روش شناخت تنها از عهدة تفكر انتقادي ناسازگار زمانه برميآيد (همان، 1389، ص118ـ119).
روششناسي نظريه «انتقادي»
«روششناسي» چيست؟ در تحقيق علمي، چگونگي توليد معرفت معتبر و پايا از واقعيت، همان روششناسي است. «روششناسي علمي»، فرايندي منطقي و بيانگر آن است كه از چه روشي و چگونه براي ورود به واقعيت تجربي بايد استفاده كرد (ايمان، 1388، ص42). با استفاده از آن، ميتوان به جهان واقعي وارد شد و از طريق دستيابي به حقايق به توضيح و تبيين جهان اجتماعي پرداخت.
انتقاديها پيش از هر چيزي به نقد اثباتگرايي و روش آن پرداختند. به نظر آنان، اثباتگرايي تنها روش تجربي را براي شناخت معتبر ميداند، درحاليكه اين روش برداشتي ناكافي و گمراهكننده است و توان بيان و درك سطوح گوناگون زندگي اجتماعي را ندارد. اثباتگرايي هيچ تمايزي ميان نمود ظاهري و سطحي چيزها و جوهره و ذات آنها قايل نيست، درحاليكه «واقعيات علم و خود علم، اجزا و بخشهايي از روند حيات جامعه بهشمار ميروند، و به منظور درك اهميت واقعيات يا علم، شخص حتماً بايد كليد درك شرايط تاريخي، يعني نظرية، اجتماعي صحيح را در اختيار داشته باشد» (باتامور، 1375، ص36). پس درك جوهرة اشيا و پي بردن به ذات واقعيتها نيازمند روش ديگري است و آن پيگيري روش تاريخي «انتقادي» و ديالكتيكي است. ماهيت گفتوگويي تحقيق، مستلزم گفتوگو ميان مشاهدهگر و موضوع است كه بتواند بياطلاعي و بدفهمي را از بين ببرد (گوبا و لينكن، 1994، ص 180). از ديدگاه انتقاديها، بايد روشي را اتخاذ كرد كه بتواند از نمود ظاهري اشيا گذشته، به سطوح و لايههاي زيرين واقعيت علم و واقعيت اجتماعي پي ببرد. علم و واقعيات در شرايط تاريخي رخ ميدهند و شناخت آنها به چيزي بيش از تجربه و مشاهده نياز دارد.
علاوه بر اين، اثباتگرايي با روش تجربي خود، توجيهگر واقعيت موجود و مشروعيتبخشي به نظام موجود اجتماعي است. اثباتگرايي انسانها را به تعبير ريتزر، «چيزواره» (ريتزر، 1380، ص200) كرده است، درحاليكه انسانها داراي آگاهي و توانايي و فعاليت هستند و فعاليت آنها در ساختارهاي اجتماعي گستردهتر تأثير ميگذارد. بنابراين، انسانها همواره ميتوانند وضعيت موجود را به وضعيت مطلوب تغيير دهند و اين امر جز با روش انتقادي و آگاهي تاريخي امكانپذير نيست. در شناخت روششناسي «انتقادي»، توضيح برخي از مفاهيم اساسي همچون «ديالكتيك»، «كليت» و «تبيين» ضروري به نظر ميرسد:
الف. كليت: لوكاچ در ارزشگذاري معرفت و نظريه ميگويد: معرفت مناسب، معرفت بر كل است، نه معرفت بر اجزاي مختلف. «شناخت جامعه بايد بهصورت شناخت جامعه بهمثابة يك كل درآيد، نه شناخت اجزاي مختلف آن. من نميتوانم ماهيت خانواده را درك كنم، مگر آنكه رابطهاش را با اقتصاد، دولت، نظام آموزشي و نظاير آن دريابم» (كرايب، 1381، ص 260). شناخت پديدهها در بستر كليت، روشي است كه به نظر انتقاديها، شناخت را سودمند ميسازد. بدون «كلينگري» نميتوان شناخت درستي از دنياي اجتماعي بهدست آورد. مطالعة اجزا و بخشهاي دنياي اجتماعي هرچند امكانپذير است، ولي مفيد نيست؛ چراكه تمام اجزا با هم در ارتباط و تحت تأثير يكديگرند. اين يكي از تفاوتهاي اثباتگرايي با ديالكتيك انتقادي است. در اثباتگرايي، اصل بر تجزيه و مطالعة پديدههاي منفرد و ايستا مبتني است؛ ولي در ديالكتيك، بدون داشتن يك نگرش كلي، انسان قادر به درك پديدههاي اجتماعي نخواهد بود و جامعه يك كليت اجتماعي است كه درون آن تضاد وجود دارد.
