بررسی کارآمدی نظریه کارکرد گرایی

Article data in English (انگلیسی)
پيش درآمد
كاركردگرايي از جمله نظريات عمدة جامعهشناسي است، بهگونهاي كه از اواخر دهه 1930 تا اوايل دهه1960 جامعهشناسي در آمريكا از طريق كاركردگرايي معرفي ميشد. اين نظريه در حوزههاي گوناگون جامعهشناسي به وسيله كاربران مختلف به كار بسته ميشود و در پسزمينة تئوريك غالب نظريات جامعهشناختي، نشانههايي از آن را ميتوان مشاهده نمود. كاركردگرايي از جهات متعدد قابل نقد و بررسي است، ولي مسئله اين نوشتار توجه به تعارض عميق بستر شكلگيري كاركردگرايي با زمينه كاربَرِيي آن در تبيين مسايل اجتماعي متفاوت با آن بستر است؛ يعني كاركردگرايي در متن شرايط تاريخي، اجتماعي و فرهنگي غرب متولد شد، ولي مراكز علمي و پژوهشي ما نيز از اين نظريه به مثابة نظرية عام در تحليل مسايل اجتماعي بهره ميجويند و به دانشپژوهان جامعهشناسي آموزش داده ميشود. بنابراين، پرسش اين است كه آيا كاركردگرايي با توجه به زمينههاي شكلگيري آن، از كارآمدي لازم در تبيين مسايل اجتماعي جوامع ما برخوردار است يا نه؟ به بيان ديگر، آيا بستر شكلگيري كاركردگرايي با عموميت و فرافرهنگي بودن آن در تعارض است يا نه؟
اين مقال، در عين پذيرش اصل تحليل كاركردي، مدعي است كاركردگرايي رايج، حامل شرايط فرهنگي و اجتماعي زادگاه خاص خودش است كه كارآمدي آن را در جوامع، كه از حيث فرهنگي و اجتماعي با آن متفاوتاند، با اشكال جدي مواجه نموده و اين نظريه نيازمند بازسازي است. براي اثبات اين مدعا نظام مفهومي، زيرساخت و انتقادات كاركردگرايي بررسي ميشود.
1. معرفي كاركردگرايي
دستگاه مفهومي كاركردگرايي
الف. كاركرد: محوريترين مفهوم در كاركردگرايي واژه «كاركرد» است. كاركرد، معادل واژه (Function) داراي استعمالات گوناگون است، به گونهاي كه دستيابي به معناي دقيق كاركرد تنها از طريق قرار دادن آن در نظام معنايي سخن ميسور ميگردد. چنانچه اين اصطلاح در رياضي به معني «تابع»، در زيستشناسي به معني «فعاليت» يا «منشأ چيزي بودن»، در نظام اداري به معني خدمت، وظيفه، كار، مجموعه تكاليف، پايگاه، مقام، شغل و حرفه، و در تبيين علِّي امور به معني اثر و نقش بهكار ميرود. در ادبيات علوم اجتماعي كاركرد به معاني مختلف استعمال شده است: اثر و نقش، وظيفه، معلول، عمل، فايده، انگيزه، غايت، نيت، نياز، نتيجه و حاصل از جملة اين كاربردهاست. اگرچه در اكثر موارد، اين معاني مكمل يكديگرند، اما در زمينههاي مختلف معاني آنها متفاوتند. عليرغم تعدد استعمال كاركرد، عامترين معناي آن در جامعهشناسي نتيجه و اثر است كه انطباق يا سازگاري يك ساختار معين يا اجزاي آن را با شرايط لازم محيط، فراهم مينمايد. بنابراين، معناي كاركرد در منطق كاركردگرايي، اثر يا پيامدي است كه يك پديده در ثبات، بقاء و انسجام نظام اجتماعي دارد. اين معنا از همان دو معناي رياضي و زيستي مشتق گرديده و حاوي مفاهيم كل، جزء و رابطه است.
پيش از مرتن، كاركرد فقط به كاركردهايي مثبت و آشكار اطلاق ميشد. اما وي اين تلقي را تغيير داد و كاركرد را به كاركردهاي مثبت، منفي و خنثي و نيز آشكار و پنهان تقسيم نمود. از نظر مرتن، كاركرد مثبت آن كاركردهايي هستند كه يك نهاد به نفع نهادهاي ديگر انجام ميدهد. كاركرد منفي به پيامدهاي سوء يك نهاد نسبت به نهادهاي ديگر اطلاق ميشود. كاركردهاي خنثي بيانگر آن دسته پيامدهاي است كه ايجاباً و سلباً نسبت به نهادهاي ديگر فاقد اثر و خاصيتاند. مقصود از كاركردهاي آشكار آنهايي است كه با قصد قبلي انجام ميگيرند. در حاليكه، كاركردهاي پنهان يا غيرمقصود، آن دسته از كاركردهايي است كه جزء لوازم علّي و معلولي يك نهاد و از مقتضيات ذاتي آن محسوب ميشود. قطع نظر از اينكه بانيان نهاد به آن واقف باشند يا نباشند و يا مطلوب آنها نباشند. اگرچه اصطلاحات جديد مرتن در حل برخي مشكلات كاركردگرايي بياثر نبوده، ولي به نظر گولدنر و برخي ديگر، مفاهيم مرتن با زير بناي كاركردگرايي مرتبط نيست؛ زيرا مدتها پس از شكلگيري اين نظريه مطرح و به آن تحميل شده است.
ب. ساخت: واژه «ساخت» مرادف «structure» از ريشه لاتين «struere» يعني ساختن، از قرن پانزدهم وارد زبان انگليسي شد. در فرهنگ علوم اجتماعي معني اصلي واژه «ساخت» الگويي است كه در ميان اجزاء و عناصر آن وجود دارد. ساخت اجتماعي نيز به معني الگوي اجزاي جامعه است. به همين دليل، همراه با واژههايي مانند «الگو»، «نظام»، «مجموعه»، «نهاد»، «سازمان» و غيره به كار ميرود. وجه مشترك همة اين معاني برخورداري از «نظم»، «عقلانيت»، «قانون»، «هدفمندي» و «كاركرد» است. «ساخت اجتماعي» به مثابه راهي براي توصيف سازمان زندگي اجتماعي و در ادبيات عالمان علوم اجتماعي، ساخت به سه معناي «نهادي»، «تجسدي» و «رابطهاي» به كار رفته كه هر سه ابعاد يك واقعيت را بازنمايي ميكنند.
ج. نظام: در ادبيات كاركردگرايي تمايز دقيق ميان نظام و ساخت بيان نشده و تفكيك ميان اين دو با ابهام همراه است. نظام در نظريه كاركردگرايي يك مفهوم انتزاعي است كه از لحاظ ارتباط چندين واحد داراي كاركرد متقابل انتزاع ميشود. از نظر كاركردگرايي برخورداري از نظم و وابستگي متقابل كاركردي اجزاء، گرايش به حفظ خود بهخودي نظم و توازن، برخورداري از بعد ايستايي و پويايي، تفكيك ميان خود و محيط و تمايز و انسجام و گرايش به حفظ خود از طريق حفظ مرزهاي روابط اجزاء با كل، مهمترين ويژگيهاي نظامند.
زمينههاي شكلگيري كاركردگرايي
توجه به بنيانهاي كهن كاركردگرايي در شناخت پيامد عرفي كنندهاي آن نقش مهمي ايفا ميكند. از اينرو، ريشههاي «اجتماعي» و «تاريخي» شكلگيري كاركردگرايي به اختصار بررسي ميشود. مهمترين زمينه اجتماعي مؤثر بر كاركردگرايي رشد فرهنگ سودمندي مبتني بر مكتب اصالت لذت بتنامي در ميان طبقه متوسط بورژوازي در فرانسه است. تأكيد بر سودمندي يك پديده و عمل انساني، نسبيتگرايي، نفي معيارهاي ماورايي در ارزشيابي اشيا، تضعيف ارزشهاي ديني و اخلاقي و تفكيك ميان اخلاق و قدرت، مهمترين ويژگيهاي فرهنگ اصالت سودمندي است. آنچه در فرهنگ اصالت سودمندي ارزشمند قلمداد ميگردد، سود مادي و اقتصادي اشيا و حتي انسان است و هيچ امر مقدسي وجود ندارد. فرهنگ اصالت سودمندي، بر مكتب اصالت لذت بتنام ريشه دارد. در مكتب مذكور، به دليل محوريت فايدهمندي و تلاش در جهت نيل به حد اكثر سود، فايده تنها معيار عيني براي تشخيص حق از باطل شمرده ميشود.
