مقدمهای بر امکان و وجوب فلسفی تحقق دانش مدیریت اسلامی نقدی بر روششناسی مدرن
Article data in English (انگلیسی)
مقدمه
بحث دربارة وجوب، امكان و امتناع حمل يك مقوله بر موضوع، در زمرة نخستين پرسشهاي كليدي براي بررسي هر قضية حمليه است. بهلحاظ منطقي، اين حمل از سه حالت خارج نيست: نخست آنكه وجوب حمل اثبات شود؛ به اين معنا كه ضرورت ثبوت محمول براي ذات موضوع اثبات گردد، بهگونهاي كه سلبش از آن موضوع محال و ممتنع باشد. دوم آنكه امتناع و محال بودن ثبوت محمول براي موضوع ثابت شود كه در اين صورت سلب محمول از موضوع واجب است و سوم امكان حمل ثابت شود كه در اين فرض ثبوت محمول براي موضوع نه واجب است و نه ممتنع و در نتيجه ايجاب و سلب هر دو در مورد آن جائز و رواست (مظفر، 1378، ص224-225).
در بررسي گزارة حملية «مديريت، اسلامي است» نيز حمل اسلامي به موضوع مديريت از سه فرض پيشگفته خارج نيست. در اين ميان، اگر امكان حمل اسلامي بر مديريت ثابت شود، بهطور منطقي امتناع نيز رد شده است و در گام بعدي لازم است براي اثبات ضرورت و وجوب برهان اقامه كرد. سير منطقي اين مقاله نيز بر همين پايه صورتبندي شده است. در گام نخست به بررسي امكان تحقق مديريت اسلامي و رد امتناع آن پرداخته شده و سپس با مروري بر مباني و روششناسي نظريههاي مديريت، ضرورت و وجوب تحقق مديريت اسلامي بررسي شده است.
1. بررسي امكان تحقق دانش مديريت اسلامي
بحث از امكان در قلمرو توليد دانش مديريت اسلامي در دو حوزه درخور بحث است: نخست امكان عينيتبخشي به دانش مديريت اسلامي و سپس امكان توليد اين دانش در ساختار و منظومة معرفتي دانش مديريت. ثمرة بحث اول آن خواهد بود كه مفهوم مديريت اسلامي مفهومي متعارض جلوه نخواهد كرد. نتيجة بحث دوم نيز پاسخ به اين سؤال است كه «با فرضاثبات مديريت اسلامي، آيا اين مفهوم در مقام ثبوت نيز ميتواند محقق شود؟»
براي بحث از امكان تحقق دانش مديريت اسلامي و جواز استعمال مفهوم مديريت اسلامي لازم است نسبت ميان مديريت در مقام يك علم تجربي(Management as a Science) و اسلام در مقام يك دين بررسي گردد و اساساً به اين پرسش پرداخته شود كه «آيا تحقق علم ديني امكان دارد يا خير؟» بر اين اساس بايد به قضاوت دربارة نحوة مداخلة اسلام بهعنوان مجموعهاي از باورها و عقايد، ارزشها و احكام در قلمرو علم مديريت جديد پرداخت. در بُعد معرفت اسلامي، متناظر با هريك از حوزههاي دين، دانشي گسترش يافته است براي مثال، ميتوان به دانش عرفان، حكمت و كلام اسلامي در قلمرو موضوعي باورها و عقايد اسلامي، علم اخلاق در قلمرو ارزشها و دانش فقه در قلمرو موضوعي احكام اشاره كرد. به لحاظ كيفيت بهرهمندي از منابع دانشي قرآن و حديث (نقل) و عقل، علوم مختلفي توسعه يافتهاند. در اين زمينه ميتوان به دانشهايي چون تفسير و علوم قرآني، درايه و رجال، تاريخ و سيره در حوزة نقل، و علومي چون منطق و اصول فقه در حوزة عقل اشاره كرد. با محوريت بخشي به معارف ديني، ميان معارف ديني سطح نخست (عرفان، حكمت و كلام اسلامي، اخلاق و فقه) با قلمرو علم مديريت از حيث موضوع (سازمان و انسان)، روشها و اهداف همپوشاني و قرابت زيادي وجود دارد. بنابراين، ميراث معرفتي اسلام، صلاحيت ورود به آن را از مناظر مختلف فلسفه، عرفان، اخلاق و فقه دارد.
دليل ديگري نيز ميتوان بر اثبات توليد دانش مديريت اسلامي اقامه كرد. با مرور سه مكتب غالب و قالب در روششناسي جديد (اثباتگرايي، تفسيري و انتقادي)، به نظر ظرفيت مكتب تفسيري براي اثبات امكان بحث از مديريت اسلامي بيش از همه است. از منظر اين مكتب، فرايند فهم و شناخت يك پديدة اجتماعي، بهشدت بافتمحور(Contextual) است. بهعبارت ديگر، اين بافت زماني و مكاني موضوع تحقيق است كه فهم محقق را صورتبندي ميكند. زماني كه محقق مديريتي در زماني خاص در اقليم فرهنگي خاصي به بررسي پديدههاي سازماني ميپردازد، فهم خاصي دربارة پديده دارد و نظريهاي متفاوت براي توصيف آن ارائه ميدهد. بر اين اساس، بايد گفت ازآنجاكه سازة اصلي شكلدهندة بافت تاريخي و فرهنگي كشور ما، آموزههاي اسلامي است، هرگونه نظريه (تئوري) و عمل (پراكسي) در حوزة پديدههاي سازماني اين جغرافياي فرهنگي كاملاً با مقولة اسلام گره خورده است و اگر نظريهاي داعية توصيف پديدارهاي سازماني ايران را دارد، لاجرم بايد پايگاهي در حوزة معارف اسلامي براي خويش تعريف كند.
