بررسی رابطهی انسانشناسی و روششناسی در پارادایمهای اثباتگرایی و رئالیسم انتقادی
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
در مبانيشناسي هر مكتب علاوه بر شناخت مباني آن، كه معمولاً به مباني هستيشناسي، معرفتشناسي، روششناسي و در نهايت انسانشناسي تقسيم ميشود، كيفيت ارتباط ميان آنها و تأثير و تأثرپذيريشان نيز امري مهم به نظر ميرسد.
در يك تقسيمبندي پارادايمهاي موجود در علوم انساني را به سه پارادايم اثباتگرايي، تفسيري و انتقادي تقسيم ميكنند؛ اما اخيراً مكتبي با رويكردي متفاوت و تلفيقي با عنوان رئاليسم انتقادي ظهور كرده است كه در هيچيك از پارادايمهاي موجود نميگنجد و ادعاي ديدگاهي فراپارادايمي دارد. در اين نوشتار به مباني انسانشناختي و روششناختي و كيفيت ربط ميان آنها خواهيم پرداخت و همين بررسي را با پارادايم اثباتگرايي انجام خواهيم داد.
اين نوع رويكرد و نگاه دربارة مباني يك پارادايم به ما كمك خواهد كرد كه نخست، از ارتباط مباني آنها غافل نشويم و آنها را از هم گسسته در نظر بگيريم؛ زيرا نتيجة چنين برداشتي نگاه توليدي و نه تقليدي را در پي خواهد داشت؛ ديگر اينكه در مدل روش نقد خود با قايلبودن به ارتباط منطقي با نقد يك مبنا، ديگر مباني دستخوش نقد خواهند شد؛ مثلاً اگر مكتبي نگرش صحيحي به انسان نداشته باشد، مبناي روشي وي دستخوش آسيبهاي فراواني خواهد شد؛ بهطور مثال در مدل نگرش الهي نميتوان از مباني روشي آن به سبب ضعف در ديگر مباني استفاده كرد.
تعريف مفاهيم
تعريف روششناسي و انسانشناسي كه مفاهيم اصلي اين نوشتارند بهصورت زير بيان ميشود؛ البته در اين بحث بايستي به تمايز ميان روش و روششناسي توجه كرد؛ در تعريف روش آمده است كه نحوة رسيدن به معرفت پايا و معتبر و تحليل دربارة اين چگونگي است؛ همچنين مجموعة راهها، شيوهها و روشهايي است كه در زمينههاي گوناگون دانشها و علوم براي شناخت ويژگيهاي قوانين حاكم بر پديدهها بهكار برده ميشود. درواقع، روش، انتخاب را به نتايج مطلوب متصل ميكند. روش فن درستانديشيدن و شيوة تحقيق و اسلوب علمي بررسي امور و پديدههاست (گلابي، 1369، ص 113). اما روششناسي به بررسي روش ميپردازد؛ به بيان ديگر روششناسي اصولاً دانشي درجه دوم است كه به بررسي و تحليل روشهاي گوناگون در يك علم ميپردازد (پارسانيا، 1390، ص 70).
با توجه به تعريف نخست كه روش را نحوة رسيدن به معرفت پايا ميداند، در آغاز بايد تعريف انسان، مشخص شود و در گام بعد براي حصول اين معرفت پايا كوشيد؛ ازاينرو، روش به اين معنا، ارتباط نزديكي با تعريف از انسان و كالبدشكافي او در نظام هستي و اجتماعي دارد؛ به بيان ديگر تا زماني كه تعريف ما از انسان مشخص نباشد تحليل توانايي معرفتي او براي نيل به آنچه معرفت پايا ناميده ميشود مبهم است، بهطوريكه حتي برخي متفكران اين عرصه معتقدند علوم انساني به يك واقعيت بازميگردد و آن نوع انسان است كه اين علوم توصيف، روايت و داوري ميكنند و مفاهيم و نظريات مربوط به او را تدوين ميكنند (ديلتاي، 1388، ص 160) و مراد از انسانشناسي شناخت ماهيت انسان و درك جايگاه او در هستي و تحليل از شناخت و نظام حساسيتها و هرآنچه مربوط به نظام انگيزشي اوست .
روششناسي اثباتگرايي
پارادايم اثباتي به رويكردي مبتني بر كاربرد روشهاي علمي در امور انساني اطلاق ميشود كه يكسري از مسائل طبيعي تا پرسشهاي عينيتگراي افراد را در برميگيرد (41.Hollis,1996, p). اين ايدة كلي كه به دوركيم، وبر و ماركس در علوم اجتماعي بازميگردد امكان بررسي مسائل از ديدگاههاي پيروان مكتب اثباتگرايي را فراهم ساخت (Ibid,p.42). اين مكتب تاريخچهاي طولاني در فلسفة علم و در ميان محققان دارد. اثباتگرايي در علوم انساني به تفكر فلسفي آغاز قرن نوزدهم بازميگردد كه بهدست آگوست كنت پايهگذاري شد و دانشمندان ديگري همچون اميل دوركيم، آن را بسط و گسترش دادند (بليكي، 1391، ص 31). در اين رويكرد با بهكارگيري نگرش و روشهاي علوم طبيعي اقدام به طراحي و انجام تحقيقات علوم انساني بر اساس روشهاي كمّي ميشود. اثباتگرايان معتقدند فقط يك منطق وجود دارد و آن منطق علوم طبيعي است و بايد گفت كه تفاوت علوم طبيعي و انساني موضوعي است و نه ماهيتي؛ همچنين، آنان علت بسيط بودن علوم انساني در مقايسه با علوم طبيعي را بهگفتة آگوست كنت، جوان بودن اين علم اثباتي و تأخر زماني آن ميدانند.