ب. ديالكتيك: در تعريف «ديالكتيك» آمده است:
ديالكتيك يك فرايند تغيير مورد تأكيد در علوم اجتماعي انتقادي است كه در آن روابط اجتماعي دربرگيرندة تناقضهاي دروني لاينحلي هستند كه در خلال زمان، واژگوني دراماتيك و بازسازي تام روابط را بپا خواهند كرد (محمّدپور، 1389الف، ص434).
«ديالكتيك» يكي از مفاهيم محوري هگل است كه ماركس آن را در فلسفة تاريخ خود به كار برد. ايدة «ديالكتيك»، بنيان فلسفة تاريخ ماركس است. انتقاديها نيز متأثر از ماركس و در نقد اثباتگرايي، از روش ديالكتيكي در مقابل روش خطي و روابط علّي اثباتگرايي استفاده ميكنند. اذعان به ديالكتيك بهمعناي آن است كه واقعيتها، موجوديتهاي جدا شده نيستند كه به شكل خطي و در روابط علّي با هم قرار داشته باشند، بلكه واقعيت ميتواند تعاملي چندسويه داشته باشد كه الزاماً در تضاد و تناقص با خود است (همان، ص 435).
هوركهايمر وقتي سخن از نظرية سنتي و نظرية «انتقادي» به ميان ميآورد، اوّلي را در توصيف اثباتگرا به كار ميبرد و نگرش «انتقادي» را ديالكتيكي ميداند. به نظر او، نظرية سنتي مفاهيم اجتماعي را به شكل غيرتضادآميز و ايستا طبقهبندي ميكند و نظرية انتقادي با استفاده از روش ديالكتيك، مفاهيم خود را از متن فرايند متحول «پراكسيس» (همان، 1389، ص434) تاريخي استنتاج ميكند.
نفع بورژوازي در آن بود كه علم صرفاً توجه خود را معطوف به دادههاي تجربي نمايد. علم تجربي نميتواند امور ذاتي و راستين را از امور عارضي و كاذب بازشناسد و اساساً غيرتاريخي است. ... علم تجربي صرفاً به «بودن» نظر دارد، نه به «شدن». ... علم بورژايي وقتي دچار بحران ميشود كه جهان اجتماعي متحول و پويا را همچون تصويري ايستا و راكد ميبيند... چنين علمي چون صرفاً به دادههاي تجربي توجه دارد، از پيشبيني تحولات قاصر است. علم اجتماعي راستين از ديدگاه هوركهايمر، ميبايد توانايي پيشبيني داشته باشد (بشيريه، 1389، ص173).
از نظر انتقاديها، چون واقعيت داراي سطوح متعدد است و آنچه در سطح واقعيت مشاهده ميشود، غير از چيزي است كه در سطوح عميقتر وجود دارد. سطح ظاهر و مشاهده بيانگر ساختارهاي اساسي زيرين يا سازوكارهاي علّي درسطوح عميقتر جامعه نيست. سازوكارهاي علّي در سطوح عملي، داراي تناقضهاي دروني است و به شيوهاي تناقضآميز تضادهاي ساختاري را ايجاد ميكنند. اين تناقضها را ميتوان به شيوه ديالكتيكي كشف و درك كرد. (محمدپور، 1389 الف، ص447). براساس روش تقابل و ديالكتيكي، اين نظريه درصدد نفي جدايي ميان واقعيت و ارزش، عينيت و ذهنيت و نظر و عمل است.
به نظر انتقاديها، براي درك پديدههاي اجتماعي، بررسي و فهم دو عنصر «همزمان» و «ناهمزمان» لازم است. عنصر همزمان، ساختارهاي موجود است و عنصر ناهمزمان، ريشههاي تاريخي ظهور و شكلگيري يك پديده. روش ديالكتيك، هم خود پديده و هم ريشههاي تاريخي آن را بررسي ميكند. روح حاكم بر روششناسي انتقادي حكايت از آن دارد كه دنيا براساس نابرابري منافع متضاد ساختهشده است و در فهم متضاد، مطالعة ريشههاي تاريخي و لايههاي عميق پديدهها ضروري است. در نظرية انتقادي، فعاليت فكري انديشمندان و كار تحقيقي انتقادي است و كاركرد اجتماعي دارد و جزئي از فرايند «پراكسيس» تاريخي است؛ زيرا با علايق و خواستههاي راستين انسانها در ارتباط است. انديشمند نقاد صرفاً به توصيف عيني تاريخي نميپردازد، بلكه خود او نيرويي در درون آن وضعيت براي ايجاد دگرگوني است (بشيريه، 1389، ص 173). اين رويكرد، همواره پويا است و به دنبال نابودي آگاهي كاذب در هر لحظهاي از زندگي اجتماعي است (محمّدپور، 1389 الف، ص455).
