روششناسی بنیادین و روششناسی کاربردی در علوم اجتماعی؛ . . .
Article data in English (انگلیسی)
مقدّمه
گرچه فلسفة علوم اجتماعي علاوه بر روششناسي، مباحث ديگري را نيز شامل ميشود، اما بايد اذعان كرد كه مهمترين مباحثي كه در فلسفة علوم اجتماعي مطرح ميشود از نوع «روششناختي» است. در فلسفة علوم اجتماعي نوين ـ كه بيشتر فضاي حاكم بر آن را فلسفة تحليلي پر كرده است- بيشتر از بررسي روشهاي كاربردي سخن به ميان ميآيد و آنچه ما بهعنوان «روش بنيادين» مدنظر قرار ميدهيم عموماً به فلسفه واميگذارند يا مباحثي از اين دست را بهعنوان پيشفرضها مورد بحث تحليلي قرار ميدهند. اين در شرايطي است كه در نگاه ما، اصطلاح مبادي با پيشفرضها تفاوت ماهوي دارند و روشهاي كاربردي بر مبادي خاص خود، ازجمله روشهاي بنيادين استوارند. بنابراين، بررسي ارتباط اين دو روش يك بررسي علمي است و در حوزة فلسفة علوم اجتماعي، جاي ميگيرد. اين نوشته رئاليسم و نوميناليسم را، كه مبنايي هستيشناختي و معرفتشناختي براي روش بنيادين خاصي هستند، بررسي كرده، تأثيرهاي بهكارگيري اين مبنا را تا روش كاربردي پي ميگيرد.
«نوميناليسم» در حقيقت، بهكارگيري موضعي در زمينة كليات است، مبني بر اينكه كليات نه در خارج و نه در ذهن، موجوداتي واقعي نيستند، بلكه كليات همان نامهايي است كه به گروهها يا طبقات چيزهاي منفرد اطلاق ميشود (Reese, 1996, p. 393). شالودة نوميناليسم نفي كلي عقلي بهمعناي عدم وجود عقلي آن و بهتبع آن، انكار نقش معرفتشناختي است كه اين مفهوم دارد. بنابراين، اساس بحث نوميناليسم به بحث كلي و نقش آن در معرفتشناسي بازميگردد. بحث كلي عقلي نيز با مباحث فرايند ادراك، ماهيت و نقش ماهيت در ادراك، درهم تنيده است. اين بحث از ديرباز، ذهن فلاسفه را به خود مشغول كرده است. ارسطو و افلاطون در مقابل سوفيستها قرار داشتند كه ميگفتند: عالم خارج داراي حركت است، و ممكن است شناخت ما از خارج هماهنگ با تغييرات اين عالم نباشند و ازاينرو، شناخت يقيني واقعيت عالم غيرممكن است (كاپلستون، 1375-1388، ص 65-66 و ص 99-100). از همينرو، افلاطون و ارسطو در مقابل، ماهيت اشيا را بهعنوان حقيقت اصلي و پايدار و غيرمتغير آنها مطرح نمودند كه با شناخت آن در اصل، شناخت واقعيت عالم امكانپذير است (همان، ص 178).
در مجموع، سه يا چهار نظريه دربارة «كلي» مطرح شده است:
نظرية اينهماني، نظرية شباهت و نظرية نوميناليسم (Butchvarov, 1966, p. 4-6). نظرية «اينهماني» بنا به اينكه «كلي طبيعي» داراي مابازاي مستقل از افرادش باشد يا نباشد- تنها در ضمن افرادش و در ذهن موجود باشد- به دو دسته تقسيم ميشود. نظرية اينهماني صرفنظر از اينكه ماهيت استقلال وجودي داشته باشد يا درضمن افراد آن موجود باشد، معتقد است: سرّ صحت اطلاق مفهوم كلي بر موارد كثير، در ماهيت آن موارد و ادراك آن ماهيت توسط مدرِك است. اين ماهيت مشترك آنهاست كه آن موارد را شبيه به هم كرده، تحت يك لفظ جاي ميدهد و اين اطلاق تنها بهواسطه درك ماهيت توسط مدرِك امكانپذير است.
نظرية «شباهت» بهگونهاي متفاوت، معتقد است: وجه اطلاق يك لفظ كلي بر موارد كثير، تنها در شباهت آنها و بهعبارت برخي از طرفداران اين نظريه، در شباهت خانوادگي آنها نهفته است. به نظر آنها، شباهت گروهي از موارد مشاهدهشده ما را بر آن ميدارد كه آنها را در يك خانواده تصور كنيم و يك نام را به همة آنها اطلاق كنيم.
نظرية سوم، نظرية «نوميناليسم» است كه اعتقاد دارد: كيفيتهاي متكرر از آنرو با هم مرتبطند كه مواردي از قابليت اطلاق يك كلمة عام هستند و لاغير (Ibid, p. 11 & 17). در اين نظريه، ضمن نفي حقيقت كلي، مفهوم كلي، چيزي جز يك نام كه براي افراد متعدد قرار داده ميشود، بهشمار نميآيند. اين ديدگاه آنچه را ما بهعنوان «مفهوم كلي» ميشناسيم تنها الفاظي ميداند كه ما براي ساماندهي برخي اعيان خارجي وضع كرده يا بهصورت تعيني از آن استفاده ميكنيم.
در فلسفة علوم اجتماعي امروزين، نوميناليسم در قلمرو وسيعي تأثيرات خود را نشان داده است. اصول روششناختي علوم نيز از اين گرايش بيبهره نماندهاند و نويسندگان بسياري روش بنيادين خود را بر اين اصول بنا نهادهاند. يكي از ويژگيهاي نوميناليسم جديد اين است كه اين ديدگاه را به حوزة روش و روششناسي ميكشاند. براي نشان دادن اين ويژگي كافي است ديدگاههاي متأخر را نسبت به مسئلة كليات بررسي كنيم. ديدگاههاي متأخر نسبت به مسئلة كليات، تمايز بين كلي و جزئي را در جواب اين مسائل مطرح كردهاند: آيا علم بايد داراي نظامي باشد كه بروندادهاي آن چيزهايي دربارة كليات به ما بياموزند يا جزئيات؟ چه روشي را برگزينيم كه منجر به مفروض گرفتن هستيهاي غيرفيزيكي نشود؟ مقولات عامتر چه نسبتي با جزئيات دارند؟ نگاه كاركردي ـ غيركشفي ـ به تمايز بين كلي و جزئي و تفسير معناشناسانة زبانهاي صوري به كمك اين تمايز (Eberle, 1970, p. 8-10) همة اين موارد مباحث روششناختي بسيار مهم و عميقي هستند كه امروزه علوم انساني با آن مواجه است. بنابراين، يكي از ويژگيهاي نوميناليسم معاصر اين است كه به حوزة روش وارد شده است.
نسبت مباني هستيشناختي و معرفتشناختي با روش
اين نسبت تنها در ارتباط با يك علم معنا مييابد. بنابراين، براي دريافت آن، ناگزير از بررسي فرايند شكلگيري يك علم هستيم. نظريات متفاوتي در فلسفة علم براي پاسخ به اين سؤال ارائه شده، اما اين نوشته براساس يك نظرية واقعگرايانه معتقد است: مبادي هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي در شكلگيري يك علم تأثير بسزايي دارند. بر اين مبنا، مراحل شكلگيري يك علم به اين صورت است كه ابتدا مبادي و اصول موضوعة هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي خاصي اتخاذ ميشود. سپس يك چارچوب كلي براساس مبادي اوليه ايجاد ميشود كه به آن «روش بنيادين» ميگويند. از اين چارچوب كلي، مكاتب و گرايشها بهوجود ميآيند و اين مكاتب نظريههاي همسو با خود را ايجاد ميكنند. همجهت با اين نظريهها، روشهاي كاربردي متناسب با آنها شكل ميگيرد. نظريههاي ارائهشده علاوه بر تأثير بر روشهاي كاربردي، بر حوزهها و موضوعات علمي نيز تأثيرگذار است. ارتباط اين سطوح مختلف فرايند شكلگيري علم، متناسب با يكديگر شكل گرفته است و اگر يكي از اين سطوح با ديگر سطحها تناسب نداشته باشد قابليت نقد روششناختي خواهد داشت. بنابراين، در شرايطي كه نظريه، خود متأثر از مبادي هستيشناختي و معرفتشناختي و انسانشناختي است، بايد بين نظريه و روشهاي كاربردي تناسب باشد. با اين سازوكار، مبادي در روش نيز تأثيرگذار خواهند بود؛ مثلاً، نظريههاي اثباتگرايانه (پوزيتيويستي) بيشتر مقتضي روشهاي پهندامنه هستند و نظريههاي تفهّمي و پديدارشناختي به سوي روشهاي ژرفايي و عميق گرايش دارند. اين در شرايطي است كه هريك از اين نظريات بر مبادي سهگانة متفاوتي بنا شدهاند. علاوه بر اين، مبادي و اصول موضوعه به واسطة شكل دادن ساختار معرفتي يك نظريه، بر گزينش موضوعات خاصي بهعنوان عوامل اصلي و علتهاي مسلط در قلمرو دانش تأثيرگذار است و اين مسئله موجب ميشود تا پرداختن به آن عوامل بهعنوان حوزة مورد علاقة نظريه، فعال شود و بر همين قياس، در هر نظريه برخي عوامل از محور گفتوگوي علمي خارج ميشود و يا كمرنگ ميگردد و به دنبال آن، حوزة مربوط به آن عوامل از قلمرو دانش و فهم خارج ميشود. ساختار معرفتي هر نظرية علمي مبتني بر مبادي و اصول موضوعة خود است و پيامدها و لوازم منطقي خود را در قلمرو روششناسي كاربردي و حوزههاي معرفتي علم به دنبال ميآورد. اين ساختار همچنين متشكل از مجموعه مفاهيم، تصوّرات و گزارههايي است كه براساس مباني خود، بهگونهاي منطقي و علمي سازمان يافتهاند. با اين بيان، هم حوزههاي مختلف فعال در پارادايمهاي علوم اجتماعي و هم معرفي عوامل زيربنايي و مسلط گوناگون توسط نظريههاي مختلف، تحت تأثير مبادي سهگانة مزبور قرار ميگيرد (پارسانيا، بيتا، ص 2-4).