انديشه و آراي افلاطون نسبت به جامعه و انسان مهمترين بنيانهاي تاريخي كاركردگرايي مدرن نسبت به جامعه و انسان محسوب ميشود. از آميزش اين زيربنا با ساخت تكنيكي علمي و فرهنگ جديد، جامعهشناسي نوين متولد شد. ولي افكار افرادي مانند آگوست كنت، هربرت اسپنسر و اميل دوركيم به صورت مستقيمتر به شكلگيري اين الگوي نظري نقش داشته است. سپس اين نظريه بهصورت نظاممند توسط مالينوفسكي و رادكليف برون در مردمشناسي و تالكوت پارسونز در جامعهشناسي مطرح گرديد. افرادي مانند مرتن و ام. ج. لوي بسط داده و جرح و تعديل نمودند.
مفروضات اصلي كاركرد گرايي
كاركردگرايي مانند ساير نظريهها، از زيرساختهاي برخوردار است كه او را از نظريههاي
رقيب متمايز ميكند. توجه به اين زيرساختها در اثبات مدعيات اين نوشتار نقش مهمي را
ايفا ميكند. مقصود از مفروضات اصلي يك نظريه، فرضيات كلي، جهاني و زمينهاي و برخي
از گرايشها و تمايلات نظريهپردازان و تجربيات آنها از هستي، انسان، معرفت و روش است
كه شالودة فهم و درك آنها را از واقعيت اجتماعي شكل ميدهند و آن را از ساير نظريهها متمايز ميسازند. فرضيات مذكور، به مثابه همكاران خاموش يك نظريه، در
سرنوشت اجتماعي يك نظريه و در پاسخ به افرادي كه با اين نظريه برخورد ميكنند، تأثير ميگذارند؛ زيرا نظريه تا حد زيادي به دليل فرضيات فوق قبول يا ردّ ميشود. يك نظريه از سوي كسانيكه به فرضيات كلي، جهاني و زمينهاي آن معتقدند، بيشتر مورد قبول واقع ميگردد تا كسانيكه به آنها عقيده ندارند. با توجه به مطالب فوق، اينك پيشفرضهاي چهارگانه مذكور در كاركردگرايي بررسي ميشود.
هستيشناسي
پيشفرضهاي هستيشناسي به بررسي جوهر پديدههايي ميپردازند كه محقق در صدد تحقيق در باره آنهاست. تصويري كه كاركردگرايان از هستي ارائه ميدهند، واقع گرايند. يعني كاركردگرايان معتقدند: جهان اجتماعي خارج از ما و بدون ارتباط با شناخت ما به منزلۀ موجودات تجربي وجود دارند كه همسان با جهان طبيعي از ساختارهاي خشك، ملموس و نسبتاً تغيير ناپذير تشكيل شده است و فرد در آن به دنيا ميآيد و زندگي ميكند بدون اينكه هيچ تأثيري بر آن داشته باشد.
انسانشناسي
پيشفرضهاي اساسي كاركردگرايان نسبت به انسان عبارتند از:
الف. جبر انگاري: كاركردگرايي با برتر تلقي نمودن جامعه نسبت به انسان، انسانيت بدون جامعه را منتفي دانسته و مدعي است انسان تابع و مقهور محيط و ساختارهاي اجتماعي و محصول توأمان اجتماعي شدن و همكاري است. در نتيجه، انسان خوب، انساني است كه وظايف محول جامعه را به خوبي انجام دهد. كاركردگرايان مانند افلاطون همواره از استقلال انسان و فردگرايي ناخوشنود بوده است؛ زيرا آن را دشمن وفاق جمعي و نظم اجتماعي ميدانستهاند.
ب. ارضاناپذيري انسان: كاركردگرايي مدعي است انسان ذاتاً ارضا شدني نيست. از اينرو، ثبات اجتماعي را مرهون اعمال محدوديتهاي اخلاقي ميداند، نه افزايش رضامندي انسان. تصور كاركردگرايان از انسان به عنوان موجودي استوار، كامل و صبور، سبب شده تا در مسئلة كجروي بر پذيرش يا عدم پذيرش راههاي رسيدن به اهداف و ابزار تجويز شدة فرهنگي تأكيد نمايند.
ج. بدبيني نسبت به شرايط انسان: چنانكه افلاطون نسبت به شرايط انسان و امور مادي بدبين است، كاركردگرايها به جهت پيدا نكردن بنيان محكم براي حل مسئله فنا و مرگ انسان، نسبت به شرايط انسان بدبين است. از اينرو، به منظور رهايي از اين محدوديت نظام اجتماعي را طرحريزي ميكند كه نيروي دفاعي و متعادل كنندۀ آن هرگز از ميان نميرود. پارسونز، براي جبران فناپذيري انسان، نظام اجتماعي ثابت و بادوامي را ترسيم ميكند كه از ساختها، نقشها و پايگاههاي اجتماعي فراتر از انسان تشكيل شده است.
معرفتشناسي
پيش فرضهاي معرفتشناسي در برگيرندة ايدههاي بنيادي ما دربارة ماهيت شناخت، نحوۀ دستيابي به دانش و شيوة انتقال آن به ديگران ميباشد. كاركردگرايي از جهت معرفتشناسي، اثبات گرا و به معرفت شناسيهايي باور دارد كه معتقدند جهان اجتماعي مانند جهان طبيعي داراي اجزا و عناصرياند كه روابط تأثير و تأثري ميان آنها حاكم است. بنابراين، دانشمند بايد تلاش كند تا آن را كشف نموده و از اين مسير به توصيف، تبيين و پيشبيني بپردازد. كاركردگرايي با تأثير پذيري كامل از جريان اثباتي در باب معرفت و پذيرش آن به مثابه تنها معرفت راستين، در آغاز تلاش داشت تا معرفت اثباتي را به عنوان عامل ثبات و استحكام جامعه مطرح نمايد تا بتواند به امور متافيزيكي مانند دين پايان بخشد. اغلب جامعه شناسان كاركردگرا، با استفاده از منطق اثباتي، آنگونه كه جامعه را جايگزين خداوند نموده، علم را نيز دين و مقدس معرفي نمودهاند و فعاليت علمي را متمايز از فعاليت دنيوي صرف تلقي مينمايند. كار عالمان به عنوان روحانيون جديد نيز ايجاد پيوند ميان انسان و نيروهاي برتر جامعه به مثابه مقدسات ميباشد.
روششناسي
روش تحقيق نيز از فرضيات زمينهاي در مورد جامعه، انسان و معرفت برخوردار است و سنخ مورد قبول پيش فرضهاي گذشته، موجب ميشود، نظريات علوم اجتماعي در بحث روششناسي، پيش فرضهايي مشخصي را در مورد چگونگي كسب اطلاعات از مردم اتخاذ نمايند. از حيث روش، كاركردگرايي معتقد است، انسان مانند شي و پديدههاي اجتماعي مثل پديدههاي طبيعي داراي وجود مستقل و قانونمندند. كار دانشمند اجتماعي، كشف قوانين حاكم بر آن است. به همين دليل، از آن به رهيافت قانون بنياد تعبير ميشود كه بر تحقيق روشمند، نظاممند و براساس اصول دقيق علمي در علوم طبيعي تأكيد ميورزد.