بهطور خلاصه، در بيان روششناسي «انتقادي» بايد به اين پرسش پاسخ داد كه چگونه ميتوانيم معرفت معتبر و پايا توليد كنيم؟ رويكرد انتقادي در پاسخ كوشيده است تلفيقي از روشهاي اثباتگرايان و تفسيرگرايان ارائه دهد كه البته توضيح چگونگي تلفيق را بايد در جاي ديگر جستوجو كرد. پاسخ آنان را ميتوان در چهار نكته خلاصه كرد:
1. پديدههاي اجتماعي بايد در كليت خود درك و فهم شوند.
2. بايد در بررسي پديدههاي اجتماعي، افزون بر سطح ظاهر، به سطح عميق و لايههاي زيرين پديدهها هم توجه و سازوكار اجتماعي پنهان را بررسي كرد و اين امر مستلزم بررسي عنصر همزمان و ناهمزمان هر پديدهاي است.
3. بيطرفي و عينيتگرايي شخصي در تحقيق مهم است؛ ولي خالي از ارزش بودن نه امكانپذير است و نه مطلوب.
4. علوم اجتماعي متفاوت از علوم طبيعي است. بنابراين، روششناسي آنها نيز متفاوت است.
ج. تبيين: «تبيين» به روابط علّي موجود ميان پديدهها اشاره دارد. تبيين اثباتي مبتني بر قوانين عام سازمانيافته است كه ماهيتي علّي دارد و از طريق مقايسه ميان موارد با ويژگيها، به دنبال كشف قانون عام است. اين نوع تبيين خارج از انسان است؛ اما تبيين تفسيري متوجه انسان بوده و ناظر به معنايي است كه انسان خلق ميكند. در اين معنا، چگونگي اداره و مديريت خلاّقانه زندگي روزمره به وسيلة انسان نهفته است. در تبيين تفسيري، معاني مشترك كنشگران نظام پيدا ميكند و فهم معاني كنش مبتني بر نظام معاني مشترك است. تبيين تفسيري در پي پاسخ به سؤال «چگونه» است و تبيين اثباتي در پاسخ به پرسش «چرا».
برخلاف آن دو، تبيين انتقادي تبيين ديالكتيكي است و ميكوشد ميان تبيين اثباتي و تفسيري تلفيق كند. در تبيين اثباتي، محيط خارج از انسان بر او تسلط، اصالت و حالت جبر دارد. در تبيين تفسيري، اراده و اختيار انسان داراي جبر و اصالت است. ولي در تبيين انتقادي، اصالت جبر و اختيار نهفته است. تبيين علّي با اصالت عقلانيت (عقلانيت ابزاري)، تبيين نظري و تفسيري با اصالت خلاقيت، و تبيين انتقادي با اصالت عقلاّنيت و خلاقيت حاصل ميشود. بنا بر تبيين انتقادي، اگرچه انسانها محصور شرايط مادي و اجتماعي هستند (جبريت)، ولي ميتوانند آگاهي و راههاي جديد زندگي را توسعه داده، ساختارها، روابط و قوانين موجود را تغيير دهند (اختيار). تبيين ديالكتيكي ناظر به آگاهي از شرايط موجود و حركت به سوي شرايط مطلوب با تغيير دادن وضعيت موجود است. اين امر آنگاه تحقق مييابد كه مردم نخست ديدگاهي از آينده و مشاركت براي دستيابي به آن را در بين خود توسعه دهند تا بتوانند بر شرايطي كه آنها را محدود ميسازد و مسلّط ميشود، غلبه يابند و آن را دگرگون كنند.