روششناسي كاربردي و بنيادين
روششناسي بنيادين با روش علمي، پيامدهاي منطقي مبادي و اصول موضوعة گوناگون را نسبت به يك حوزة معرفتي و علمي جستوجو ميكند (همان، ص 3). اگر يك علم به يك موجود زنده تشبيه شود، نظريه در حكم قلب آن علم است. حوزههايي كه نظريه در آنها فعال ميشود، در حكم اندام علم هستند و روششناسي كاربردي در حكم رگهايي است كه ارتباط قلب با اندام را تأمين ميكند و در اين صورت، مبادي و اصول موضوعة علم در حكم روح و جان نظريه است. روش بنيادين حلقة ارتباط بين روح و قلب را بهعنوان يك واقعيت تأمين ميکند و روششناسي بنيادين بهعنوان يک علم، ارتباط مزبور را تبيين ميكند (همان).
در روششناسي بنيادين، ارتباط بين مباني و پيشفرضهاي هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي از يکسو، و ابعاد گوناگون نظريه ازجمله روش كاربردي از سوي ديگر، بررسي ميشود. همانگونه كه رگها بايد متناسب با قلب باشند و قلب نيز متأثر از روح است، روش كاربردي مطابق نظريه شكل ميگيرد و خود نظريه تحت اشراف مبادي بنيادين آن است. بنابراين، همانگونه كه دو نوع روش داريم، دو نوع روششناسي متفاوت نيز خواهيم داشت: روششناسي كاربردي و روششناسي بنيادين. «روششناسي كاربردي»، به روش پژوهش عملياتي اشاره دارد كه محقق در فرايند تحقيق، براي رسيدن به نتيجه از آنها بهره ميگيرد و «روششناسي كاربردي» مربوط به شناخت شرايط كاربرد يك روش در ارتباط با يك نظريه است. روششناسي بنيادين، بهعنوان يك علم، ارتباط واقعي بين مبادي بنيادين و نظريه و روش كاربردي را تبيين ميكند.
با ارائة روششناسي بنيادين يك انديشه، فرايند به ظهور رسيدن يك نظريه، نشان داده خواهد شد. بنابراين، با كنار هم قرار دادن آنها خواهيم توانست هماهنگي يا عدم هماهنگي اين مراحل را دريابيم. در حقيقت، روششناسي بنيادين زمينه را براي نقد روششناختي مهيا ميكند. علاوه بر آن بهطور مجزا، ميتوانيم از اجزاي فراهمشدة بحث، در نقد مبنايي و بنايي نيز بهره جوييم.
نوميناليسم روششناختي
با توجه به تصويري كه از فرايند شكلگيري يك علم ارائه كرديم، نامگرايي روششناختي مربوط به مرحلة دوم (روش بنيادين) است، نه روش كاربردي، گرچه بهطور قطع، بر روش كاربردي نيز تأثيرگذار است. ذاتگرايي روششناختي و نوميناليسم روششناختي، هردو بر مبادي هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي خاص خود استوار است. در حقيقت، نوميناليسم روششناختي به چارچوبي كلي اشاره دارد كه برآمده از مبادي بنيادين خاصي است و مكاتب و گرايشهاي گوناگون و كلان علمي در چارچوب آن شكل ميگيرد، چنانكه پوپر مجموعه علوم نوين را در چارچوب نوميناليسم روششناختي قرار ميدهد (پوپر، 1364، ص 662-664). كواين نيز طرح نقطة عطف نامگرايي روششناختي را به جان هورن توك در سال 1786 منسوب ميكند و تأثيرهاي اين نوع نگاه را تا فلسفه و علوم اجتماعي امروزين ميكشاند (باقري، 1386، ص 115).
نامگرايي روششناختي در برابر ذاتگرايي روششناختي قرار دارد. «ذاتگرايي روششناختي» اصطلاحي است كه با الهام از انديشههاي افلاطون توسط پوپر به كار رفت. بر اين اساس، وظيفة دانش كشف و توصيف طبيعت اشيا بوده و مراد از طبيعت، جوهر آنهاست. پوپر اين اصطلاح را در برابر «نامگرايي روششناختي» به كار برده است. اصطلاح اخير به دانشي اشاره دارد كه در آن هدف نه شناخت كنه و جوهر اشيا، بلكه كنش و واكنش آنها، روابط علّي موجود در آن و بهرهگيري از آنهاست. بدينسان، اگر در جوهرشناسي اين سؤال مطرح ميشود كه «آب چيست؟» در نامگرايي سؤال اين است كه «آب به چه دردي ميخورد و چگونه ميتوان استفادههاي بيشتري از آن نمود؟» (ساروخاني، 1370، ص447).
پوپر دو نوع تعريف را با نگاه به نوميناليسم روششناختي و ذاتگرايي روششناختي مطرح ميكند: تعريف «از راست به چپ» كه فلسفة ارسطو براساس آن شكل ميگيرد و تعريف «از چپ به راست» كه علوم امروزي اساساً از اين تعريف استفاده ميكنند. تعريف از «راست به چپ» اين است كه براي شناخت يك چيز به ناچار، بايد به ماهيت اشاره كنيم كه در تعريف، موضوع ماست و سپس تعريفي براي آن ماهيت ارائه كنيم. بنابراين، تعريف از «راست به چپ» صورت ميگيرد. ولي در علوم نوين، ما به عكس اين عمل ميكنيم؛ ابتدا آن چيز را شرح ميدهيم و خواص آن را ميگوييم و آنگاه ميگوييم كه اين چيز كه اين خصوصيات را داراست، ميتوان به اين اسم ناميد. بنابراين، در اين علوم، نام ماهيت در حقيقت، يك علامت اختصاري است، نه چيزي بيش از آن (پوپر، 1364، ص 662-664).
كلمة «روش» در «نوميناليسم روششناختي» اشاره به روش بنيادين دارد. پوپر در هستيشناسي، معتقد به واقعگرايي محتاط است. براساس واقعگرايي محتاط، واقعيتي بيروني و مستقل از انسانها وجود دارد، ولي بهسبب نقص حواس، براي انسان امكانپذير نيست كه آن واقعيت را به درستي درك كند. پوپر در قبول اصل واقعيت خارجي مشاهدهپذير و تجربي با واقعگرايي سطحي- كه گرايش مربوط به اثباتگرايان است- همداستان است، اما به پيشفرض هستيشناسانة ديگر واقعگرايي سطحي مبني بر قاعدهمندي طبيعت خدشه وارد ميكند؛ به اين معنا كه وي اين پيشفرض را توجيهكنندة نقص حواس ظاهري نميداند. تفاوت مهم رويكرد پوپر با واقعگرايي سطحي را ميتوان در پيشفرض معرفتشناختي او مبني بر نقص ابزارهاي شناختي انسان، جستوجو كرد. اما اثباتگرايان، كه در مبناي هستيشناختي خود واقعگرايان سطحي هستند، در معرفتشناسي معتقدند: حواس ظاهري ابزار مناسبي براي علم است. يك نوميناليست روششناختي اصرار دارد كه آنچه را در پيشفرضهاي هستيشناختياش مبني بر انكار جواهر و هستيهاي غيرمشاهدهپذير، مورد تأكيد است بهواسطة سازوكاري كه براي تعاريف ارائه ميكند و همچنين بهواسطة نشاندن زبانشناسي بهجاي هستيشناسي، در زيربناهاي علم نهادينه كند. بنابراين، سازوكار تعريف از «چپ به راست» بر انكار جواهر، ذوات و كليات اصرار دارد؛ همچنانكه برخي ديگر ـ غير از پوپر ـ با تقليل درك موضوعات هستيشناختي به تحليلهاي زباني آن را تأييد ميكنند. اين نگاه به علم، تعاريف و جايگاه علم، زمينه را براي تأثير نوميناليسم در روش كاربردي فراهم ميكند. (در ادامه، به روش كاربردي پوپر و تأثير نوميناليسم روششناختياش در آن خواهيم پرداخت).