نظريه كاركردگرايي
با توجه به مطالب فوق، اينك نظريه كاركردگرايي بررسي ميشود، كاركردگرايي داراي مدعيات مهمي دربارة ماهيت جامعه است كه آن را از ساير نظريات اجتماعي متمايز ميسازند. مهمترين گزارههاي كاركردگرايي نسبت به ماهيت جامعه عبارتند از:
توجيه نظم
مهمترين گزارة كاركردگرايي نسبت به ماهيت جامعه، تلاش در جهت حفظ و توجيه نظم در مقابل ايجاد تغيير و دگرگوني در جامعه است. تلاش براي دستيابي به نظم، به معني كشفساز و كارهايي است كه رفتار را از حالت اتفاقي بيرون ميآورد و زمينه را براي قابل پيش بيني ساختن رفتارهايي كه در اثر تضاد اجتماعي يا به علت خلاقيتهاي فردي پديد ميآيند، فراهم ميكند. اين كار، از طريق يافتن «ساختهاي اجتماعي» يا راه حلهايي ميسور است كه در مسير رفتارهاي اجتماعي كنترل نشده مانع ايجاد مينمايند و آنها را به اطاعت از الگوهاي نهادينه ملزم ميدارند. براي انجام اين امر لازم است كه بعضي از ابعاد رفتار ثابت در نظر گرفته شود و جهان اجتماعي نيز بايد از اجزاي مستحكمي ساخته شده باشد كه هر يك داراي حدودي مشخص بوده و حدود ديگري را نيز تعيين ميكند. اين يكي از مشابهتهاي كاركردگرايي و نظريه افلاطون است؛ زيرا هر دو نظم اجتماعي را به مثابه ارزش اخلاقي تلقي نموده و در تلاشاند تا نظم اجتماعي را حفظ و براي آن پشتوانه ارزشي پيدا نمايند. اين دو ديدگاه، به جاي توجه به مسئله آزادي، برابري و يا خوشبختي انسان، به برقراري نظم توجه نموده كه اين امر به عقيدۀ هر دو از طريق همنوايي با ارزشهاي اجتماعي مشترك حاصل ميگردد؛ زيرا ارزشهاي مشترك اخلاقي در ايجاد نظم نقش دارند. از اينرو، جامعهپذيري و آموزش يكسان اهميت مييابد؛ زيرا هر دو ديدگاه بر اين باورند كه ارزشها واجد خصلت انتقالياند تا تكويني. لذا از طريق روشهاي بيروني مناسب بايد دروني گردد. از نظر كاركردگرايان اين منشأ بيروني جامعه، فرهنگ و از نظر افلاطون همان صورت مثالي است. اين دو ديدگاه، ارزشها را خارجي و فراتر از جهاني ميبينند كه بر آن نقش ميافكنند. در نتيجه، هيچ وقت به منشأ ارزشها، نحوة توسعه و تغيير آن توجه ندارند. به عقيدۀ هر دو ديدگاه ارزشها فرا بشرياند و با منشأ خارجي افراد را كنترل ميكنند. در نتيجه، هر دو نظريه مدعي هستند كه انسان ذاتاً نميتواند خود را كنترل نمايد و به وجود كنترل كنندههاي خارجي و برتر از خود به منظور حفظ نظم اجتماعي نيازمند است. در هيچ يك از دو ديدگاه، انسان مبناي سنجش نيست، بلكه در ديدگاه افلاطون خداوند و در كاركردگرايي جامعه مبناي سنجش است؛ چون خالق ارزشها هستند. در نتيجه، كجروي در هر دو ديدگاه به معني عدم همسويي با ارزشهاي اخلاقي مشترك ميباشد. از نظر كاركردگرايان معاصر، «عدم تعادل نظام» به مثابه مهمترين مصداق كجروي هنگامي فعليت مييابد كه افراد در انجام وظايفشان كوتاهي نمايند و انتظارات ديگران را بر اساس ارزشهاي فرهنگشان برآورده نسازند.
مخالفت با انتقاد بنيادي و تغييرات اساسي
گزاره ديگر نظريه كاركردگرايي پرهيز از هرگونه انتقاد جدي از وضعيت موجود و تلاش در جهت تغييرات بنياني در جامعه است. راز اين امر در اين است كه كاركردگرايان معتقدند نظامهاي اجتماعي داراي نيازها و ضرورتهاي كاركردي هستند كه همه آنها مانند مُثُل افلاطون كلي و جاودانهاند. نيازها و ضرورتهاي جهان شمول از يكسو، ميتواند معياري براي انتقاد فراهم نمايد؛ زيرا فرض بر اين است كه جوامع در صورتي كه قدرت تأمين آنها را نداشته باشند، دچار بحران خواهند شد. از سوي ديگر، چون ضرورتهاي كاركردي جهاني و دايمي هستند، هميشه وجود آنها براي حفظ ثبات در جوامع ضروري و توجيهگر سلسله مراتب وضعيت موجود و مانع در راه تحول محسوب ميشوند. با در نظر گرفتن مجموعهاي از ضرورتهاي جهان شمول براي هر جامعه، فرض اوليه كاركردگرايي اين است كه حتي در صورت احتياج جوامع به اصلاح، ابعاد بسيار مهم و تغييرناپذيري وجود دارند كه پذيرش آنها از سوي افراد الزامي است. در حاليكه، نظريه كاركردگرايي داراي ابعاد انتقادي و توجيهي وضع موجود است. اما اين ابعاد، در عين حال بازدارندة يكديگرند. اين خصلت كاركردگرايي با اين نظريه مُثُل افلاطون مشابهت دارد كه به عقيده وي به موازات صورتهاي مثالي همواره نهادهاي اجتماعي وجود دارد. ولي در صورتي كه نهادهاي اجتماعي به صورت كامل با صورتهاي مثالي تطابق نيابند، صورتهاي فاسدِ آن تحقق مييابند كه در اين صورت، با پذيرش ذات و جوهر نهادهاي اجتماعي زمينه براي نقد از اشكال خاص آن فراهم ميشود. از اين طريق است كه نظريه افلاطون با اينكه خود را نظريه بيطرف و عام در نظم اجتماعي معرفي ميكند، نوع خاصي نابرابري اجتماعي را مفروض ميانگارد. به اين شيوه، نظرية افلاطون و كاركردگرايي، زمينة مشابهي را براي تعهدات ايدئولوژيك فراهم ميسازند. يكي از آنها اين است كه نظريه پرداز بايد خصوصيات مشخص يا از نظر صورتهاي كامل مطلوب و يا از نظر ضرورتهاي جهان شمول ارائه دهد. ديگر اينكه اين دو مدل، بر حفظ ثبات، نظم اجتماعي و بر نيازها و فنون حفظ نظم اجتماعي تأكيد دارند و به پايداري نظام بيش از رشد و تحول آن توجه نمودهاند؛ زيرا در نظرية افلاطون مُثُل ابدي و غيرقابل تغيير ميباشد و در كاركردگرايي مفهوم كاركرد و ضرورتهاي كاركردي به ضرورتهاي ثبات اجتماعي و نه ضرورتهاي تحول تأكيد دارند.
تشبيه جامعه به اندام
انديشه افلاطون و مدل كاركردي، مدلي مبتني بر تمثيل ارگانيسم است. اين تمثيل، مستلزم پيش فرضهاي زير است كه بنيان و اساس كاركردگرايي را نسبت به ماهيت جامعه شكل ميدهند:
الف. تلقي جامعه به مثابه نظام: مدل كاركردي در پي يافتن منطق عمومي در جامعه انساني است. مطابق اين ديدگاه، جامعه به عنوان نظام و يا كل مركب از اجزاء تلقي ميشود كه در اكثر موارد اين گونه نظامها داراي نيازها و ضرورتهايي تلقي ميشوند كه ميبايست برآورده شوند تا بقا را تضمين نمايند و اجزاي تشكيل دهنده آن در اين مسير عمل مينمايند. تلقي نظاممند و كل گرايانهاي جامعه است كه در حقيقت ما را به سوي نوعي ساختارگرايي هدايت ميكند.