تبيين انتقادي فرايندي تاريخي است و تغييري اصالت دارد كه متكي بر سنت تحولات تاريخي باشد كه در نهايت، به آزادي انسان ميانجامد. آگاهي انسان از آن سنت تاريخي آگاهي راستين، و آگاهي برآمده از دانش عامه، آگاهي كاذب است. تبيين انتقادي، اعتبار و صحت خود را در گرو توصيف دقيق شرايط موجود ميداند كه با گذار از سطح ظاهري واقعيت، به لايههاي زيرين آن اتفاق ميافتد. مردم با تبيين انتقادي، راهنمايي شده و آموزشهاي لازم را براي فهم و درك نقش تاريخي خود، بهمنظور بهبود شرايط كسب ميكنند (ايمان، 1388، ص109ـ110). اين نوع تبيين داراي شكل توضيحي (بيان چرايي وقوع رويدادها) و شكل انتقادي (بيان اختلافها، آشكارسازي سطوح زيرين و شناسايي تناقضها) است. در تبيين انتقادي، فرض بر آن است كه نقدهاي تبييني به روشنگري انسانها كمك ميكنند و زمينة دگرگوني شرايط تاريخي سلطه و رهايي آنها را فراهم ميسازند. بنابراين، شواهدي درست و مستند هستند كه بتوانند محقق را در درك شرايط زيرين و پنهان و آشكارسازي آنها ياري دهند.
تبيين انتقادي با تلفيق واقعيت تجربي ـ خارجي اثباتگرايي و واقعيت ذهني ـ دروني تفسيرگرايي، به بُعد سومي با عنوان «جهتگيري بازانديشانه ـ ديالكتيكي» ميرسد كه بهمعناي آن است كه درك پديدههاي اجتماعي مستلزم تركيب هر دو بُعد ذهني و عيني است (افتخاري، 1388، ص29).
اما روشهاي تحقيق مورد استفاده براي دستيابي به تبيينهاي انتقادي ترجيحاً روشهاي كيفي يا روشهاي كيفي ـ انتقادي، مانند مردمنگاري انتقادي، مردمنگاري نهادي، روشهاي تاريخي ـ تطبيقي، روشهاي اسنادي، تحليلهاي گفتمان، شالودهشكني، نشانهشناسي و ديگر روشهاي كيفي هستند كه با جهتگيري انتقادي انجام ميشوند. با وجود اين، محققان انتقادي استفاده از روشهاي كمّي را نيز در صورت لزوم، با در نظر گرفتن مواضع بنيادين انتقادي ميپذيرند (محمدپور، 1389الف، ص453).
ارزيابي مباني نظري نظرية «انتقادي»
بهطور كلي، انتقادهايي به مباني نظري (اعم از هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي) نظرية انتقادي از جهاتي وارد است كه ميتوان به موارد ذيل اشاره كرد:
1. واقعيت تجربهپذير و ذهني
اثباتيها معتقد به واقعيت قابلمشاهده و تجربهپذير، و انتقاديها علاوه بر آن، به هستيهاي ذهني نيز قايل هستند و از اين نظر، اندكي پا را از اثباتيها فراتر گذاشتهاند. به نظر آنان، هستيهايي كه در فرايند تاريخ شكل گرفته و بهصورت فرهنگ درآمده، واقعيت دارند. هستي ذهني آنها برآمده از واقعيت عيني تاريخ است كه در فرهنگها ظهور مييابد. به نظر انتقاديها، هستي دو سو دارد: يكي «بودن» و وجود فعلي، و ديگري «شدن» و وجود بالقوه. واقعيت كنوني وجود فعلي دارد و اثباتيها با اين جنبه از واقعيت سروكار دارند؛ اما چون وجود واقعيت، محصول فرايند تاريخي است و ذهن، فرهنگ و بهطور كلي، انسان در شكلگيري آن تأثير دارد، پس جنبة «شدن» را نيز بايد در نظر گرفت.