در اينجا، بايد يادآور شويم كه تأكيد آير بر اينكه اشتباه اعتقاد به جوهر از اين ناشي ميشود كه ما تلقيمان اين است كه هرگاه اسمي در موضوع جمله واقع شد حتماً بايد يك مابازاي وجودي داشته باشد و تأكيد فلسفة تحليلي بر اينكه ابتدا بايد مفهوم و معناي چيزي معين شود آنگاه بر وجود آن انديشه شود، بر اينكه پوپر نوميناليسم روششناختي را برگزيند بيتأثير نبوده است.
نوميناليسم روششناختي و سنت كمّي و كيفي در روش كاربردي
نوميناليسم روششناختي هم در سنت كمّيگرا و هم كيفيگرا و بنابراين، در سنت تركيبي نمود يافته است؛ زيرا هر دوي آنها براساس تعريف پوپر از نامگرايي روششناختي، سعي ميكنند از پديدهها تعاريف «چپ به راست» ارائه كنند؛ به اين معنا كه سنت كيفيگرا نيز مانند كمّيگرا در روش پژوهش خود، ابتدا از نمونههاي كيفي اطلاعات خاصي را دربارة پديدة تحت مطالعه فراهم ميكنند؛ يعني ابتدا با نمونهگيريهاي استقرائي آغاز ميكنند و به خصوصيات پديده اهميت ميدهند و آنگاه موضوع را با همين خصوصيات ميشناسند (محمدپور، 1389ج، ص 34).
شروع فرايند علم از استقراء در هر پارادايمي كه باشد به نوميناليسم روششناختي ميانجامد؛ زيرا از لوازم اين فرايند تعريف از «چپ به راست» است كه زمينه را براي اين فراهم ميكند كه جوهر موضوع را به همين خصوصيات اخذ شده از استقراء تقليل دهيم. ناگفته نماند كه نوميناليسم روششناختي در سنت كمّيگرا و كيفيگرا داراي تفاوتهاي بزرگي است و آن ناشي از اين است كه سنت كيفيگرا متعلق به پارادايم «برساختي- تفسيري» است، و حال آنكه سنت كمّيگرا متعلق به پارادايم «اثباتي» و «پسا اثباتي» است. با اين وصف، نوميناليسم در پارادايم «برساختي- تفسيري» در فرايند تفسير خود از اطلاعات اخذشده از نمونههاي كيفي، دست به ساخت چارچوبي ميزند كه نتايج تحليل آن حتيالامكان مورد قبول گروه موردمطالعه باشد. معيارهايي كه اين سنت براي دستيابي به علم مطرح ميكند هيچكدام ما را به ذات موضوع و وجود آن رهنمون نميشود، بلكه تنها برساختي را ارائه ميكند كه دلالتي به آنچه هست ندارد، بلكه به بيان كواين، ما متغيرهاي پايبند را در زمينة هستيشناسي براي اين در نظر نميگيريم كه بخواهيم بدانيم چه چيز هست، بلكه وقتي در نظر ميگيريم كه بخواهيم بدانيم گفته با رأي خاصي- خواه از خود ما باشد خواه از ديگري- ميگويد چه چيز هست، و تا اين اندازه به حق مسئلهاي است كه به زبان مربوط ميشود؛ اما آنچه هست مسئله ديگري است (باقري، 1386، ص 17).
هردو سنت در زمينهسازي براي انكار كلي عقلي، كه نقطة ثقل نوميناليسم است، مشتركند. سنت كمّيگرا با معيار تحقيقپذيري، وجود كليات را منكر ميشود و سنت كيفيگرا مشاهدات را مورد فهم قرار داده، به نوعي آنها را برساخت ميكند. آنچه از اين برساخت به دست ميآيد گرچه ممكن است مربوط به مقولههاي نرم و شبه كلي باشد، اما ارتباط كشفي با واقعيت خارجي ندارد. اين در حالي است كه - بيان كرديم كه- تنها كلي عقلي ميتواند اين ارتباط را بهصورت واقعي بيان كند. بنابراين، همانگونه كه در سنت كمّيگرا گرايش برساختي وجود داشت، در اين سنت نيز وجود دارد و اين گرايش به شيوههاي متمايز جنبة نوميناليستي هردو را پررنگ ميكند. اين نكته به اين معنا نيست كه سنت كيفيگرا در تمام شاخههاي آن يك سنت نوميناليستي است، بلكه چنانكه بيان شد، نوميناليسم روششناختي به چگونگي شكلگيري تعاريف و روند توليد علم نظر دارد. اما هنوز اين نكته را ناگفته ميگذارد كه آيا واقعيت موضوع تعريف، همان خصوصيات بيانشده و اظهارشده در تعريف است و موضوع تنها نامي است براي اين اظهارات؟ يا اينكه حقيقت مستقل ديگري دارد و اين اظهارات تنها از لاية نمود آن اخذ شده است؟ نوميناليسم روششناختي گرچه در ارتباط با نوميناليسم است، اما بهصراحت جوابي براي اين سؤال ندارد.
مناسبت روش استقرائي با نوميناليسم
در اين قسمت نمونههايي از تأثيرات نوميناليسم روششناختي را در روشهاي كمّي و كيفي بررسي ميكنيم. تعريف از «چپ به راست» و انكار جواهر، كه نشأت گرفته از اتخاذ مباني مربوط به حوزههاي سهگانة هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي است، به نوبة خود، در شكلگيري مكاتب، نظريهها و آنگاه روشهاي كاربردي تأثير مستقيم دارد. درحاليكه قياس ابزار مناسبي براي بدست دادن تعريف از «راست به چپ» است، زمينههاي بروز آن در تعريف از «چپ به راست» محدود ميشود. روششناسي بنياديني كه با جريان علم از پديدارها به سمت گزارشهايي از يكنواختي آنها مناسبت دارد، با روش كاربردي مغايرت ذاتي دارد؛ چراكه ساختار دروني آن از ذاتياتي همچون ماهيات و كلياتي ساخت يافته كه بهعنوان ذات اين پديدارها تلقي شدهاند. بنابراين، تعريفي كه از صرف مشاهده و تجربة پديدهها حاصل ميآيد بيشتر از استقراء بهره ميجويد.
اهل منطق استدلال را به سه نوع قياس، استقراء و تمثيل تقسيم كردهاند. «قياس» را استدلال از كلّي به جزئي، استقراء را از جزئي به كلّي و «تمثيل» را از جزئي به جزئي دانستهاند (خوانساري، 1367، ص 323ـ324). در سنت مدرنيته و تفكر مدرسي، اساساً تمثيل روش علمي مناسبي بهشمار نميآيد؛ چون هدف علم دستيابي به قوانين عام تلقي ميشود؛ اما با دستنايافتني بودن اين هدف در سنت پسانوگرا، «تمثيل» جايگاه خود را بهعنوان روش علمي برتر مييابد. بنابراين، در سنت مدرنيته و ازجمله اثباتي، روش علمي به قياس و استقراء منحصر ميشود. اثباتگرايي مرحلة ابتدايي فرايند علم را - البته از اين نظر كه مواد علم را فراهم ميكند زيربناييترين مرحله است - تنها با استقراء آغاز ميكند. اين پيشفرض با اين استدلال به كار گرفته ميشود كه ما در تجربيات، هيچگونه گزارة پيشيني نميتوانيم داشته باشيم. بنابراين، تنها شأن قياس اين است كه از مواد توليدشده توسط استقراء، استدلالي را فراهم كند، نه اينكه خود مستقلاً و ابتدائاً دست به استدلال بزند. اين در حالي است كه شروع فرايند علم با قياس، مستلزم در نظر گرفتن بديهيات و «آگزيومهاي» پيشيني در كبراي آن است و كبراي قياس در صورتي ميتواند تعميمدهنده باشد كه كلي باشد، و به نظر آنها، يك گزاره كلّي تنها از راه استقراء ميتواند حاصل شود. ممكن است سؤال شود كه گزاره كلّي همانگونه كه در كبراي كلي قياس وجود دارد، در استقرا نيز بدان دست مييابيم؛ پس چه فرقي ميان آن دو است؟ اينجاست كه تأثير رئاليسم يا نوميناليسم در روش كاربردي نمايان ميشود. گزارة كلّي كه در كبراي قياس واقع ميشود گزارة حقيقتاً كلّي است، با اين توضيح كه تصورات تشكيلدهندة آن دستكم از يك يا چند كلّي تشكيل شده است و سور «هر» يا «كل» در كبراي قياس، بر يك ماهيت كلي دلالت دارد و نه صرف دلالت بر مجموعه افراد مشابه به هم، و اگر هم دالّ بر تمام افراد باشد بر مبناي اتحاد ماهوي آنها يا همان كليت توجيهپذير است، و حال آنكه در منطق استقراء، قضيه عام بهدستآمده از فرايند استقراء قابل تقليل به افراد آن است. ازاينروست كه شليک پيشنهاد کرد قوانين علمي را نبايد گزاره بدانيم، بلکه بايد چونان قاعدهاي تلقي کنيم که فرارفتن از يک قضية جزئي را به قضية جزئي ديگر ممکن ميسازد و به قول رايل، اينها «جوازهاي استنتاج»اند. اين موضع از آن نظر مهم است كه به هيچوجه، امكان منطقي وجود ندارد كه بدون قايل شدن به «كلّي»، حمل كلّي را بهدرستي ارائه كنيم.