ب. وابستگي متقابل اجزاي نظام: پيوستگي و وابستگي متقابل اجزاء نظام، يكي از فرضيههاي زمينهاي در الگوي كاركردگرايي است. مفهوم پيوستگي به نوعي پيوند مستقيم و محسوس ميان اجزا و عناصر مختلف نظام به مثابه يك كل اشاره دارد؛ پيوندي كه در محيطهاي بيولوژيك كاملاً آشكار است. مفهوم وابستگي در اين گزاره به معناي تابعيت متقابل است؛ يعني هر جزء به جزء ديگر وابسته است و از تغيير آن تأثير ميپذيرد. اما تأثيرپذيري به يك گونه و به يك شدت انجام نميگيرد. مفهوم «وابستگي متقابل» با انديشه جبرگرايي، كه از طريق پذيرش تفوق بعضي عوامل اجتماعي مطرح ميشود، مغايرت دارد؛ زيرا فرض بر اين است كه تغييرات در هر جزء نظام، بر ساير اجزاء آن نيز اثر ميگذارند. علاوه بر اين، حقيقتاً مفهوم «وابستگي متقابل» با «استقلال كاركردي» اجزاء نيز در تعارض است؛ زيرا مفهوم وابستگي متقابل به وجود اجزاء براي كل و استقلال كاركردي به وجود آنها براي خودش به طور استقلالي دلالت دارند. محصول دو خصلت پيشين، يكپارچگي نظام به معني ميزان سازگاري متقابل اجزاء نظام با يكديگر است؛ زيرا كل يكپارچه، كلي است كه تمام واحدهاي ساختي در آن دست كم با حداقلي از سازگاري متقابل با يكديگر هماهنگ باشند كه اين حالت از طريق اثرهاي يك جز بر اجزاء ديگر حاصل ميشود. به طور كلي، اجزاء بادوام در نظامهاي اجتماعي آثاري دارند كه به عمل كردن اجزاي ديگر كمك مينمايند و در بقاء كل سهيماند. يكپارچگي به مثابه فرضيهاي متافيزيكي، مهمترين خصلت زنده جهان است؛ زيرا در آن اجزاء تنها از طريق ارتباط با كل معنا و اهميت خود را به دست ميآورند.
ج. سلطه رابطة كاركردي ميان اجزاء: تمثيل جامعه به ارگانيسم، بيانگر اين مطلب است كه رابطة عناصر تشكيل دهندة ساختار اجتماعي با همديگر و با كل جامعه از نوع رابطه كاركردي است كه در تحليل اين اجزاء، كاركرد آنها در تأمين نيازهاي نظام در كانون توجه قرار ميگيرد. نتيجه اين سخن، اين است كه تمام موجوديت يا حركت اجزاء و كل، منطقي است و به غايتي مشخص ميرسند.
د. وحدت كاركردي: كاركردگرايي براين باور است كه پديدههاي اجتماعي طبق بيان كاركردگرايي جديد، همه رويهها و باورداشتهاي فرهنگي و اجتماعي الگومند و يا معيارين داراي كاركرد بوده و براي بهترين منظور به وجود آمدهاند و ميبايست از طريق كاركردهاي آنها بررسي شوند. به همين دليل، كاركردگرايان علت وجود بعضي از الگوهاي اجتماعي به ظاهر بيكاركرد را از طريق كاركردهاي مخفي و پنهان آنها توجيه ميكنند. اين پيش فرض، شبيه اين انديشه افلاطون است كه وي با حكيم دانستن خداوند، معتقد است تمام موجودات حتي كوچكترين اشيا در كل جهان از جمله جهان اجتماعي به خاطر كاركردهاي خاص شان نسبت به نظام ارگانيسم جهان خلق شدهاند. گرچه افلاطون با طرح نظريه مُثُل، كاركردگرايي غايت شناسانه اوليه خود را تعديل نمود، ولي به اصل آن پايبند ماند. چنانكه از نظر افلاطون بعضي چيزها در جهان به بهترين شكل ممكن وجود ندارند، كاركردگرايان نيز معتقدند الگوهاي اجتماعي را نميتوان تنها بر مبناي كاركردهاي مثبت آن بررسي كرد، بلكه بايد به كاركردهاي منفي آن توجه نمود كه در نتيجه از بعد فاسد برخوردار است. البته اين اصل، نوعي وابستگي ارگانيك ميان كاركردها را نيز نشان ميدهد كه از طريق مكانيسمهاي عمومي پيوند به وجود ميآيند؛ يعني هر كاركردي در يك اندام متمركز نيست، بلكه به نوعي در اندامهاي ديگر نيز جريان دارد و هر يك از كاركردها به نوعي كاركردهاي ديگر همان كل را نيز در خود دروني كرده و آنها را در حركت خود دخالت ميدهند.
ه . عموميت كاركردي: مطابق اين اصل همه صورتهاي فرهنگي و اجتماعي معيارين و ساختارها داراي كاركرد مثبتاند. شبيه اين اصل در انديشه افلاطون نيز وجود دارد. چنانكه افلاطون هستي واقعي را از اشيا منفي و پست سلب مينمايد. از نظر كاركردگرايان نيز پديدههاي فاقد كاركرد يا كاركرد منفي به مثابه پليديهاي اجتماعي وجودشان قابليت بقاء ندارند؛ زيرا در تأمين نيازها يا همنوايي با ضرورتهاي نظام موفق نيستند. در نتيجه، تمام پديدههاي اجتماعي تا زماني وجود دارند كه داراي كاركرد مثبت باشند و در صورت از دست دادن آن از بين ميروند و كسوت وجود از تن آنها خلع ميگردد.
ز. ضرورت كاركردي: مطابق اين اصل، هر امر اجتماعي داراي كاركرد منحصر به فرد است كه هيچ امر غير هم سنخ نميتواند بديل آن واقع شود. به ديگر بيان، اين گزاره گوياي آن است كه موجوديت كاركردها گوياي وجود يك غايت و وجود اين غايت گوياي ضرورت وجود آن كاركردها و در نهايت آن عناصر است. البته اين اصل مورد اعتراض شديد قرار گرفته است.
تعادل اجتماعي
تعادل اجتماعي يكي از گزارههاي اساسي نظريه كاركردگرايي است. محتواي اين پيشگزاره اين است كه نظام اجتماعي به صورت خودكار به منظور تأمين نيازهاي خود، دستخوش تغييرات تكاملي ميگردد و تعادل غايتي است كه يك نظام به سمت آن در حركت است. ريشۀ اين باور بر اين پيش فرض اساسي استوار است كه كاركردگرايان مانند افلاطون جهان را به خوب و بد تقسيم مينمايند. طبق نظر افلاطون و كاركردگرايي پليدي و بدي واقعي نيستند. به همين دليل، خوب و بد را از هم تفكيك نموده و هر كدام را به حوزة خاصي نسبت ميدهند؛ زيرا انتساب دو امر متضاد به يك واقعيت امكان پذير نيست. از نظر افلاطون منشأ پليدي و بدي جهان و انسان و منشأ خوبي و نيكويي خداوند و صورتهاي ابدي هستند. به اين ترتيب، افلاطون در پي تأييد نيكيهاي ماورايي و نفي فساد و بينظمي اين جهان است. ولي كاركردگرايي با ناديده انگاشتن امور ماورايي، خوبي و نيكي را از جمله خصايص ذاتي جهان اجتماعي قلمداد نموده، پليدي و بدي را به انسان نسبت ميدهد. مطابق اين ديدگاه اگر نظام اجتماعي به حال خود رها شود، به طور طبيعي به طرف بينظمي و اغتشاش حركت نميكند، بلكه از تعادلي پايدار برخوردار است كه تا ابد ادامه دارد و به سمت تأمين نيازهاي خود در حركت است؛ زيرا جامعه در اينجا مانند خداوند پنهان است كه همة تحولات را كنترل و مديريت ميكند. كاركردگرايي تمام خصايص فاني را كه افلاطون به مطلق ماده نسبت ميداد به انسان نسبت ميدهد. انسان كاركردگرايي فقط در صورتي خوب و واقعي است كه تحت تأثير نيروهاي برتر از خودش قرار داشته و از آنها انباشته شده باشد. در غير اين صورت، موجود بينظم و يا پر از اغتشاش ميباشد و يا اينكه اصولاً دروني خالي دارد.