بر اساس نظر نيومن علوم انساني اثباتي بهمنزلة مجموعة سازمانيافتهاي از روشهاست كه در پي تركيب منطق قياس با مشاهدات تجربي دقيق از رفتار فردي براي كشف و تأييد قوانين احتمالي و نيز با هدف پيشبيني الگوهاي عمومي رفتار انسان است (Neuman, 1997, p. 63).
در اثباتگرايي آنچه بهعنوان تنها امكان معرفت صادق موضوعيت دارد، استفاده از روشهاي علمي مبتني بر مشاهده است كه با استفاده از حواس پنجگانة بشري به دست ميآيد (رفيعپور، 1387، ص 37). فرانسيس بيكن، پدر استقراگرايي و مؤلف ارغنون نو، در روش دوم خود معتقد است كه تنها راه كشف واقعيت، استفاده از تجربيات حواس در رسيدن به تبيين و اصول كلي حاصل از آن حواس ظاهري است كه اين كار با استفاده از فرايند بيوقفه و تدريجي ميباشد (اشاره به ماهيت استقرا) (Hollis,1996, p. 40). معرفت علمي كه بهصورت قياس و با استفاده از روشهاي علمي به دست ميآيد، سعي در تبيين علمي پديدهها بر اساس قوانين جهاني دارد. در الگوي اثباتي، مكتب تجربهگرايي بر آن است كه دادههاي حسي تنها ريشههاي دانش ما هستند. پس مفاهيم متافيزيكي را بايد از جميع نظريههاي علمي زدود؛ زيرا اينها جايي در تجارب حسي ندارند. در نيمة دوم قرن نوزدهم و نيمة اول قرن بيستم، اسلوبهاي گوناگوني از تجربهگرايي رايج شد (گلشني، 1377، ص 86ـ83).
ميتوان مهمترين اصول روششناختي اين پارادايم را به شرح زير نام برد:
1. پديدارگرايي كه بر منحصربهفرد بودن تجربه بهمثابة تنها مبناي درخور اعتماد براي معرفت علمي تأكيد دارد، بدان معنا كه علم بايد بر تجربه مبتني باشد (Kolakofski, 1972, p. 44).
2. نامگرايي كه هر مفهوم انتزاعي استفادهشده در تبيينهاي علمي بايد برآمده از تجربه باشد؛ ازاينرو، مفاهيم متافيزيكي دربارة امور مشاهدهناپذير صرفاً نشانههايياند كه وجود عيني و خارجي ندارند (Hindess, 1977, p.16) .
3. اتميسم كه بر اساس آن موضوعات مورد تجربه و مشاهده، آثار رويدادهاي ذرهاي، مجزا و مستقلياند كه اجزاي پايه و بنيادين جهان را ميسازند، ازآنجاكه تعميمها با تأثيرات ذرهاي انجام ميشوند، نبايد به موضوعات انتزاعي در جهان ارجاع داده شوند، بلكه صرفاً نظم ميان رويدادهاي ذرهاي هستند (Harre, 1970, p. 132)؛
4. قوانين عام كه معتقد است نظريات علمي بهمثابة مجموعه گزارههاي كلي و شبيه قانون تلقي ميشوند كه هدف علم تنظيم اين قانونهاست.
برخي ديگر، اصول روششناختي بيشتري براي اين پارادايم برشمردهاند كه تا 26 مورد نيز رسيده است (حقيقت، 1391، ص 177) كه در صورت نياز ميتوان به آنها نيز رجوع كرد.
درنهايت يكي از مدلهاي مهم روششناختي كه اين ديدگاه را بهعنوان يك فرايند استفاده ميكند چرخة والاس است كه با عنوان اجزاي روش علمي در جامعهشناسي آمده است (Hollis, 1996, p. 60).
شكل 1: اجزا و فرايند جامعهشناسي علمي
ازآنجاكه اين پارادايم به وحدت روش موضوع و هدف در علوم انساني و طبيعي معتقد است، فرايند يادشده در همة علوم بهكار گرفته ميشود.