در اين قسمت، اساسيترين عناصر استدلال مزبور را برجسته ميكنيم تا آنچه در سطور گذشته مبني بر چگونگي تأثير مباني هستيشناختي و معرفتشناختي در گزينش روش استقراء بهعنوان متقنترين روش علمي و مناسبت آن با نوميناليسم بيان گرديد، روشنتر بيان شود.
الف. چگونگي شكلگيري علم تجربي از ديدگاه اثباتگرايي
اثباتگرايان معتقدند: ذهن انسان بهصورت «لوح سفيد» شروع به كار ميكند (بنتون و كرايب، 1389، ص 38). ذهن انسان به صورتي منفعل هرچه را مشاهده ميكند آينهوار منعكس مينمايد. «برخلاف عقلگرايان و در صدر آنها دكارت كه قايل به عقل فطري بودند» (Hollis, 2008, p. 24). پوزيتيويسم كار عقل را تنها دخل و تصرف در محسوسات ميداند و هرگز قبول ندارد كه بدون حس هم ميتوان به علم رسيد (طباطبائي، 1364، ص 256). يعني عقلگرايان نقطة آغازين علم را خود عقل فطري ميدانند، درحاليكه «پوزيتيويستها مشاهده را نقطة آغازين علم تلقي ميكنند و تنها با انباشت موارد زيادي از مشاهده با شرايط خاص است كه قوانين كلي از آن اخذ ميشود» (چالمرز، 1389، ص 17). در نگاه آنها، به مجرد اينكه قواي حسي چيزي را از خارج دريافت كنند، عكس آن در ذهن منعكس ميشود و اين پايان فرايند درك حسي، ازجمله مشاهده است (طباطبائي، 1364، ص 251).
ب. استقراء؛ تنها راه معرفتبخش در علم
از آنرو که اثباتگرايان ذهن را لوح سفيد عاري از هرگونه اطلاعات پيشيني ميدانند و براي دستيابي به معرفت، راه ديگري بجز حس را روا نميدارند، بهناچار براي دستيابي به گزارههاي علمي، به استقراء روي ميآورند. تجربهگرايان در علوم اجتماعي گزارة «معرفت تنها از حواس پنجگانه پديد ميآيد» را بهعنوان پيشفرض از فيلسوفان تجربهگرا تلقي کردهاند (بنتون و كرايب، 1389، ص20). آنها در ابتدا بر علمي نبودن گزارههاي فلسفي و متافيزيک و هرچه از راه غيرتجربه حسي بهدست ميآيد پافشاري کردند، ولي با انتقادات فيلسوفان علم مبني بر وجود چنين گزارههايي در علم اثباتي مورد ادعايشان، باز از پذيرفتن آنها بهعنوان گزارههاي علمي سر باز زدند، ولي اين بار گفتند که اين گزارههاي کلّي پيشفرضهايي هستند که ما از فلسفه دريافت ميکنيم و وظيفة فلسفه تنها هموار کردن راه براي علم است. ازجمله گزارههاي غيرتجربي که بهعنوان پيشفرض نزد آنها پذيرفته شده، گزارة «معرفت تنها از حواس پنجگانه پديد ميآيد» است. بنابراين، آنها با پذيرش سه موضع، به استقراءگرايي تن ميدهند: لوح سفيد بودن ذهن، انحصار معرفت از طريق حواس پنجگانه، ماهيت معرفت را انطباع دانستن. با در نظر گرفتن اين سه موضع براي معرفت، راهي بجز استقراء وجود ندارد. در شرايطي كه آنها اصول «آگزيوماتيك» را نميپذيرند و در عين حال، درپي قانون علمي فراگيرند، چارهاي بجز استقراء نمييابند.
نقطة آغازين فرايند استقراء اختصاص به تجربه دارد كه خود فرايند دريافت اطلاعات از طبيعت از طريق حواس ظاهري است. براين اساس، تجربه در فضاي اثباتگرايي، مولّد گزارههاي شخصي است كه طي فرايند استقراء، به قانون تبديل ميشود. اين در صورتي است كه تجربه در چارچوب فكري، كه مبناي كار خود را قياس قرار ميدهد، بهعنوان فرايند علتيابي يا ذاتيابي براي بهكارگيري در حدّ وسط قياسهاي ديگر تلقي ميشود. اين نگاه مستلزم كليات و ذات براي انواع است.
ج. قاعدهمندي و نظم طبيعت
استقراء در فرايند تبديل جزئيات به کليات با مشکلي مواجه ميشود که به «مسئلة استقراء» مشهور است. هيوم مسئله استقراء را در مقابل تجربهگرايان مطرح کرد و از آن پس تلاشهاي زيادي براي پاسخگويي به آن صورت گرفت؛ ازجمله طرح نظرية «احتمالات»، ولي هيچ کدام نتوانست مشکل استقراء را حلکند. سؤال اصلي هيوم اين بود که چگونه از تجربيات جزئي به يک قانون کلي دست مييابيد؟ (همان، ص 48). وي معتقد بود که براي آينده، هيچ ضمانتي وجود ندارد، و تأکيد ميکند که استنتاجهاي استقرائي از لحاظ استدلالي معتبر نيستند (کاپالدي، 1377، ص 261ـ262). به استناد اين واقعيت که فلان نظم تاکنون به دفعات و بدون استثنا مشاهده شده است، منطقاً چنين نتيجه گرفته نميشود که آن نظم در آينده ادامه مييابد. جهشي را که قوانين علمي از مشاهدة تعداد اندکي از نمونهها بهصورت ادعايي جهانشمول مطرح ميکنند، داير بر اينکه اين امر هميشه اتفاق ميافتد، با منطق نميتوان توجيه کرد. بنابراين، در چارچوبي که تجربهگرايي ميپذيرد، به نظر ميرسد که با تنگنايي مواجهيم: يا قوانين علمي را بايد غيرعلمي دانسته، کنار بگذاريم، يا بايد بپذيريم که علم متکي به باوري آزمونناپذير و متافيزيکي به هماهنگي و نظم طبيعت است (بنتون و كرايب، 1389، ص 48 و 49). اين پيشفرض بهوسيلة استقراء، هم غيرقابل اثبات است و هم غيرقابل آزمون؛ زيرا اگر براي توجيه هماهنگي و قاعدهمندي طبيعت، به موارد بسيار مشاهدهشده تتابع پديدهها استدلال كنيم تسلسل لازم ميآيد؛ چراكه خود اين استدلال از نوع استقرائي است.
ازآنروکه ما هرگز نميتوانيم از صرف مجموعهاي از تجربيات، به يک قانون علمي دست يابيم، شليک پيشنهاد کرد که قوانين علمي را نبايد گزاره بدانيم، بلکه بايد چونان قاعدهاي تلقي کنيم که فرارفتن از يک قضية جزئي را به قضية جزئي ديگر ممکن ميسازد. به قول رايل، اينها «جوازهاي استنتاج»اند.
از سوي ديگر، برخي اثباتگرايان مانند نويرات و کارناپ با تعبير قاعده، دربارة قوانين علمي مخالفت کردند؛ چون به اعتقاد آنها، معنا ندارد که قواعد تکذيب شود، و حال آنکه قوانين علمي اين چنين است (خرمشاهي، 1361، ص 16).
بنابراين، از مجموع نگاه حلقة وين، ميتوان دريافت كه گرچه قاعده در اصطلاح شليك صرف قرارداد نيست، اما در نهايت، صرفاً ميتواند گزارشي از موارد جزئي باشد و قانون علمي هرگز حاكي از كليتي غير از موارد جزئي نيست. بهعبارت ديگر، شليك با نظر به كليت قوانين، بهگونهاي كه مجزا از موارد جزئي باشد آنها را «قاعده» ناميد؛ زيرا در اين صورت، صرف قراردادند. اما نويرات و كارناپ با توجه به اينكه قاعده تكذيب نميشود، قانون را بهصورت تسامحي در موارد تجربهشده و جزئي استعمال ميكنند، نه اينكه حقيقتاً حاكي از كليتي غير از موارد جزئي باشند. به هرحال، ميتوان گفت: اثباتگرايان اين گزاره را - به هرعنواني - نيز بهعنوان پيشفرض تلقي کردهاند. آنها عليت را به همين «تتابع پديدهها» تعبير کردهاند تا براساس مبانيشان، آن را به پديدهاي مشاهدهپذير تقليل دهند. بنابراين، عليت چيزي جز تعاقب پديدهها نيست که از تعاقب مستمر آن قانون بهدست ميآيد؛ زيرا عليت، از اين ديدگاه، به يک پيشفرض غيرعلمي ـ قاعدهمندي طبيعت ـ متکي است. بنابراين، هيچگونه ضرورتي نيز نميتواند داشته باشد.