از مناظر مختلف ميتوان به بحث دربارة امكان توليد دانش مديريت اسلامي در مقام ثبوت پرداخت. در حوزة فلسفة علم و از منظر نظرية ساختار انقلابهاي علمي، محور اصلي بحث آن است كه آيا بحران در نظريات علم مديريت و ناتواني در توصيف و تبيين پديدههاي سازماني در مقام نظر و ناكارآمدي آنها در مقام عمل بهحدي رسيده است كه امكان جايگزيني پارادايم علم مديريت مدرن با پارادايم مديريت اسلامي را مهيا كند. پاسخ به سؤال مذكور حداقل در كشور ايران مثبت است؛ چراكه نظريات و الگوهاي مديريت مدرن، چه در مقام نظريه و چه در مقام پراكسي، با چالش مواجهاند. بسياري از پديدههاي سازماني در سازمانها و نهادهاي ايراني ميگذرد كه با عينك نظريات مدرن نهتنها قابل تبيين، بلكه بهخوبي امكان توصيف نيز ندارند. همچنين در بعد اجرايي نيز بخش عظيمي از شكستها و نقاط ضعف نظام اجرايي كشور را ميبايد در تكية آن بر آموزههاي مديريت مدرن قلمداد كرد.
از منظر ديرينهشناسي فوكو نيز بحث از امكان ثبوتي دانش مديريت اسلامي مطرح است. با تكيه بر ادبيات علمشناسي فوكو بهطور ـخاص كه مدعي است شكلگيري گفتمانهاي علمي در اختيار ساختها و شبكههاي قدرت است ـ اين پرسش مطرح است كه آيا در حال حاضر و با ساخت قدرت فعلي حاكم بر كشور، اعم از نهادهاي اجرايي و علمي ميتوان به بسط و توسعة گفتمان مديريت اسلامي انديشيد؟ پاسخ به پرسش اخير نيز مثبت است؛ چراكه در حال حاضر نظام جمهوري اسلامي بهعنوان ساخت سياسي آشكار قدرت ايران، برآمده از متن آموزههاي اسلامي است كه همين امر موجب خواهد شد امكان ثبوتي پارادايم مديريت اسلامي نيز افزايش يابد؛ هرچند در ميان اين ساخت قدرت، برخي شبكهها و كانونهاي قدرت ناحيهاي وجود دارند كه به مقابله و مقاومت در برابر آن برخاستهاند و اين هدف را با منافع خود هماهنگ نميبينند.
2. بررسي وجوب تحقق دانش مديريت اسلامي
از مناظر مختلفي ميتوان به بحث از ضرورت توليد دانش مديريت اسلامي پرداخت. با اتكا به ميراث معرفت اسلامي ميتوان از دو منظر فقهي و فلسفي اين ضرورت را به اثبات رساند. در فرض اخير ميتوان علاوه بر اثبات ضرورت، داعية پيريزي برخي اصول تمهيدي اين دانش را نيز داشت. علاوه بر اين، با تكيه بر نظريات دانش مدرن يا از منظر يك تحليل راهبردي از تاريخ فرهنگ و تمدن اسلامي نيز ميتوان اين ضرورت را به اثبات رساند؛ هرچند در شق اخير فقط به اثبات ضرورت بسنده ميشود.
چنان كه در ساير حوزههاي معرفتي، امكان بحث از فلسفة آن دانش بهمثابة يك معرفت مضاف متصور است، در قلمرو دانش مديريت نيز اين امر ميسر است. هرچند با توجه به ماهيت كاركردگرايانة اين دانش، فلسفة مديريت، يا همان مبادي و مباني معرفتي نظريهپردازان مديريتي، از زمينة طرح مناسبي برخوردار نيست. در رويكرد فلسفي به مديريت از منظر موضوع، هدف و روش، بايد با نگاهي درجة دوم به اين حوزة معرفتي از علوم اجتماعي همراه شد.
براي تبيين ضرورت فلسفي توليد دانش مديريت اسلامي لازم است اين موضوع كه درخت علم ريشه در خاك فلسفه دارد، بررسي شود. بهعبارت ديگر، اگر بتوان اثبات كرد كه مبادي و مباني معرفتي نظريهپردازان در نظريات آنان مداخلة جدي دارند، ميتوان ادعا كرد كه با جابهجايي و تغيير در مبادي و مباني علوم، نظريات متفاوتي در قلمرو موضوعي آن علم ارائه شود. براي بحث از مدعاي مذكور ناگزير به مرور آرا و انديشههاي ديدگاه مخالف اين رويكرد، يعني مكتب اثباتگرايي هستيم. بر اين اساس، در اين بخش ميكوشيم ضمن مروري انتقادي بر مكتب اثباتگرايي در مقابل مكاتب فرااثباتگرا، مشكلات پيشروي اين مكتب را بيان كنيم تا از اين رهگذر ضرورت بازبيني در مباني اثباتگرايانة حاكم بر فضاي آموزش و پژوهش علم مديريت در ايران آشكار شود. با گذر از اثباتگرايي و ورود به منظومة پارادايمهاي فرااثباتگرا، ضرورت روششناختي توليد دانش مديريت اسلامي اثبات ميشود.