«شدن» به چه صورتي هستي مييابد؟ نظر رويكرد انتقادي آن است كه به تاريخ هر فرهنگ و بهعبارت دقيقتر، عوامل سياسي، اجتماعي و فرهنگي هر جامعهاي بستگي دارد. واقعيت آنگونه ميشود كه افراد جامعه با فرهنگ تاريخي خاص خود، آن را سامان ميدهند. با اين فرض، انتقاديها، به تعداد فرهنگها، واقعيت وجود خواهد داشت و امكان دارد يك چيز با توجه به فرهنگهاي گوناگون، واقعيتهاي متفاوت داشته باشد. پرسش اين است كه چهطور يك ميتواند واقعيتهاي متعدد داشته باشد؟
2. تفاوت علم اثباتي با علم انتقادي
علم اثباتي با «بايدها» سروكار ندارد، بلكه در آنچه «هست» مطالعه ميكند. اين نوع رويكرد، علم را بالطبع فارغ از ارزش و ديدگاه تاريخي و فرهنگي ميبيند؛ اما انتقاديها به «بايدها» نيز ميپردازند و نقش شناخت «بايدها» و «جهان بدانگونه كه بايد باشد» را در فهم «هستها» بااهميت ميدانند. با اين توصيف و با توجه به رويكرد انتقاديها، اين پرسش به وجود ميآيد كه چگونه ميتوان از «بايدها» و «جهان بدانگونه كه بايد باشد» شناخت حاصل نمود و نسبت به آن تصور پيدا كرد؟
پاسخ انتقاديها آن است كه از يكسو، دانش عامّه آميخته با آگاهي كاذب است و آگاهي كاذب در نهايت، به از خودبيگانگي ميانجامد؛ چراكه آگاهي آنان محدود به وضعيت ظاهر است و ظاهر مملوّ از انحراف، فساد و توهم از سوي ديگر، دانش آنگاه درست خواهد بود كه بتوان از واقعيت ظاهري گذر كرد و به سطوح زيرين آن آگاهي يافت، و چنين كاري تنها از عهدة محققان انتقادي برميآيد. پژوهشگران انتقادي با آگاهي از تاريخ و بررسي لايههاي تودرتوي واقعيت و ساختارهاي اجتماعي، اطلاعاتي را جمعآوري كرده و شناخت درستي از آن درمييابند. بنابراين، راه شناخت «بايدها» و «جهان بدانگونه كه بايد باشد» با شناخت لايههاي زيرين واقعيت و ساختارهاي اجتماعي امكانپذير ميشود.
اينجا پرسش ديگري مطرح ميگردد: از كجا بايد فهميد شناخت به دست آمده از «هستها» و «بايدها» درست و مطابق با واقع است؟ چگونه تبيينهايي كه محقق انتقادي از واقعيت ميكند درست است و به دگرگوني اجتماعي ميانجامد؟ انتقاديها راهحل را در مفهوم «پراكسيس» جستوجو ميكنند. «پراكسيس» بيانگر هستة ماهوي انسان بهمثابة توانايي براي دگرگوني آگاهانه در جامعه و محيط است و معياري است كه براساس آن، تبيينهاي نظري در زندگي روزمرة واقعي قرار ميگيرند و نتايج بهدست آمده براي تهذيب و تأييد آن تبيينها به كار ميرود. اگر تبيينهاي مذكور به درك مردم از جهان خود نيز به رهايي و دگرگوني اجتماعي منتهي شود تبيينهايي درست و راستين ارزيابي ميشوند (محمّدپور، 1389الف، ص451)؛ يعني واقعيتي كه با منافع تاريخي لايهها و طبقاتي از جامعه پيوند دارد كه رهايي را از چنگال مناسبات اقتدار و سلطه ممكن ميسازد (احمدي، 1367، ص 118). اما با توجه به نسبي شدن واقعيت، نميتوان اين رويكرد انتقاديها را پذيرفت كه محقق انتقادي با شناخت لايههاي زيرين واقعيت، به درستي آن پي ببرد؛ زيرا به تعداد محققان انتقادي و فرهنگ و زمينة تاريخي آنها، واقعيت وجود خواهد داشت و هركدام ميتواند مدعي درست بودن شناختش گردد.
3. باور به فقدان قوانين ثابت و خودتناقضي آن
از نظر انتقاديها، چون انسانها در شرايط مادي، فرهنگي و تاريخي به سر ميبرند و توانايي آن را دارند كه از لايههاي زيرين واقعيت آگاهي يافته، درصدد تغيير آن برآيند، پس ميتوانند براساس ارزشهاي فرهنگي خود، واقعيت برساختة فرهنگي و تاريخي را تغيير داده، ساختارهاي اجتماعي را دگرگون سازند. بنابراين، نميتوان به وجود قوانين ثابت و تغييرناپذير معتقد شد؛ چنانكه ماركوزه ادعا كرده است: «علمي كه درصدد يافتن قوانين اجتماعي است بيرحمانه مانع فعاليت اجتماعي، بهويژه مسئلة تغيير نظام اجتماعي، ميگردد» (باتامور، 1375، ص38).