نتيجه آنكه آنها با پيشفرض انگاشتن لوح سفيد بودن ذهن، انحصار معرفت از طريق حواس پنجگانه و انتهاي فرايند معرفت در مرحلة انطباع، مباني معرفتشناختي حسگرا و هستيشناختي مادهگرا- هرچه با حواس پنجگانه شناخته ميشود موجود است- را پذيرفتهاند. اين در شرايطي است كه فرايند علم تجربي در نظر آنها، در مرحلهاي به پايان ميرسد كه تصورات حاصل از آن و گزارههاي مشاهدتي و تجربي بر بيش از امور جزئي دلالت ندارد و دخل و تصورات ذهن در اين جزئيات بهعنوان طبقهبندي و سنخبندي، تنها از نگاه عملگرايانه و كاركردي اهميت مييابد و بههيچوجه، ارزش هستيشناسانه نخواهد داشت. در اين فرايند، پيشفرض انحصار معرفت از طريق حواس پنجگانه به كمك آمده، «كلي» را، كه محسوس نيست، انكار ميكند. اما نيازهاي عملگرايانة علم آنها را بر اين ميدارد كه دست به طبقهبندي جزئيات زده، با اين كار راهي را براي نوميناليسم طبقهاي و ديگر انواع نوميناليسم باز كنند؛ زيرا نامهاي عام كه دلالتي بيش از افراد دارند، در نتيجة نيازي عملگرايانه پديدار شدهاند، نه اينكه كاشف از واقعيتي باشند. ازاينروست كه سور در قوانين بهدستآمده از استقراء با سور قوانين قياسي تفاوت ماهوي دارد؛ سور در قوانين دستة اول به همة افراد اشاره دارد ولي سور در قوانين دستة دوم، ماهيت يا عليّت را دربر ميگيرد. وقتي طبيعت اشيا بهعنوان بخشي از علت انكار شد، آنگاه عليّت نيز به قاعدهمندي فروكاسته ميشود.
روش فرضية استنتاجي و نوميناليسم
روش فرضية استنتاجي به چند دليل براي بررسي در اين قسمت انتخاب شد: نخست آنكه خود پوپر، كه اين روش ويژگي وي شناخته ميشود، مدعي است خود يك نوميناليست روششناختي است. اين بررسي از اين نظر اهميت مييابد كه ميتواند بيانگر تأثير روش بنيادين در روش كاربردي باشد. ديگر آنكه اين روش به نوعي قياسي است. صورت اين قياس دقيقاً همان قياس استثنايي است. اين بررسي نشان خواهد داد كه از چه طريقي ممكن است نوميناليسم، حتي در صورت استدلال قياسي، رسوخ كند. سوم آنكه اين كار زمينه را براي مقايسة اين روش با روش قياس استثنايي كه همگن با ذاتگرايي روششناختي است، فراهم ميكند.
پوپر با نظريهاش در فلسفة علم، مشهور به «ابطالگرايي خواست» به «مسئلة استقراء» پاسخ گويد. وي با توجه به مشكلات فراراه استقراء، به اين نتيجه رسيد كه بهجاي تأييد در علم، بايد به دنبال ابطال بود. گزارة ابطالپذير مادام كه ابطال نشده است، موقتاً پذيرفته ميشود و به محض ابطال، از دايرة علم خارج ميشود. وي با اين روش، بيش از پيش بر نقص ابزار معرفتي انسان تأكيد ورزيد و به گمان خود، به ابطال يقيني گزارهها از طريق فرضيه- استنتاجي اكتفا كرد. گرچه صورت استدلالي كه پوپر از آن بهره ميبرد با آنچه در دستگاه معرفتي اثباتگرايي منطقي بود متفاوت است، اما ملاك نقدپذيري گزارهها در نگاه پوپر، جنبهاي كاملاً اثباتي دارد و تنها گزارههايي را شامل ميشود كه با ابزار تجربي قابل نقد باشند.
1. مراحل روش «فرضيه- استنتاجي» پوپر
اين مراحل را، كه خود پوپر به تفصيل از آن بحث كرده است، ميتوان در اينپنج مرحله خلاصه كرد:
1. ارائة يك فكر، يك حدس و گمان، يك فرضيه يا مجموعهاي از فرضيهها كه تشكيلدهندة يك نظريه هستند.
2. استنباط يك يا چند نتيجه با كمك فرضيههاي ديگر كه قبلاً پذيرفته شده است يا شرايطي كه انتظار ميرود تحت آنها فرضيهها درست باشند.
3. اگر از استدلالهاي قبلي راضي بوديم، نتيجه، بهدستآمده را با دادههاي مناسب و بهوسيلة مشاهده يا آزمايشهاي لازم ميآزماييم.
4. اگر دادههاي آزمايش و مشاهده با نتيجة قبلي همخواني نداشت، فرض اولي ما رد ميشود.
5. اگر نتيجة آزمون مثبت باشد يعني: دادهها با نتيجهگيري همخواني دارند و نظريه بهطور موقتي تأييد ميشود، اما درستي آن اثبات نميشود (پوپر، 1370، ص 32ـ33).
جنبة اثباتي استدلال پوپر در دو جاي آن كاملاً نمايان است؛ هنگامي كه وي سخن از نقدپذير بودن يك فرضيه به ميان ميآورد، هم دالّ بر اين است كه فرضيه نبايد اطلاق داشته باشد، بلكه تنها فرضيهاي علمي است كه از ردّ و انكار آن هيچ محالي حاصل نيايد. اين پيشفرض با مبادي بديهي فلسفي در چالش است. و هم دالّ بر اين است كه فرضيه بايد شامل گزارهاي باشد كه خبر از دادههاي مشاهدتي بدهد تا از حيطة گزارههاي جدليالطرفين، كه مربوط به فلسفه ميشود، خارج گردد و از اين طريق، راه براي محك نقد تجربي باز شود. جاي ديگري كه نمايانگر جنبة اثباتي استدلال فرضية استنتاجي است، مرحلة چهارم از مراحل مزبور است. در مراحل قبلي، با در دست داشتن فرضية جديد و به كمك فرضيههاي مقبول قبلي، به استدلال نظري پرداخته، نتيجهاي بهدست ميآوريم، ولي اين نتيجهگيري پايان فرايند علم نيست، بلكه تنها اين فرايند با آزموني تجربي يا مشاهده به پايان ميرسد. در حقيقت، محك نهايي باز در دست تجربه است. برخي جنبة اثباتي روش پوپر را اينگونه بيان كردهاند:
در تبيينهاي اثباتي از يك طرف، ميتوان با اتخاذ رويكرد اثباتي و استدلال استقرائي مبتني بر آن، از واقعيتهاي مشاهدهپذير به تعميمهاي انتزاعي جهانشمول دست يافت، و از طرف ديگر، ميتوان با اتخاذ رويكرد قياسي- فرضيهاي دست به نظريهآزمايي زد. در خلال نظريهآزمايي، فرضيههاي نظريهمحور، ابطال شده يا موقتاً پذيرفته ميشوند (محمدپور، 1389ب، ص 37).
در حقيقت، پوپر آنچه را حلقة وين در دورة متأخر انديشههاي خود به آن واقف شده بودند، عملياتي كرد. پس از تغييرات متعدد در اصل «تحقيقپذيري»، عاقبت اين اصل و پيشفرضهاي ديگر اثباتگرايي بهعنوان «جوازهاي استنتاج» تلقي شد، بهگونهاي كه كارناپ به صراحت اذعان كرد:
نظريهاي كه نتوان در قالب عبارات مشاهدهاي بازگو كرد بايد بهصورت يك ابزار در نظر گرفت كه به ما اجازه ميدهد جملات مشاهدهاي بيشتري را به طريق قياسي بهدست آوريم. ابزارهاي نظري نظير هر ابزار ديگري ميتوانند خوب يا بد باشند؛ اما سؤال از واقعيت هوياتي كه آنها مورد استفاده قرار ميدهند يا صادق بودن و بهتر صادق بودن تصويري كه عرضه ميكنند از نوع پرسشهاي بيمعناي فيزيكي است (پايا،1374).
قياس اوليه در روش «فرضيه-استنتاجي» نزد پوپر نيز تنها ابزاري نظري است كه به وي اجازه ميدهد جملات مشاهدهاي بيشتري را به طريق قياسي بهدست آورد. آنگاه جملات بهدستآمده در مرحلة «گردآوري» بايد در مرحلة «داوري» به تيغ نقد تجربي سپرده شوند. تدبنتون در اينباره مينويسد: «بنا به توصيف فرضيهاي ـ استنتاجي، از نظريهها فقط ميتوان براي استنتاج گزارههايي راجع به الگوهاي مشاهدهپذير استفاده كرد» (بنتون و كرايب، 1389، ص 85).
2. مناسبت فرضيه ـ استنتاجي با نوميناليسم
روش كاربردي متأثر از روش بنيادين است و بنابراين، بايد با آن هماهنگ باشد. در صورت يافتن عدم هماهنگي ميان روش بنيادين و روش كاربردي در فرايند روششناسي، نقد روششناختي وارد خواهد بود. براساس اصول علمي، بايد نوميناليسم روششناختي، كه مربوط به روش بنيادين پوپر است در روش كاربردي وي نيز اثرگذار باشد.