2ـ1. مروري انتقادي بر مكتب اثباتگرايي
اگوست كنت را ميتوان بنيانگذار مكتب پوزيتيويسم شمرد. اساس مكتب اثباتگرايي را بايد در نگاه هستيشناسانة آن جستوجو كرد. كنت با طبقهبندي تاريخ تفكر به سه دورة رباني، فلسفي و علمي، در قالب پوزيتيويسم آراي معرفتشناختي و روششناختي خود را ساماندهي ميكند. دورة اول، دورة كودكي بشر است كه تفكر رباني دارد، يعني به خدا (خدايان) معتقد است و همة احوال و امور را به خدا يا خدايان منتسب ميكند. كنت ميگويد كه اين ناشي از جهل شديد بشر در عصر اسطورهاي و باستاني است. بديهي است كه از نظر اديان همة امور بايد به خداوند برگردد و او در طول همة علل عالم است. لذا اين نگاه از همان ابتدا با باطن ديانت دچار تضاد ميشود. دورة دوم از ديدگاه وي، عصر متافيزيك است كه از يونان و روم شروع ميشود و تا قرون وسطي ادامه مييابد. در اين دوره بشر هرچند از كودكي خارج شده است، چون هنوز به بلوغ نرسيده، علل و عوامل طبيعي را به علل و عوامل مابعدالطبيعي نسبت ميدهد. منظور كنت استدلالهاي فيلسوفان در طول تاريخ براي تبيين جهان است. البته در عصر مدرن كمتر براي تبيين كيهان و جهان سراغ فلاسفه ميرفتند، ولي فلاسفة جهان همواره به كمك ادلة فلسفي به تبيين جهان ميپردازند. اما بديهي است كه با مبناي حسگرايانة كنت، فيلسوف كه دليل عقلي را به كار ميگيرد، نبايد به تبيين جهان بپردازد. بر اين اساس، كنت ميگويد مرحلة سوم تاريخ بشر كه دوران بلوغ اوست، آغاز ميشود (عصر مدرن). در اين مرحله انسان به تفكر علمي دست مييابد و به مدد موهبت علم ميتواند جهالتهاي گذشته (اعتقاد به غيب و علل مافوق طبيعي) را رها كند و بر اساس فعل و انفعالات طبيعي، همة امور عالم را بهصورت محسوس تبيين كند. در حقيقت در اين عصر است كه انسان پيشرفته مبتني بر روششناسي پوزيتيويسم، چه در علوم طبيعي و چه در علوم اجتماعي، براي تمام سؤالات خود، با اتكا به حس و تجربه پاسخي علمي مييابد. آموزههاي كنت، كمتر از يك قرن بعد از او در مباحث حلقه وين، مورد اقبالي گسترده روبهرو شد. نظريهپردازان اين حلقه با مهمل و بيمعنا خواندن، گزارههاي متافيزيكي، كوشيدند تا قلمرو نظريات علم را از مباني و مبادي معرفتي مستقل نشان دهند و پس از كوتاه كردن عرصة علم و معرفت از دامان وحي و دين، خود را از فلسفه نيز رهايي بخشند. با اين رويكرد دايرة علم بسيار محدود گرديد و با تعريف شناخت علمي مبتني بر ابزار حس و روش تجربي، بخش عظيمي از گنجينة معرفت و دانش بشري، غيرعلمي خوانده شد. در ادامه مهمترين آموزههاي اين مكتب با رويكردي انتقاديمحور بحث قرار گرفته است.
ـ عينيت گرايي طبيعي: مكتب اثباتگرايي از آموزههاي هستيشناختي، روششناختي و معرفتشناختي بسياري برخوردار است. ريشهايترين چالش دو پارادايم اثباتگرا و فرااثباتگرا را بايد در رويكرد هستي شناسانه آنها جستوجو كرد. رويكرد هستيشناسانه اثباتگرايان، مبتني بر عينيتگرايي طبيعي يا خام و در بستري علمگرا شكل گرفته است (ساير، 1385، ص 5؛ دانايي فرد و ديگران، 1383، ص35). اثباتگرايان با تحويل تمام هستي به دادههاي عيني حسي، بيش از آن را بيمعنا تلقي ميشمارند. اين رويكرد به هستي دستاوردهاي خاصي در حوزة روششناسي و هستيشناسي براي اثباتگرايان به ارمغان آورده است؛ از آن جمله ميتوان به تكيه بر مشاهدة تجربي، تفكيك ميان واقعيت از ارزش، استقراي سطحي، تعميمپذيري و جهانشمولي قضايا و نظريات علمي، پيشبيني پديدههاي طبيعي و فرهنگي براي مهار آنها و تسلط بر آنها اشاره كرد (چالمرز، 1384، ص 13ـ48، فقيهي و عليزاده، 1384).
دو مكتب فرااثباتگراي تفسيري و انتقادي هريك از منظري به نقد عينيتگرايي طبيعي اثباتگرايان بهزعم اثباتگرايان، پرداختهاند. تفسيريون با رويكردي افراطي ذهنيتگرايي را جانشين عينيتگرايي حاكم بر اثباتگرايي كرده و در مقابل متفكران انتقادي با پذيرش عينيتگرايي، رويكرد طبيعي و خام به آن را رد كرده و عينيتگرايي انتقادي را جانشين آن ساختهاند. ثمرة اين موضعگيريهاي هستيشناسانه سه پارادايم را بايد در رويكردهاي معرفتشناسي و روششناسي مكاتب جستوجو كرد.
ـ جهانشمولي نظريات علمي: اثباتگرايان مبتني بر رئاليسم طبيعي، معتقدند علم در ذات خود واجد جهانشمولي بوده و امكان ناحيهاي كردن آن وجود ندارد. مبتني بر اصل جهانشمولي و تعميمپذيري گزارهاي علمي است كه در افق فرازماني و فرامكاني قابل اثبات يا به تعبير ابطالگراياني نظير پوپر قابل ابطال باشد. روش علمي بررسي اين اصول در تمامي رشتهها، اعم از طبيعي و انساني، روش تجربي و مبتني بر تحقيقات آزمايشگاهي ميباشد. بديهي است تنها دادههاي حسي صلاحيت بررسي آزمايشگاهي را دارند و ساير دادهها كه از روشي غير از مشاهده بهدست آمدهاند، بيمعنا تلقي ميشوند و فاقد هرگونه ارزش علمياند.