بايد گفت: باور به تغييرپذيري آن به آنِ واقعيت و نبود اعتقاد به وجود قانون ثابت، خود انتقادي است بر انتقاديها؛ چراكه سخن نبود قوانين ثابت شامل گزارة آنان نيز ميشود. اين سخن خودتناقض است. ديگر آنكه نبود قوانين ثابت، پيشبيني، آيندهنگري و آگاهي و تصور از «جهان بدانگونه كه بايد باشد» را غيرممكن ميسازد و آگاهي نداشتن از «بايدها»، به شناخت «هستها» منجر نميشود؛ زيرا بنا بر آموزة انتقاديها، وقتي ميتوان از «هست و واقعيت» شناخت پيدا كرد كه تصوري از «جهان بدانگونه كه بايد باشد» داشت.
4. نسبيگرايي نظريه «انتقادي»
تأكيد اصلي نظريهپردازان انتقادي بيشتر بر تحول تاريخي شناخت بر مبناي دگرگوني در جريان زمان است. آنها معتقدند: شناخت بايد تحول يابد و پديدههاي اجتماعي و تاريخي منحصر به فرد بوده، معنا دارند و واقعيت اجتماعي امري زمانمند و مكانمند است. با اين فرض، نظرية انتقادي نسبيگرا ميشود.
استاد پارسانيا پنج معنا براي نسبيت برميشمارند:
الف. نسبيت فهم؛ بهمعناي خام بودن فهم است. ايشان توضيح ميدهد كه شناخت (فهم) نه واقعيت است و نه ذهن، بلكه امر سومي است؛ مثلاً، با زدن دست به ميز، صدايي توليد ميشود كه غير از دست و ميز، بلكه امر سومي است. «نسبيت فهم» منكر فهم مطابق با واقع يا حاكي از واقع است و هيچكس نميتواند مدعي وصول به حقيقت باشد.
ب. نسبيت حقيقت؛ يعني حقيقتي در خارج وجود دارد كه ما عين آن حقيقت را نميفهميم. «نسبيت حقيقت» بهمعناي انكار حقيقت و واقعيتي است كه معيار يا نفسالامر داوريهاي گوناگون بشر است و حضور نفسالامر واحد و حقيقي در قبال هر بخش از آگاهي بشري را رد ميكند.
ج. نسبيت بهمعناي «محدوديت در فهم» مثال معروف آن تاريكخانه و فيل است. تن دادن به اين معنا از نسبيت، امري مقبول و پذيرفتني است (پارسانيا،1381).
د. نسبيت بهمعناي «مفهوم نسبي»، كه در مقابل مفهوم نفسي قرار ميگيرد. مفهوم بالايي در مقابل پاييني، مفهومي نسبي است.
ه . نسبيت مصداق در متن واقع؛ براي مثال، در حكمتِ صدرايي، وجود مستقل در برابر وجود رابط قرار ميگيرد كه وجودي نسبي فرض ميگردد (پارسانيا،1390).
به نظر ايشان، انتقاديها از نسبيت حقيقت و نسبيت فهم سر درميآورند.
5. انسان توانا، خلّاق و فعّالِ معلّق
از ديدگاه انتقاديها، انسان، توانا، خلّاق و فعال است و ميتواند «هست» را براساس تصوري كه از «جهان بدانگونه كه بايد باشد»، بشناسد و در آن تغيير ايجاد كند. ولي مسئله آن است كه اين انسان نميتواند از «جهان آرماني» شناخت به دست آورد تا آن را دگرگون سازد. آيندهنگري و علم به «جهان بدانگونه كه بايد باشد» دستكم با وجود قوانين ثابت ـ هرچند اشتباه ـ امكانپذير ميشود و انتقاديها (مانند ماركوزه) وجود قوانين ثابت را نميپذيرند. با اين فرض، انسان توانا، خلّاق و فعال به انسان پا در هوايي تبديل ميشود كه در جهان هستي معلق است و هيچگاه راه به جايي نخواهد برد.