اعتقاد به نظام سلسله مراتبي
كاركردگراها مانند افلاطون با تقسيم انسانها به فرمانده و فرمانبَر، از يك نظام قشربندي دائمي حمايت ميكند. اين انديشه نيز در تصوير ارگانيسمي ريشه دارد. از جمله كاركردهاي تصوير ارگانيسمي اين است كه نظام تقسيم كاري را نهادينه ميسازد كه در قالب آن، به طور طبيعي عدهاي فرمانده و عدهاي فرمانبَر هستند؛ زيرا فرض بر اين است كه اين نوع نظام اجتماعي دائماً مفيد و غيرقابل تغيير ميباشد. آنچه موجب شده كه اين نظام خصلت ايدئولوژيك به خود بگيرد اين است كه آنها نه تنها از كاركرد داشتن نظام قشربندي در يك زمان و مكان خاص حمايت ميكنند، بلكه به ضرورت جهاني، شكلي از نظام قشربندي تأكيد دارد. كسي كه از دوام و هميشگي يك نظام سخن ميراند، احتمال دارد كه از يك فرضيه زمينهاي و يا يك اعتقاد متافيزيكي سخن گويد كه قبل از طرح بحث خاص در ذهن او حضور داشته است.
اصول و روش تبيين كاركرد گرايي
كاركردگرايي داراي اصولي است كه بر اساس آن به تبيين پديدههاي اجتماعي مبادرت ميورزد. چنانكه گفته شد، كاركردگرايي بر دو اصل «اصالت كل» و «اصالت سودمندي» استوار ميباشد. مطابق اصل نخست جامعه به عنوان يك كل داراي اجزايي است كه در ايجاد و بقأ آن سهيماند. بدينسان كاركردگرايي از تقليل پديدههاي اجتماعي به كوچكترين اجزاء سازنده آن اجتناب ميورزد و در تلاش است تا ماهيت درهم تافته، زنده و متقابلاً سازگار يك نظام اجتماعي را در كليت شان فهم نمايد. اين امر التزاماً وحدت را در اجزاء بازشناسي مينمايد كه بر مقياس آن اجزاء و كل درهم تنيده شده و هويت واحد را به وجود ميآورند. اين اصل، چنانكه گفته شد، ريشه در انديشه افلاطون دارد و به اعتقاد بسياري، وي اولين فردي است كه تحليل كل نگر را در عرصه اجتماع وارد نمود.
مطابق اصل سودمندي پديدههاي اجتماعي بايد داراي نوعي تأثيرگذاري باشند و نيازي از نيازهاي جامعة خود را تأمين نمايند. فلسفة وجودي آنها به كاركرد آنها در بقاي جامعه بستگي دارد. همين اصل، كاركردگرايي را با ضرورت كاركردي پيوند ميدهد. چنانكه بيان شد، مكتب اصالت فايده و فرهنگ سودمندي مهمترين بنيان اين اصل كاركردگرايي است. مفهوم سودمندي در جامعهشناسي، نخست با پوزيتويستهايي مانند سن سيمون و كنت و سپس با اندك تغيير در انديشه مكتب تضاد راه يافته و آنگاه از طريق آثار دوركيم توسعه يافت و سپس با كاركردگرايي مدرن ادغام گرديده و به يك الگويي فكري تبديل شد. به همين دليل واژه «كاركرد» اصطلاحي كلي بود كه به صورت غيرمستقيم، به سودمندي همة چيزها از جمله روابط اجتماعي، رفتارها و اعتقادات دلالت داشت.
مطابق دو اصل فوق، تبيين كاركردي به دنبال كشف آثار مؤثر در تداوم و بقاء پديدههاي اجتماعي است؛ يعني تبيين كاركردي وجود و بقاء نهاد يا عمل (P) اجتماعي را به مثابه مبين از طريق قرار دادن آن، در متن نظامي متفاعل خود مختار و خود تنظيم كننده و بر اساس سودمندي آن (B) براي كل نظام اجتماعي و يا يكي از نظامهاي تابع آن (S)، تبيين ميكند. بنابراين، تبيين كاركردي به سه مدعاي كوچكتر در باب بقاي خصيصه، نقش علِّي P و تاريخ علّي B تجزيه ميشود:
1. P در S باقي است؛
2. P استعداد توليد B در S را دارد؛
3. P در S باقي است؛ چون مستعد توليد B است.
مطابق مدعاي نخست Pشيء يا خصيصه پايدار در S است. البته همراه با اين فرض مبنايي، كه خصيصه فاقد تبيين علّي از طريق فرايندهاي پريشان تحول اجتماعي حذف ميشود. مطابق مدعاي دوم P واجد نقش علّي است، به ويژه اينكه مستعد ايجاد نقش پارهاي از آثار است. بر اساس مدعاي سوم، علت پايداري P در گرو استعداد آن براي ايجاد B در آينده Sاست. مطابق مدعاي تاريخ عِلِّي اگر B خدمتي باشد كه P در جامعه S ميگزارد، پس: استعداد P براي ايجاد B موجب بقاي P در S خواهد بود. در نتيجه، اگر استعداد P براي ايجاد B زايل شود، نوسانات پريشان حيات اجتماعي، عمل P را تحليل خواهد برد و لذا P در S نا پديد خواهد شد.
2. ارزيابي نظريه كاركردگرايي
انتقادات مربوط به كارآمدي و يا ناكارآمدي يك نظريه در محيطهاي ديگر، به دو بعد پيشفرضها و ساختار يك نظريه وابسته است. كارآمدي يك نظريه گاه ممكن است از اين جهت مورد اشكال قرار گيرد كه پيشفرضهاي آن با بنيانهاي فرهنگي جامعه مورد استفاده همسو نباشد. گاه ممكن است از نظر صوري و ساختاري مورد اشكال قرار گيرد. ارتباط اين دو سطح نيز دو سويه است؛ يعني اشكالات بُعد ساختاري موجب ايجاد شكاف، تضاد و عدم هماهنگي ميان نظريه و زيربنايي آن ميگردد و از اين طريق، پيشفرضها دستخوش تحول ميشود. كاستيهاي زيربنايي ناشي از شكافهاي وسيع اجتماعي و فرهنگي شده و نظريه را بيربط، ناكارآمد، پوچ، غيرجالب و حتي نادرست جلوه ميدهد.
با توجه به مطالب فوق و با توجه به رابطه نظریه با پیش فرضهای آن، به خوبی روشن میشود که نظریه کارکردگرایی رایج، در جوامع دینی به ويژه جامعه اسلامي ما، به دلیل تغایر زیربنایی آن با مباني هستيشناختي و انسانشناختي ديني با ناکارآمدی جدی مواجه است. طبيعي است كه از منظر روششناختي دچار ناهمسويي و ناكارآمدي باشد. چنانکه قدرت تبیین گری نظریه کارکرد گرایی در آن دسته از جوامع غربی، که طبقه بورژوازی در آن شکل نگرفته با چالش مواجه بوده است، در جوامع دینی نیز با این چالش مواجه است. نظریه مذکور نمیتواند به صورت درستي و تمام و کمال پدیدههای اجتماعی ما را متناسب با شرایط اجتماعی و دینی ما تبیین نماید؛ زيرا این نظریه در یک محیط فرهنگی کاملاً متفاوت با محیط فرهنگی جوامع دینی شکل گرفته است و از همان منظر نيز به توصیف و تبیین مسایل بهنجار و نابهنجار اجتماعی مبادرت میورزد. به همین دليل ممکن است برخی پدیدههای اجتماعی مطابق فرهنگ دینی جامعه ما، بهنجار محسوب شود، اما مطابق این نظریه نابهنجار قلمداد شود و يا به عکس؛ يعني گاه نيز اتفاق میافتد که این نظریات در جواع غیربومی، عکس خودش عمل نماید.