از سوي ديگر، تفسيرگرايان نيز اين اصل اثباتگرايان را از بعد روششناختي و معرفتشناختي به چالش كشيدهاند. در اين ديدگاه انسانها به موجوداتي هوشيار تصور ميشوند كه با قصد قبلي عملي را انجام ميدهند و معناي خاصي به اعمالشان ميدهند. توانايي انسان براي دادن معاني مختلف به عمل خود باعث ميشود واقعيتي كه بهوسيلة دانشمند اجتماعي بررسي ميشود با واقعيت مورد بررسي دانشمند طبيعي كاملأ متفاوت باشد (فقيهي و عليزاده، 1384). از سوي ديگر اثباتگرايان ضمن تأكيد بر نقش بافت تاريخي و فرهنگي در فرايند نظريهپردازي و فهم، قوانين جهانشمول مجزا از زمينههاي اجتماعي و تاريخي را رد ميكنند. علاوه بر متفكران تفسيري، اصل جهانشمولي در آموزههاي جامعه شناسان شناخت نيز در كانون ترديد قرار گرفته است. برگر و لاكمن با طرح نظرية ساخت اجتماعي واقعيت، بهطور غيرمستقيم از محلي و بوميشدن دانش در مقابل جهانشمولي آن به دفاع پرداختهاند. بهزعم آنان هر جامعه و اقليمي بنا به مختصات فرهنگي خود، معرفتي خاص توليد ميكند (برگر و لاكمن، 1375، ص10).
دربارة نقد رويكرد اثباتگرايان به مقولة جهانشمولي و تعميمپذيري گزارههاي علمي نقد متفكرانمكتب انتقادي نيز حائز اهميت است. اين متفكران شكاف ميان ذهن و عين در دو مكتب اثباتگرايي و تفسيري را نقد كرده و مبتني بر رئاليسم انتقادي، وصول به معرفت را از طريق رويكرد ديالكتيكي ميان ذهن و عين در قالب تحليل گفتمان كاربردي ميسر ميدانند. علاوه بر اين، آنان به نقد علمگرايي حاكم بر اثباتگرايي ميپردازند. بهزعم آنان نميتوان با قطعيت، علم را بالاترين شكل معرفت دانست؛ بلكه اشكال مختلف معرفت، هريك متناسب با كاركردها و زمينهها، متفاوتاند (ساير، 1385، ص18). جدول شمارة 1 به مرور كلي آموزههاي سه مكتب فلسفي اثباتگرايي، تفسيري و نظرية انتقادي پرداخته است.
فيلسوفان پستمدرن نيز به نقد اثباتگرايي پرداختهاند. ميشل فوكو، فيلسوف پستمدرن فرانسوي، ديدگاه رايج دربارة ماهيت علم را هم از حيث جهانشمولي و هم از حيث پيوستگي به چالش كشيده است. از منظر فوكو علم جهانشمول نيست و رابطهاي تنگاتنگ با ساختار قدرت اجتماع دارد. وي معتقد است هر جامعهاي بسته به اين ساختار و سيستم، نظام دانش خاص خود را پايهريزي ميكند. بر اين اساس، مهمترين دستاورد فوكو، جايگزيني نظريههاي محلي و بومي با نظريههاي جهانشمول است (حقيقي، 1381، ص189).
جدول شمارة 1، مقايسة آموزههاي عمدة سه مكتب روششناسي (نيومن، 1991، ص83).
اثبات گرايي تفسيري نظريه انتقادي
هدف تحقيق كشف قوانين طبيعي براي پيشبيني فهم و توصيف كنش اجتماعي معنادار بيرون ريختن خرافات و تقويت افراد براي تغيير اجتماعي افراطي
ماهيت اجتماعي واقعيت الگوهاي منظم ثابت از پيش موجود تعاريف سيال موقعيتي كه در تعامل اجتماعي ايجاد ميشود سرشار از تعارض كه بهوسيلة ساختارهاي نامرئي هدايت ميشود
ماهيت وجود بشري افراد عقلايي و خودخواه موجوديتهاي اجتماعي كه به خلق معاني ميپردازند. پتانسيل شناختهنشده كه در دام ابهام و استثمار گرفتار شده است.
نقش شعور عامه از درجة اعتبار كمتري نسبت به علم برخوردار است. تئوريهاي واقعي روزمره كه توسط افراد معمولي استفاده ميشود. عقايد غلط كه قدرت را مخفي ميكند.
چيستي تئوري سيستم منطقي قياسي كه از تعاريف، گزارهها و قوانين به هم مرتبط شكل گرفته است. توصيف چگونگي خلق و نگهداري معاني گروهي انتقادي كه وضعيت درست را نشان ميدهد و به افراد براي ديدن دنياي بهتر كمك ميكند.
ويژگي تبيين درست بهطور منطقي مبتني بر قوانين و حقايق باشد. از ديد افراد مورد مطالعه صحيح احساس شود. به افراد، ابزارهاي لازم براي تغيير جهان را ارائه نمايد.
شواهد خوب مشاهده دقيق كه ديگران هم بتوانند آن را تكرار كنند. با بافت تعاملات اجتماعي گره خورده است. ابهامات را رفع ميكند.
نقش ارزشها علم، ارزش زدوده است و ارزشها بجز در مرحله گزينش موضوع در فرايند تحقيق دخالتي ندارد. ارزشها جزء لاينفك حيات اجتماعياند. هيچ ارزشي غلط نيست، فقط متنوع هستند. هر علمي از موضعگيري ارزشي برخوردار است كه برخي درست و برخي غلط هستند.
ـ ارزشزدوده بودن نظريات علمي: آموزة كليدي ديگر در مكتب اثباتگرايان اشاره به ارزشزدوده(Value Free) بودن نظريههاي علمي دارد. بهزعم اثباتيون، نظام ارزشها و باورهاي پيشيني محقق، جز در مرحلة گزينش موضوع تحقيق، نقشي در فرايند تحقيق ندارند و محقق ميتواند و بايد در فرايند از آنها دوري كرده و خاليالذهن پا به عرصة تحقيق بگذارد (نيومن، 1991، ص63-67؛ ماركس، 1963). اين رويكرد مبتني بر مسبوقيت مشاهده بر نظريه شكل گرفته است. اثباتگرايان بر اين آموزه كه علم با مشاهده آغاز ميشود و نظريهها بر مشاهدات مقدماند، پافشاري ميكنند.