نوميناليسم از دو ويژگي بنيادين برخوردار است: انكار كلي عقلي، و ديگر اينكه حال كه كلي عقلي مردود است، بنابراين، ما نميتوانيم ارتباط معرفتشناختي واقعي با واقعيت برقرار كنيم و بهتبع آن، مسمّاي اسامي عام تنها همان موارد جزئي آن است كه با حواس قابل درك است، نه چيزي ديگر.
روش فرضيه- استنتاجي از يك يا چند فرض آغاز ميكند و براساس آنها، استدلالي را شكل ميدهد و به نتيجه ميرسد. اين نتيجه را ميتوان معادل فرضيه در روش استقرائي قلمداد كرد. اين نتيجه بايد مورد آزمون يا مشاهده قرار گيرد تا اشتباه يقيني آن يا عدم آن بهدست آيد. اما اين روش هرگز به گزاره مثبت يقيني منجر نخواهد شد. بررسي اين ويژگي روش فرضيه-استنتاجي به ما ميآموزد كه انكار كلي عقلي، كه همان ويژگي بنيادين نوميناليسم است، موجب آن شده است. وجود كلي عقلي در حدّ وسط استدلال است كه امكان استنتاج متقن مثبت يا منفي را فراهم ميكند. اما پوپر با معيار نقدپذيري فرضيهها و انحصار استنتاج نهايي بهواسطة آزمايش و مشاهده، دچار همان مشكلي خواهد بود كه استقراءگرايان با آن مواجه بودند: هيچگاه نخواهيم توانست بدون بهرهگيري از حداقل يك كلي عقلي، يك قانون كلي را از جزئيات استنتاج كنيم. با بياني كه در بحث بعد خواهد آمد، روشن خواهد شد كه مشكلي كه موجب منتج شدن نتايج صرفاً منفي ميشود از بهرهگيري ناقص از مواد استدلال در صورت قياس استثنايي است. فرضهاي استدلال در نظر پوپر تنها با روايت تجربهگرايانهاي از حسيات يا تجربيات (نقدپذيري) فراهم ميشوند و اين صلاحيت استدلال قياسي را براي رسيدن به قانون كلي مثبت سلب ميكند كه اين خود از آنروست كه كلي عقلي را منكر ميشود.
پوپر با انكار ماهيت و ذات براي چيزها، بهگونهاي سازوكار دستيابي به آن-كلي عقلي- را منكر ميشود. اگر سازوكاري وجود داشته باشد كه با ضميمة آن به موارد جزئي، بتوان به يك كلي رسيد آنگاه ديگر معيار نقدپذيري پوپري و انحصار استنتاج نهايي بهواسطه آزمايش مورد خدشه قرار خواهد گرفت. اين سازوكار از طريق كلي عقلي حاصل ميشود. با تمسك به كلي عقلي، در ارائة يك تعريف به ماهيت موارد جزئي، كه يك امر كلي است، دست مييابيم. همچنين در ارائة يك استدلال به علت پديده پي برده، آن را حدّ وسط قرار ميدهيم. اين سازوكار «قياس تجربي» ناميده ميشود.
گرچه پوپر اشتباه كارناپ مبني بر حل تمام مسائل فلسفي با نحو منطقي را مرتكب نشد و براي پاسخ به پرسشهاي جهانشناسانه، به بعد محتوا نيز توجه كرد و وظيفة فلسفه را دستيابي به حقايق جالب توجه دانست (پايا، 1382، ص40)، اما اين ديدگاه وي در عطف توجه به مواد گزارههاي استدلالي در كنار صورت آنها دچار نقصان و ضعف است؛ وي از ميان مبادي استدلال، تنها حسيات و تجربيات را برميگزيند. كارناپ كوشيد تا نشان دهد مفاهيم نظرية منطقي قياس صوري نظير قابليت اثبات و استنتاج از مقدمات معين و استقلالاً منطقي، همگي مفاهيمي كاملاً نحوي هستند و بنابراين، بايد بتوان تعاريفشان را در نحو منطقي صورتبندي كرد؛ زيرا اين مفاهيم تنها بهصورت جملات بستگي دارند، نه بهمعناي آنها (پايا، 1374). گرچه پوپر سعي كرد دستاويزي محكمتر از ساخت جملات براي ارجاع مسائل فلسفي به آن بيابد، اما تنها ارجاع خارجي آن منحصر به محسوسات ميشد. پوپر قابليت اثبات از ناحية صورت قياس را با قابليت ابطال جايگزين كرد. با اين حال، انحصار قياس در ابطال قطعي از توجه ناقص وي به مواد استدلال ناشي ميشود؛ چنانكه همين نقيصه زمينة محروميت وي از صورتهاي قياسي به غير از فرضيه-استنتاجي را فراهم ميكند. وي مينويسد: «از اين ديدگاه (نوميناليسم) هدف علم، توصيف چيزها و رويدادهاي تجربهشدة ما و تبيين اين رويدادهاست و زبان ما ابزار بزرگي براي توصيف علمي است، و واژهها ابزاري فرعي براي اداي اين تكليفند، نه نام ماهيات» (پوپر، 1364، ص 63ـ67). بنابراين، واژههاي زبان اگر ارجاعي به غير از ساخت زباني داشته باشند توصيف و تبيين آنها تنها ميتواند به رويدادهاي تجربهشده مربوط باشد نه به چيزهاي غيرتجربي؛ مثل ماهيات.
3. مقايسة روش «فرضيه- استنتاجي» و «قياس استثنايي»
اين مقايسه به ما نشان خواهد داد كه چگونه گرايش نوميناليسم و رئاليسم در روش كاربردي تأثيرگذارند. روش «فرضيه-استنتاجي» گرچه در صورت، شبيه قياس استثنايي است، اما وابسته به نوميناليسم روششناختي است. ولي قياس استثنايي براساس مباني رئاليسم شكل گرفته است. «قياس» به استدلالي گويند كه تفكر بهوسيلة آن از كليات به جزئيات حركت ميكند. اينگونه استدلال به پنج نوع «برهان، خطابه، جدل، شعر و مغالطه» تقسيم ميشود. «برهان» به قياسي گويند که از مواد يقيني تشکيل شده باشد. مواد يقيني عبارت است از: اوليات، فطريات، حسيات (مشاهدات)، تجربيات، حدسيات و متواترات (صدرالمتألهين، 1362، ص 33).
اين از نظر مادة استدلال است، اما از نظر صورت، نيز قياس به اشكال گوناگوني تقسيم ميشود. در يك تقسيم، قياس به «اقتراني» و «استثنايي» تقسيم ميشود. از آن نظر كه صورت كلي و بنيادين استدلال فرضيه-استنتاجي پوپر شبيه قياس استثنايي است، در اين قسمت تنها به بيان صورت قياس استثنايي ميپردازيم. قياس استثنايي مانند قياسهاي ديگر، از لحاظ مواد ميتواند از مبادي يقيني و غيريقيني استفاده كند، اما اگر از مبادي يقيني بهره گيرد يك قياس برهاني خواهد بود.
«قياس استثنايي» قياسي است كه عين نتيجه يا نقيض آن بالفعل در مقدمات مذكور باشد، و وجه تسميهاش به «استثنايي» اين است كه لفظ «ليكن»، كه از ادات استثناست، در آن بهكار ميرود. اين قياس داراي دو مقدمه است: مقدمة اول شرطي است و مقدمه دوم استثنايي. مقدمة دوم همواره حملي است و نتيجه نيز هميشه قضية حملي است و آنچه در قياس با استثنا مكرر ميشود در نتيجه حذف ميگردد، و بنابراين، بهجاي حدّ اوسط است (خوانساري، ۱۳۶۷، ص 361).
اما قياس استثنايي از لحاظ صورت، تنها داراي دو صورت ثابت قياس استثنايي متصل و منفصل است. «قياس استثنايي متصل»، قياسي است كه مقدمة اولش قضية شرطيه متصله باشد، و مقدمة دومش قضية حمليه، كه اين قضية حمليه، مقدم يا تالي قضية شرطيه را وضع يا رفع ميكند. در اين قياس، دو حالت منتج و دو حالت عقيم هستند. در حقيقت، تنها از وضع مقدم، وضع تالي و از رفع تالي، رفع مقدم نتيجه ميشود. قياس استثنايي منفصل نيز قياسي است كه مقدمة اولش قضية شرطية منفصله باشد و مقدمة دومش نيز استثناي از يكي از دو طرف شرطية منفصله است. در استثنايي منفصل، اگر قضية نخست منفصلة حقيقيه باشد از وضع هريك از اجزاي آن، رفع جزء ديگر، و از رفع هريك، وضع جزء ديگر نتيجه گرفته ميشود. بنابراين، هر چهار حالت آن منتج است. اما اگر قضية نخست منفصلة مانعةالجمع باشد تنها دو حالت آن منتج است. تنها از وضع هرجزء رفع ديگري نتيجه گرفته ميشود (همان، ص 168-171).
منطقيها براي قياس استثنايي شروطي ذكر كردهاند؛ ازجمله:
ـ يكي از دو مقدمة آن كلّي باشد.
ـ قضية شرطيه آن شرطية اتفاقيه نباشد.
ـ شرطية آن موجبه باشد و اگر سالبه باشد به موجبه بازگردانده ميشود (مظفر، 1388ق، ص 281).