بنابراین، نظریه کارکردگرایی مانند دیگر نظریات غیربومی تنها در دو صورت در جوامع دینی ما کارآمد خواهند بود: اول اینکه، بنیانهای فرهنگی جامعه دینی ما را تغییر داده و با بنیانهای فرهنگی خود همسو شوند. به همین دليل است که یک نظریهای که در جامعه خودش محافظه کار است، ممكن است در جامعه دیگر به صورت رادیکال عمل کند و به دنبال تغییر باشد. دوم اینکه، در پیشفرضهای اصلی نظریه تغییر ایجاد شود و نظریه مطابق با فرهنگ جوامع دینی ما بازسازی شود. به بيان ديگر، نظريه بومي سازي شده، پس از بازشناسي، نظريهاي ديگر توليد شود. در غیر این صورت، این نظریه و نظریات مشابه آن در جوامع ما ناکارآمد خواهند بود، بلکه به كارگيري آن به زیان جامعه ما و يا هر جامعه ديگر مقصد ختم میشود.
با توجه به مطالب فوق و به منظور روشن شدن تفاوت فرهنگی جامعه ما با زادگاه نظریه کارکردگرایی، به اختصار به مهمترین اشکالات نظریه کارکردگرایی ميپردازيم. توجه به اشکالات زیر، به خصوص اشکالات زیر ساختی این نظریه نشان میدهد که بین پیشفرضهای این نظریه و فرهنگ دینی ما تفاوت ماهوی وجود دارد. اگر این نظریه بدون اصلاح و يا بوميسازي، مبنای تحلیل پدیدههای اجتماعی در جامعه ما قرار گیرد، نه تنها عملاً قادر به تحليل پديدههاي اجتماعي ما نخواهد بود، بلكه آسیب بزرگی به فرهنگ و جامعه دیني ما وارد خواهد ساخت.
اشكالات پيشفرضهاي كاركردگرايي
پيشفرضهاي اساسي كاركردگرايي داراي اشكالاتي است كه به برخي آنها به اختصار اشاره ميشود. اين اشكالات عبارتند از:
1.اشكالات هستيشناختي
گفته شد كاركردگرايي از جهت هستيشناسي داراي دو خصوصيت است: نخست اينكه، هستي را به هستي مادي محدود نموده است و ديگر اينكه ميان جهان انساني و جهان طبيعي تفاوتي قايل نيست. اشكال نخست، مبناي هستيشناختي كاركردگرايي اين است كه جهان مادي بخش از هستي را تشكيل ميدهد. در نتيجه، اگر كاركردي لحاظ شود بايد در ارتباط با كل عالم هستي مورد توجه قرار بگيرد. چنانكه به عقيده علامه طباطبايي جهان هستي به مثابه يك نظام ارگانيسمي است و هدف اين نظام حركت به سمت خداوند و رسيدن به اوست و تمام عناصر اين نظام در اين مسير از كاركرد خاصي برخوردارند، به طورى كه انحراف و اختلال در يك جزء نظام، به ويژه اجزاى برجسته آن فساد و اختلال در ساير اجزاء را نيز در پي دارد. در نتيجه، نظام را به اختلال ميكشاند. در چنين حالتي، اگر جزء فاسد به خودى خود و يا به كمك ديگر اجزاء به حالت تعادل برگشت، حالت رفاهي قبل از انحرافش هم بر مىگردد. ولى اگر به انحراف و كجرويشان ادامه داد، اينجاست كه همة اسباب جهان عليه او قيام نموده، و جزء مزبور را نابود مىسازند. روشن است كسي كه اين ديد را نسبت به هستي داشته باشد، تلقي او نسبت به جامعه و عالم انساني نيز متفاوت است. اشكال دوم هستيشناختي كاركردگرايي اين است كه، نگاه مادهگرايانه طبيعتگرايانه به واقعيت اجتماعي دارد. حال آنكه چنين نيست. واقعيت اجتماعي از سنخ معنا است نه ماده.
2.اشكالات انسانشناختي
اولين و مهمترين اشكال انسانشناختي كاركردگرايي نگاه جبر انگاري آن به انسان است. ريشه اين نوع نگاه نفي اقتضائات فطري انسان است. ولي بر خلاف نظريه كاركردگرايي انسان داراي فطرتي است كه حقيقت وي را تشكيل ميدهد. بنابر اصل فطرت، خواستههاي ذاتي انسان و خصوصيات رواني وي بر ساختارهاي اجتماعي تقدم دارد. برخلاف ديدگاه كاركردگرايان، علتمندي و قانونمندي جامعه و تاريخ با آزادي انسان هيچ گونه مغايرتي ندارد. مطابق ديدگاه درست، انسان نه تنها محيط طبيعي، اجتماعي و تاريخ انسان را مجبور نميسازد، بلكه انسان در مقابل سرنوشت و سرشت نيز آزاد است. اين آزادي در پي رشد شناخت و آگاهي انسان افزايش مييابد. اعتقاد به آزادي انسان سبب ميشود كه در تبيين واقعيتهاي اجتماعي به انسان نيز توجه شود؛ زيرا اين انسان است كه با رفتار اختياري خود سرنوشت كل جامعه را دست خوش تحول و تغيير ميسازد. اشكال ديگري نظريه كاركردگرايي اين است كه، بعد روحاني انسان و خواستههاي مرتبط با آن را ناديده ميانگارد. اين امر سبب ميشود كه شناخت واقعي از انسان حاصل نشود و در نتيجه، رفتارهاي او نيز به درستي تبيين نگردد.
در نظريه كاركردگرايي انسان ذاتاً موجود ارضا ناپذير است و براي جلوگيري آن به نظام كنترلي اخلاقي تمسك نموده است. برفرض قبول فرض مذكور، كاركردگرايي نميتواند با نظام اخلاقي جلو غريزه ارضا ناپذيري انسان را بگيرد و جامعه را كنترل نمايد؛ زيرا انسانها در صورتي بوسيله نظام اخلاقي از خواستههاي مجذوب خودش دست برميدارد كه به بيطرفي كامل قواعد اخلاقي اعتقاد داشته باشند. در نظريه كاركردگرايي تدوين چنين نظامي ممكن نيست؛ زيرا تدوين چنين نظامي تنها از طريق وحي ممكن است كه طرفداران نظريه كاركردگرايي بدان اعتقاد ندارند.
3.اشكالات معرفتشناختي
برخلاف ديدگاه كاركردگرايي، ابزار شناخت منحصر به حس نيست، بلكه حس، عقل و وحي مهمترين ابزارهاي شناخت عالم است. بسته به مورد هر كدام از ابزارهاي فوق در تبيين واقعيتهاي اجتماعي استفاده ميشود. علاوه بر اين، معرفت اثباتي از جهات متعدد ديگر نيز مورد انتقادات جدي قرار گرفته است، بهگونه كه موقعيت اوليه شان را از دست داده است. در اين نوشتار، تنها به نقد متافيزيكي اين نظام معرفتي اشاره ميشود. معرفت اثباتي عليرغم مدعاي خودش، كه با هرگونه امر متافيزيكي و معنا و مضمون حاكي از غيب مخالفت مينمود، ولي خودش شديداً گرفتار امر متافيزيكي شد به گونهاي كه خطرشان كمتر از خطر انديشة قدسي، كه در رأس مبارزه او قرار داشت نبود. يكي از محققان، نقدهاي راجع به بعد متافيزيكي انديشه اثباتي را چنين بيان نموده است: 1. نقد شيوة واقعگرايانه در مطالعة پديدههاي اجتماعي غير محسوس؛ 2. نقد متافيزيكي بودن جامعهشناسي در مطالعه جوامع ابتدايي و شكلگيري نهادها؛ 3. نقد روية متافيزيكي جامعهشناسي در تفسير پيشرفت جوامع بشري. علاوه بر اين، بر خلاف ديدگاه كاركردگرايان، معرفت محصور به دانش اثباتي نيست، بلكه دانش وحياني و عقلاني نيز واجد اعتبار معرفتشناختي است.