در پارادايم فرااثباتگرا اين اصل با چالشي جدي روبهرو است. متفكران اين پارادايم، معتقدند نظام ارزشي و هنجارها و مفروضات پيشيني محققان هر جامعه نقش بسزايي در فرايند خلق دانش ايفا ميكنند. بهزعم اين عده نظريههاي علمي داراي بار ارزشي هستند. به باور منتقدان اثباتگرا، علم با مشاهده آغاز نميشود؛ زيرا نظريهها بر مشاهدات مقدماند. و مشاهدات هرچند بهطور مبهم، بايد به زبان نوعي نظريه ساخته شوند. در مثالي ساده وقتي فردي هنگام تهية قهوه شكايت ميكند كه «گاز روشن نميشود»، فرض شده است كه عناصري در دنيا وجود دارند كه تحت مفهوم گاز دستهبندي ميشوند و قابل اشتعالاند (ر.ك: چالمرز، 1388).
اما موضعگيري فرااثباتگرايانه در مورد اين آموزة اثباتگرايان مبني بر جدايي واقعيت از ارزش، نيز مهم است. در ميان منتقدان مهمترين انتقادات از اين اصل را متفكران مكتب تفسيري ـ هرمنوتيكي(Interpretive-hermeneutic) مطرح كردهاند. آنان معتقدند كه نه ميتوان و نه شايسته است كه در فرايند توليد علم، ارزشها و هنجارها را ناديده انگاشت. اين عده با احياي جايگاه شعور متعارف، سعي در پايين آوردن محققان اثباتگرا از برج عاج علمي خود دارند، موضوعي كه توسط جامعهشناسان شناخت نيزآن را تعقيب و ترغيب كردهاند (برگر و لاكمن، 1375، ص25). از سوي ديگر، اين متفكران با تأسي به نيچه (ر.ك: حقيقي، 1381، ص 26)، امكان ارائة تفسيري علمي و واحد و جهانشمول از جهان و حقيقت را رد كرده و مجوز ارائة تفاسير متعدد و متكثر از حقيقت و واقعيت علمي را براي جوامع مختلف صادر ميكنند؛ چراكه بر اين باورند كه هر محققي بنا به بافت تاريخي و فرهنگي كه طي آن با پديدهها مواجه ميشود، فهم متفاوتي از حقيقت دارد و نظريهاي متفاوت ارائه ميكند (نيومن، 1991، ص 68ـ 76).
علاوه بر تفسيرگرايان متفكران مكتب انتقادي نظير هابرماس نيز با رد اصل جدايي ميان واقعيت از ارزش، به لزوم قضاوت هنجاري و ارزشي در خصوص گزارههاي علمي را تصريح كردهاند (همان، ص 74ـ79). آنان از يكسو به نقد اين اصل كه ريشه در عينيتگرايي خام اثباتگرايان دارد پرداخته و از سوي ديگر به نقد ذهنيتگرايي افراطي تفسيريون پرداخته و از اين دو مكتب بهعنوان دو امپرياليسم روششناسي ياد كردهاند. بهزعم آنان روششناسي نبايد صرفاً توصيفي باشد، بلكه بايد به محقق توانايي قضاوت انتقادي بدهد (ساير، 1385، ص5).
ـ خطي ديدن تاريخ علم: ديدگاه اثباتگرايان دربارة تاريخ علم از جهات بسياري براي اثبات ضرورت توليد علوم انساني اسلامي مهم است. آنان رويكرد خطي به تاريخ علم دارند و معتقدند رشد و توسعة علمي از روندي خطي و انبوهشي(Cumulative) برخوردار است. در نقطة مقابل اين ادعا، توماس كوهن براي نخستين بار در كتاب ساختار انقلابهاي علمي، به نقد اين رويكرد پرداخته و آن را به چالش كشيده است (كوهن، 1383). كوهن معتقد است تاريخ علم به هيچوجه از روندي خطي و انبوهشي تبعيت نميكند. بلكه تمام تحولات بزرگ علمي برآمده از انقلاب در الگوهاي رايج علمي است. تصوير كوهن از شيوة پيشرفت يك علم را ميتوان در اين طرح بيپايان خلاصه كرد: پيش علم، علم عادي، بحران، انقلاب، علم عادي جديد، بحران جديد (چالمرز، 1384، ص108). فوكو نيز چون توماس كوهن از تاريخ علم با نام تاريخ گسستها ياد ميكند (حقيقي، 1381، ص189). بر اساس اين رويكرد فوكو دو روش ديرينهشناسي و تبارشناسي را براي مطالعة تاريخ گسستهاي علم معرفي ميكند (فوكو، 2004).
ـ پيشبيني پديدهها: اثباتگرايي، رويكردي ماشيني به هستي دارد و در مقام سيطره بر هستي است كه با تبعيت از آموزههاي فرانسيس بيكن مبني بر لزوم سيطره بر طبيعت، بهدنبال كنترل و پيشبينيپذير كردن تمام پديدهها، اعم از انساني و طبيعي، است. بر اين اساس، در حوزههاي مختلف علوم اجتماعي، نظريهپردازان اثباتگرا ميكوشند تا با تحويلگرايي و مبتني بر آمار و كميت به پيشبيني پديدهها براي افزايش قابليت كنترل آنها بپردازند. براي نمونه، در حوزة دانش مديريت مدرن، از جملة الزامات هر نظرية علمي، افزايش توانايي تبيين و پيشبيني پديدههاي سازماني قلمداد ميشود؛ به نحوي كه نظريهاي كه توانايي بيشتري در تبيين علي ـ معلولي و پيشبيني پديدهها از خود نشان دهد، كارآمدتر است (ماركس، 1963).