از آن نظر كه شرط دوم در مقايسة اين دو روش، براي ما حايز اهميت است، آن را بيشتر توضيح ميدهيم: قضية شرطيه در يك تقسيم به قضاياي «شرطية لزوميه» و «شرطية اتفاقيه» تقسيم ميشود. اين تقسيم براساس نسبت تالي به مقدّم است. «شرطية لزوميه» آن است كه مصاحبت و پيوستگي مقدم و تالي در آن قضيه به لحاظ سببي است كه با وجود آن سبب، مصاحبت لازم باشد؛ مانند اينكه مقدم علت تالي باشد يا بالعكس يا اينكه هر دو معلول يك علت باشند. اما «شرطية اتفاقيه»، قضيهاي است كه حاكي از مصاحبت مقدّم و تالي است، اما اين مصاحبت اتفاقي و تصادفي است، نه به لزوم و ضرورت (خوانساري، 1367، ص 77-78).
استدلال از دو بعد صورت و ماده تشكيل شده است. اگر استدلال بخواهد منتج باشد به ناچار، بايد شرايط انتاج مربوط به هر دو بعد در آن رعايت شود. گاهي تغيير شرايط ابعاد صوري و مادي منجر به تغيير نوع استدلال ميشود و گاهي هم آن را از اعتبار ساقط ميكند. بنابراين، بنا به اهداف، مبادي متفاوت و صور متفاوت، كه همگي در ارتباط با يكديگرند، اشكال گوناگون استدلال شكل ميگيرد. شيوة «فرضيه- استنتاجي» پوپر از نظر صوري كاملاً شبيه «قياس استثنايي» است: مرحله نخست (ارائه يك حدس و گمان) معادل مقدّم، مرحلة دوم (استنباط يك يا چند نتيجه) معادل تالي، مرحلة سوم (آزمون) معادل وضع يا رفع مقدّم يا تالي، مرحلة چهارم (ردّ فرضيه) معادل رفع مقدّم يا تالي، مرحلة پنجم (تأييد موقتي فرضيه) معادل وضع مقدّم يا تالي. اما با يك مطالعة تطبيقي، درخواهيم يافت كه آنچه آنها را كاملاً از هم متمايز ميكند بهره جستن از مواد گوناگون است. چنانچه بيان شد، قياس متشكل از انواع پنجگانة «برهان، جدل، مغالطه، شعر و خطابه» است. صور قياسي در تمام اين موارد مشترك است، اما آنچه آنها را متمايز ميكند مبادي و شرايط مربوط به آنهاست. معيار نقدپذيري فرضيهها و انحصار استنتاج نهايي بهواسطة آزمايش و مشاهده، كه از مباني روش پوپر است، هرچه را بديهي اوّلي است منكر ميشود. با اين مبنا، به ناچار، پوپر در صورت قياس استثنايي تنها از مبادي غيريقيني و حداكثر ظني بهره ميبرد. اين در شرايطي است كه برتري حدسهاي متهورانه در برابر حدسهاي محتاطانه، انديشه را به اين نكته ميكشاند كه مبادي ظني نيز در استدلال وي جايگاه چنداني ندارند. اين تنها فرضها هستند كه مواد استدلال فرضية استنتاجي را تشكيل ميدهند. بنابراين، هيچ گريزي نيست از اينكه نتيجة استدلال نيز تابع اخسّ مقدمات باشد. آنچه وي بهعنوان ابطال يقيني از اين روش ادعا ميكند نيز يقيني نخواهد بود، مگر آنكه موارد مشاهدهشده به مبدأ عدم تناقض منضم شده، از طريق آن، به كلي عقلي نايل آييم و در حقيقت، تبديل به قياس تجربي شود. به هر حال، پوپر راه نجاتي نخواهد داشت، مگر آنكه يا در مرحلة اوليه از كلي عقلي بهره گيرد، يا اگر بر فرضهاي خود پافشاري كرد در مرحلة استنتاج، از كلي عقلي استفاده كند. تنها كلي عقلي است كه به مستدِل امكان ميدهد كه آنچه ذاتي است دريابد و آنگاه با بهكارگيري آن در حدّ وسط قياس، به نتيجهاي يقيني منجر شود. اين درصورتي است كه مباني نوميناليستي وي چنين امكاني را براي وي فراهم نميكند.
يقيني بودن مقدمات، ذاتي اوّلي بودن محمولات براي موضوعاتشان و ضروري بودن آنها از شرايط مقدمات برهان شمرده شده است (مظفر، 1388ق، ص 364 و 365)؛ چنانكه در قياس استثنايي شرط شده است كه قضية شرطية آن، شرطية اتفاقيه نباشد (همان، ص 281). اما استفاده از صرف فرضها در مقدمات استدلال، راه را بر تمام اين شرايط ميبندد. همين نقص است كه در مواردي پوپر را از برخي شقوق قياس استثنايي محروم ميكند؛ چنانكه وي به هيچوجه نخواهد توانست از قياس استثنايي منفصلة حقيقيه بهره جويد؛ زيرا قضية منفصلة حقيقيه نزد وي يك قضية نقدناپذير است. از سوي ديگر، با پذيرفتن اوّليات، فطريات، حسيات(مشاهدات)، تجربيات، حدسيات و متواترات بهعنوان مبادي يقيني برهان، اين امكان فراهم ميشود كه هم از ديگر صور قياس (اقتراني) كه ملزم به فرض گرفتن مقدمات در آن نيستيم، بهره گيريم و هم قياس استثنايي را بهصورت برهاني ارائه كنيم.
پوپر در بسياري از موارد، تفكيكهايي را كه در قياس استثنايي آمده است متذكر نميشود و با روش متفاوتي كه دارد، تبعات شرط ندانستن «شرطية لزومية بودن مقّدم» را نيز ميپذيرد. در روش وي، قضاياي اتفاقيه نيز به استدلال راه مييابند و اينگونه است كه تا پيش از آزمايش نهايي، از عقيم بودن يا منتج بودن استدلال سخني به ميان نميآيد. برخلاف قياس استثنايي كه به دليل شرط بودنِ لزوميه بودن قضية شرطيه، جهات متفاوت لزوم در قضيه موجب عقيم يا انتاج اشكال متفاوت استدلال ميشود. اينگونه است كه در روش پوپر بسياري از نتايجي كه بهوسيلة آزمايش ابطال ميشود در قياس استثنايي ارزش استدلال نمييابد. اين همان نكتهاي است - در نظر نياوردن شرط لزوم- كه زمينه را براي نقدهاي لاكاتوش و نظرية جايگزينش را فراهم ميكند.
تاكنون بايد روشن شده باشد كه در شرايطي كه در قياس برهاني از حسيات و تجربيات بهره ميبريم اين دو صرف مشاهدة تجربي نيستند، بلكه به ضميمة يك بديهي اوّلي منظور ميشوند و برايند آن در قالب قياس ريخته ميشود، و حال آنكه در روش «فرضيه- استنتاجي» پوپر صرف حسيات را بهعنوان مواد استدلالش ارائه ميكند.
مناسبت مصاحبه بهعنوان يك روش كمّي ـ كيفي با نوميناليسم
يكي از مباني مصاحبه ـ كه نوع خاصي از مصاحبه را نيز تعيين ميكند «برساختگرايي اجتماعي» است. مصاحبه در سنت تفهّمي و پسانوگرا، به نوميناليسم سازهگرايانه ميگرايد. برساختگرايي، بر ساخت و ساز مداوم و سيال جهان اجتماعي سوژهها تأكيد دارد (محمدپور، 1389ب، ص143). در مصاحبه، در خلال كنشها و واكنشهاي مصاحبهگر و مصاحبهشونده، معرفت ساخته ميشود (همان، ص 146). در حقيقت، اين نكته به اين معناست كه اساساً واقعيت همانگونه خواهد بود كه ما آن را ميسازيم و معرفت حاصلشده از مصاحبه كاملاّ وابسته به طرفين مصاحبه است. اين نوع از معرفت كاملاً وابسته به زمينه و انديشه و شرايط طرفين مصاحبه است و بنابراين، هيچ خصوصيت واقعنمايي نسبت به واقعيتهاي ديگر ندارد.
در رويكرد پسانوگرا، اين زبان است كه واقعيت را ميسازد و جهان اجتماعي و انساني را مفهومسازي ميكند و بنابراين، معرفت مصاحبهاي در ديدگاه آنها، از اين ويژگيها برخوردار است. معرفت بهمثابة امري توليد شده، بين رابطهاي، مكالمهاي، بسترمند، زبانشناختي، روايتي و عملگرا تلقي ميشود، نه بهمثابة آنچه رئاليسم بهعنوان كشف واقعيت مدنظر دارد (همان، ص 147). در ساية اين تلقي از علم اجتماعي و واقعيت اجتماعي است كه جا براي انديشة بودريار مبني بر جايگزيني فراواقعيتها و شبيهسازيها بهجاي واقعيتها باز شده است. نظريههاي مرتبط با جامعة مجازي، تصويري و نشانهشناختي، همگي براساس برساختگرايي اجتماعي بنا شدهاند (همان، ص 148). در اين گرايش، نوع خاصي از نوميناليسم مشاهده ميشود كه با خصلت بازتابي همراه است. ما در فرايند معرفت از راه كلي عقلي، با واقع ارتباط برقرار ميكنيم و با اين سازوكار، كلي را در درك خود مييابيم. اما در اين رويكرد، اگر كلي متصور باشد، صرفاً ساختة ماست و بنا به توانايي خلاقيت، ما ميتوانيم آن را به اشكال گوناگون خلق كنيم. برخي اين نوع نوميناليسم را «نوميناليسم كليساز» ناميدهاند (خاتمي، 1391).