4.اشكالات روششناختي
با توجه به اشكالات سه محور فوق، نواقص روششناختي كاركردگرايي نيز روشن خواهد شد. نخستين نقص روش كاركردگرايي تقليل روششناختي است؛ يعني روش شناخت عالم را به روش اثباتي منحصر نموده است. حال آنكه به دليل پذيرفتن ابزارهاي سه گانه معرفت در تبيين واقعيتهاي اجتماعي و انساني نيز بايد از روشهاي نقلي، عقلي و تجربي استفاده شود. دليل استفاده از روشهاي مذكور اين است كه در عالم انساني قوانيني وجود دارد كه برخي آنها با علم و برخي آنها با عقل و برخي آنها تنها با وحي قابل درك است. اشكال دوم روششناختي كاركردگرايي اين است كه، آنها سعي ميكنند تا رفتار انسان را براساس قوانين بر گرفته از خواستههاي مادي و بعد فيزيكي انسان تبيين نمايند. لازمه اين كار تقليل ساحتهاي متعالي وجود انسان به بعد مادي وي است. حال آنكه عكس قضيه درست است؛ يعني بايد رفتارهاي فيزيكي انسان بر اساس خواستهها و ابعاد متعالي انسان تبيين و تحليل شود.
در ذيل همين اشكال، ميتوان اشكالات ديگري را نيز نام برد كه به روش كاربردي اين ديدگاه مربوط ميشود، نه روش مبناي آن. نخستين اشكال روش كاربردي اين ديدگاه در اين است كه مدعي سطحي از تحقيق علمي است كه در جامعهشناسي وجود ندارد؛ يعني كاركردگرايي مدعي است كه ميتواند نظريهاي فراگيري را ارائه نمايد كه از قدرت تبيينگري در تمام جوامع برخوردار است. حال آنكه چنين مدعا در جامعهشناسي اثبات نشده است. اشكال دوم اينكه، روشهاي كارآمدي براي آزمون فرضيات اين ديدگاه وجود ندارد و مفروضات مطرح شده در اين ديدگاه قابل آزمون نيستند. براي مثال، از هيچ طريقي نميتوان ميزان اثرگذاري يك خرده نظام را بر كل و ساير اجزاي آن مورد سنجش قرار داد. انتقاد سوم روششناختي كاركردگرايي اين است كه، اين نظريه كار تحليل تطبيقي را دشوار ميسازد؛ زيرا مطابق با اين ديدگاه اجزاي يك نظام تنها در ارتباط با نظام اجتماعي خودش قابل فهم است و با عنصر مشابه آن در نظام ديگر قابل مقايسه نيست. اشكال چهارم اين ديدگاه اين است كه، از مفاهيم مبهم مانند كاركرد، نظام و ساخت استفاده نموده است.
با توجه به اشكالات پيشفرضهاي كاركردگرايي و مغايرت آنها با نظام فرهنگي ما ميتوان گفت كه كاركردگرايي معهود قدرت تبيين مسايل اجتماعي ما را ندارد، مگر اينكه در قدم نخست در نظام فرهنگي ما تغيير ايجاد نموده و آن را با خود همسو سازد. چنانكه در ذات، گاه خودش با شكلگيري فرهنگ جديد، قدرت تبيين گري كاركردگرايي نيز دچار قبض و بسط شد و نظريههاي جديد شكل گرفت.
اشكالات نظريه كاركردگرايي
مهمترين اشكالات نظريه كاركردگرايي عبارتند از:
1. اشكالات ذاتي
توجه كاركردگرايي به ساختارهاي اجتماعي ايستا و هماهنگ، سبب غفلت اين ديدگاه از پرداختن به «تاريخ»، «دگرگوني اجتماعي» و «تضاد» شده است. انتقاد اولي به ناتواني كاركردگرايي در پرداختن به گذشته و انتقاد دومي به عدم قابليت اين رهيافت در پرداختن به فرايند دگرگوني اجتماعي معاصر و تضادهاي موجود در جامعه اشاره دارد. انتقادهاي ذاتي از دو جهت بنيادي پرده بر ميدارند: نخست، تأكيد تنگ بينانهاي كاركردگرايي ساختاري از بررسي بسياري از قضايا و جنبههاي مهم جهان اجتماعي ممانعت مينمايد. دوم، همين تأكيد سبب شده كه اين نظريه كسوت محافظه كارانه را در تن نمايد و به نفع طبقه خاص عمل نمايد.
2. اشكالات منطقي
نخستين اشكال منطقي كاركردگرايي ساختاري، خصلت غايت انگاري ناموجه آن است. غايت انگاري ناموجه به معني تبيين وجود يك پديده بر اساس فوايد و كاركرد آشكار قصد نشده و يا كاركرد پنهان آن نسبت به كل نظام است، بدون آنكه از شواهد تجربي كافي برخوردار باشد، و در آن معلول به جاي علت قرار ميگيرد. بدين سان، هر تبيين غيرغايت شناسانه غيركاركردگرايانه است. اشكال منطقي دوم اين مدل، خصلت «همانگويي آن» است، استدلال همانگويانه، استدلالي است كه در آن نتيجه قضيه، چيزي جز بيان دو بارة همان مقدمات نيست. در كاركردگرايي اين استدلال چرخهاي غالباً به صورت تعريف كل برحسب اجزاء و تعريف اجزاء بر حسب كل مطرح ميشود. بدينسان، نظام اجتماعي از طريق لحاظ ارتباط ميان اجزايي سازندهاي نظام و اجزاء نظام نيز از طريق جايگاهي كه در نظام اجتماعي گستردهتر دارند، مشخص ميشوند. به همين جهت، چرخش دوري در حقيقت هيچكدام از آنها تعريف نشده است.
3. تقليلهاي كاركردگرايانه
با توجه به اصول و روش تبيين كاركردگرايي از پديدههاي اجتماعي، چندين نوع تقليل صورت ميگيرد كه هر كدام آسيبهاي جدي را نسبت به اين نظريه در پيدارد. اين تقليلها عبارتند از:
الف. ناديده انگاشتن ذات پديده: تبيين كاركردگرايي با تأثيرپذيري از فرهنگ اصالت فايده به نتيجه و دست آوردهاي واقعيت اجتماعي بيش از ذات و ماهيت آن نظر دارد.
ب. ناديده انگاشتن اهداف و كاركردهاي مقصود پديده: دومين تقليل اين است كه در تبيين كاركردگرايي، به اهداف و كاركردهايي كه خود پديده بيان نموده توجه نميشود، بلكه به كاركردهاي پنهان و غيرمقصود آن بيشتر اهميت داده ميشود. چنانچه مالينوفيسكي به اهداف و آثار مقصود نهادها «منشور» و به آثار غير مقصود آنها «كاركرد» را اطلاق ميكند.
ج. ناديده انگاشتن اهداف كنشگران: در كاركردگرايي افراد، ناديده انگاشته ميشوند و موضوع اصلي آن فرد نيست و جامعه بر حسب بينش كلگرايانه و نه ضرورتاً با ارجاع به نيتهاي آگاهانه فهميده ميشود. در نظام كاركردگرايي، به پيامدهاي پنهان و غيرمقصود افراد توجه ميشود. چنانچه بيان شد در نظريه كاركردگرايي و افلاطون انسان مبناي سنجش چيزها نميباشد، مبناي سنجش افلاطون خداوند و كاركردگرايان جامعه است. به همين دليل، كاركردگرايي رفتار را بهطور دقيق تبيين نميكند. اين دو ويژگي كاركرد و كاركردگرايي را از علت غايي جدا مينمايد؛ زيرا علت غايي به اهداف آشكار افراد توجه دارد. در حاليكه، كاركردگرايي آن را ناديده ميانگارد و به جاي آن از استعدادهاي نهفته در ذات اشيا استفاده مينمايد.