ـ كميتگرايي مبتني بر تحويل: مؤلفة ديگر اثباتگرايي را ميتوان در كميتگرايي آن دانست (ر.ك: گنون،1361؛ قائمي نيا، 1385). اين مفهوم با مفهوم ديگري كه از آن با عنوان تحويلگرايي ياد ميشود، نقش بسزايي در جريان ناسوتي و مادي كردن هرچه بيشتر علوم اجتماعي ايفا كردهاند؛ به طوري كه براي رعايت اصل كميتگرايي، بسياري از حقايق هستي كه قابليت تبيين در قالب خشك و بيروح ديجيتالي را نداشتهاند يا كاملاً تحت عنوان گزارههاي غيرعلمي و بيمعنا كنار گذارده شده و يا آنكه در فرايند تحويلگرايانه به سلسلهاي از مفاهيم و صور بدون محتوا تبديل شدهاند تا بهعنوان دادههاي سازگار(Valid Data) در خدمت تبيين و پيشبيني پديدههاي اجتماعي قرار گيرند. در اين ميان نبايد و نميتوان از نقش آمار در واقعنماييهاي كاذب گذشت؛ امري كه بارها در كانون متفكران انتقادي قرار گرفته است (ساير، 1385، ص 201-235). در اين ميان مهمترين نقد را ميتوان به ناكارامدي زبان صوري رياضي براي تبيين علّي مشاهده كرد:
«از توابع رياضي مثل y=f(x) نميتوان فهميد چه چيزي x يا y را ميسازد؛ فقط بيانگر آن است كه تغيير كميy به شيوهاي صوري (و نه محتوايي) بهگونهاي با تغيير كمي x مرتبط است. علامت= در يك معادله، بهطور قطع به اين معنا نيست كه متغير به اصطلاح مستقل، علت تغييرات متغير وابسته است، بلكه فقط به اين معناست كه كميتهاي دوطرف معادله يكسان است! هرگونه وابسته دانستن عليت در مورد تعريف يك متغير بهمثابة مستقل و ديگري بهمثابة وابسته بايد مبتني بر ملاكهاي علّ و غيررياضي باشد» (ساير، 1385، ص206).
ـ عقلانيت ابزاري: ويژگي ديگر اثباتگرايي را كه به نحو بسيار مشهودي در روششناسي علم مديريت نيز تبلور يافته است، تكيه بر عقلانيت ابزاري و محاسبهگراست. اين شيوه تعقل و تصميمگيري، برآمده از سيطرة تفكر اقتصادي بر ساير شئونات انسان مدرن است. بر اين اساس، تصميمي عقلايي قلمداد ميشود كه بر مبناي تحليل هزينه ـ منفعت توجيه داشته باشد. نظرية انتخاب عمومي در اقتصاد نيز بر مبناي همين عقلانيت صورتبندي شده و آنگاه به حوزة عمومي و الگوي تصميمات دولت تبديل شده است. انتقاديون با نقد عقلانيت ابزاري بهعنوان تفسير غالب مكتب اثباتگرا، از ضرورت گذر از آن و تكيه بر عقلانيت جوهري بحث ميكنند. هابرماس بهطور خاص، ضمن طبقهبندي كنشهاي انساني به دو دستة راهبردي و ارتباطي، معتقد است كنشهاي راهبردي بر پاية عقلانيت ابزاري شكل گرفتهاند و لازم است با گذر از اين نوع كنش، در حوزه عمومي كنشگران بر پاية عقلانيت جوهري با يكديگر ارتباط برقرار كنند.
ـ كاركردگرايي: كلمة كاركرد(Function) در دو معني رياضي و بيولوژي بهكار گرفته شده است. در رياضيات معادل فارسي «تابع» براي اين واژه استفاده شده است. براي مثال، گفته ميشود «الف» تابعي است از «ب»، يعني هر تغييري در «ب»، «الف» را نيز تغيير ميدهد بهعبارتي، منظور اين است كه «الف» كاركردي دارد كه در رابطه با «ب» معني ميدهد.
در معني دوم كاركرد همان معنايي را داراست كه بهصورت رايج در علوم اجتماعي مدنظر است: عملكردي كه ناشي از يك نياز بوده باشد و بتواند به آن نياز پاسخ بدهد. در اين معني كاركرد در درون خود دو مفهوم اساسي يعني جامعنگري(Holism) ديگري سودمندي(Utility) را حمل ميكند. از اين منظر كاركردگرايي در مقابل ذات گرايي قرار ميگيرد؛ چراكه هدف آن، نه فهم ذات يك پديده، بلكه شناخت عملكرد و نتايج آن خواهد بود. بهطور كلي يك انتقاد اثباتگرايان به فلسفه را ميتوان از ناحية همين كاركردگرا بودن آنها در تحليل و شناخت پديدهها دانست. بهزعم اثباتيون، پرسش از ذات پديدهها، فيحد نفسه ارزشي ندارد مگر آنكه بتواند ما را در مهار و تغيير پديده به سمتوسوي خاصي ياري رساند (Foucault, 2004, p:134).
حسگرايي(Emprism): حاكميت حسگرايي در نخستين گام به حذف گزارههاي متافيزيكي، و در دومين گام به نفي قضاياي ارزشي از قلمرو دانش علمي انجاميد؛ زيرا صحت و سقم اين دو دسته گزاره از طريق شناخت حسي قابل بررسي نبود. با حذف قضاياي متافيزيكي معناي جديدي از علم تولد يافت. اين معناي علم رويارويي با الهيات و مسائل فلسفي است. به اين ترتيب، لفظ «علم» كه روزگاري بر دانشهاي ديني و عقلي اطلاق ميشد، در ديدگاه جديد تنها بر دانشهاي حسي منصرف ميشود. علم در اين ديدگاه مصاديق عمدهاي را از دست ميدهد كه روزگاري اساس علم شمرده ميشدند (پارسانيا، 1385، ص202).