نقد روششناختي
مكاتب تجربي افراطياي مانند اثباتگرايي، شناخت علمي انسان را به شناخت حسي و تجربي محدود كرده، دخالت هرگونه شناخت فلسفي و فراتجربي را در فرايند علم انكار ميكنند. بنا بر نظرية اثباتگرايي جاي بحث و پژوهش علمي و يقينآور دربارة مسائل ماوراي طبيعت باقي نميماند و همة مسايل فلسفي پوچ و بيارزش تلقي ميشود (مصباح، 1364، ص 189). با ورود ايدههاي تجربهگرايانة وابسته به علم جديد، بعضي عالمان مسلمان مدعي شدند كه حتي الهيات نيز بايد از روشهاي علوم تجربي تبعيت كند و تنها راه شناخت خداوند مطالعة طبيعت با روش علمي است. استدلال قرآن بر پديدههاي طبيعي دليلي بر كفايت علم تجربي تلقي ميشود. بعضي حتي حكمت قرآني را با فلسفة اثباتگرايي تطبيق دادند كه در اين ميان ميتوان به تفسير المنار اشاره كرد.
بدينترتيب، فرهنگ مسلط در غرب كه علوم انساني را بهشكل اثباتگرايانه ميبيند، واقعيات ارزششناسانة وحي را كنار ميگذارد. درواقع، عموم رويكردهايي كه در علوم تجربي يافت ميشود، بر اساس استقرا و تجربه شكل گرفته است كه در آنها با مواردي خاص صلاحيت مييابند تا اينكه با جنبههاي عام مشخص شوند؛ اما جنبة عام و جهانشمول يا محصول ادراك عقلي است يا با وحي قرآني بيان ميشود (طاها، 1374، ص 47ـ37). همچنين آيندهگرايان بهطور نسبي اندك رهنمودي براي مطالعة آيندة بهتر مييابند؛ زيرا علوم، از جمله علوم انساني، بهطور چشمگيري مسئلة ارزش را ناديده ميگيرند. اين نكته ثابت شده است كه علوم انساني در آغاز جنبة اخلاقي را دربر ميگرفت. كنت، توكويل، دوركيم، ماركس و حتي وبر نيز چنين جنبهاي را در نوشتههاي خود جاي ميدادند. اين جنبة اخلاقي تا دورة اخير نيز باقي بود، اما از حدود آغاز جنگ جهاني اول به بعد بهدست كساني كه طرفدار دخالت ندادن اخلاقيات در مطالعة جامعهاي مبتني بر الگوهاي علوم طبيعي بودند، ارزشها بهنحو روزافزوني از علوم انساني كنار زده شد (وندل، 1374، ص 25ـ16). بهلحاظ تاريخي، اين معنا از علم در معرض ترديد و اشكالات فراواني قرار گرفت و اين قبيل انتقادها در دامن فلسفة علم از دهة 1960 به بعد، ظهور پستمدرنيسم را فراهم ساخت (پارسانيا، 1390، ص 22) كه بر تكثرگرايي و نوعي نسبيت معرفت كه در تقابل اثباتگرايي است تأكيد ميكند. از ديدگاه فلسفي نيز فلاسفة مسلمان محدوديت معرفت تجربي را يادآور شدهاند. ابنسينا در كتاب مباحثات و در منطق شفا، معرفت حسي را صرفنظر از معرفت عقلي، علم نميداند و علم را بهذات معرفتي عقلي ميداند. از نظر او، معرفت حسي در پوشش معرفت عقلي ميتوانست معرفت عقلي را پديد آورد (ابنسينا، 1404، ص 144).
انسانشناسي مكتب اثباتگرايي
در اثباتگرايي اعتقاد بر اين است كه انسانها ذاتاً منفعتجو، لذتطلب و منطقياند (ايمان، 1383، ص 81). اين نوع پارادايم انسان را فقط از بعد مادي ميبيند و ساحت او را به ساحتي مادي تقليل ميدهد. اين ديدگاه نگرشي مكانيكي به انسان دارد و او را اسير محيط ميداند كه جبر محيطي بر او حاكم است. اگر دانشمند هر علم بتواند اين نوع جبريت را كه تحت عنوان قوانين عام بيان ميشود، كشف كند، ميتواند رفتار انسان را پيشبيني كرده، حتي بدان جهت دهد؛ چون اين نوع الگو تكرارشدني و يكنواخت است و انسان تحت تأثير اين عوامل به ايفاي نقش ميپردازد؛ براي نمونه، سوداي توليد هوش مصنوعي در علوم طبيعي امروز كه عقبة علوم انساني را تشكيل ميدهد نشان از اين نوع نگاه مكانيكي است.
مكاتب گوناگون كه از اين پارادايم و پيشفرضهاي آن شكل گرفتهاند، اين نوع ديدگاه مكانيكي را دنبال كردهاند، از جمله شديدترين و راديكالترين آن، رفتارگرايي اسكينر است كه فقط رفتار انسان را درخور مشاهده ميداند و هرگونه روش كيفي و دادههاي روانشناختي را بدينترتيب رد ميكند (Hollis,1996, p. 42) و نيز ميتوان به نظرية انتخاب عقلاني اشاره كرد كه انسان را موجودي محاسبهگر براي رسيدن به سود بيشتر بر اساس منافع خود ميداند (Hollis,1996, p. 116). همچنين نظرية تبادل كه محرك خارجي انسان را پاداش و تنبيه ميداند (ريتزر، 1387، ص 408).