6. رابطه ديالكتيكي انسان و محيط
بنا بر نظر انتقاديها، يك نوع رابطة ديالكيتكي ميان انسانها و محيط يا ساختارهاي اجتماعي وجود دارد. ساختارهاي موجود (و استثمارگران)، كه انسانهاي ناتوان را به استثمار كشيده و تحت تسلط دارند، براساس سنت تاريخ، به نفع انسانهاي ناتوان عمل ميكنند؛ بدينگونه كه هر ساختاري بهعنوان تز، درون خود، داراي آنتيتزي است كه با آگاهي محققان انتقادي و سپس عامة مردم و فعالسازي آنها، به سنتز و تضاد دروني ساختارهاي موجود ميانجامد و ساختارها را به نفع ناتوانان به كار ميگيرد. اين سخن نيز خالي از اشكال نيست؛ زيرا با در نظر داشت اين ديدگاه، همواره هر ساختاري داراي رابطهاي ديالكتيكي است و درون خود، دچار تضادي است كه او را از بين خواهد برد. ساختار تازه بهوجودآمده نيز بالطبع داراي چنين تضادي است و اين دور همچنان ادامه خواهد يافت. پس ساختار ايدهآل و متصور و جهاني كه انسان در آروزي آن است تا آنگاه كه بر مبناي آن از واقعيت موجود شناخت پيدا كند و آن را دگرگون سازد، چه نوع جهاني خواهد بود؟ آيا انسانها هميشه بايد در ستيز و تضاد باشند؟ چگونه ميتوانند به ساحل آرامش دست يابند؟ ديدگاه انتقادي انسان را همواره در حال ستيز ميبيند كه ساختاري را به وجود ميآورد و سپس محققاني آن را با انقلاب از بين ميبرند و دوباره ساختار جديد و انقلاب جديد.
7. ناكامي در ارائة يك روش ايجابي
رويكرد انتقادي علم اثباتگرايي را به لحاظ كاركرد محافظهكارانه و معرفتي، ناتوان از پاسخگويي به مسائل فرهنگي و پرسشهاي هنجاري ميديد و به دنبال آن بود تا با گذر از عقلانيت ابزاري، آنچه را «خرد و عقلانيت جوهري» ميناميد، براي پاسخگويي به مسائل فرهنگي و هنجارهاي انساني بازيابد. با آنكه مكتب انتقادي در كانونهاي روشنفكري و حركتهاي اجتماعي، پيامدهاي قابلتوجهي داشت، آثار سنتي علوم اجتماعي طي قرن بيستم، از طرح اين ديدگاه و روشهاي مربوط به آن بهعنوان يك نظريه و روش رسمي علمي، غالباً خودداري ميكردند و اين امر، ناشي از نگاه نقادانه بهمعناي اثباتگرايي علم و همچنين ناكامي آن در ارائة يك روش ايجابي بود (پارسانيا، 1389، ص144). نظرية انتقادي ديدي مثبت و ايجابي به جامعة نوين و فرهنگ آن ندارد و افزون بر آن، نظريه يا روشي جايگزين براي نجات از بحرانهاي جامعة صنعتي و سرمايهداري ارائه نميدهد. بدون داشتن ايدهاي نسبت به جهان آينده و آيندهنگري، چگونه ميتوان به طرف آن حركت كرد؟ اين رويكرد در پي آن است كه ساختمان معرفت علمي پوزيتيويستي را درهم فروريزد؛ ولي قادر نيست بنايي به جاي آن بسازد. اين مكتب با توصيف حصاربندي توان انسان در ساختارهاي محدود و همهفراگير سرمايهداري متأخر، شرحي از اين احساس خفقان به دست ميدهد؛ اما حداكثر يك شرح است و هيچ راه گريزي از اين ساختارها به دست نميدهد (كالينيكوس، 1385، ص449).