ـ استقراگرايي ناقص: در علم منطق، از سه شيوة استدلال قياسي، استقرايي و تمثيلي ياد شده است. در همين رابطه، قياس بهعنوان شيوة درست استدلال معرفتي و ساير اشكال از اعتبار چنداني برخوردار نيستند. براي مثال، گفته شده است استقراء يا شيوة از جزء به كل رسيدن، زماني اعتبار معرفتي خواهد داشت كه در آن تمام نمونههاي جامعة مورد مطالعه بررسي شود و بهعبارتي استقراي تام صورت گيرد. اثباتگرايي، بناي معرفتي خود را بر مشاهده و استقرا ميگذارد و ازآنجاكه در اكثر مواردي كه اثباتگرايان نظريات علمي خود را مطرح ميكنند امكان بررسي همة افراد و مصاديق وجود ندارد، عملاً ابتناي آنان بر استقراي سطحي يا ناقص است. همين اعتبار نظريات را با چالشي جدي مواجه ميكند؛ چراكه اگر يك نمونه از افراد تحت قضية كلي يافت شود كه واجد ويژگي تعميم داده شده به تمام مصاديق نباشد، صدق نظريه زيرسؤال خواهد رفت.
2ـ2. بررسي و نقد رئاليسم انتقادي
چنانكه اشاره شد، در حوزة روششناسي، مكتب اثباتگرا با مسائل و مشكلات جدي مواجه شده است و همين امر زمينه اقبال به مكاتب فرااثباتگرا را مهيا كرده است. در ميان مكاتب فرااثباتگراي مدرن، دو مكتب تفسيري و انتقادي، در قياس با اثباتيون از ظرفيت بيشتري براي بحث از دانش مديريت اسلامي برخوردارند. البته مباني روششناسانة برگرفته از آموزههاي اسلامي خود ظرفيت ايجاد يك بنيان روششناختي مستقل براي توليد دانش مديريت اسلامي را داراست، اما ميتوان مبتني بر رويكرد نقاد از دستاوردهاي اين دو مكتب در حوزة روششناسي علوم انساني بهره برد.
در مورد ظرفيت مكتب تفسيري براي اثبات امكان توليد دانش مديريت اسلامي بحث شد. اما به نظر ميرسد كمتر ميتوان با ادبيات اين مكتب از ضرورت توليد دانش مديريت اسلامي بحث كرد. در ميان مكاتب سهگانة روششناختي، مكتب انتقادي نهتنها نظريات اثباتگرايانه را ايدئولوژي خوانده است، بلكه با طرح آرماني با عنوان آزادي(Emancipation) به ضرورت تحول و تغيير مناسبات اجتماعي بهمثابة هدف اصلي علوم انساني مينگرد.
در حال حاضر يك قرائت جديد از مكتب انتقادي در قالب رئاليسم انتقادي وجود دارد كه با تكيه بر مفروضات خاص خود ضرورت توليد دانش مديريت اسلامي را عيان ميسازد.
مهمترين ويژگي اين رويكرد را ميتوان در جمع ميان توصيف، تبيين و نقد هنجاري نظريهها دانست. وانگهي، اين رويكرد از عينيتگرايي خام اثباتگرايان و ذهنيتگرايي افراطي تفهمي و تفسيري نيز بهدور است (ساير، 1385، ص5). بر پاية اين رويكرد فلسفي معرفت در دو زمينة عمل (كنش) و تعامل ارتباطي بسط مييابد و به كار ميرود. از اين منظر هر پژوهشي كه در آن با پديدة انساني بهمثابة موضوعات منفعل تاريخ و حاملان صرف معرفت برخورد كند، محكوم به تفسيري غلط از موضوع و خود است (همان، ص 19ـ21). اهم ديدگاههاي رئاليسم انتقادي عبارتانداز:
جهان، مستقل از معرفت ما دربارة آن، وجود دارد.
معرفت ما از جهان همراه با خطا و سرشار از نظريه است. مفاهيم صدق و كذب از ارائه ديدگاهي دربارة رابطه ميان معرفت و موضوع ناتواناند. با اين وصف، معرفت مصون از وارسي تجربي نيست و كارايي آن در آگاهي بخشي و تبيين عمل مادي موفقيتآميز صرفاً از روي تصادف نيست.
معرفت، نه كاملاً متصل و مستمر، بهمثابة انباشت واقعيات درون يك چارجوب مفهومي پايدار، و نه كاملاً منفصل، با تحولات عام و همزمان در مفاهيم، توسعه مييابند.
در جهان، ضرورتي وجود دارد و موضوعات، چه طبيعي و چه اجتماعي، الزاماً برخوردار از نيروهاي علي يا شيوههاي عمل و قابليتهاي خاصاند.
جهان، تمايز يافته و لايهبندي شده است. دنيا نهتنها از حوادث كه از موضوعات و از جمله ساختارها، تشكيل شده است كه داراي نيرويي هستند كه توان ايجاد حوادث را دارند. اين ساختارها حتي اگر الگوهاي قاعدهمند حوادث را پديد نياورند، وجود دارند؛ همانگونه كه اين امر در جهان اجتماعي و جهان طبيعي مشهود است.
پديدههاي اجتماعي از قبيل كنشها، متنها و نهادها، مفهوممحورند. بنابراين، نهتنها توليد و آثار مادي آنها بايد تبيين شود، بلكه فهم، مطالعه و تفسير معاني آنها نيز بايد بررسي، درك و تفسير شود. تفسير اين پديدهها نيز اگر چه بايد در چارچوب معنايي محقق عطف شود، بايد توجه داشت كه اين پديدهها كمابيش مستقل از تفسيرهاي محقق از آنها وجود دارند.
علم يا توليد هر معرفت ديگر، عملي اجتماعي است. شرايط و روابط اجتماعيِ توليد معرفت، محتواي آن را متأثر ميسازد. معرفت به ميزان زياد ـ اگرچه نه منحصراً ـ زبانشناختي است و ماهيت زبان و شيوة برقراري ارتباطات ما دربارة متعلق آگاهي و ارتباطات، بيگانه و بيتفاوت نيست. آگاهي از اين روابط در ارزيابي معرفت، امري حياتي است.