سيطرة قانون عام محيط كه از رابطة علت و معلول تبعيت ميكند و كاملاً علّي، تجربي و مشاهدهپذير است، بر انسان و زندگي اجتماعي او سايه افكنده است. محركهاي محيطي با عنوان متغيرهاي زمينهاي بر انسان اثر ميگذارند و همة نگرشها و گرايشهاي او را تعيين ميكنند (ايمان، 1383، ص 81). كشف قوانين عام بر اساس فرايندهاي روشمند علمي امكانپذير است. انسان بر اساس توانمنديهاي عقلانياش درپي كشف اين قوانين ميرود. ازآنجاييكه انسان با دو پتانسيل عقلانيت و خلاقيت در زندگي اجتماعي حاضر ميشود، در اين پارادايم خلاقيت ذيل عقلانيت امكان فعاليت مييابد. به همين سبب، اختيار و ارادة انسان كه تحت خلاقيت رقم ميخورد، استقلال لازم را ندارد و جبر قوانين عام يا محيط به مديريت خلاقيت انسان ميپردازد (همان).
ارتباط ماهيت انسان و روش در مكتب اثباتگرايي
ازآنجاكه ديدگاه مكانيكي به انسان در اين مكتب هويداست؛ بنابراين، در اين ديدگاه روش تجربي تنها روش دستيابي به علم دانسته ميشود. در اين ديدگاه فقط معرفت تجربي كه عاري از ارزش باشد معرفت پايا و معتبر شمرده ميشود. به اعتقاد مدافعان اين ديدگاه، ذهن فقط بازتاب بيروني است و هويتي منفعلانه و نه خلاقانه خواهد داشت. بنابراين، تنها معيار ارزيابي و داوري دربارة معرفت تجربه است. پيروان اين ديدگاه در پاسخ به اين پرسش كه آيا پيشفرضها نيز در اين ميان نقشي بر عهده دارند؟ معتقدند كه پيشفرضها نقشي در اين ميان ندارند و يا در نهايت در تقرير پوپر از اين ديدگاه، قضاوت نهايي بر عهدة تجربه خواهد بود.
افزون بر اين، در ديدگاه مزبور، به انسان بهسان موجودي تكساحتي نگريسته ميشود و اين موجود تكساحتي به انسان مادي تقليل مييابد. انسان موجودي قلمداد ميشود كه در ذات لذتجوست. در مدل روشي اين نوع نگاه را به سوي نگاه تكاملي با رويكردي تصرفگونه به طبيعت ميكشاند كه نتيجة آن رشد بيروية محصولات و دامنهدار شدن آن در جامعة مصرفي، بدون در نظر گرفتن ماهيت تعريف در انسان خواهد شد. اما جاي اين پرسش جدي هست كه آيا اين نوع تعريف در حوزة روش، روشي صحيح و سودمند است و ميتواند براي انسان يقين را به ارمغان آورد؟ اگر تعريف ما از انسان تغيير كند چه تبعاتي در حوزة روش پيش خواهد آمد؟
روششناسي رئاليسم انتقادي
روي باسكار نگرشي در فلسفة علوم اجتماعي مطرح ساخت كه به رئاليسم انتقادي مشهور شده است. وي نخست به بيان ضعفها و مشكلات رئاليسم خام و اثباتگرايي اشاره كرده و سپس رئاليسم انتقادي را مطرح كرده است. به اعتقاد او اثباتگرايي در تبيين و توضيح پديدهها، واقعيت و ذهن را بيش از حد ساده ميداند. اثباتگرايي با تقليل لايههاي متعدد واقعيت به لاية قوانين علّي حاكم بر رويدادها (events) و در پي آن تقليل لايههاي متعدد معرفت به لاية معرفت تجربي، تصويري ناقص و نادرست از پديدهها ارائه كرده است. بهباور باسكار اين تقليلگرايي چيزي جز يك مغالطة معرفتي نيست. باسكار در ادامه بر اساس رئاليسم انتقادي، فلسفة جديدي براي علم عرضه كرده است.
براي فهم عناصر اصلي رئاليسم انتقادي مناسب است بحث خود را با اشارهاي به جايگاه روش در اين مكتب آغاز كنيم. روش در اين ديدگاه بهمعناي شيوة نزديكشدن به عالم براي فهم بهتر است؛ براي داوري دربارة روش، بهتر است دركي از ماهيت رابطه، بين خود و موضوعي كه درصدد فهم آن هستيم، داشته باشيم (ساير، 1388، ص 13).
در ديدگاه رئاليسم انتقادي، واقعيت سه لايه دارد: نخستين لاية آن تجربه و حس است؛ لاية ديگر انتظامها و تعاقبهاست، يعني آن روابطي كه ميان پديدهها برقرار ميكنيم؛ اما اين دو لايه، گذرا هستند؛ لاية سومي نيز وجود دارد كه ناگذرا ست و هيچگاه ديده نميشود، اما اينگونه نيست كه بيگانه با دو لاية ديگر باشد. اتفاقاً اگر اين لايه (سوم) نباشد، دو لاية ديگر نيز پديد نميآيند. نقش لاية سوم بهگونهاي است كه اگر وجود نداشته باشد، ديگر لايهها حتي بهصورت ارادي، تصنعي يا گذرا نيز محقق نخواهند شد. از نظر باسكار جوهر و ضرورتي بايد باشد كه به دو لايه ديگر خط و ربط بدهد.