نمونهاي از ظهور نوميناليسم در مصاحبه را ميتوان در كار سيلورمن و جونز يافت. به نظر آنها مصاحبه بهمنزلة فرايند توجيهي است كه بهوسيلة بهكارگيري نوعسازيها در آن، گزارشهاي رسمي را اعتبار ميبخشد. چگونگي شكلگيري مصاحبه بستگي به هدفي از قبل تعيينشده دارد و بنابراين، با هيچ واقعيت عيني در ارتباط نيست. آنها نشان ميدهند كه چگونه وضعيت مصاحبه را ميتوان با واقعيتهاي متعدد، به هنگام تلاش افرد براي معنا بخشيدن به وضعيت توصيف كرد. آنها اين انديشه را در كانون توجه نظري خود قرار دادهاند كه «شرح هيچ واقعيتي عقلانيت خود را از مطابقت مستقيم با جهان عيني به دست نميآورد، بلكه از توانايي شنوندگان (خوانندگان) در معنا بخشيدن به شرح، در بافت فرصتهاي سازمانيافته اجتماعي بهدست ميآيد». اين كانون توجه بهوضوح هستيشناسي نوميناليسم را، كه در پارادايم تفسيري است، نشان ميدهد (بوريل، 1383، ص 363).
نتيجهگيري
هنگامي كه مباني هستيشناختي، معرفتشناختي و انسانشناختي در نظامي مرتبط با هم در نظر گرفته ميشود، چارچوبي پديد ميآورد به نام «روش بنيادين». روش بنيادين در شكلگيري مكاتب و نظريهها تأثير بسزايي دارد. اين روش با «روش كاربردي» نيز در ارتباط است، بهگونهايكه اگر ميان روششناسي بنيادين و ديگر مراحل شكلگيري علم، ازجمله روش كاربردي هماهنگي و سنخيت برقرار نباشد نقد روششناختي وارد خواهد بود. در اين نوشته بيان شد كه نوميناليسم، كه يك مبناي هستيشناختي و معرفتشناختي فلسفي است، چگونه در روش بنيادين و كاربردي تأثيرگذار بوده است. پوپر خود مدعي است كه يك نوميناليست روششناختي در حيطة روش، بنيادين است. بنابراين، ما اين مبناي وي را در روش كاربردي وي (فرضيه-استنتاجي) پي گرفتهايم و تأثيرهاي آن را بيان كردهايم. در اين زمينه، اين روش را با برهان استثنايي ـ كه روش كاربردي مربوط به رويكرد رئاليسم است، اما از لحاظ صورت قياس با روش «فرضيه- استنتاجي» هماهنگ است- مقايسه كرديم. يقيني بودن مقدمات، ذاتي اوّلي بودن محمولات براي موضوعاتشان، و ضروري بودن آنها از شرايط مقدمات برهان شمرده شده است؛ چنانچه در قياس استثنايي شرط شده است كه قضية شرطية آن، شرطية اتفاقيه نباشد، اما استفاده از صرف فرضها در مقدمات استدلال، راه را بر تمام اين شرايط ميبندد. همين نقص است كه علاوه بر ابطالگرا كردن وي، در مواردي پوپر را از برخي شقوق قياس استثنايي محروم ميكند. تجربهگرايي نيز از اين نظر كه ذهن را لوح سفيد ميداند و تنها روش علمي را «تجربه» ميداند و از سوي ديگر، ماهيت علم را انطباع تلقي ميكند، چارهاي جز انحصار روش علمي به استقراء نخواهد داشت. مسئله استقراء، كه توسط هيوم مطرح شد، بيانگر اين است كه استقراء هرگز نميتواند از اين مشاهدات جزئي پا را فراتر بگذارد، و اين نكته از اين ناشي ميشود كه در ادبيات تجربهگرايي، با استقراء به ماهيت يا كلي دست نمييابيم، بلكه قانون بهدستآمده از استقراء قابل تقليل به همة موارد مشاهدهشده خواهد بود. بنابراين، سور در قانون بهدستآمده از استقراء بر تمام افراد دلالت دارد، نه بر ماهيت يا كلي. نوميناليسم در گرايشي از مصاحبه، كه آن را تنها راهي براي برساخت واقعيت و معرفت ميداند نيز تأثيرگذار بوده است. نوميناليسم در اين روش، ارتباط معرفت با واقعيت را از اين نظر قطع ميكند كه واقعيت و معرفت را ساختة مصاحبه ميداند.
- باقري، خسرو(1386)، نوعملگرايي و فلسفه تعليم و تربيت: بررسي ديدگاه ويلارد كواين و ريچارد رورتي در تعليم و تربيت، تهران، دانشگاه تهران.
- بنتون، تد و يان کرايب ( 1389)، فلسفه علوم اجتماعي: بنيادهاي فلسفي تفکر اجتماعي، ترجمة شهناز مسمي¬پرست و محمود متحد، تهران، آگه.
- بوريل، گيبسون و گارت مورگان (۱۳۸۳)، نظريههاي کلان جامعهشناختي و تجزيه و تحليل سازمان: عناصر جامعهشناختي حيات سازماني، ترجمة محمدتقي نوروزي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره).
- پارسانيا، حميد، نظريه و فرهنگ، منتشر نشده.
- پايا، علي(۱۳۸۲)، فلسفه تحليلي: مسائل و چشماندازها، تهران، طرح نو.
- پايا، علي، «كارنپ و فلسفه تحليلي» (پاييز و زمستان 1374)، ارغنون، سال دوم، ش 7و8 ، ص165-229.
- پوپر، كارل ريموند (1364)، جامعه باز و دشمنانش، ترجمة عزت الله فولادوند، تهران، خوارزمي.
- ـــــ ، (1370)، منطق اکتشاف علمي، ترجمة سيدحسين كمالي، تهران، علمي و فرهنگي.
- چالمرز، آلن.اف (1389)، چيستي علم: درآمدي بر مکاتب علمشناسي فلسفي، ترجمة: سعيد زيباکلام، تهران، سمت.
- خاتمي، محمود، سخنراني سمينارهاي تخصصي گروه فلسفه و حکمت دانشگاه تربيت مدرس «پديدار¬شناسي به¬منزله روش»، در: aftabnews.ir ، 29 تير 91).
- خرمشاهي، بهاءالدين(۱۳۶۱)، نظري اجمالي و انتقادي به پوزيتيويسم منطقي، تهران، علمي و فرهنگي.
- خوانساري، محمد(۱۳۷۶)، فرهنگ اصطلاحات منطقي به انضمام واژهنامه فرانسه و انگليسي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- ـــــ ، (۱۳۶۷)، منطق صوري، تهران، آگاه.
- ساروخاني، باقر(۱۳۷۰)، دايره المعارف علوم اجتماعي، تهران، کيهان.
- صدرالمتألهين، (1362)، اللمعات المشرقيه، ترجمة عبدالحسين مشكوهالديني، تهران، آگاه.
- ـــــ ، ( 1375)، مجموعه رسائل فلسفي صدرالمتألهين، ترجمة حامد ناجياصفهاني، تهران، حکمت.
- طباطبائي، سيدمحمدحسين(۱۳۶۴)، اصول فلسفه و روش رئاليسم، مقدمه و پاورقي مرتضي مطهري، تهران، صدرا.
- كاپلستون، فردريك (1375-1388)، تاريخ فلسفه يونان و روم، ترجمة جلالالدين مجتبوي، تهران، علمي و فرهنگي.
- کاپالدي، نيکلاس(۱۳۷۷)، فلسفه علم، ترجمة علي حقي، تهران، سروش.
- محمدپور، احمد(۱۳۸۹الف)، روش در روش دربارة ساخت معرفت در علوم انساني، تهران، جامعهشناسان.
- ـــــ ، (۱۳۸۹ب)، ضدروش: منطق و طرح در روششناسي کيفي، تهران، جامعهشناسان.
- ـــــ ، (۱۳۸۹ج)، فراروش: بنيانهاي فلسفي و عملي روش تحقيق ترکيبي در علوم اجتماعي و رفتاري، تهران، جامعهشناسان.
- مظفر، محمّدرضا (1388ق)، المنطق، نجف، مطبعه النعمان.
- Hollis, Martin) 2008(,The philosophy of social scinece: an introduction, Revised and Updated.- New York, Cambridge University Press.
- Butchvarov, Panayot)1966(, Resemblance and identity: an examination of the problem of universals, Bloomington, Indiana University Press.
- Eberle, Rolf A)1970(, Nominalistic systems, Dordrecht: D. REIDEL PUBLISHING COMPANY.
- Reese, William L)1996(, Dictionary of Philosophy and Religion: Eastern and Western Thought, New Jersey, Humanities Press.