علوم اجتماعي بايد در برابر موضوع، خود انتقاد باشد: براي ايجاد توانايي در امر تبيين و فهم پديدههاي اجتماعي بايد آنها را ارزيابي انتقادي كرد (ساير، 1385، ص 6ـ7).
با وجود ظرفيتهاي مستتر در انديشة رئاليسم انتقادي، براي بهرهگيري از آن در توليد و بسط نظرية مديريت اسلامي نبايد ضعفها و كاستيهاي معرفتي آن را از نظر دور داشت. در ميان مباني و مدعيات رئاليسم انتقادي برخي نظير پذيرش وجود جهان مستقل از معرفت، كارآمد بودن امور تجربي، تصادفي نبودن تبيين موفقيتآميز عمل، تحقق ضرورتهاي طبيعي و اجتماعي و حضور نيروهاي علّي و شيوههاي اجتماعي، وجود حوادث و ساختار؛ اصول صحيح بيّن يا مبيّناند. اما بر پاية مباني معرفتي اسلامي مجموعهاي از انتقادات به اين رهيافت روش شناختي وارد شده است كه مهمترين آن، غفلت از وجود در رئاليسم انتقادي است.
هرچند رئاليسم انتقادي، با اجتماعي كردن دانش مديريت، ظرفيت مناسبي براي بوميسازي اين حوزة معرفتي متناسب با بافت اجتماعي و فرهنگي اسلامي ايجاد ميكند، افراط در تقليل شناخت به زمينههاي فرهنگي و اجتماعي موجب غفلت طرفداران رئاليسم انتقادي از تعيّنات و ابعاد وجودي علم و متافيزيكي معرفت شده است. غفلت از وجود، موجب ميشود تا جنبة كاشفيت ارائه و صدق و كذب شناخت بدون توجيه شود و فرايند شناخت به نسبيت فهم و بلكه به نسبيت حقيقت، بينجامد. بر اساس حكمت متعالية صدرايي، با اتحاد ميان عالم و معلوم، تفسيري وجودشناختي از علم و معرفت بهدست آمده است. از اين منظر، بين وجود و موجود و نحوة تأثير هريك از آنها در تعيّنات علمي و معرفتي، تفاوت هست. بُعد معرفتي و ساختاري علم به نحوة وجود و هستي آن باز ميگردد و زمينة اجتماعي خاصي در زمرة موجودات قلمداد ميشود و تأثير آن در حوزة علم و معرفت از سنخ عوامل اعدادي است. در حقيقت زمينه و شرايط اجتماعي با نيازها و فرصتهاي اجتماعياي كه پديد ميآورند، زاوية خاصي را براي ذهن افراد در جهت دريافت حقايق علمي از مبادي آسماني معرفت يا در جهت تصرفات و اعتبارات عملي، دربارة آن مفاهيم فراهم ميسازند. اين زاويه با آنكه محدودة علم را به تناسب كاركردها و آثار اجتماعي مفاهيم و معاني مشخص ميگرداند، در محتواي دروني معرفت از جهت ارزش معرفتي و جنبة كاشفيت آنها اثر نميگذارد. ثمرة اين بحث آن خواهد بود كه از منظر مباني معرفتي اسلامي، صحت و سقم يك معرفت از زاوية گرايش، عواطف يا منافع فردي و يا جمعي افرادي كه به آن روي ميآورند رقم نميخورد و با ميزان كاشفيت از حقيقت نفسالامري پديدة اجتماعي منطبق خواهد بود (پارسانيا، 1388).
در مقام جمعبندي بحث اخير بايد گفت با گذر از منظومة روشي اثباتگرا و ورود به فضاي معرفتي رئاليسم انتقادي، بهآساني ميتوان ضرروت روششناختي توليد دانش مديريت اسلامي را اثبات كرد، اما نبايد در عين حال از نقاط ضعف رويكرد اخير غفلت كرد. به نظر ميرسد با تكيه بر مباني حكمت صدرايي از يكسو ضمن پذيرش نقش اعدادي بافت فرهنگي در صورتبندي دانش، بهسهولت ميتوان ضرورت توليد دانش مديريت اسلامي را اثبات كرد و از ديگر سو براي تثبيت معيار صدق و كذب گزارههاي علمي، از مباني متافيزيكي و ابعاد وجودي دانش مديريت بهره برد. در اين چارچوب، پديدههاي سازماني، همانطور كه صورتي در روابط و مناسبات فرهنگي دارند، از نفسالامري نيز برخوردارند كه ميزان كاشفيت گزارة علمي از آن حقيقت نفسالامري معياري است براي نقد غناي معرفتي نظريه. البته ميزان نفوذ نظريه در صحنة مناسبات فرهنگي و اجتماعي نيز معياري براي شناخت ظرفيت كاركردي آن خواهد بود.
نتيجه گيري
بيشك براي ورود به قلمرو توليد دانش مديريت اسلامي، منظر فلسفي، رهيافتي مؤثر خواهد بود. بر اين اساس، اين مقاله نسبت ميان مديريت و اسلام در دو فرض ضرروت (امتناع) و امكان را بررسي كرده است. در گام نخست امكان ثبوتي و اثباتي توليد دانش مديريت اسلامي در كانون بررسي قرار گرفته و در ادامه با تكيه بر نقد مكاتب روششناسي مدرن بهويژه مكتب اثباتگرايي بر اساس روششناسي انتقادي از ضرورت توليد دانش مديريت اسلامي مبتني بر مباني روش شناسانة مكتب اخير بحث شده است. اين مكتب در قياس با ساير مكاتب روششناختي جديد، ظرفيت مناسبتري براي اثبات ضرورت توليد دانش مديريت اسلامي دارد، اما خود بهدليل تقليل تام معرفت و دانش مديريت اسلامي به زمينههاي اجتماعي از منظر حكمت صدرايي با مسائل و مشكلات جدي روبهروست. در پايان مقاله ضمن بررسي اين مسائل، به برخي ظرفيتهاي مؤثر جكمت صدرايي براي پايهگذاري روششناسي علم مديريت اسلامي تصريح شد.