بر اساس اين ديدگاه، علم با واقعيتي سروكار دارد كه ادعا ميشود آن واقعيت وجود دارد و عمل ميكند؛ حتي اگر ديده نشود. بهاعتقاد باسكار اين لايه، واقعيتي است كه بهخوديخود وجودي مستقل از فعاليتهاي علمي دارد (Bhaskar, 1986, p. 5). باسكار در كتاب امكان طبيعتگرايي خود در پي پاسخ بدين پرسش است كه در چه گسترهاي ميتوان جامعه را به همان روش طبيعت مطالعه كرد؟ (Bhaskar, 1998, p. 1) اين نوع پارادايم امكان استفاده از روشهاي علوم طبيعي در علوم اجتماعي را ميدهد، ولي ديدگاه اثباتگرايانه را به سود ديدگاه بديلي رد ميكند (بليكي، 1391، ص 137). از ديدگاه باسكار تفاوت روشي كه ممكن است در عين اشتراك ميان علوم طبيعي و اجتماعي باشد به تفاوت موضوعي آن بازميگردد (Bhaskar, 1979, p. 203).
اصول روششناختي رئاليسم انتقادي
رئاليسم انتقادي براي رسيدن به اهداف بالا با استفاده از مباني و زمينههاي يادشده، اصول زير را كه برخي هستيشناختي و بعضي معرفتشناختي و بعضي ديگر روششناختياند، پي مينهد:
1. استقلال جهان مستقل از معرفت؛
2. تئوريك بودن معرفت انسان از جهان؛
3. نفي صدق (اثباتگرايي) و كذب (ابطالگرايي) از معرفت علمي؛
4. كارآمد بودن وارسي تجربي در آگاهيبخشي؛
5. تصادفي نبودن تبيين موفقيتآميز عمل؛
6. تحقق ضرورتهاي طبيعي و اجتماعي؛
7. حضور نيروهاي علمي و شيوههاي عملي در موضوعات طبيعي و اجتماعي؛
8. وجود حوادث و ساختارها در جهان تمايزيافته؛
9. مفهوم محور بودن پديدههاي اجتماعي؛
10. تفسير پديدههاي اجتماعي از چارچوب معنايي محقق؛
11. توليد علم بهمثابة يك عمل اجتماعي؛
12. تأثير شرايط و روابط اجتماعي در محتواي علم؛
13. تأثير فراوان و هرچند غيرمنحصر زبان و شيوههاي برقراري ارتباط در معرفت؛
14. ضرورت ارزيابي انتقادي موضوعات اجتماعي براي جهت تبيين و فهم آنها؛
15. نفي فرايند انباشت معرفت، ضمن حفظ ارتباط از تحولات عام (ساير، 1388، ص 6ـ7).
اين مكتب برآن است معرفت در دو زمينة كار و تعامل ارتباطي بسط مييابد و بهكار ميرود (همان ص 19). كار يا فعاليت انساني براي تبديل، اصلاح، حركت يا دستكاري هر بخشي از طبيعت شكل ميگيرد، چه طبيعت بكر باشد و چه طبيعتي كه بهصورت گسترده اصلاح شده باشد.
زمينة اساسي دوم معرفت، تعامل ارتباطي است. مقصود باسكار از تعامل هرنوع تعامل ميان مردم است كه متضمن توزيع يا انتقال معني است. اين نوع تعامل ميتواند شامل هر نوع كنشي باشد. باسكار زبان را امري مهم در اينگونه تعامل ميداند و معتقد است روششناسي بايد با قدرت بهكارگيري مؤثر زبان بهگونهاي برخورد كند كه گويي با قدرت فهم و تبيين عالم نامرتبط است و نظامهاي معنا را مردم در جريان تعامل ارتباطي به مذاكره ميگذارند و اين نظامها ماهيتي قراردادي دارند (همان، ص 23).
هر موضوعي، چه طبيعي و چه اجتماعي ضرورتي دارد كه توان ايجاد حوادث (طبيعي و اجتماعي) را دارد؛ در اين جوهره يا ذات، سازوكارهاي علّي نهفته است. برايناساس، تعريف ما از علّيت نيز تغيير ميكند. اين مكتب براي قضاوت روششناختي ميان نظريهها، اولاً دوگانگي شديد ميان ذهن و عين را نفي ميكند و كار يا عمل اجتماعي را جزو لاينفك معرفت ميداند؛ بدينترتيب آن علوم اجتماعي را از يك معناي دوگانة خنثا رهايي ميبخشد. باسكار در كتاب ديالكتيك ماترياليستي و رهايي بشر چنين مينويسد: «علم اجتماعي عبارت است از دخالت عملي در زندگي اجتماعي فرد و بهلحاظ منطقي مستلزم قضاوتهاي ارزشي است.» (Bhaskar, 1983, p. 275-276).