4. خصلت ايدئولوژيك
خصلت ايدئولوژيك كاركردگرايي و پذيرش نظام موجود، سبب شده تا كاركردگرايي از مشروعيت كل نظام غفلت ورزد و تنها به خدمت اجزاء در ارتباط با كل بپردازد. دغدغة كاركردگرايي راجع به حفظ نظام سبب شده كه به دين و اخلاق به عنوان ابزارهاي حفظ نظم و خادمان نظام مسلط بيش از ساير انديشمندان اجتماعي توجه نمايد تا اقتصاد و تكنولوژي؛ زيرا معتقداند هرگاه در جامعه عشق به دين و اخلاق ضعيف گردد آن جامعه دچار بحران شديدي ميگردد. چارة چنين بحرانهايي فقط از طريق اخلاق و تقويت احساسات والا نسبت به مقدسات و حفظ دين ميسر خواهد گشت. از نظر كاركردگرايي، معيار تشخيص اخلاق و دين خوب و رستگار بخش در كاركرد آنها در راستاي حفظ نظام اجتماعي بستگي دارد. با توجه به همين انتقادات است كه، يان كرايب مدعي است استعمال واژه «تبيين» در مورد كاركردگرايي مسامحهاي است. اين مدل توصيفگر است تا تبيينگر. با توجه به آنچه گذشت، روشن ميشود كه كاركردگرايي به صورت موجود و بالفعل، فاقد قدرت تبيينگري مسايل اجتماعي ما است و به بازسازي عميق و جدي نيازمند است و بايد آن را بر مبنايي درست و دقيق استوار نمود و اگر چنين كاري صورت گيرد، به قدرت بقا و تبيين آن افزوده خواهد شد. همانطوري كه گولدنر مدعي است، قدمت كاركردگرايي به نظريه افلاطون ميرسد و اين قدمت از توانايي و تداوم اين زيربنا به عنوان نيروي شكل دهندهاي كاركردگرايي حكايت دارد.
جمعبندي و نيتجهگيري
به عنوان نتيجهگيري ميتوان به مطالب زير اشاره نمود:
1. كاركرد، ساخت و نظام دستگاه مفهومي اين رويكرد را تشكيل ميدهند.
2. كاركردگرايي رويكردي است كه از جهت تاريخي، اجتماعي و انديشهاي ريشه در بستر اجتماعي و فرهنگي خاص دارد. تبيين كاركردي از حيث اجتماعي ريشه در فرهنگ اصالت سودمندي و از حيث تاريخي در انديشه افراد مانند كنت، اسپنسر و دوركيم ريشه دارد كه در انسانشناسي توسط مالينوفسكي و راد كليف برون و در جامعهشناسي توسط پارسونز مطرح شده است.
3. كاركردگرايي مانند ساير نظريههاي علوم اجتماعي داراي پيشفرضهاي اساسي است كه نحوه تبيين واقعيتهاي اجتماعي را سمت و سو ميدهد. مهمترين اين پيشفرضها، مفروضات هستي شناسي، انسانشناسي، معرفتشناسي و روششناسي است. كاركردگرايي از حيث هستيشناسي واقع گرا، از حيث انسانشناسي جبر انگار، از حيث معرفتشناسي اثباتي و از حيث روششناسي قانون بنياد است.
4. نظريه كاركردگرايي با ابتناء بر پيشفرضهاي مذكور، گزارههاي خاصي را نسبت به ماهيت جامعه مطرح نموده است: توجيه نظم، مخالفت با تغييرات بنيادي، تشبيه جامعه به اندام، اعتقاد به تعادل اجتماعي مهمترين گزارههاي اين نظريه نسبت به ماهيت جامعه است.
5. در مقام تبيين كاركردگرايي، با اتكاء به دو اصل اصالت كل و اصالت سودمندي، هر پديده اجتماعي را بر اساس سودمندي آن نسبت به ديگر پديدههاي اجتماعي و نسبت به كل تبيين مينمايد.
6. مهمترين اشكالات پيشفرضهاي كاركردگرايي عبارتند از: در بُعد هستيشناسي كاركردگرايي هستيهاي فرامادي را ناديده انگاشته و علاوه بر آن، هستي جامعه را نيز به هستي مادي تقليل داده است. مهمترين اشكال انسانشناختي كاركردگرايي ناديده انگاشتن فطرت، اختيار و اتخاذ نگاه بدبينانه نسبت به انسان است. همچنين اين ديدگاه نتوانسته ميان اصالت دادن به انسان و پذيرفتن جامعه به عنوان يك هستي فرافردي جمع نمايد. اشكال معرفتشناختي كاركردگرايي اين است كه، نقش معرفت بخشي عقل و وحي را ناديده انگاشته و ابزار معرفت را به حس تقليل داده است. اشكال روششناختي اين ديدگاه اولاً، در اين است كه منابع معرفتي غير از حس را ناديده گرفته است؛ ثانياً، ابعاد و خواستههاي غيرمادي انسان را به خواستهها و ابعاد مادي انسان تقليل داده است.
7. مهمترين اشكالات ساختاري نظريه كاركردگرايي اشكالات ذاتي، اشكالات منطقي، اتخاذ نگاه تقليلگرايانه و برخورداري از خصلت ايدئولوژيك است.
8. با توجه به اشكالات فوق، ميتوان گفت كه كاركردگرايي در جوامعي كه از جهت فرهنگي با زادگاه اين نظريه متفاوت است، كارايي لازم را ندارد.
- اچ ترنر، جاناتان، ساخت نظريه جامعه شناسي، ترجمة عبدالعلي لهسائي زاده، شيراز، نويد شيراز، 1382.
- اسكيدمور، ويليام، تفكر نظري در جامعه شناسي، جمع مترجمان، تهران، سفير، 1372.
- بوريل، گيبسون و گارت مورگان، نظريههاي كلان جامعهشناسي و تجزيه و تحليل سازمان، ترجمه محمدتقي نوروزي، تهران، سمت و مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1383.
- توسلي، غلام عباس، نظريههاي جامعه شناسي، تهران، سمت، 1376.
- دوركيم، اميل، دربارة تقسيم كار اجتماعي، ترجمة باقر پرهام، تهران مركز، 1381.
- دوركيم، اميل، قواعد روش در جامعه شناسي، ترجمة عليمحمد كاردان، تهران، دانشگاه تهران، 1343.
- راين، آلن، فلسفه علوم اجتماعي، ترجمه عبدالكريم سروش، تهران، علمي و فرهنگي،1367.
- روشه، گي، سازمان اجتماعي، ترجمه هما زنجانيزاده، تهران، سمت، 1375.
- ريتزر، جورج، نظريههاي معاصر در جامعه شناسي، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، علمي، 1380.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين، الميزان، ترجمه سيدباقر موسوي همداني، قم، جامعه مدرسين، بيتا.
- فكوهي، ناصر، تاريخ انديشه و نظريههاي انسان شناسي، تهران، ني، 1381.
- كرايب، يان، نظريه اجتماعي مدرن، ترجمه عباس مخبر، تهران، آگه، 1385.
- كوزر، لوئيس و برنارد روزنبرگ، نظريههاي بنيادي جامعه شناسي، ترجمه فرهنگ ارشاد، تهران، ني، 1378.
- كوزر، لوئيس، زندگي و انديشه بزرگان جامعه شناسي، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، علمي و فرهنگي، 1380.
- كوهن، پرساي اس، نظريه اجتماعي نوين، ترجمه يوسف نراقي، تهران، شركت سهامي انتشار، 1381.
- گولد، جوليس و ويليام ل. كولب، فرهنگ علوم اجتماعي، جمعي از مترجمان، تهران، مازيار، 1376.
- گولدنر، آلوين، بحران جامعهشناسي غرب، ترجمه فريده ممتاز، تهران، علمي، 1383.
- ليتل، دانيل، تبيين در علوم اجتماعي، ترجمه عبدالكريم سروش، تهران، صراط، 1383.
- كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج 8، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، تهران، علمي و فرهنگي و سروش، 1370.
- برو نيسلا، و مالينوفسكي، نظريه علمي درباره فرهنگ، ترجمه عبدالحميد زرين قلم، تهران، گام نو، 1379.
- محمد امزيان، محمد، روش تحقيق علوم اجتماعي از اثبات گرايي تا هنجارگرايي، ترجمه عبدالقادر سواري، قم، پژوهشگده حوزه و دانشگاه، 1381.
- مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، ج 2، تهران، صدرا، 1374.
- هميلتون، ملكلم، جامعهشناسي دين، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، تبيان، 1377.
- لوپز، خوزه و جان اسکات، ساخت اجتماعی، ترجمه حسین قاضیان، تهران، نی، 1385.
- ريتزر، جورج، نظريه جامعه شناسي در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثي، چ پنجم، تهران، علمي، 1380.