8. كاستيهاي عقل ابزاري و مرجعيت عقل عرفي
عقل ابزاري ريشه در عقل تجربي دارد. عقلانيت ابزاري در اثر غلبة حسگرايي، مبادي غيرحسي دانش تجربي را انكار و روشهاي استقرايي را جايگزين روشهاي قياسي كرد و پس از آن، به نقش گزارههاي غيرحسي در دانش تجربي واقف شد و ارزش معرفتي و جهانشناختي اين گزارهها را انكار نمود. سپس اين دسته از گزارهها را بهجاي آنكه از عقل متافيزيكي و قدسي برگزيند، از قلمرو عقل عرفي ميگيرد. بدينسان، علم ابزاري بهطور رسمي زير پوشش چيزي قرار ميگيرد كه از آن با عناوين گوناگوني همچون عرف، پارادايم جامعة علمي و زيستجهان سنت ياد ميشود. در شرايطي كه مرجعيت و اعتبار مراتب عالي عقل دستخوش ترديد يا انكار قرار گرفته باشد، عوامل تعيينكنندة عرف به محدودة عوامل اجتماعي و سياسي تقليل مييابد و در اين حال، همين عوامل گزارههاي بنياديني را كه در حكم تاروپود عقل و علم ابزاري هستند، تعين ميبخشند. گزارههايي كه در مناسبات فهم عرفي شكل ميگيرند، متأثر از عواملي هستند كه قدرت تأثيرگزاري بر ذهنيت اجتماعي را دارند. بنابراين، بنيانهاي معرفتي عقل ابزاري سرانجام به سازوكارهاي اقتدار اجتماعي پيوند ميخورد. عقل ابزاري هنگامي كه با حذف مراتب عالي عقل، بنيانهاي معرفتي خود را از دست ميدهد، صدر و ذيل آن در دامن عقل عرفي، كه پايينترين و نازلترين لاية آگاهي بشري است، قرار ميگيرد؛ يعني عرف، هم بنيانها و هم جهتگيريهاي آن را مشخص ميسازد، و عقل عرفي واقعيتي است كه نه براساس روشهاي منطقي يا شهودي، بلكه در چارچوب معادلات اقتدار اجتماع، توسط كساني رقم ميخورد كه وسايل ارتباط جمعي و ابزارهاي تبليغاتي را در دست دارند (همان، ص60-65).
نتيجهگيري
نظریه انتقادی، رویکردی است که کوشید هستیشناسی، معرفتشناسی، انسانشناسی و روششناسی علم پوزیتویستی را به نقد کشیده و تحولی در شناخت و آگاهی پدید آورد؛ با این حال، خود نیز در چنبره علم تجربی گرفتار آمد و نتوانست از خودتناقضی و نسبیت رهایی یابد. این نظریه با آنکه خواست از عقل ابزاری فراتر رود، ولی در دامن عقل عرفی افتاد.
- احمدي، بابك (1367)، خاطرات ظلمت،تهران، مركز.
- ايمان، محمدتقي (1388)، مباني پارادايمي روشهاي تحقيق كمي و كيفي در علوم انساني، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
- آزادارمکی، تقی(1388)، نظریه¬پردازی در جامعه¬شناسی، تهران، جهاددانشگاهی.
- باتامور، تام (1375)، مكتب فرانكفورت، ترجمة حسينعلي نوذري، تهران، نشر ني.
- بشيريه، حسين (1376-1378)، تاريخ انديشههاي سياسي در قرن بيستم، تهران، نشر ني.
- پارسانيا، حميد (1389)، روششناسي انتقادي حكمت صدرايي،تهران، كتاب فردا.
- ـــــ ، (1390)، جزوه درس فلسفه علوم اجتماعي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني.
- ـــــ ، «تحمل اجتماعي و پلوراليزم ديني»(تابستان 1381)، كتاب نقد: فلسفه و كلام، ش23، ص15-30.
- ريتزر، جورج (1374)، نظريه جامعهشناسي در دوران معاصر، ترجمة محسن ثلاثي، تهران، علمي.
- كالينيكوس، آلكس (1385)، درآمدي تاريخي بر نظريه اجتماعي، ترجمة اكبر معصومبيگي، تهران، آگه.
- كرايب،يان (1387)، نظريه اجتماعي مدرن (از پارسونز تا هابرماس)، ترجمة عباس مخبر، تهران، آگه.
- ماركوزه، هربرت (بيتا)، خرد و انقلاب، ترجمة محسن ثلاثي، تهران، جاويدان.
- محمدپور، احمد (1389 الف)، روش در روش:درباره ساخت معرفت در علومانساني، تهران، جامعهشناسان.
- ـــــ ، (1389 ب)، ضد روش:منطق و طرح در روششناسي كيفي، تهران، جامعهشناسان.
- محمدي، رحيم (1382)، درآمدي بر جامعهشناسي عقلانيت، تهران، باز.
- نوذري، حسينعلي (1383)، نظريه انتقادي مكتب فرانكفورت در علوم اجتماعي و انساني، تهران، آگه.
- ويلسون، راس(1389)، تئودور آدورنو، ترجمة پويا ايماني، تهران، مركز.
- 18.Guba, E. G., & Lincoln, Y. S. (1994). Competing paradigms in qualitative research. In N. K. Denzin & Y.S. Lincoln (Eds.), Handbook of qualitative research (pp. 105-117). Thousand Oaks, CA: Sage.