او براي قضاوت دربارة نظريهها به دو مفهوم كفايت عملي و سازگاري منطقي پيشفرضها روي ميآورد و با اين كار در تقابل با دو مكتب رئاليسم خام و عملگرايي (پراگماتيسم) قرار ميگيرد. برايناساس، او اولاً به پيشفرضها در شكلگيري علم بسيار اهميت ميدهد و معتقد به سازگاري منطقي ميان آنهاست و نقد خود را متوجه پراگماتيسم ميكند و ثانياً كفايت عملي را كه منظور همان كارآمدي در عرصههاي گوناگون است، امري مهم دانسته، صرف پيشفرضها را كافي نميداند. البته افراد جامعه بايد دربارة پيشفرضها توافق كند (در آن كنش ارتباطي خاص).
نقد اصول روششناختي پارادايم رئاليسم انتقادي
رئاليسم انتقادي با استفاده از مباني و زمينههاي معرفتي مزبور، جهتگيري حلقة انتقادي را در نقد نگرش اثباتگرايي به علم دنبال ميكند و ميكوشد در مسيري غير از روشهاي مردمنگارانه، علم را از محدوديتها و تنگناهايي رهايي بخشد كه اينك به آن گرفتار آمده است. در اين مسير در پي آن است كه اولاً، حلقة معرفتي علم را كه در نگرش اثباتگرايي مستقل از ديگر حوزههاي معرفتي تعريف ميشد در ارتباط با آن حوزهها، بلكه با نگاهي اجتماعي، آن را در ارتباط با ابعاد رفتاري و عاطفي افراد تعريف كند (پارسانيا، 1390، ص 146)؛ ثانياً، جهتگيري انتقادي علم را كه با سيطرة نگاه اثباتگرايي، راه افول را پيموده بود ديگربار احيا نمايد و گزارههاي هنجاري و ارزشي را كه در علم مدرن با عناويني همچون ايدئولوژي، اسطوره، دين و مانند آن غيرعلمي خوانده ميشوند، ارزش علمي بخشد (همان).
با نگاهي انتقادي به اصول يادشده ميتوان گفت كه اولاً، بر اساس اصل نخست در ديدگاه رئاليسم انتقادي، وجود جهان مستقل از معرفت است؛ بدينترتيب، ميتوانيم از اين اصل با عنوان «اصل واقعيت» ياد كنيم. دربارة اين اصل ميتوان گفت در صورتي كه از منظر رئاليسم انتقادي علم مربوط به دو لاية نخست است و گذرا، چگونه ميتوان به وجود اين لايه پي برد و دربارة آن شناخت پيدا كرد؟ به بيان ديگر سازوكار دستيابي به علم چيست؟ و اگر اصل عليت را بپذيريم و مدلها را توضيحدهنده و كاشف تبيينهاي علمي، آنگاه نسبيت معرفت چگونه با اين جمع شدنياند؟ درحقيقت او اصل سوم را نفي ميكند كه صدق و كذب است؛
ثانياً دربارة اصول يازدهم و دوازدهم، كه محتوايشان شمول و اطلاق توليد علم و شرايط اجتماعي است، اگر بپذيريم كه علم ماهيتي نفسالامري و مستقل از انسان دارد كه باسكار با پذيرش لاية سوم واقعيت، مجبور به پذيرش چنين سخني است آنگاه علم پيش از ورود به عرصة اجتماع، از طريق دانشمند، وجودي مستقل مييابد؛ هرچند كه در مرحلة بعد و با اثرپذيري از اعتباريات كه جامعه در شكلبخشي قسمتي از آن مؤثر است با جامعه و فرهنگ گره ميخورد، اين امر نبايد باعث شود كه ما ماهيت علم را به صحنة اجتماع تقليل دهيم؛
ثالثاً باسكار در يكي از اصول واقعگرايانة خود مدعي است كه تمايزي ميان اعيان متعدي و غيرمتعدي ميشود. اعيان متعدي ناظر به مفاهيم، نظريهها و مدلهايي كه براي كشف سازوكارهاي زيربنايي بهكار ميروند و اعيان لازم هستارهاي واقعي كه دنياي طبيعي و اجتماعي را بنا ميكنند (Outhwaite, 1987, p. 6). از سوي ديگر، اين ديدگاه بهمقتضاي اصل دوم و اصل نهم، بر محور بودن و تئوريك بودن معرفت انسان تأكيد ميكند. دراينصورت، جاي اين پرسش باقي است كه آيا ايشان توانستهاند ميان اعيان متعدي و لازم معرفت، ارتباط مؤثري برقرار كنند؟ به نظر ميرسد كه پاسخ اين پرسش منفي است. افزون بر اين، باسكار كل ساحت علم را به اعيان متعدي معرفت كاهش داده است؛ دراينصورت، سزاوار است بپرسيم كه بر اين اساس، چگونه ميتوان به اعيان لازم پي برد؟ روشن است كه بر اساس ديدگاه او علم فقط در ساحت متعدي معرفت اسير مفاهيم و فرهنگهاي گوناگون است.
ماهيت انسان در پارادايم رئاليسم انتقادي
باسكار بر اساس رئاليسم انتقادي خود معتقد است انسانها توانايي فراواني در خلاقيت و سازگاري دارند. انسانها در موقعيتهاي اجتماعي اقتصادي محدودكننده قرار دارند و يكديگر را بر اساس توجيه موقعيتهاي موجود به خدمت ميگيرند. در اين شرايط عقايد همراه با فريب و نيرنگ كه ثمرة آن آگاهي كاذب است، شكل ميگيرد. كاركرد اصلي آگاهي كاذب ناتوانسازي انسانها در درك صحيح واقعيت است.
باسكار بر پاية رئاليسم انتقادي در توصيف طبيعت انسان، ديدگاه اثباتي را به سبب ناديده گرفتن ارادة انسان و مقهور وضعيتها دانستن آن، به انتقاد ميگيرد. از ديدگاه انتقادي، رويكرد اثباتي به شيء شدن انسان ميانجامد و نتيجة آن بيگانگي انسان با خود و نيروي خلاقانهاش است. انسان در اين ديدگاه با داشتن تواناييهاي پنهان و قدرت خلاقيت برتر در ايجاد تغييرات و قدرت انطباق با شرايط، ميان جبر و اختيار قرار دارد. كسب معرفت از قوانين واقعي جهان جنبة تاريخي دارد و باعث توانمندي انسان در تغيير وضع موجود براي رسيدن به وضع مطلوب ميشود (ايمان، 1383، ص 84).
بهاعتقاد باسكار درصورتيكه انسانهاي فاقد خلاقيت، از اين دسته قوانين استفاده نكنند به پيروزي و رهايي خود كمك شاياني خواهند كرد؛ اما ازآنجاكه خلاقيت انساني به اين معنا بايد ناظر به تفهم باشد. با توجه به اينكه باسكار مفهوم علّيت را بر اساس گرايش موجود در اشيا تفسير ميكند، اين اشكال مطرح ميشود كه وي چگونه خواهد توانست ميان عليت و تفهم سازگاري ايجاد كند؟ يعني ازآنجاكه اين پارادايم در مباني روش نسبت تبيين و فهم را حل نكرده و در معرفتشناسي نيز نسبت اعيان متعدي و لازم معرفت در پاسخ به نسبت اختيار و آزادي انسان نيز موفق نبوده، عموماً انسانشناسياش دچار تناقضات دروني است.
بهكارگيري خلاقيت انساني براي تحولات هدفمند، بهنحوي فعالسازي سطح فرهنگ را تداعي ميكند. در سطح فرهنگ كنشهاي جمعي خلاقانه طبقات اجتماعي، بر اساس قانون تاريخ بهسوي انقلابهاي اجتماعي جلب ميشود. انقلابهاي اجتماعي به تغييرات اساسي محيط ميانجامد كه با اين تغيير شاهد شكلگيري طبقات جديد و هويت طبقاتي جديد براي انسانها هستيم. در اين نوع رويكرد آنچه به انسان قدرت ارتقاي خلاقيت را ميدهد، ديالكتيك يا همان فرايند كنش ارتباطي است؛ درواقع، ديالكتيك نبض آزادي بشر از تنگناهاي نگرش مكانيكي است.
درك ماهيت انسان و رابطة آن با روششناسي در مكتب رئاليست انتقادي
اين مكتب براي انسان هويتي اجتماعي قايل است و زبان را محصولي قراردادي دانسته و انسان را در يك كنش ارتباطي منسجم و پويا ميبيند كه تمامي معاني و نمادهاي آن با چنين كنش ارتباطي تعريف ميشود و با چنين كنش ارتباطي به مفهومسازي ميپردازد؛ ازاينرو، عنصر خلاقيت در مباحث روشي جايگاهي مهم و تعيينكنندهاي مييابد و اصولاً تكوين علم با همين مفهومسازيها در يك كنش ارتباطي خاص صورت ميگيرد، بنابراين، علم نيز هويتي اجتماعي و انفسي مييابد و سرانجام مفاهيم موجود در كنش، در قضاوت ميان نظريهها اثر تعيينكنندهاي دارد. همچنين، چون كار و عمل اجتماعي از اجزاي جداناپذير معرفت بهشمار ميآيد، كفايت عملي نيز ركن مهم ديگري در قضاوت روشي است. تعريف انسان در اين مكتب اگرچه از برخي چالشهاي ديگر مكاتب در امان است، اما خود با چالشي بزرگ روبهروست؟ اينكه آيا انسان همواره در كنش ارتباطي خود را مييابد؟ معاني فقط قراردادي و هويت جمعي دارند يا ميتوانند هويتي آفاقي يابند؛ زيراكه باسكار قايل به اعيان متعدي معرفت و عليت با نگاه خاص خود است؟ آيا همة انسانها به يك اندازه در ساخت مفاهيم شركت دارند؟ اين نوع نگاه به انسان نيز تكساحتي است و هويت انسان را فقط در جامعه باز ميبيند و انسان را به موجودي عقلاني با نگرشي انتقادي ميداند و براي شخص او در ساخت و تكوين علم، هويتي قايل نيست.
نتيجهگيري
با در نظر گرفتن ارتباط ميان روششناسي و انسانشناسي پارادايمهاي رئاليسم انتقادي و اثباتگرايي، كه ميتوان اين رابطه را در ديگر پارادايمهاي موجود نشان داد، چنين نتيجهگيري ميشود كه نميتوان بدون در نظر گرفتن مباني انسانشناسي و معرفتشناسي هر مكتب به استفاده از مدل روشي آن در چارچوب منظومة معرفتي ديگر پارادايم پرداخت؛ زيرا اصول روشي هر پارادايم در نسبت با نگاه پارادايم به انسان و معرفت و جايگاه او در هستي تشكيل شده است و پذيرفتن اصول روشي آن پارادايم بهمعناي پذيرش نگاه آن پارادايم به انسان و نحوة كسب معرفت انسان است و اگر بپذيريم كه انسانشناسي يك پارادايم، با مباني ديني ما ناسازگار است، بايد توجه به نارساييها و كاستيهاي آن در نگاه ديني باشيم و توجه كنيم كه استفاده از مدلهاي روشي آن پارادايم، براي مثال رئاليسم انتقادي، ما را به پژوهش مطلوب در مدل ديني خود نخواهد رساند. اين نوشتار در پي ارائة ضرورت وجود روششناسي مستقل براساس مباني ديني با نگاه منظومهاي بوده، اميد است روشنفكران حوزه و دانشگاه با يك مبناي مستقل فكري به تدوين و تنقيح اين نوع روششناسي بپردازند كه اين مسئله، مهمترين اصل در توليد و تدوين علوم انساني خواهد بود؛ زيرا اگر نتوان مفاهيم و بيانات معرفتي ديني را عملي كرد، در مكتب رقيب حل خواهد شد و عملاً با پيروي از اصول روشي آنان، ماهيت انسانيشان را نيز خواهيم پذيرفت؛ بدينترتيب، بازخواني ناقصي از متون ديني خود خواهيم داشت. نخستين گام در اين مسير تدوين روششناسي متناسب با مباني غني اسلامي خواهد بود.
- ابن سينا، حسينبن عبدالله (1404)، الالهيات من الشفا، قم، بيدار.
- پارسانيا، حميد (1390)، روششناسي انتقادي حكمت صدرايي، قم، كتاب فردا.
- گلشني، مهدي (1377)، از علم سكولار تا علم ديني تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگ.
- طاها، الالواني، «اسلاميسازي معرفت ديروز و امروز»، ترجمه مسعود پدرام، (زمستان1374)، رهيافت، ش 11، ص 96- 127.
- گلابي، سياوش (1369)، توسعه منابع انساني در ايران جامعه شناسي توسعه ايران، تهران، فردوس.
- ساير، آندرو (1385)، روش در علوم اجتماعي با رويكردي رئاليستي، ترجمة عماد افروغ، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.
- وندل، بل، «بازانديشي در ارزشها، عينيت و آينده»، ترجمة علي بهار، (زمستان1374)، رهيافت، ش11، ص 37- 69.
- ايمان، محمد تقي (1383)، مباني پارادايمي روشهاي كيفي و كمي، قم، حوزه و دانشگاه.
- ديلتاي، ويليهام (1388)، تشكل جهان تاريخي در علوم انساني، ترجمة منوچهر صانعي دره بيدي، تهران، ققنوس.
- ريتزر، جورج (1387)، نظريه جامعه¬شناسي در دوران معاصر، ترجمة محسن ثلاثي، چ سيزدهم، تهران، علمي.
- رفيعپور، فرامرز (1364)، كندوكاوها و پنداشتهها، تهران، شركت سهامي انتشار.
- بليكي، نورمن (1391)، پارادايمهاي تحقيق در علوم انساني، ترجمة سيدمحمدرضا حسني و ديگران، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
- حقيقت، سيد صادق (1391)، روششناسي علوم سياسي، قم، مفيد.
- Bhaskar, R. (1986) , Scientific Realism and Human Emancipation, London.
- ————– , (1998), The Possibility of Naturalism: A Philosophical Critique of the Contemporary Human Sciences (3rd edition), New York and London, Routledge.
- —————– (1983), Dialectical Materialism and Human Emancipation, London.
- Neuman,W.L. (1991), Social Research Methods, London, Allyn & Bacon.l.
- Hollis,Martin, (1996), Philosophyof Social Science, London.
- Kolakowski, L., Positive, (1972), Philosophy: From Hume to Vienna Circle, Harmondsworth.
- Hindess, B. (1977), Philosophy and Methology in the Social Science, Hassocks.
- Harre , R. (1960), An Introduction to the Logic of the Sciences, London.
- Outhwaite,W. (1975), New Philosophies of Social Science: Realism, Hermeneutics and Critical Theory, London